eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
152 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
❬🔗🕊️❭ •• زندگے‌مثل‌جلسہ‌امتحان‌اسٺ. بارهاغلط‌مینویسم، پاڪ‌میکنم، دوباره‌غلط‌مینویسم. غافل‌ازینڪہ‌‌ناگہان : (برگہ‌هابالا...!💔) •• ¦🕊️🔗¦↜ ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
•°🌱 عاقبت‌نوڪرِخودرابہ‌حـرم‌خواهـےبُرد شڪ‌ندارم‌بخُداازڪرَمَت‌‌معلوم‌است..♥️ ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
✨🥀 توےِ قنوتِ نمازش مۍگفت: يااللّٰہ، إذا كنت تأخذني إلۍ الجَحيم، علي الأقل دعني أرۍ حسين مِن بعيد...💔 خدایا اگہ منو بہ جهنم بردے، حداقل بزار حسین رو از دور ببینم..(:💔 ‪ من‌بھ‌خواب‌ڪربلاهم‌‌راضی! بَس‌ڪه‌ا‌ز زوار اربابـم حسـیـٰن جامانــده‌ام..🥀'
✍شهید حاج قاسم سلیمانی بعضی ها میگویند خطر و مشکلات سوریه به ماچه؟ درحالی که همه تلاش دشمن این است که سوریه را از سر راه بردارد و به ما برسد. ما میتوانستیم بنشینیم نگاه کنیم عراق و سوریه سقوط کند و دشمنان تجهیز شوند و با قدرتی صد برابر بیایند لب مرز ایران.. اما این کار را نکردیم. 📚 بخشی از کتاب ذولفقار ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
✍شهید حاج قاسم سلیمانی بعضی ها میگویند خطر و مشکلات سوریه به ماچه؟ درحالی که همه تلاش دشمن این است که سوریه را از سر راه بردارد و به ما برسد. ما میتوانستیم بنشینیم نگاه کنیم عراق و سوریه سقوط کند و دشمنان تجهیز شوند و با قدرتی صد برابر بیایند لب مرز ایران.. اما این کار را نکردیم. 📚 بخشی از کتاب ذولفقار ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
‹📘💙› • • ❰تٰا‌کِہ‌آیَد‌بِہ‌ج‌َـھٰان‌‌؏ِـشق‌و‌امِید‌آوَرَد‌او . . بِگذَرَد‌دورِہ‌غَم‌،‌دورِ‌جَ‌ـدید‌آوَرَد‌او••♥️❱ • • 💙⃟📘¦⇢ ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب خواندن زیارت عاشورا❤.... استاد عالی ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
••• درڪتابِ‌سه‌دقیقه‌درقیامت نوشته‌بود: اگر کسی در زمینه *حق الناس* به شما بدهکار بود، اگر او را در دنیا ببخشید *10 برابر* آن در نامه عمل‌تان ثبت می‌شود، ولے اگر به برزخ کشیده شود، به همان مقدار خواهد بود. دلنشین🌼🖐🏻 💓 ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
یک باره دلم گفت که بنویس کلامی در وصفِ بلند مرتبه و شاه مقامی دستی به روی سینه نهادم و نوشتم از من به حسین بن علی عرض سلامی ♥️ ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
🔺پشت ترک موتورش بودم رسیدیم به یک چهار راه پشت چراغ قرمز ایستاد . بهش گفتم: امید چرا نمیری..؟! ماشین که اطرافت نیست؟ 🔹بهم گفت: رد کردن چراغ قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه پس اگر رد بشم گناهه داداش. من شب تو اشک چشمم کم میشه..🍃 ✨ 🌸🍃💔شادی روح شهدا صلوات..... ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 ↑ 🔍 📲 🔖 چراوقتےدکترامیگن امیدتون‌بھ‌خدا‌باشہ‌همہ‌ناامید‌میشن؟! مگہ‌خدا‌امیدِهمہ‌مانیست؟ اصن‌مگہ‌امیدۍبالاتراز‌خداهست:)؟! 💌لاتحزن ان الله معنا💌 ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
❤️سلام امام زمانم 🌼ای ڪاش همیشه یاورت باشم من 🍃در وقت ظہــور، محضرت باشم من 🌼ھر چند که نامه ام سیاه است ولــی 🍃بگـــذار سیاه لشکرت باشم من... مولای غریبم سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❤️سلام امام زمانم 🌼ای ڪاش همیشه یاورت باشم من 🍃در وقت ظہــور، محضرت باشم من 🌼ھر چند که نامه ام سیاه است ولــی 🍃بگـــذار سیاه لشکرت باشم من... مولای غریبم سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
•⊰✨♥️⊱• • دل‌ُ‌دینم‌بہ‌فداۍ‌قدُ‌بالاۍ‌نگارۍ؛ کـہ‌همۍ‌بندہ‌نواز‌ست‌ُحقیقت‌نـہ‌ مجاٰزستـ! • ـ ‌ـ ـ ــــــــــــ‹🍃🌸›ـــــــــــــ ـ ـ ـ • 🤍🌱¦⇝ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ *‍┄┅═✧🌴❁﷽❁🌴✧═┅┄* *....•🌺°∞°❀🌸❀°∞°🌺•....* *﴿♡أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج♡﴾* *┄═❈🌸❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌* *┄═❈🌸❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌* ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
ادمین ها من امروز نمی توانم فعالیت کنم کانال دست شما تا فردا،، شب نیام ببینم هیچ فعالیتی نشده و بنر های تبادل هم پاک نشده وااااا🤨(سر وقت)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💕💍💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕 💕💍 💕 تو ماشین. ولی خودمونیم؛ خوب تالفی کردم ها نه؟ - آره دعا کن زودتر از تو نبینمش وگرنه آرنجم رو تا ته فرو می کنم تو پهلوت. سوار ماشین شدند و به طرف مسجد حرکت کردند. در کنار ورودی مسجد ایستاده بودند تا دستگاه هم برسد و دسته را شروع کنند که آقای میم به همراه عمویش از جلوی آن ها عبور کردند. طوری مسخ راه رفتنش شده بود که به حرف های مبینا توجهی نمی کرد. ابتدای ورودی و مسجد فاصله ای به شکل نیم دایره داشت؛ به راحتی کسانی که در جلوی هیئت حرکت می کردند، قابل رویت بودند. دست مبینا را کشید و با خود به انتهای صف برد تا به راحتی او را ببیند. مشغول دید زدنش بود که به چاله ی جلوی پایش نتوجه نکرد و در آن فرو رفت. - وای مبینا! نمی خوام اصال به کفشم نگاه کنم. - بس که سر به هوایی! - خا حاال مره بوگو چی گلی می سر مین دوکونم؟ ) باشه، حاال به من بگو چه خاکی بر سرم بریزم؟( - بیا بریم اون جا شیرآب هست؛ کفشت رو بشور. »عاطفه« مشغول پاک کردن گل و الی از روی کفش بودم و این وضعیت مرا معذب می ساخت. جلوه ی خوبی نداشت اگر کسی مرا می دید. دستانم را آب کشیدم و با دستمال کوچکی که همیشه در جیبم می گذاشتم پاکش کردم. همراه کسی که برایم همچون خواهر نداشته ام بود، به طرف هیئت رفتیم و در انتهای صف جاگیر شدیم. مشغله های فکری، لذت بردن از روضه ای که در گوشم طنین انداز شده بود را از من ربوده بود. شاید مسخره به نظر برسد که نوجوانی با شانزده سال َدم از مشغله ی فکری بزند اما عشقی که در دلم ریشه دوانده، این چیز ها را نمی فهمد، دلش فقط یک چیز و یک نفر را می خواهد؛ آن هم عشقش است و بس! که می گوید عاشقی در سن و سال کم، دروغ است؟ که می گوید بزرگتر که شوی، فراموش خواهی کرد؟ تمام این ها خزعبالتی بیش نیست! من می گویم " درست ترین زمان عاشقی، همین دوران نوجوانی است!" اگر فراموش شدنی بود، تا کنون نباید اثری از آن بر جای می ماند؛ فراموش که نشده بلکه ذره ذره در وجودم حل شده و مرا دیوانه ی خود کرده؛ دیوانه ای که لیلی وار او را پرستش می کند. چشمانم را برای لحظه ای باز و بسته کردم و به جمعیتی چشم دوختم که عاشقانه اربابشان را دوست داشتند. از دور تماشایش می کردم، فاصله میانمان به صد متر می رسید اما دلم فاصله ها را نمی فهمید و آن قدر محکم به سینه ام می کوبید که حس می کردم او اکنون در کنارم است. رو به مبینا کردم و فکری که روز ها و شب ها ملکه ی ذهنم شده بود را به زبان آوردم. - مبینا! به نظرت آخرش چی میشه؟ لحظه ای درنگ او نشان دهنده ی این بود که او هم مانند من سردرگم است. جوابش را می دانستم، مثل همیشه قصد داشت با حرف ها و امیدواری ها مرا آرام کند و از اعماق خیاالتم بیرون بکشد. - چی می خوای بشه؟ یا بهش می رسی و یا هم فراموشش می کنی و به این روز ها که نگاه می کنی، خنده ات می گیره. حرصم می گرفت وقتی کلمه ی" فراموش می کنی" را می شنیدم؛ منفور ترین جمله ی زندگی ام همین کلمه هست و خواهد بود. به چه زبانی بگویم؟ صدایم را رها کنم و فریاد بزنم که دوستش دارم تا باور کنید؟ 💕 💕💍 💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕💍💕
بسم الله الرحمن الرحیم 💕💍💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕 💕💍 💕 قطره های اشک از چشمانم لغزیدند و چه دست و دلباز گونه ام را نوازش کردند! - به چه زبونی به تو و اون هدیه بفهمونم که فراموش شدنی نیست؟ اگه بود که من از خدا خواسته اون رو تو سیاه چاله ی قلبم دفن می کردم! صدایم کمی بلند بود اما در هیاهوی صدای طبل و سنج به گوش کسی غیر از خودم و مبینا نمی رسید. منتظر جوابش نماندم. دلم هیچ می کردن ِل بحث نداشت، از طرفی نمی خواستم چیزی بگویم که باعث ایجاد دلخوری میانمان شود. به طرف سکویی که در انتهای مسجد بود، رفتم و بعد از بلند کردن چادرم روی آن نشستم. نشستن فردی در کنارم باعث شد سرم را بلند کنم و چشم به او بدوزم؛ مبینا بود که در کنارم جای گرفت و مشغول تماشا شد. سرم را به زیر انداختم و با نوک کفش روی خاک خط هایی می کشیدم. با کامل شدنشان، نگاهی دقیق به آن انداختم. حتی زمانی در خیال خود سیر می کردم هم اسم او را روی خاک می نوشتم. با نزدیک شدن کسی، با آنکه دلم نمی خواست اما پاهایم را رویش کشیدم و پاکش کردم. - بفرمایید! مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آن ها را برداشت. بدون توجه به عالقه ی شدیدم به آن، گفتم: ممنون، میل ندارم. - میشه خواهش کنم یکی بردارین؟ نذره می خوام همه بخورن، لطفا... تلخندی به چهره ی ملتمسش انداخته و یکی از لیوان ها را برداشتم. تشکری زیر لب گفتم اما نمی دانستم شنیده است یا خیر؟! میلی به خوردن آن نداشتم و به مبینا گفتم: این رو هم می خوری؟ بگیر، ناز نکن! اگه نخوری، می ریزمش زمین؛ حروم میشه. بگیر! ادایم را در آورد و لیوان را از دستم گرفت. از جایم برخاستم که مبینا با تعجب نگاهم کرد و گفت: کجا میری؟ بی حوصله پاسخش را دادم. - می رم بیرون مسجد قدم بزنم، تموم شد کنار ماشین می بینمت. - می خوای باهات بیام؟ - میشه تنها باشم؟ سری تکان داد. از پشت همه حرکت می کردم تا کسی مرا نبیند. دهان این مردم که برای چیز های لهو باز میشد و یک کالغ، چهل کالغ می کرد را نمی شود بست. عمویم را دیدم که کنار جاده ایستاده بود و ماشین ها را هدایت می کرد. چادرم را جلوی صورتم گرفتم و از همان راهی که آمده بودم، به مسجد بازگشتم. کمی آرامش مهمان دلم کردم و برای لحظه ای تمام چیز هایی که در ذهنم بود را به دست فراموشی سپردم. *** انرژی زیادی به وجودم تزریق شده بود و لبخندی که روی لبم نقش بسته بود، قصد پاک شدن نداشت. سوار ماشین پرایدمان به طرف مسجد دوستکوه می رفتیم. مالقات با هم سرویسی ام، زینب باعث شده بود تا ذوقی در من به وجود بیاید. دخترکی بامزه و شیرین که پنج سالی از من کوچک تر بود اما هر چه که از فهم و شعور او بگویم، گویا هیچ نگفته ام. پدرمم قبال سرویس مدارس بود و من سه هم سرویسی داشتم و از میان همه شان، زینب با شیرین زبانی هایش دلم را برده بود. از آیینه نگاهی به پدرم انداختم و گفتم: 💕 💕💍 💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕💍💕
بسم الله الرحمن الرحیم 💕💍💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕 💕💍 💕 جلوی خونه ی زینب این ها پارک کن، می خوام ببینمش. پدرم با یادآوری خاطرات شیرین چهار سال پیش، لبخندی زد و گفت: باشه. یادگاری که از زینب گرفته بودم را هنوز هم در صندوقچه ی اسرارم قایم کرده بودم؛ نامه ای که با خط زیبا برایم نوشته بود. از ماشین پیاده شدیم و کنار در منتظر ماندیم. مطمئن بودم او امسال هم مانند هرسال با شنیدن اینکه روستای ما قرار است به محله ی آن ها دسته بیاورد، به دیدنم خواهد آمد. کمی منتظر ماندم وقتی که خبری از او نشد، دریافتم که شاید در مسجد برای پذیرایی مشغول باشد. آن زینب کوچک من حاال بزرگ شده بود و خانمی برای خود بود. سر درد و سرگیجه ی شدید امانم را بریده بود. انتهای صف ایستاده بودیم و به بنر شهیدی از حادثه ی منا نگاه می کردیم. سری از روی تاسف تکان دادم و به مبینا گفتم: پدر استاد خطاطیم بود! با تعجب صورتش را به سمتم چرخاند و گفت: نه باب ا؟! جدی میگی؟ "اوهومی" زیر لب گفتم و ادامه دادم. - تو حادثه ی منا شهید شده. چشمانش از فرط تعجب گشاد شده بودند و هم چنان با بهت مرا می نگریست. - چیه؟ تعجب داره؟ - آخه روی بنر چیزی ننوشته. لبخندی به او زدم و گفتم: بیا بریم جلو تر چهل چراغ رو ببینیم! با ذوق گفت: وای مراسم های مذهبی گیالن چه قدر خوبه، ما توی مازندران فقط می رفتیم مسجد و عزاداری می کردیم. دستان سردش را میان دستانم فشردم و او را با خود به جلوتر کشیدم. او مشغول تماشا شد و من تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم تا لحظاتمان را ثبت کنم. عکسی از چهل چراغ گرفتم و به او نشان دادم که با اشاره ای به عکس، گفت: یارو رو ببین! نگاهی دقیق به عکس انداختم. با دیدن فردی که در عکس بود، لبانم کش آمد و لبخندم بزرگ تر شد. اختیار چشمانم را نداشتم، می خواستم چشم از عکس او بردارم اما این اجازه را نداشتم. قامت بلند و لباس هایی که انگار فقط مخصوص خودش بودند، او را از بقیه کسانی که در عکس بودند، متمایز می ساخت. هم زمان که به عکس نگاه می کردم، گفتم: قربون قد رعنات! - نردبون رو میگی؟ با خنده و عصبانیتی ساختگی گفتم: نردبون خودتی ها، قد رعنا! عکس را در قسمت مخفی گالری ام گذاشتم و تلفن در جیبم جا دادم. با دیدن مادر زینب که در پشت سرمان ایستاده بود با ذوق به طرف او برگشتم و کنارش را نگاه کردم اما اثری از او نبود. دستانش را برایم باز کرد که به آغوشش پریدم. با عجله از او پرسیدم: زینب کجاست؟ - وقتی شنید شما قراره بیایین خیلی ناراحت شد؛ آنفوالنزا گرفته بود نتونست بیاد بیرون. با شنیدن حرفش کمی ناراحت شدم اما گفتم: انشاهلل که بهتر میشه. امیدوارم روزی که به مسجدمون میایین، ببینمش. خوابم نمی برد. چشمانم را محکم روی هم می فشردم و زیرلب حمد و آیه الکرسی می خواندم اما بی فایده بود. خوابیدن تا لنگ ظهر کار خودش را 💕 💕💍 💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕💍💕
بسم الله الرحمن الرحیم 💕💍💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕 💕💍 💕 کرده بود و اکنون خواب به چشمانم نمی آمد. بی خیال این شدم که فردا باید صبح زود از خواب بیدار می شدم و به سمت قفسه ی کتاب هایم رفتم. همان دفتر همیشگی را از چیدمان بزرگ به کوچکم بیرون کشیدم و خودکار مشکی را از جامدادی روی میز کامپیوترم برداشتم. قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن کنم. آن را به بینی ام نزدیک کردم، عطر گل محمدی اش بینی ام را نوازش می کرد. قلم در دست گرفته بودم و کیفیت را نمی سنجیدم، فقط می نوشتم و می نوشتم! آن قدر محو جفت و جور کردن کلمات و آوردنشان روی کاغذ بودم که متوجه گذر شتابان زمان نشدم. چشمانم از فرط خستگی باز نمی شدند. یکی هم نبود به من بگوید آیا مجبور به ن وشتن در تاریکی تنها با یک المپ خواب هستی؟! سوزش چشمانم باعث شد تا لحظه ای آن ها را روی هم و سرم را روی دفتر بگذارم. نوای اذان چشمانم را باز کرد. کش و قوسی به بدنم دادم که درد در استخوان هایم پیچید. چشمانم را با درد روی هم فشردم و "آی" کوچکی از لبانم بیرون جست. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. باید کمی استراحت می کردم تا توان راه رفتن داشته باشم. روشن و خاموش شدن صفحه ی موبایلم توجه مرا جلب کرد. پیام تسلیت تاسوعای حسینی از طرف برنامه ی باد صبا بود. شروع به خواندنش کردم. "در خیالم کربال زائر شدم در حریم پاک تو طائر شدم یا اباالفضل ، ای تمام هستی ام من فقط به عشق تو شاعر شدم تاسوعای حسینی، روز پای مردی و وفاداری پیروان امام حسین علیه السالم بر شما دوستدار خاندان عصمت علیهم السالم تسلیت باد." 💕 💕💍 💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕💍💕
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
ادمین ها من امروز نمی توانم فعالیت کنم کانال دست شما تا فردا،، شب نیام ببینم هیچ فعالیتی نشده و
پس چی شد چرا کسی فعالیت نکرد من همون اول گفتم روزانه ۵ پست باید داخل کانال بارگذاری بشه 🤨😡 چرا میگن می توانم بعد نمی کنید 😐
خواهش مندم قبل از این که پی وی بیایین شرایط تبادلات را بخوانید
در غیر این صورت پاسخ گو نیستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا