یاد احمد عزیزی افتادم....!
یاد #احمد_عزیزی افتادم کتاب «یک لیوان شطح داغ»اش در دستم بود به دلم افتاد که در مناسبتی از او چیزی بنویسم در اینترنت دیدم سالروز تولدش فرداست. دلم لرزید شاید این تصادف تصادف نبود ... .
خمینی آخرین تجلی ذوالفقار بود، مردی که با ابروانش خیبرهای زمان را در هم می شکست مردی که با لبهایش سماع می کرد، ابروان خمینی، ذوالفقار دوره غیبت بود مردی که ظهور کرد تا غیبت را باور کنیم مردی که مالک شش دانگ اشتر بود. مردی که سلمان فارسی را به همه زبانها ترجمه کرد. مردی که با اباذر برادر بود، اما با اباسیم میانه ای نداشت. مردی که با خون، شمشیر را به زانو درآورد مردی که با بارانهای موسمی نیایشش پایان خشکسالی تفسیر بود. مردی که در بازارها تجلی می فروخت و به خیابانهای ما پرچم هدیه می داد. مردی که ما را به خودکفایی موج ها رساند. مردی که کشاورزی آخرت را رونق داد، مردی که ما را به اوایل آخرالزمان رساند. مردی که کاسه های ترک خورده نیت را از عرفان ناب کوهپایه های پرستش پر کرد و ما را به آب و هوای اهواریی عادت داد.
اکنون کودکان ما بر بامهای نیایش بادبانهای بلند زیارتنامه را تکانی می دهند. اکنون زنان ما آبستن آفتابگردانند و مردان ما در زیر خروارها تاک - در معدن می - به استخراج ابدیت مشغولند ما به جهان، خورشید و پرچم و سنجاقک و نیلوفر صادر میکنیم اکنون پرتونگاران ما پروانه ای را اختراع کرده اند که همه رنگهای جهان را نمایش میدهد و برای اولین بار در جهان عمل پیوند پلنگ و آهو در چشم یک دختر ایرانی صورت گرفت، اکنون حواشناسان ما، کارخانه آدم سازی راه انداخته اند، ما تکلم بشری را بازسازی میکنیم ما خشم خمینی را برای ببرهای منطقه می فرستیم تا از زخم غزالان زمین برائت بجویند.
کپرنشینان حاشیه تصویر تشنه یک جرعه آیینه اند. خمینی کجایی؟ خون تفسیر به جوش آمده است زیارتنامه ها زاری می کنند، شبنم، بی گلبرگ است شب بی ستاره از بیابان عبور میکند شقایق ها شیون میکنند، خمینی کجایی؟ قرار بود به هر کدام از ما یک شاخه گل سرخ هدیه بدهی قرار بود برای ما از مرز ملکوت تجلی وارد کنی، قرار بود ما را به ملاقات خدا ببری، برای پابرهنگان فرهنگ ما کفش های مکاشفه بخری! نخل ها خم شده اند، هر شب کاروانی از دیدگان دماوند می چکد، خروس ها منتظر اذان تواند، خمینی کجایی؟
ما را به بالاتر از ابر دعوت کن به پایین تر از عرش، آنجا که برگهای درختان پر طاووسانند، آنجا که حور چشمان آینه تقسیم میکنند و لبخند می فروشند، آنجا که هر فرشته ای گاهواره عیسایی را تکان می دهد.
@RevolutionaryIdea