25.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه قرار هفتگی...
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را بالا آورد، مستقیم نگاهم کرد و من به تلخی توبیخش کردم:
_وقتی راضی نیستید، چرا اومدید؟
تکه سنگ صیقلی و کوچکی دست زینب بود و با دقت نگاهش میکرد و پاسخ سؤالم در چشمان مظلوم همین دختر بود که مهدی نفس بلندی کشید و بیصدا زمزمه کرد:
_زینب داره از بین میره. وقتی کنار شما آرومه، من راضیام.
صورت شکسته و چشمان غمزدهاش گواهی میداد عشق فاطمه هر لحظه در قلبش شعله میکشد و من چطور میتوانستم وارد زندگیاش شوم وقتی تنها به هوای زینب راضی به ازدواج با من بود!
خبر نداشت از سالها پیش چه احساسی به او پیدا کردم و حالا با این خواستگاری اجباری چه زجری میکشم که بیخبر از حال خرابم، با لحنی لبریز حیا عذابم میداد:
_من امشب خیلی شرمنده شما شدم، شما همون یکی دو روز که مراقب زینب بودید، منو مدیون خودتون کردید و این خواستۀ ما، خیلی خودخواهیه!
با هر کلمه، تپش قلبم تندتر میشد و کام دلم تلختر و شاید ادامه حرفش به این راحتی قابل گفتن نبود که دوباره نگاهش به زمین افتاد؛ باز با کف دست پیشانیاش را خشک کرد، چندبار لبهایش را از هم گشود و نشد حرفش را بزند که بلاخره دل به دریا زد و چند قدمی جلوتر آمد.
اجازه گرفت و با فاصله از من لب باغچه نشست؛ میدیدم دستانش به نرمی میلرزد و با لحنی لرزانتر حرف دلش را زد:
_شما اصلاً به زینب فکر نکنید، خیال کنید امشب یه خواستگار اومده تو این خونه. این مرد رو قبول میکنید یا نه؟
همانطور که سرش پایین بود، نیمرخ صورتش را نگاه کردم و از همین زاویه، خاطرۀ آن شب در ماشین و میان تاریکی جاده، در دلم طوفان کرد؛ مگر میشد فراموش کنم شبی که مرا از جهنم داعش نجات داده و در پناه حمایتش تا خانۀ نورالهدی رسانده بود و مگر میتوانستم چنین مردی را رد کنم؟
اما مطمئن بودم او مرا نمیخواهد و همین نخواستنش روی شیشۀ احساسم ناخن میکشید که در برابر لحن گرم و مهربانش، به تندی طعنه زدم:
_مگه شما به خاطر خودم اومدید خواستگاری که من شما رو مثل یک خواستگار عادی ببینم؟
به سمتم صورت چرخاند و با لبخند تلخی، دلم را به محکمه کشید:
_میبینید من تو این برزخ گیر افتادم، میخواید بیشتر عذابم بدید؟
چشمانش در هم شکسته و از نگاه و لحن و کلامش درد میبارید:
_من اگه شما رو قبول نداشتم که الان اینجا نبودم ولی اگه زینب نبود، اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم.
با اینهمه صراحت احساسش، خلع سلاحم کرد و اینبار نه برای سرزنش که برای راضی کردن دل خودم با لحنی ساده پرسیدم:
_من میدونم همسرتون رو خیلی دوست داشتید، حالا چجوری میتونید با یکی دیگه زندگی کنید؟
انگار غم از دست دادن فاطمه، دل این مرد نظامی را نازک کرده بود که شیشۀ چشمانش با همین تلنگر شکست، یک قطره بیصدا چکید و درماندهتر از من پرسید:
_بهنظرتون راه دیگهای برام مونده؟
زینب خودش را به پهلویم چسبانده بود، میدیدم کنار من آرامش دارد و دلم نمیآمد رهایش کنم اما زندگی با مردی که مرا نمیخواست، ممکن نبود و باید این ماجرا همینجا تمام میشد که با دلی خون، تیر خلاصم را زدم:
_شما میدونید من چهار ماه پیش طلاق گرفتم؟
میدانستم او دیگر دلی برای عاشق شدن ندارد اما دلم نمیآمد این دختر تنها را پس بزنم و خواستم با خبر طلاقم، منصرفش کنم که نگاه خیرهاش تا چشمانم کشیده شد. به روشنی پیدا بود جا خورده و میخواست تعجبش را پنهان کند که مردد تکرار کرد:
_طلاق گرفتید؟
منتظر پاسخم پلکی نمیزد و چشمانش طوری رو به صورتم ثابت مانده بود که اینبار من نگاهم را ربودم و زیر لب پاسخ دادم:
_چهار سال پیش ازدواج کردم و رفتم آمریکا تا چهار ماه قبل که طلاق گرفتم و برگشتم پیش خانوادهام.
مطمئن بودم از همین خبر پشیمان خواهد شد و او میخواست بیشتر بداند که با مکثی کوتاه و لحنی نجیب پرسید:
_اگه اشکالی نداره، میشه دلیلش رو بگید؟
ای کاش میپرسید دلیل ازدواجم چه بوده تا تمام دردهای مانده بر دلم را نشانش دهم؛ از تهدیدهای وحشتناک عامر و آبرویی که میخواست از من و مهدی با هم ببرد تا بداند حیثیت او و آرامش همسرش، بخشی از دلیل من برای این ازدواج اجباری بوده است. از دلیل طلاقم پرسیده بود و من چهارسال در زندگی با عامر، زجرکش شده بودم و نمیخواستم حرفی بزنم که فقط به آخرین جرم عامر اعتراف کردم:
_به من خیانت کرد.
سرم پایین بود و منتظر بودم تا انصرافش را از این خواستگاری اعلام کند و بر خلاف آنچه انتظار داشتم، احساسش را به پایم ریخت:
_من الان خیلی بیشتر ازتون خجالت میکشم چون شما یه بار زندگیتون خراب شده، حالا این انصاف نیس که یه بار دیگه آیندهتون بهخاطر من از بین بره...
لحنش بهقدری با محبت بود که بیاختیار به سمتش چرخیدم؛ شاید برای دلخوش کردن من به زحمت لبخندی زد و با مهربانی نجوا کرد:
_خوشبختی حق شماست. نذارید این حق رو هیچکس ازتون بگیره، حتی بهخاطر زینب، این حق رو از خودتون نگیرید!
سپس از کنارم بلند شد، با متانت چند قدم زد، دوباره روبرویم ایستاد و احساسش را بیریا عیان کرد:
_بدون در نظر گرفتن زینب، ببینید میتونید من رو قبول کنید؟
از نگاه سرگردانم اوج پریشانیام را حس کرد و فهمیده بود نمیتوانم به همراهیاش اطمینان کنم که با حالتی مصمم ضمانت داد:
_میدونم شما تو زندگی قبلیتون تجربۀ تلخی داشتید اما من قول میدم نذارم تو زندگی با من اذیت بشید.
برای نخستین بار هر دو در چشمان همدیگر خیره مانده و من میدیدم برای گفتن هر کلمه چه عذابی میکشد که تلاش میکرد لبخند بزند و روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته بود. مرتب پلک میزد تا دربرابر هجوم گریه مقاومت کند و عوضِ اشک، عشق فاطمه از آسمان چشمانش بیدریغ میبارید.
میفهمیدم تنها به خاطر زینب میخواهد عشقش را قربانی کند و برای راضی کردن دل من ناشیانه تقلا میکرد که کلافه از جا بلند شدم. نه محتاج محبتش بودم نه وجدانم قبول میکرد این دختر معصوم را رها کنم که قاطعانه تکلیفش را مشخص کردم:
_شما هر وقت بخواید میتونید زینب رو بیارید پیش من، هر چند روز دلش بخواد میتونه اینجا بمونه اما من نمیتونم با شما ازدواج کنم.
دیگر منتظر پاسخش نماندم و زینب هم با من از جا بلند شده بود که دستش را گرفتم، سمت پلهها به راه افتادم و کلام بلند مهدی جانم را به آتش کشید:
_گفتم فقط منو ببین! بازم که میگی زینب!
با عصبانیت به سمتش چرخیدم؛ در برابر آیینه دلشکستۀ چشمانش نشد صبوری کنم و غم مانده روی قلبم را با نفسهایی خسته نشانش دادم:
_من فقط تو رو میبینم که هیچ احساسی به من نداری!
نگاه زینب به من بود که شاید تا این لحظه ناراحتیام را ندیده بود و مهدی برای دخترش حاضر بود به هر آب و آتشی بزند که قدمی به سمتم آمد و مردانه تمنا کرد:
_اگه خودم رو قبول داری، برای احساسم به من فرصت بده!
در تاریکی حیاط و نور ملایم مهتابی، چشمانش شبیه دریا شده و صداقت در کلماتش موج میزد:
_انتظار نداشته باش انقدر زود بتونم با شرایط جدید کنار بیام ولی قول میدم یه کاری کنم که همیشه آرامش داشته باشی!
در برابر نجابت نگاه و حرارت لحن گرمش، برای گفتن هر حرفی کلمه کم آورده بودم و او برایم سنگ تمام میگذاشت:
_من مرتب مأموریت میام عراق، بعضیوقتا هم میرم سوریه و لبنان اما بیشتر عراق هستم. برای اینکه شما راحت باشید منم میام همینجا زندگی میکنم، اینجوری خودم هم بیشتر پیش زینب هستم. تو بغداد خونه میگیریم که خیلی از پدر و مادرتون دور نباشید.
او میگفت و هر کلامش شبیه قطرات باران، زمین خشک قلبم را نرم میکرد و باز پای دلم میلنگید و میترسیدم هرگز نتواند عاشقم شود. سفرشان برای زیارت عتبات، چند روز طول کشید و در تمام این مدت، او با زینب هر روز برای دیدارم تا فلوجه میآمد.
ساعتها صحبت میکرد تا شخصیتش را بهتر بشناسم و میدیدم چه زجری میکشد تا داغ مصیبت فاطمه را پشت لبخندهایی نیمهجان پنهان کند مبادا باز پشیمان شوم و خبر نداشت من هر بار که چشمانش را میبینم، عشق قدیمی در قلبم تازهتر میشود.
شب نیمۀ شعبان دیگر دست خالی به دیدارم نیامد و از بازار کربلا، چادر حریر سفیدی سوغات آورده بود و سرانجام من با همین چادر تبرک، پای سفرۀ عقدش در حرم کاظمین نشستم. از آن روزی که عقدم با عامر به هم خورد، هر بار وارد حرم میشدم خاطرات تلخ عامر، حال خوش زیارتم را به هم میزد
و حالا مهدی با صورت جذاب و چشمان مهربان و نگاه نجیبش کنارم نشسته بود تا زیباترین تصویر زندگیام در همین حرم جان بگیرد. ساعتی به اذان مغرب ۲۵ ماه شعبان، خطبۀ عقد ما در صحن باصفای کاظمین قرائت شد
و تنها خدا میداند در دلم چه غوغایی بود که میان خطبه یک لحظه نگاهم در چشمان مهدی نشست و دیدم نگاهش جایی دور از من، گم شده و گرهِ گریه، تار و پود مژگانش را به هم بافته است. میدانستم حسرت حضور فاطمه، جانش را به آتش کشیده
و او نمیخواست دل من بشکند که به رویم خندید و چه خندهای که همزمان قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید. صوت صلوات که در فضا پیچید، باور کردم مَحرم مهدی شدم و هنوز برای لمس احساسش آماده نبودم که دستم را میان انگشتان گرمش گرفت تا حلقه ازدواجمان را دستم کند.
نگاه مهربانش به چشمانم بود و میخواست فقط شریک شادیهایش باشم که از بین هزار غم نهفته در نفسهایش، با کلام شیرینش کام دلم را طعم عسل کرد:
_ممنونم که قبول کردی، انشاءالله شرمندت نشم...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
حلقۀ ظریف و سادهای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم کرد و میخواست در همین لحظات اولِ محرمشدن حرف دلش را بگوید که سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته زیر گوشم زمزمه کرد:
_من نمیتونم محبت تو رو جبران کنم، اما هر کاری میکنم که قشنگترین لحظهها رو برات بسازم.
آیینه چشمانش با حریری از اشک میدرخشید و میفهمیدم چه حال سختی دارد که دلش سوخته و با تمام دردهای مانده روی سینهاش صبورانه میساخت تا به روی من بخندد. اعضای خانوادهها برای تبریک دورمان جمع شده و چشم من دنبال زینب بود مبادا در این شلوغی احساس غربت کند که او را روی پایم نشاندم و مهدی با مهربانی پیشنهاد داد:
_نیم ساعت تا اذان مغرب وقت داریم، بریم زیارت؟
شاید هر دو حرف برای گفتن فراوان داشتیم و هیچجا مثل حرم نمیشد که با لبخندی دلبرانه و با اشارۀ چشمم، پذیرفتم. زینب را از آغوشم گرفت، هدیههایی که برایمان آورده بودند به مادرم سپردم و با هم از جا بلند شدیم.
میهمانان از این اتاق گوشۀ صحن بیرون میرفتند و آخرین نفر پدر و مادر فاطمه مقابل در منتظر ما ایستاده بودند. مادرش رویم را بوسید و نمیتوانست عراقی صحبت کند که آنچه در دلش بود، سید گفت:
_دل بچۀ منو شاد کردی، انشاءالله در دنیا و آخرت خدا دلت رو شاد کنه.
دستم هنوز در دست مادر فاطمه مانده بود و سید با محبت ادامه داد:
_تا خونهتون آماده بشه و زینب رو ببرید، ما اینجا میمونیم و کنارش هستیم.
سپس به سمت دو گنبد زیبای کاظمین چرخید و با خوشزبانی توصیه کرد:
_حالا برید رزق زندگیتون رو از بابالحوائج و بابالمراد بگیرید.
شانه به شانۀ هم از اتاق خارج شدیم و به سمت حرم به راه افتادیم؛ یکی دو هفته تا آغاز بهار مانده و انگار هوای حرم از همین حالا بهاری شده بود که نسیم خنک و خوشرایحهای از سمت رواقها صورتم را نوازش میکرد و از قدم زدن روی فرشهای حرم، حال دلم بهشتی شده بود.
زینب در آغوش پدرش، پوشیده در پیراهن صورتی و پُر از شکوفهای، شبیه فرشتهها شده و من از این لحظه باید جای خالی مادرش را پُر میکردم که رو به حرم، تمنا میکردم یاریام کنند و همزمان صدای مهدی در گوشم نشست:
_برای من خیلی دعا کن!
به اندازۀ طول چند فرش تا ورودی رواق راه بود و از اینجا بانوان و آقایان از هم جدا میشدند اما مهدی نظر بهتری داشت:
_همینجا کنار هم بشینیم زیارتنامه بخونیم.
از کتابخانه میان صحن، کتابی دست گرفت و میان یکی از قالیها تعارف زد تا بنشینم و خودش کنارم روی دو زانو نشست. زینب خودش را سمت من کشید و احساس کردم کمی خسته شده که کمکش کردم روی پایم بخوابد و مهدی با صدایی آهسته قرائت زیارتنامه را آغاز کرد.
سلام اول را که خواندم، طوری قلبم به لرزه افتاد که یقین کردم امام کاظم و امام جواد (علیهماالسلام) پاسخ سلامم را با مهربانی دادند و از همین احساس، چلچراغ اشکم در هم شکست. با هر دو دست صورتم را پوشانده
و نمیخواستم مهدی شاهد گریههایم باشد که انگار به اندازۀ تمام این سالها، غصه و مصیبت در دلم بود و حالا در پناه ائمه و در کنار مردی که قول داده بود مردانه کنارم باشد، میتوانستم بار دلم را زمین بگذارم.
از هقهق گریههایم، صدای مهدی هم به لرزه افتاده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، به سختی کلمات زیارتنامه را ادا میکرد و من فقط از خدا میخواستم در عوض روزهای سخت و سیاهی که سپری کرده بودم، دل مهدی را آرام کرده و عشق من را به قلب او هدیه کند.
از شدت گریه و لرزش بدنم، زینب سرش را از روی پایم بلند کرد و نمیخواستم یک لحظه دل کوچکش بلرزد که بلافاصله در آغوشش کشیدم و با همین لحن گریان و همان آهنگ همیشگی، نامش را زیر گوشش میخواندم.
زیارتنامه که به آخر رسید، آسمان چشمانم از اینهمه بارش بیوقفه، سبک شده و دلم انگار به اندازۀ وسعت این عالم باز شده بود که با چشمانم به روی مهدی خندیدم و قلب او همچنان شکسته بود که با لبخند غمگینی پرسید:
_برای منم دعا کردی؟
چشمان خودش هم مثل دو لاله قرمز شده و شاید سینهاش سنگینتر از این حرفها بود و نمیتوانست مثل من راحت زار بزند که با لحنی لطیف پاسخ دادم:
_فقط برای تو و زینب دعا کردم عزیزم.
از قند و نبات آمیخته در کلامم، برای اولین بار چشمانش درخشید و شاید از تهِ دل خندید و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید که هر دو از جا بلند شدیم، دست به سینه رو به حرم سلام دادیم و برای اقامۀ نماز از هم جدا شدیم.
بنا بود فردا برای دیدن خانهای که مهدی در بغداد برایم در نظر گرفته بود، دوباره به این شهر بیاییم اما تا آماده شدن خانه فعلاً منزل پدرم بودم که به همراه خانواده تا فلوجه برگشتم و شب از فکر مهدی خوابم نمیبرد...
میدیدم میخواهد به ظاهر هم که شده، عاشقی کند اما در همین چند ساعت پس از محرم شدنمان، حتی نتوانست یکبار نامم را صدا بزند و زبانش برای ادای هیچ واژۀ محبتآمیزی نمیچرخید و میترسیدم همیشه همینطور با دلم غریبه بماند.
ساعت ۹ صبح بود که دنبالم آمد؛ زینب روی صندلی عقب ماشین منتظرم بود و میخواستم احساسش را محک بزنم که در عقب را باز کردم تا کنار زینب بنشینم و او روی دستگیره، دستم را گرفت. فهمیده بود میخواهم واکنشش را ببینم و با لبخندی ساختگی سر به سرم گذاشت:
_اون شب که نامحرم بودیم جلو نشستی، حالا میخوای بری عقب؟
دستم روی دستگیره و زیر دستانش مانده و با این شوخی رندانه حسابی غافلگیرم کرده بود که خندیدم و او از یادآوری لحظات آن شب پس از هفت سال باز هم شرمنده شد. انگار وحشت چشمانم به خاطرش مانده و هنوز دلش برای تنهاییام در آن لحظات میلرزید:
_حلالم کن اونشب انقدر ترسیده بودی!
از اینکه با لحنی صمیمی حرف میزد، در دلم قند آب میکردند و دوست داشتم باز هم از احساسش برایم بگوید که با مهربانی درِ جلو را برایم باز کرد و من همانطور که سوار میشدم، جواب شوخیاش را دادم:
_اون شب تو منو جلو سوار کردی اگه دست خودم بود میرفتم عقب!
روی صندلی نشستم، پایین چادرم را جمع کردم تا لای در نماند و او همزمان که در را میبست با هوشمندی زیر پایم را خالی کرد:
_خانم اون ماشین یه کابین بود، اصلاً صندلی عقب نداشت!
در بسته شد و من کیش و مات شیطنتش مانده بودم چه پاسخی بدهم تا سوار شد، استارت زد و همزمان با راه افتادن ماشین، با حسی عجیب حرف را به حال و هوای غریب همان شب برد:
_هیچوقت فکر نمیکردم کارمون به اینجا برسه.
نمیدانست من از همان شب عاشقش شدم و حالا همان مرد، همسر و محرمم بود که پس از سالها، سفرۀ ترس آن لحظات را برایش باز کردم:
_من داشتم از وحشت سکته میکردم، حاضر بودم بمیرم اما از دست اون وحشی نجات پیدا کنم.
از ترسی که به تنهایی تحمل کرده بودم، چند لحظه با دلسوزی نگاهم کرد و حالا همسرش بودم که از تصور تصمیم حیوان داعشی، چشمانش از غیرت آتش گرفت و زیرلب حرفی زد که نفهمیدم.
ابروهایش در هم رفته و احساس میکردم از اینکه حرف آن شب را پیش کشیده، به شدت پشیمان شده است که پنجره را پایین کشید تا هوای تازه حالش را عوض کند و به مدد اعصابش، با سرانگشت روی فرمان ضربه میزد.
صورتش سرخ شده و سکوتش بهقدری پُر از خشم و خشونت بود که دیگر کلامی نگفتم تا پس از چند دقیقه آرامتر شد و خودش سرِ صحبت را از منزل جدیدمان شروع کرد:
_سعی کردم یه خونهای پیدا کنم که از هر نظر راحت باشی، ولی اگه نپسندیدی بگو تا بازم بگردم و هر خونهای دوست داشتی بگیرم.
و هنگامی که به خانه رسیدیم، حقیقتاً از هر نظر باب میلم بود. خانهای یک طبقه و دلباز که دور تا دورش رو به حیاط و کوچه، پنجره بود؛ با آشپزخانهای جادار و کابینتهایی سفیدرنگ که روشنایی خانه را بیشتر میکرد.
در زندگی قبلی مجبور بودم در منزل مجردی عامر و با وسایل همسر سابقش زندگی کنم اما مهدی میخواست این خانه را با سلیقۀ خودم بچینم که هر روز با هم خرید میرفتیم؛ تخت و کمد و وسایل اتاق خواب و تجهیزات آشپزخانه و فرش و مبل و پرده و هرآنچه لازم داشتم، در یکی دو هفته خریدیم و در روزهای اول ماه مبارک رمضان و در نخستین روز بهار، زندگی مشترکمان آغاز شد.
زینب هر روز سرحالتر میشد، بهتر غذا میخورد، چند کلمه بیشتر حرف میزد و همین تغییر، برای نشاندن برق شادی در چشمان مهدی کافی بود اما نه بهقدری که غم فاطمه را از قلبش ببرد و نه به اندازهای که حتی یک لحظه برایم عاشقی کند.
هر شب حسابی به خودم میرسیدم، با خوش سلیقگی چند رنگ غذا و حلوا درست میکردم، سفرۀ افطار مفصلی میچیدم و منتظر بازگشتش به خانه، چند بار در آینه تمام جزئیات صورت و لباسم را بررسی میکردم و او در همان نگاه اول، قلب چشمانش میشکست.
احساس میکردم هر بار درِ خانه را به رویش میگشایم، به جای من فاطمه را میبیند که یک لحظه با حسرت نگاهم میکرد، بعد به زحمت میخندید و با احساسی ساختگی حالم را میپرسید اما نمیتوانست یک لحظه دستم را بگیرد یا حتی یک کلمه عاشقانه بگوید
و من هر روز، به امید فردا مقابل اشکم شکیبایی میکردم که خواسته بود به قلبش فرصت دهم و نمیدانستم در این برزخ بیاحساسیاش تا چند روز دیگر عذاب خواهم کشید. شاید اگر مهربانی بینهایتش نبود، یک لحظه هم نمیتوانستم طاقت بیاورم و او هر بار که متوجه دلخوریام میشد با همین محبت بی حد و اندازه عذر تقصیر قلب شکستهاش را میخواست:
_بهخدا من شرمندتم، هر کاری بتونم میکنم که این زندگی همونجوری بشه که تو میخوای...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج❤️✨
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .❤️
˼بِسْمِرَبِاَلحسن...🤍˹
اَلسَّلامُعَلَیْکَیاحَسَنَبْنَعَلِیالْمُجْتَبی🌸
دلگرمکنندهترینآیهایکهخوندم:
وَإِنْيُرِدْكَبِخَيْرٍفَلَارَادَّلِفَضْلِهِ
یعنیاگرخدابرایتوخیریبخواهدهیچکس
نمیتواندمانعلطفششود🤍✨
#خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از این هوا از این خاک خسته شدم...
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
••
درگوشهايزصحنوسراجابدهمرا
آیادلمکمازدلآهوشکستهاست؟(:❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- یــَخ در بهـشـت❄️🤍( :
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
- یــَخ در بهـشـت❄️🤍( :
آقا یه چیزی خودمونی بگم
لیاقت برفا از من بیشتر بود مگه نه؟
1_12199228406.mp3
940.8K
مارا نمی بری حرم ؟
#همههندزفریادستتونهدیگه
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
مارا نمی بری حرم ؟ #همههندزفریادستتونهدیگه ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
روزم به گریه طی شد و شب ها به التماس...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حرم دونفره بریم؟:)
#عـــین_شـــین_قــاف
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
من زن بودم و هیچ حسی برای یک زن تلختر از این نیست که ببیند همسرش بدون هیچ احساسی ناچار است برای عاشق شدن تلاش کند و چه میتوانستم بکنم که سالها پیش اسیر عشقش شده بودم
و حالا که بهانۀ زینب، ما را به هم رسانده بود، دلم نمیآمد به هیچ قیمتی خرابش کنم که فقط با صبوری روزها را سپری میکردم و او از هیچ محبتی برای آرامش من دریغ نمیکرد.
حدود ده روز بعد از ازدواجمان، مأموریتی به سوریه برایش پیش آمد؛ من و زینب را به خانۀ پدرم برد تا در بغداد تنها نباشیم و به همین چند روز، به قدری وابستۀ حضورش شده بودم که هنگام خداحافظی مقابل درِ خانه و کنار ماشین، قلبم گرفت و او با لبخندی ساده قول داد:
_زود برمیگردم.
میدانستم احساسی به من ندارد و شاید دور از من راحتتر بود که با چند بار پلکزدن اشکم را مهار کردم تا نفهمد هنوز نرفته، دلتنگش شدم و با لبخند تلخی کنایه زدم:
_برای تو که مهم نیست زود برگردی! پس هر چقدر دلت میخواد بمون...
چند لحظه خیره نگاهم کرد و انگار این حرف مثل خنجر در قلبش فرو رفته بود که چشمانش را از درد در هم کشید و با همان چشمان بسته و با صدایی آهسته توبیخم کرد:
_هیچی نگو! دیگه ادامه نده!
انتظار نداشتم اینهمه بهم بریزد، چشمانش را باز کرد، یک قدم به سمتم آمد، دستانم را با هر دو دستش محکم گرفت و مردانه حرف زد:
_چرا فکر میکنی من انقدر سرد و بیاحساسم؟ بهخدا دلم نمیاد از تو و زینب دور بشم! باور کن منم بهت عادت کردم، منم دلم برات تنگ میشه!»
انگار با همین یک جمله دنیا را روی سرش خراب کرده بودم که نگاهش با پریشانی دور صورتم میچرخید و پس از چند لحظه، حال خراب دلش را با درماندگی نشانم داد:
_ای کاش میدونستی من چه حالی دارم!ای کاش یه لحظه جای من بودی تا ببینی تو دلم چخبره! من میخوام دوستت داشته باشم چون تو واقعاً خیلی دوست داشتنی هستی ولی دلم دست خودم نیست، حالم خیلی بدتر از اون چیزیه که بتونی تصور کنی! من هنوز شبها نمیتونم بخوابم، فقط چشمام رو میبندم تا فکر کنی خوابم برده و کنارم راحت بخوابی ولی خودم تا صبح هزار بار میمیرم و زنده میشم. من هنوز نمیتونم درست روی کارم تمرکز کنم، من هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم.
از اینهمه دردی که مظلومانه میکشید و دم نمیزد، جگرم آتش گرفته بود و او نمیخواست بیش از این ناراحتم کند که لبخندی زد، دستانم را بین انگشتانش فشار داد و لحنش غرق احساس شد:
_بهت قول میدم اولین لحظهای که حالم فقط یکم بهتر بشه، احساس منو نسبت به خودت ببینی!
با هر کلمهای که میگفت، حالم دلم بهتر میشد و این را فهمیده بود که همچنان دستم را فشار میداد و باز شیرینزبانی میکرد:
_مگه میشه دختری به مهربونی تو رو دوست نداشته باشم؟ مگه میشه برام مهم نباشه که از تو دور باشم؟
به آرامی خندیدم و از خنکای خندهام خیالش راحت شده بود که دستم را رها کرد، موبایل را از جیبش درآورد و باز سر به شیطنت گذاشت:
_اصلاً همین الان زنگ میزنم میگم من نمیام، خوبه؟
چشمانش غرق درد بود و فقط میخواست مرا بخنداند و به همین چند جمله، راضی شده بودم که در ماشینش را باز کردم، قرآن کوچکش را از روی داشبورد برداشتم و بالای سرش گرفتم و به یک کلمه رضایتم را نشان دادم:
_در پناه خدا باشی عزیزم!
قرآن را از دستم گرفت و بوسید و همانطور که سوار ماشین میشد، سفارش کرد:
_خیلی مواظب خودت باش!
استارت زد و باور کردم دلش نمیآید حرکت کند که چند لحظه نگاهم کرد و برای اینکه با خیال راحت برود، با دست خداحافظی کردم، داخل خانه برگشتم و همان لحظه صدای حرکت ماشین دلم را لرزاند. انگار از همان لحظۀ رفتنش دلشوره به جانم افتاد؛
خیال میکردم چون مأموریت اولی است که تنهایم گذاشته، اینهمه احساسم زیر و رو شده و خبر نداشتم جنایت اسرائیلیها در کمین سوریه است. مهدی مرتب تماس میگرفت و با این حال دلواپسی کار دلم را ساخته بود
که شبهای قدر به همراه زینب و مادرم به حسینیۀ نزدیک منزلمان میرفتیم و من با هر قطره اشکی برای همسرم دعا میکردم تا روز شهادت حضرت علی (علیهالسلام)، خبری خانه خرابم کرد. ساعتی از افطار گذشته بود، مهدی در این دو سه شب همین ساعتها تماس میگرفت و من چشم انتظار همصحبتیاش مدام موبایل را چک میکردم و یک لحظه خبری جانم را درجا گرفت.
اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق حمله کرده بود؛ تصاویر، ساختمانی را نشان میداد که تا حد زیادی تخریب شده و خبرها از چندین شهید و زخمی ایرانی و سوری حکایت میکرد که نفسم به شماره افتاد. لبخند لحظۀ آخرش از پیش چشمانم محو نمیشد و من فقط میخواستم صدایش را بشنوم که مضطرب تماس میگرفتم و قسمت نبود قلبم قرار بگیرد که تلفن همراهش خاموش بود...
مدام اخبار را زیر و رو میکردم بلکه این جان به لبرسیده به کالبدم برگردد و هر لحظه با مهدی تماس میگرفتم اما یا آنتن نمیداد یا خاموش بود و من پریشان دور خودم میچرخیدم. حالم به قدری به هم ریخته بود که زینب هم متوجه شده و دوباره بیقراری میکرد.
سعی میکردم سرگرمش کنم که یک لحظه کنارش مینشستم و باز از بیخبری حالم بد میشد که از جا بلند میشدم و مضطرب شماره میگرفتم. یک چشمم به صفحۀ موبایل بود تا زودتر زنگ بخورد و یک چشمم به زینب که نمیدانستم اگر مهدی از دستمان برود با یادگار او و فاطمه چه کنم.
پدرم پای تلویزیون پیگیر خبری از نام شهدا بود و مادرم، تسبیح به دست دعا میکرد و من دلم برای مهدی در قفس سینه پَرپَر میزد و هر لحظه از خیال خندهها و خاطرههایش آتش میگرفتم. شام غریبان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود و میترسیدم همین امشب داغ عشقم به قلبم بماند که بیاختیار به گریه افتادم.
مادرم زینب را مشغول میکرد تا اشکهایم را نبیند و من برای یک لحظه شنیدن صدای مهدی حاضر بودم جان دهم که دست به دامان حضرت التماس میکردم عزیزم را به من برگرداند و بهخدا به لطف حیدریاش معجزه کرد که همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
باور نمیکردم خودش باشد؛ دستم برای اتصال تماس میلرزید و قلبم برای شنیدن صدایش به شدت میتپید تا تماس را وصل کردم و همین که طنین نفسش به گوشم رسید، دلم از حال رفت:
_تو کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ من که مردم از دلشوره!
از ارتعاش صدایش مشخص بود وضعیت به هم ریخته و میخواست به من آرامش دهد که به با لحنی نمکین سؤال کرد:
_گفتی شهید شد، راحت شدم؟
سپس خندید تا من هم بخندم و من هنوز از ترس، اشک از هر دو چشمم میچکید:
_حالت خوبه؟ سالمی؟ چیزیت نشده؟
مثل دخترکی ترسیده، پشت سر هم سؤال میکردم، امان نمیدادم جواب دهد و او از همین پشت تلفن طعم تلخ اشکهایم را میچشید و کاری از دستش برنمیآمد که با شیرین زبانی شوخی میکرد:
_نترس! سالمم! باز برمیگردم اذیتت مینم، اونوقت میگی کی میشه بره من از دستش راحت بشم؟
لحنش از ناراحتی آنچه در سوریه رخ داده بود، گرفته و میفهمیدم به شدت ذهنش درگیر است که بین هر جمله چند لحظه مکث میکرد و تمرکز نداشت:
_خب خودت چطوری عزیزم؟ زینب چطوره؟
نخستین بار بود که مرا "عزیزم" خطاب کرد و انگار اینهمه وحشتم یخ قلبش را کمی آب کرده بود که بلاخره اندکی احساس به خرج داد اما قلب من آرام نمیگرفت و میخواستم زودتر او از سوریه برگردد که به التماس افتادم:
_اونجا چخبره؟ کی برمیگردی؟ تو رو خدا زودتر برگرد!
نمیخواست پشت تلفن زیاد صحبت کند و باز به جاده خاکی زد:
_سوغاتی چی دوست داری برات بیارم؟
با پشت دستم اشکهایم را پاک کردم و دیدم زینب در انتظار صحبت با پدرش به من نگاه میکند که عوض سفارش سوغاتی، تمنا کردم:
_ما فقط خودت رو میخوایم! گوشی رو میدم به زینب باهاش حرف بزن آروم بشه!
موبایل را دست زینب دادم و همین اضطراب دوباره قلبش را لرزانده بود که هر چه پدرش میگفت، جز چند کلمۀ کوتاه پاسخی نمیداد و تماس مهدی قطع شد تا باز من بمانم و دلهرهای که جانم را گرفته بود و خماری خیالش.
نمیدانستم چه روزی برمیگردد و او هم نمیخواست اطلاعاتی بدهد تا دو شب بعد که تماس گرفت. در این ۲۴ ساعت، فضای مجازی پُر شده بود از اخبار حملۀ اسرائیل به کنسولگری و احتمال انتقام ایران و مهدی درست وسط میدان جنگ بود که سلام کرد و من کلافه گله کردم:
_پس کی برمیگردی؟ من خیلی میترسم!
صدایش خسته بود و با همان خستگی پرسید:
_از چی میترسی؟
انگار میخواست زیر زبان احساسم را بکشد و من صادقانه اعتراف کردم:
_از اینکه یه بلایی سرت بیاد، از اینکه دیگه نبینمت!
نفس بلندی کشید، بیرمق خندید و آهسته زمزمه کرد:
_خب بیا بیرون تا منو ببینی!
یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و شاید نمیتوانستم باور کنم برگشته که شالم را به سرم کشیدم و سراسیمه تا ایوان دویدم و دیدم آن سوی کوچه ایستاده و از همان جا به رویم میخندد.
در روشنایی لامپ سر در خانه برایم دست تکان داد و دل من طوری تنگ شده بود که از روی ایوان تا حیاط دویدم و با نفسهایی که از شادی به تپش افتاده بود، در را گشودم.
دلم میخواست دلواپسیهایم را بین دستانش رها کنم که خودم را در آغوشش انداختم و خبر نداشتم هنوز نمیتواند اینهمه نزدیکی را تحمل کند که کمی فاصله گرفت و حتی دستش را پس از چند لحظه مکث پشتم گرفت.
سرم روی سینهاش بود، منتظر بودم نوازشم کند و به گمانم تمام احساسش پیش فاطمه و در آغوش من معذب بود که یک لحظه بعد دستش را عقب کشید و با چند کلمه، دنیا را روی سرم خراب کرد:
_یه وقت یکی میبینه...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
˼بِسْمِرَبِاَلحسن...🤍˹ اَلسَّلامُعَلَیْکَیاحَسَنَبْنَعَلِیالْمُجْتَبی🌸
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .❤️
˼بِسْمِرَبِاَلْمَهدے..❤️˹
#اَلسّلامُعَلَیْکَیاصاحِبَالزَّمانِ