فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از این هوا از این خاک خسته شدم...
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
••
درگوشهايزصحنوسراجابدهمرا
آیادلمکمازدلآهوشکستهاست؟(:❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- یــَخ در بهـشـت❄️🤍( :
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
- یــَخ در بهـشـت❄️🤍( :
آقا یه چیزی خودمونی بگم
لیاقت برفا از من بیشتر بود مگه نه؟
1_12199228406.mp3
940.8K
مارا نمی بری حرم ؟
#همههندزفریادستتونهدیگه
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
مارا نمی بری حرم ؟ #همههندزفریادستتونهدیگه ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
روزم به گریه طی شد و شب ها به التماس...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حرم دونفره بریم؟:)
#عـــین_شـــین_قــاف
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
من زن بودم و هیچ حسی برای یک زن تلختر از این نیست که ببیند همسرش بدون هیچ احساسی ناچار است برای عاشق شدن تلاش کند و چه میتوانستم بکنم که سالها پیش اسیر عشقش شده بودم
و حالا که بهانۀ زینب، ما را به هم رسانده بود، دلم نمیآمد به هیچ قیمتی خرابش کنم که فقط با صبوری روزها را سپری میکردم و او از هیچ محبتی برای آرامش من دریغ نمیکرد.
حدود ده روز بعد از ازدواجمان، مأموریتی به سوریه برایش پیش آمد؛ من و زینب را به خانۀ پدرم برد تا در بغداد تنها نباشیم و به همین چند روز، به قدری وابستۀ حضورش شده بودم که هنگام خداحافظی مقابل درِ خانه و کنار ماشین، قلبم گرفت و او با لبخندی ساده قول داد:
_زود برمیگردم.
میدانستم احساسی به من ندارد و شاید دور از من راحتتر بود که با چند بار پلکزدن اشکم را مهار کردم تا نفهمد هنوز نرفته، دلتنگش شدم و با لبخند تلخی کنایه زدم:
_برای تو که مهم نیست زود برگردی! پس هر چقدر دلت میخواد بمون...
چند لحظه خیره نگاهم کرد و انگار این حرف مثل خنجر در قلبش فرو رفته بود که چشمانش را از درد در هم کشید و با همان چشمان بسته و با صدایی آهسته توبیخم کرد:
_هیچی نگو! دیگه ادامه نده!
انتظار نداشتم اینهمه بهم بریزد، چشمانش را باز کرد، یک قدم به سمتم آمد، دستانم را با هر دو دستش محکم گرفت و مردانه حرف زد:
_چرا فکر میکنی من انقدر سرد و بیاحساسم؟ بهخدا دلم نمیاد از تو و زینب دور بشم! باور کن منم بهت عادت کردم، منم دلم برات تنگ میشه!»
انگار با همین یک جمله دنیا را روی سرش خراب کرده بودم که نگاهش با پریشانی دور صورتم میچرخید و پس از چند لحظه، حال خراب دلش را با درماندگی نشانم داد:
_ای کاش میدونستی من چه حالی دارم!ای کاش یه لحظه جای من بودی تا ببینی تو دلم چخبره! من میخوام دوستت داشته باشم چون تو واقعاً خیلی دوست داشتنی هستی ولی دلم دست خودم نیست، حالم خیلی بدتر از اون چیزیه که بتونی تصور کنی! من هنوز شبها نمیتونم بخوابم، فقط چشمام رو میبندم تا فکر کنی خوابم برده و کنارم راحت بخوابی ولی خودم تا صبح هزار بار میمیرم و زنده میشم. من هنوز نمیتونم درست روی کارم تمرکز کنم، من هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم.
از اینهمه دردی که مظلومانه میکشید و دم نمیزد، جگرم آتش گرفته بود و او نمیخواست بیش از این ناراحتم کند که لبخندی زد، دستانم را بین انگشتانش فشار داد و لحنش غرق احساس شد:
_بهت قول میدم اولین لحظهای که حالم فقط یکم بهتر بشه، احساس منو نسبت به خودت ببینی!
با هر کلمهای که میگفت، حالم دلم بهتر میشد و این را فهمیده بود که همچنان دستم را فشار میداد و باز شیرینزبانی میکرد:
_مگه میشه دختری به مهربونی تو رو دوست نداشته باشم؟ مگه میشه برام مهم نباشه که از تو دور باشم؟
به آرامی خندیدم و از خنکای خندهام خیالش راحت شده بود که دستم را رها کرد، موبایل را از جیبش درآورد و باز سر به شیطنت گذاشت:
_اصلاً همین الان زنگ میزنم میگم من نمیام، خوبه؟
چشمانش غرق درد بود و فقط میخواست مرا بخنداند و به همین چند جمله، راضی شده بودم که در ماشینش را باز کردم، قرآن کوچکش را از روی داشبورد برداشتم و بالای سرش گرفتم و به یک کلمه رضایتم را نشان دادم:
_در پناه خدا باشی عزیزم!
قرآن را از دستم گرفت و بوسید و همانطور که سوار ماشین میشد، سفارش کرد:
_خیلی مواظب خودت باش!
استارت زد و باور کردم دلش نمیآید حرکت کند که چند لحظه نگاهم کرد و برای اینکه با خیال راحت برود، با دست خداحافظی کردم، داخل خانه برگشتم و همان لحظه صدای حرکت ماشین دلم را لرزاند. انگار از همان لحظۀ رفتنش دلشوره به جانم افتاد؛
خیال میکردم چون مأموریت اولی است که تنهایم گذاشته، اینهمه احساسم زیر و رو شده و خبر نداشتم جنایت اسرائیلیها در کمین سوریه است. مهدی مرتب تماس میگرفت و با این حال دلواپسی کار دلم را ساخته بود
که شبهای قدر به همراه زینب و مادرم به حسینیۀ نزدیک منزلمان میرفتیم و من با هر قطره اشکی برای همسرم دعا میکردم تا روز شهادت حضرت علی (علیهالسلام)، خبری خانه خرابم کرد. ساعتی از افطار گذشته بود، مهدی در این دو سه شب همین ساعتها تماس میگرفت و من چشم انتظار همصحبتیاش مدام موبایل را چک میکردم و یک لحظه خبری جانم را درجا گرفت.
اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق حمله کرده بود؛ تصاویر، ساختمانی را نشان میداد که تا حد زیادی تخریب شده و خبرها از چندین شهید و زخمی ایرانی و سوری حکایت میکرد که نفسم به شماره افتاد. لبخند لحظۀ آخرش از پیش چشمانم محو نمیشد و من فقط میخواستم صدایش را بشنوم که مضطرب تماس میگرفتم و قسمت نبود قلبم قرار بگیرد که تلفن همراهش خاموش بود...
مدام اخبار را زیر و رو میکردم بلکه این جان به لبرسیده به کالبدم برگردد و هر لحظه با مهدی تماس میگرفتم اما یا آنتن نمیداد یا خاموش بود و من پریشان دور خودم میچرخیدم. حالم به قدری به هم ریخته بود که زینب هم متوجه شده و دوباره بیقراری میکرد.
سعی میکردم سرگرمش کنم که یک لحظه کنارش مینشستم و باز از بیخبری حالم بد میشد که از جا بلند میشدم و مضطرب شماره میگرفتم. یک چشمم به صفحۀ موبایل بود تا زودتر زنگ بخورد و یک چشمم به زینب که نمیدانستم اگر مهدی از دستمان برود با یادگار او و فاطمه چه کنم.
پدرم پای تلویزیون پیگیر خبری از نام شهدا بود و مادرم، تسبیح به دست دعا میکرد و من دلم برای مهدی در قفس سینه پَرپَر میزد و هر لحظه از خیال خندهها و خاطرههایش آتش میگرفتم. شام غریبان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود و میترسیدم همین امشب داغ عشقم به قلبم بماند که بیاختیار به گریه افتادم.
مادرم زینب را مشغول میکرد تا اشکهایم را نبیند و من برای یک لحظه شنیدن صدای مهدی حاضر بودم جان دهم که دست به دامان حضرت التماس میکردم عزیزم را به من برگرداند و بهخدا به لطف حیدریاش معجزه کرد که همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
باور نمیکردم خودش باشد؛ دستم برای اتصال تماس میلرزید و قلبم برای شنیدن صدایش به شدت میتپید تا تماس را وصل کردم و همین که طنین نفسش به گوشم رسید، دلم از حال رفت:
_تو کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ من که مردم از دلشوره!
از ارتعاش صدایش مشخص بود وضعیت به هم ریخته و میخواست به من آرامش دهد که به با لحنی نمکین سؤال کرد:
_گفتی شهید شد، راحت شدم؟
سپس خندید تا من هم بخندم و من هنوز از ترس، اشک از هر دو چشمم میچکید:
_حالت خوبه؟ سالمی؟ چیزیت نشده؟
مثل دخترکی ترسیده، پشت سر هم سؤال میکردم، امان نمیدادم جواب دهد و او از همین پشت تلفن طعم تلخ اشکهایم را میچشید و کاری از دستش برنمیآمد که با شیرین زبانی شوخی میکرد:
_نترس! سالمم! باز برمیگردم اذیتت مینم، اونوقت میگی کی میشه بره من از دستش راحت بشم؟
لحنش از ناراحتی آنچه در سوریه رخ داده بود، گرفته و میفهمیدم به شدت ذهنش درگیر است که بین هر جمله چند لحظه مکث میکرد و تمرکز نداشت:
_خب خودت چطوری عزیزم؟ زینب چطوره؟
نخستین بار بود که مرا "عزیزم" خطاب کرد و انگار اینهمه وحشتم یخ قلبش را کمی آب کرده بود که بلاخره اندکی احساس به خرج داد اما قلب من آرام نمیگرفت و میخواستم زودتر او از سوریه برگردد که به التماس افتادم:
_اونجا چخبره؟ کی برمیگردی؟ تو رو خدا زودتر برگرد!
نمیخواست پشت تلفن زیاد صحبت کند و باز به جاده خاکی زد:
_سوغاتی چی دوست داری برات بیارم؟
با پشت دستم اشکهایم را پاک کردم و دیدم زینب در انتظار صحبت با پدرش به من نگاه میکند که عوض سفارش سوغاتی، تمنا کردم:
_ما فقط خودت رو میخوایم! گوشی رو میدم به زینب باهاش حرف بزن آروم بشه!
موبایل را دست زینب دادم و همین اضطراب دوباره قلبش را لرزانده بود که هر چه پدرش میگفت، جز چند کلمۀ کوتاه پاسخی نمیداد و تماس مهدی قطع شد تا باز من بمانم و دلهرهای که جانم را گرفته بود و خماری خیالش.
نمیدانستم چه روزی برمیگردد و او هم نمیخواست اطلاعاتی بدهد تا دو شب بعد که تماس گرفت. در این ۲۴ ساعت، فضای مجازی پُر شده بود از اخبار حملۀ اسرائیل به کنسولگری و احتمال انتقام ایران و مهدی درست وسط میدان جنگ بود که سلام کرد و من کلافه گله کردم:
_پس کی برمیگردی؟ من خیلی میترسم!
صدایش خسته بود و با همان خستگی پرسید:
_از چی میترسی؟
انگار میخواست زیر زبان احساسم را بکشد و من صادقانه اعتراف کردم:
_از اینکه یه بلایی سرت بیاد، از اینکه دیگه نبینمت!
نفس بلندی کشید، بیرمق خندید و آهسته زمزمه کرد:
_خب بیا بیرون تا منو ببینی!
یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و شاید نمیتوانستم باور کنم برگشته که شالم را به سرم کشیدم و سراسیمه تا ایوان دویدم و دیدم آن سوی کوچه ایستاده و از همان جا به رویم میخندد.
در روشنایی لامپ سر در خانه برایم دست تکان داد و دل من طوری تنگ شده بود که از روی ایوان تا حیاط دویدم و با نفسهایی که از شادی به تپش افتاده بود، در را گشودم.
دلم میخواست دلواپسیهایم را بین دستانش رها کنم که خودم را در آغوشش انداختم و خبر نداشتم هنوز نمیتواند اینهمه نزدیکی را تحمل کند که کمی فاصله گرفت و حتی دستش را پس از چند لحظه مکث پشتم گرفت.
سرم روی سینهاش بود، منتظر بودم نوازشم کند و به گمانم تمام احساسش پیش فاطمه و در آغوش من معذب بود که یک لحظه بعد دستش را عقب کشید و با چند کلمه، دنیا را روی سرم خراب کرد:
_یه وقت یکی میبینه...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
˼بِسْمِرَبِاَلحسن...🤍˹ اَلسَّلامُعَلَیْکَیاحَسَنَبْنَعَلِیالْمُجْتَبی🌸
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .❤️
˼بِسْمِرَبِاَلْمَهدے..❤️˹
#اَلسّلامُعَلَیْکَیاصاحِبَالزَّمانِ
عاشقان؛
عاشقانپنچرهبازاستاذانمیگویند
عاشقانقبلههمسمتنمازاستاذانمیگویند🙃❤️🩹
نماز را به وقت بخوانید، با توجه و با
حضور قلب بخوانید .حضور قلب
یعنی بدانید یک مخاطبی دارید که
با او حرف میزنید ؛این حالت را اگر
تمرین کنید مخصوصا در ایام جوانی
این تمرکز را ایجاد کنید، تا اخر عمر
این برایتان میماند.🌱
-حضرتآقا
#نماز
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دلممالتوعهفقطبگینباشه
دلمتوحرمتگوشهنشینباشه ؛
ایآقا ؛ خیلیعزیزیاباعبدالله>>
#حسینطاهری
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
ومَا الجَنَّة غَيرُ كَربلاء .
وبهشتمگرغیرکربلاست ؟(:🫀
#کربلا
قشنگترین حس دنیا وقتیه که با یه کسی یهو احساس راحتی و صمیمیت میکنی یهو میبینی داری چیزایی رو بهش میگی که تا حالا به هیچکس نگفتی و اون یه جوری تورو میفهمه و درکت میکنه که انگار خیلی وقته میشناستت.
کوری یعقوب یا رسوایی بانوی مصر؟
اولی عشق است امّا دومی تاوان عشق.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بیت آقا رنگ صورتی گرفت ‹‹: 🥺💖
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
وقتی جنازه از خودت نباشه،حلوا به دهنت شیرین میاد ...
از درد دیگران گفتن، راحته