🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_27
#نویسنده_محمد_313
از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی به فامیلای کمیل نگه.
رفتم تو که نرگس دستمو کشید و منو برد گوشه ی هال:
_محمد چی بهت میگفت؟؟
-در مورد اتفاقات گذشته و اون مهمونی ازم میپرسید!
-اها.
در همین حین محمد هم اومد تو که با دیدن نرگس و من سرشو انداخت پایین ورفت.
به نرگس نگاه کردم که دیدم تو خودش رفته و لبخند میزنه.
بازوشو تکون دادم که به خودش اومد و سرشو انداخت پایین.
------
تنها جایی که خالی مونده بود کنار کمیل بود. کنارش نشستم که کمیل سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت:
_باهات حرف زد؟؟
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم.
_بهش گفتم پی گذشته رو نگیره،ولی اون اصرار داره که منصورو پیدا کنیم و به سزای عملش برسونیم.
اگه همه چی خوب پیش بره پدرت به جرم شهادت دروغ محکوم میشه،از مشهد که برگشتیم باید بریم پیشش و راضیش کنیم که در مورد منصور بهمون اطلاعات بده!
عکس العملی نشون ندادم،درسته مهر پدرم از دلم رفته بود ولی بازم پدرم بود
چطور میتونستم بیتفاوت باشم.
دستام یخ کرده بودند گرمی دستایی رو احساس کردم که سرمو بالا گرفتم
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
_نگران چیزی نباش،خدا بزرگه.
بهت که گفتم میخوام همه چی رو فراموش کنم،شاید بعد اینکه بی گناهیم ثابت شد پدرتو بخشیدم.
بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ممنونم.
ته دلم از این رفتارش ذوق کرده بودم
دست خودم نبود،لبخند از لبام نمیرفت.
نجمه و نرگس داشتند تو گوشی چیزی رو نگاه میکردند،نداهم مشغول سر زدن به شام بود.
محمد هم مرتب کانالای تلویزیونو عوض میکرد تا برنامه خوب پیدا کنه
صدای برخورد قطره های بارون به پنجره ی خونه میومد
دستمو از تو دستای کمیل خواستم بیرون بکشم و برم حیاط زیر بارون که ناگهانی برقا رفت.
صدای جیغ کشیدنی اومد که با ترس به مبل چسبیدم.
محمد خندید و گفت:
_چیزی نیست بابا، برقا رفته!
صدای نرگس اومد:
_خوب شدی گفتی برقا رفته خودمون نمیدیدیم!
-خواهش میکنم!
نجمه گفت:
وای من میترسم،شمعی چیزی نیست.
نوری کمی از اطرافمونو روشن کرد که ندا گوشیشو سمت ما گرفت و گفت:
_تکنولوژی پیشرفت کرده،گوشیتون که چراغ قوه داره!
_راس میگی ها،اصلاحواسم نبود!
کمیل با حالت شوخی رو به نرگس گفت:
_از بس مخی،فقط خوب بلدی جیغ بزنی!
خندیدم که صدای بسته شدن در یکی از اتاقا اومد.
همه با وحشت سمت عقب نگاه کردند...
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_28
#نویسنده_محمد_313
کمیل از جاش بلند شد و سمت در رفت :
_من میرم ببینم چی بود!
با نگرانی به بقیه نگاه کردم،مدتی بعد صدای خندون کمیل از اتاق اومد:
-چیزی نیست پنجره باز بوده!
نفسی از اسودگی کشیدم که با شنیدن فریاد کمیل هراسان همه سمت اتاق دویدیم.
قلبم داشت از جا کنده میشد،جلوی در ایستادیم که،با دیدن کمیل که روی زمین افتاده بود و از سرش خون میرفت جیغ بلندی کشیدم!
نرگس اونقدر شکه شده بود که روی زمین افتاد.
محمد داخل رفت و با کسی که تو اون تاریکی نمیتونستم ببینمش درگیر شد
ندا و نجمه سمت نرگس رفتن.
فرد غریبه محمد رو هل داد که روی زمین افتاد و به سرعت از خونه دوید بیرون.
اونقدر شکه و ترسیده بودیم که حتی نتونستیم عکس العملی نشون بدیم.
نجمه با ترس رو به محمد گفت:
_داداش توروخدا مواظب باش!
محمد: سریع زنگ بزنید امبولانس بیاد گمونم بدجور زخمی شده سرش.
و سریع از جاش بلند شد ودنبال اون فرد غریبه بیرون رفت.
کنار کمیل نشستم و با گریه تکونش دادم:
_اقا کمیل؟ توروخدا بیدار شو!
توروخدا چشماتو باز کن
توروخدااااا.
...
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_هشتم
#نویسنده_محمد_313
مدتها بود کنارش نشسته بودم ای کاش هیچ وقت نمیرفتیم اون باغ ساعت شیش صبحه ولی هنوز هم کمیل بیهوشه.
دکتر میگفت خیلی محکم با یه چیز سخت مثل فلز یا چوب تو سرش زدن
هرچی ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم قبول نمیکردم دلم طاقت نمیاورد.
اونا چه میدونن من چقدر دوسش دارم
اشکامو پاک کردم و زیر لب باز هم برای هزارمین بار از خدا خواستم دوباره چشماشو هرچی زودتر باز کنه.
باید خیالم راحت میشد که به هوش میاد
کسی کنارم نشست که رومو چرخوندم
حوریه خانوم بود:
-خسته شدی دخترم، از دیشب تاحالا بالای سرش وایستادی.دکترش گفت به زودی به هوش میاد پس برو خونه استراحت کن بهت زنگ میزنم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_توروخدا بزارین کنارش باشم خواهش میکنم ازم نخواین برم!
اونم بغض کرده بود:
_خدا ذلیلت کنه منصور،منکه میدونم همه ی اتیشا از زیر گور تو بلند میشه.
نرگس، حوریه خانومو صدا زد که از اتاق بیرون رفت.
به چهره ی غرق خواب کمیل خیره شدم
اولین بار بود که این همه نگاش کرده بودم.
تو این یه شبی که بالاسرش بودم وهر دقیقه نگاش میکردم بیشتر از پیش بهش احساس وابستگی میکردم.
از فکر اینکه هیچ وقت به هوش نیاد قلبم زیر رو میشد.
لب هامو از هم باز کردم و گفتم:
_خواهش میکنم زودتر بیدار شو از دیشب تاحالا صداتو نشنیدم!
اونقدر بیقرار شده بودم که هردم اشک میریختم،دیگه نمیتونستم صورت بی روحشو بببینم.
از اتاق بیرون رفتم،دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.چرا به هوش نمیومد؟
نکنه ضربه ی سرش خطرناک باشه و کما بره؟؟ من از دلتنگی و انتظار میمیرم؟؟
روی صندلی انتظار ولو شدم که نرگس دستمو گرفت،با بیجونی پرسیدم:
_گرفتنش؟؟
-نه.محمد گفت گمش کردم!
احتمالا دزدی چیزی بوده باشه و فکر کرده مثل همیشه باغ خالیه.
سرمو رو شونه نرگس گذاشتم و هق هق کنان گریه کردم :
_چرا باید اون بلارو سر کمیل بیاره
من بدون اون نمیتونم!
نرگس اروم بغلم کرد:
_اروم باش عزیزم!
برام مهم نبود حالا نرگس از علاقه ی من چیزی بفهمه، چقدر به شونه های خواهرانش نیاز داشتم...
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_29
#نویسنده_محمد_313
سرمو گوشه ی تختش گذاشتم و چشمامو بستم،احساس خستگی شدیدی میکردم ولی دلم نمیومد برم خونه.
محمد، نرگس و حوریه خانومو برد خونه استراحت کنن،اوناهم پا به پای من بالای سر کمیل مونده بودن.
چهره ی پر از اشک و بهم ریخته ی مادر کمیل وقتی که اومد بیمارستان هنوز جلوی چشمم بود.
به کمیل نگاه کردم و با بی قراری دستشو گرفتم،با احساس حرکت دستش سرمو از رو تخت برداشتم.
سرشو یکم تکون داد که با خوشحالی صداش زدم:
_اقا کمیل؟؟
چشماشو اروم باز کرد و گیج و منگ بمن نگاه کرد.
اخی گفت و خواست دستشو رو سرش بزاره که متوجه شد دستشو گرفتم
با خجالت ازش فاصله گرفتم که گفت:
_احساس میکنم خون تو سرم میچرخه!
با دیدن لبخند من متعجب گفت:
_چیشده من کجام؟
-وقتی زخمی شد سرتون اوردمیتون بیمارستان،اون دزده هم فرار کرد!
-دزد؟
-بله، اقا محمد حدس میزنن برای دزدی وارد باغ شده باشن!
-ولی من بعید میدونم.
-چرا؟
با بیجونی گفت:
_چون تو تاریکی واسم اشنا به نظر میومد!
ادامه ی حرفامون با اومدن پرستار قطع شد:
-کی به هوش اومدید؟؟
_الان.
-خوب خداروشکر،دیدی گفتم شوهرت به هوش میاد،همش بی طاقتی میکردی!
سرمو پایین انداختم داشتم اب میشدم جلوی کمیل،
چیزی به سرمش تزریق کرد و گفت:
_جواب عکسی که از سرتون برداشتیم مشخص بشه ان شا الله تا فردا مرخص میشید،میگم دکتر بیاد ویزیتتون کنه!
سکوت کرد که با رفتن پرستار منم بلند شدم برم،اروم گفت:
_شما کجا؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_میرم بیرون شما استراحت کنید!
-ببخشید که نگرانت کردم.
سمتش چرخیدم و گفتم:
_خواهش میکنم اتفاقی بود که افتاده امیدوارم زودتر خوب شید!
لبخند کمرنگی بهم زد که بی اختیار به چشماش خیره شدم.
خدایا ممنون که به هوش اومد احساس میکنم بار سنگینی از قلبم برداشته شده.
-ازاده خانوم؟
به خودم اومدم و گفتم:
_بله؟
-حواستون پرته؟رو پیشونی من چیزی نوشته شده؟
با خجالت به زمین نگاه کردم که صدای خندش اومد!
......
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_نهم
#نویسنده_محمد_313
سرشو باند پیچی کرده بودن تا زخمش عفونت نکنه، به پشتی مبل تکیه داده بود و چیزی نمیگفت،تازه مرخصش کرده بودیم.
عمه خانوم لیوان ابمیوه ای براش اورد به حوریه خانوم داد:
_بهش بده بخوره پسرم رنگ و روش پریده!
محمد در حالی که سیب میخورد با دهن پر گفت:
_من هروقت مریض میشم اینطوری بمن نمیرسی مامان.انگار جزو دکوراسیون خونم،اونوقت واسه برادرزادت سنگ تموم گذاشتی!
از وقتی مرخص شده هر دقیقه واسش یه نوع ابمیوه میاری معدش باد کردا.
نجمه با خنده گفت:
_داداش حسودی نکن، توهم سرتو بکوب به دیوار زخمی بشه بهت برسن!
همه خندیدن که محمد چپ چپ به نجمه نگاه کرد:
_مشقاتو نوشتی بلبل زبونی میکنی؟؟
-عه داداش من دیگه سوم دبیرستانم،
دبستانی که نیستم جلو بقیه اینطوری میگی!
نرگس لبخند گشادی به نجمه زد:
_بزرگی به عقل است نه به سال!
عمه خانوم خندید و کنارشون نشست:
- خوب عروس گلم راست میگه!
متعجب بهشون نگاه کردم که محمد سرفه کنان تکه های سیبو روی بشقابش گذاشت.
نرگس از خجالت سرخ شد و سرشوپایین انداخت که ندا گفت:
_نگاش کن چه سرخاب سفیدم میشه
مامانم تورو خیلی وقته واسه محمد نشون کرده!
حوریه خانوم خندید و گفت:
_دخترم فعلا میخواد درسشو بخونه.
_ماهم نشونش کردیم،درسش تموم شد عقدشون کنیم دیگه!
محمد نیشگونی از بازوی ندا گرفت که بی اختیار خندم گرفت.
با خندیدن من کمیل زیر چشمی نگام کرد و اخم کرد.چرا اینطوری میکرد؟
همونطور که سرشو به مبل تکیه داده بود گفت:
_نرگس تا وقتی من نخوام با کسی عروسی نمیکنه!
عمه خانوم:وا.مگه پسر من چی کم داره
ماشاالله یه پارچه اقا
-عقلش ک ناقصه عمه جون.
نجمه و ندا خندیدند که حوریه خانوم با خنده گفت:
_اینطوری نگو پسرم،اقا محمد خیلی برازنده هستن،نرگس منم چیزی کم نداره!
عمه خانوم خندید و گفت:
_پس تمومه دیگه.
محمد درحالی که گونه هاش گل انداخته بود از جاش بلند شد که ندا دستشو گرفت:
_کجا فرار میکنی؟
دستشو کشید و با عجله رفت که همه خندیدن.به کمیل نگاه کردم که دیدم اونم داره میخنده...
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_30
#نویسنده_محمد_313
داشتم ظرفای شامو با نجمه میشستم که صدای گفت و گوی محمد و کمیلو از هال شنیدم:
_فردا اول وقت باید بریم کلانتری شکایت تنظیم کنیم.
_دردسر زیاد داره،من میخوام زودتر برگردم!
-نگران نباش، تو فقط برای سرت شکایت بنویس خودم بقیه کارو برای اینکه وارد باغمون شدن پیگیری میکنم!
با شنیدن صدای خنده ی ندا و نرگس که در گوش هم چیزی میگفتند لحظه ای بهشون نگاه کردم و با حسرت رومو گرفتم،کاش منم یه خانواده درست و حسابی داشتم،کاش مثل نرگس و بقیه دخترا برای خودم ،برای ایندم رویابافی میکردم، کاش مادرم زنده بود مثل حوریه خانوم وقتی ازم خواستگاری میکردن پشتم بود،،ولی کو خواستگاری!
از وقتی ک 14 سالم بود تو رویاهام فکر میکردم که با یه پسر خوب ازدواج میکنم و خوشبخت میشم،حالاهم با یه پسر خوب ازدواج کردم ولی میفهمم که از حد خودم بیشتر ارزو کردم،من دختر جمال نعشه ای کجا؟ و کمیل اقا سید نوحه خون مسجدشون کجا؟
برای خودشون برو بیایی داشتن،
با بغض به ابی که از شیر ظرفشویی میرفت خیره شدم،حالاهم مطمئنم کمیل به خاطر ابرو و زندگی خودش ازم خواسته عادی بشیم،وگرنه هنوز سمانه عشق بچگیاشو دوست داره.
دوباره این افکار تلخ ازارم میدادند
اهی کشیدم که نجمه گفت:
_تو فکری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_زودتر مایع بزن تموم شن دیگه!
___
هرطرف میچرخیدم خوابم نمیبرد
به فردا فکر میکردم،فردایی که دوباره میتونستم یواشکی کمیلو نگاه کنم!
قرار بود به خاطر اینکه این اتفاق افتاد و فراموشش کنیم فردا دورهمی بریم بیرون غذا بخوریم.پس فرداهم چون کمیل عجله داشت برمیگشتیم.
به سقف خیره نگاه کردم ،با شنیدن صدای قدم زدن کسی تو حیاط سرجام نشستم،نکنه دزدا برگشته باشن،
به چهره ها ی غرق خواب نرگس و نجمه و ندا نگاه گذرایی انداختم،بهتره برم کمیلو بیدار کنم.
در اتاقو با صدای قیژ قیژ زننده ای باز کردم و رفتم هال،کمیل سرجاش نبود
نگران به اطراف نگاه کردم،به نظر رفته بود بیرون.
از لای در ورودی هال حیاطو نگاه کردم که دیدم روی پله ها نشسته و به اسمون خیره شده،همونجایی که من برای بار اول اومده بودم نشستم.
کنارش ایستادم، نگاهی انداخت و چیزی نگفت،صدای اواز جیرک جیرک ها تنها صدایی بود که سکوت بینمون رو میشکست:
_چرا هنوز نخوابیدی؟؟
_خوابم نبرد..شما چرا بیدارید؟؟
-منم از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد.
پیشش نشستم که با ذوق خاصی گفت:
#ادامه_دارد...
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_ام
#نویسنده_محمد_313
_اون ستاره ها خیلی قشنگن،بچه که بودم با پدرم اونارو بعضی شبا نگاه میکردم،همیشه میگفت اگه اونارو بتونی بشماری و تموم کنی بهت یه چیز خیلی خوب جایزه میدم ولی هیچ وقت نشد.
-چرا؟؟
-چون همیشه سر ستاره ی پونزدهم که میرسیدم خوابم میبرد.
خندید که لبخند زنان گفتم:
_خدا رحمتشون کنه.
-ممنون.
به ستاره ای که از همه بیشتر میدرخشید اشاره کردم و گفتم:
_اون ستاره ی منه،از بچگی دنبال پر نورترین ستاره ها هستم.
اشاره ی دستمو دنبال کرد و گفت:
_عجب!
به ستاره ی دیگه ای اشاره کرد و گفت:
_ پس اونم ستاره ی منه!
-اون که خیلی کمرنگه.
-خوب کنار ستاره ی تو که میدرخشه ستاره ی کمرنگ منم شانسی برای دیده شدن داره.
بهش نگاه کردم که باحالت خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
-میخوام یبار دیگه ستاره هارو بشمارم.
به اسمون نگاه کردم که ادامه داد:
_شاید اینبارم سر ستاره ی پونزدهم خوابم ببره.
هردو به اسمون برای لحظه ای خیره شدیم.
از سنگینی سکوتی که حاکم شده بود حدس زدم خوابش برده باشه،خواستم صداش بزنم که احساس کردم چیزی روی شونه ام قرار گرفت.
سرشو روی شونم گذاشته بود و خوابیده بود،نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، رفتاراش خیلی عجیب وغریب بودن
صداشو که شنیدم ضربان قلبم بالارفت:
_دیگه از اینکه تو زندگیمی ناراحت و عصبی نیستم، کمکم کن همه چی رو فراموش کنم!
واقعا داشتم درست میشنیدم
به گوشام شک کردم،دیگه واقعا حس میکردم عاشقش شدم،نمیدونستم باید چه جوابی بودم،تو حس و حال حس عاشقی خودم غرق شده بودم که کمیل از جاش بلند شد و گفت:
_هوا خیلی سرده،توام بیا تو.
با گفتن این حرف رفت داخل و من موندم و یه دنیا خیال بافی و تصور.
دستامو رو گونه م گذاشتم بدنم یخ کرده بود.
......
داشتم از راهرو سمت اشپزخونه میرفتم که کمیل سرراهم سبز میشد،همونطور که حوله رو صورتش بود بهم خیره نگاه کرد که از خجالت سرمو پایین انداختم و رفتم.
خودمم از این رفتارم خندم گرفته بود
حس عجیبی داشتم، شاید به خاطر توجهی که کمیل از خودش نسبت بهم نشون داده بود باشه.
وقتی سر میز صبحونه نشستیم اصلا سرمو بالا نیاوردم بهش نگاه کنم
اونم بعد از خوردن صبحونش همراه محمد رفت.
بعد از اینکه به عمه خانوم کمک کردیم خونه رو مرتب کنه منو نرگس ناهارو درست کردیم و با ندا و نجمه چهار نفری دورهم نشستیم.
وقتی داشتم یه سری وسایل میبردم اتاق ندا دستمو کشید و منو برد اتاق خودش بابت رفتار اونروزش ازم عذرخواهی کرد
گفت که زود قضاوت کرده و فکر نمیکنه من دختر بدی باشم،منم بخشیدمش.
احساس میکردم اون روز خیلی روز خوبیه، ته دلم انتظار خیلی زیادی برای برگشتن کمیل داشتم.
ای کاش میتونستم بهش زنگ بزنم.
مثل دیوونه ها هردقیقه به ساعت نگاه میکردم تا ببینم کی برمیگردن.
نرگسم که به رفتارام شک کرده بود مدام با اشاره چشمش میپرسید چه خبره
منم فقط میخندیدم..
#ادامه_دارد...
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_31
#نویسنده_محمد_313
تو اتاق داشتم لباسامو مرتب میکردم که نجمه اومد تو و گفت:
_ازاده زودی حاضر شو که باید بریم.
-کجا؟
-محمد زنگ زد گفت ناهارو برداریم بریم بیرون دورهم.
-باشه
دستپاچه گفت:
_وای مانتومو یادم رفت اتو کنم.
دوان دوان سمت اتاقش رفت که سرمو تکون دادم. بعد از اینکه خانوما رضایت دادن! رفتیم پایین.
سبد غذا خیلی سنگین بود تو دروایستی قبول کردم برش دارم
پله ها هم مگه تموم میشدن!
خونشون ویلایی بود ولی کلی پله داشت
کمیل که کنار محمد به ماشین تکیه داده بود با دیدن من که سبد سنگینو به سختی میاوردم سمتم اومد و ازم گرفتش:
-ممنون، خیلی سنگینه!
-اخه مجبوری اینو بلند کنی وقتی اینقدر سنگینه!
-خوب بقیه نمیتونستن بیارن.
-میتونستن، تو خیلی کم رویی،تو روی همه چی میمونی.
سبدو پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقبو بست.
دلخور داخل ماشین نشستم،اخه دست خودم نبود،من هرچقدرم تلاش میکردم بازم خجالتی و کم رو بودم، نمیتونستم نه بگم.
چند تقه به شیشه ماشین خورد که کشیدمش پایین کمیل بود:
_ناراحت شدی؟؟
-نه.
-چرا ناراحت شدی!
چیزی نگفتم که گفت:
_واسه خودت گفتم کمرو نباش!
به دستام نگاه کردم:
_حالا چرا عقب نشستی؟
در همین حال نجمه اومد سمتمونو گفت:
_ازاده توهم بیا ماشین ما..با محمد کلی ادا بازی در میاریم کیف میکنیم،مامانم و زنداییم با ماشین کمیل بیان برا اعصابشون بهتره.
خندیدم که کمیل بااخم گفت:
_اگه ناراحتید با ماشین من نیاین.. لیاقتتون همون محمد دیوونس.
محمد با خنده دستی براش تکون داد و گفت:
_مخلصیم،دیوانه ی شماییم اقا.
پشت فرمون نشست که نجمه رو بمن گفت:
_اخه نگاش کن،ادم جرئت نمیکنه بهش بگه بالا چشش ابروهه.
از ماشین پیاده شدم،دلم میخواست پیش ندا و نرگس و نجمه باشم
خواستم برم که برگشتم و نگاهی به کمیل انداختم.
درسته مامان و عمه خانومم با ماشینش میومدن ولی احساس میکردم تنها میمونه،پشت فرمون مظلوم و ساکت نشسته بود و به ما نگاه میکرد
خواستم برگردم که نجمه دستمو کشید و برد.
ناچار لبخندی زدم و همراهش رفتم
بازم تو رودروایستی موندم
پیش نرگس و ندا صندلی عقب نشستم و نجمه هم جلو نشست.
مدتی بعد محمد پشت فرمون نشست و راه افتادیم
دلم میخواست برم پیش کمیل
مثل بچه ها با ناراحتی به بیرون زل زده بودم
محمد داشت اواز میخوند و بقیه دست میزدند:
_دورهم بودن چه حالی داره
دوتا چشمات عجب جادویی داره
دلم امشب حال خوبی رو داره
مگه دنیا بهتر از ما اخه داره
منم ناخواسته تحت تاثیر جو قرار گرفتم و با سقلمه ی نرگس باهاشون دست زدم
اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتم.
محمد خیلی پسر باحال و شوخی بود
باگفتن رسیدیم همه متعجب بهم نگاه کردیم
اونقدر خوش گذشته بود که نفهمیدیم کی زمان گذشت.
از ماشین با خنده پیاده شدیم که در همین حین ماشین کمیلم پشت سر ما توقف کرد..
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_32
#نویسنده_محمد_313
چادرمو جلوتر کشیدم و به اطراف نگاه کردم، تقریبا از شهر خارج شده بودیم
نجمه به درختای گوشه جاده اشاره کرد و گفت:
_بریم اونجا خیلی قشنگه درختاش.
محمد:اونجا که چیزی نیست،میخوام ببرمتون یه جای قشنگ تر.
وسایلارو از ماشین خارج کردیم که من زیر انداز رو برداشتم
کمیل دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود،کلاه نخی میزاشت که باند سرش تو چشم نباشه،کنارش وایستادم و منتظر بقیه موندم:
-خوش گذشت؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_اره خیلی.
از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:
_باشه.
-خوب من میخواستم پیشتون بمونم ولی نجمه اصرار کرد.
-نه دیگه اونجا بیشتر خوش میگذشت
دورهمی حسابی کیف کردین.
سبد غذا رو برداشت و رفت ،سمتش دویدم و دسته ی سبدو گرفتم:
_سنگینه بزارید کمکتون کنم!؟
دسته ی سبدو ازم گرفت و به راهش ادامه داد:
_خودم میتونم.
سرجام وایستادم و ازم دور شد
گمونم ناراحت شده بود.
...
رودخانه ی کوچیکی از پایین کوهپابه میگذشت و کنارش پر درخت بود
خیلی قشنگ بود، روی یکی از تخته سنگا نشستم و مداد و دفترمو که اورده بودم از کیفم خارج کردم تا تصویر اینجارو نقاشی کنم.
محمد و کمیل مشغول کباب کردن مرغا شدن،عمه خانومم قابلمه ی برنجو رو پیکنیک گذاشت که گرم بشه.
نرگس و نجمه و ندا هم مشغول فوتبال بازی کردن بودند،از رفتاراشون خندم گرفته بود،مثل پسربچه ها سر توپ دعوا میکردند.
مونده بودم چی بکشم
کمیل روی یکی از تخته سنگا نشست و به محمد گفت:
_من دیگه خسته شدم بقیش با تو!
فکری به سرم زد،زیر چشمی نگاش کردم و مشغول کشیدن چهرش شدم.
عاشق طراحی کردن بودم،همیشه ارزو داشتم کنکور هنر بدم ولی افسوس که نتونستم.
نرگس اومد سمتم که برگه ی نقاشی رو قایم کردم
-ازاده تو نمیای بازی؟؟
-نه.
#ادامه_دارد....
_تو راس میگی.
-میخوای تلافی کنی.
شونه هامو مثل محمد بالا انداختم که خندید.
ناگهان توپ زیر پای ما افتاد که نجمه سوتی زد و گفت:
_بفرس بیاد.
نرگس با ژست خاصی پاشو برد عقب و توپو محکم شوت کرد که در همون حین چون محمد داشت برای اتیش کبابا رو به رومون چوب جمع کرد،توپ
محکم خورد توسرش
هممون خندیدیم که دستشو رو سرش گذاشت و عصبی گفت:
_کار کدومتون بود؟؟
نجمه با اشاره ی چشم گفت"کار نرگس بود"
محمد نگاهی به نرگس که از خجالت سرشو پایین انداخته بود و میخندید انداخت، قیاقه ی جدی و شاکیش باز شد و گفت:
_ععع اشکال نداره، میخواین اینوری بشینم این ور سرمم با توپ منور کنید!
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_33
#نویسنده_محمد313
در کنار گفت و گو و شوخ طبعی های محمدو نجمه ناهارمون رو هم خوردیم و حسابی کیف کردیم
تصمیم گرفتیم بریم کوه
عمه خانوم و مادرکمیلم ک به بهونه ی پیری و پا درد گفتن پیش وسایلا میشینیم
چادرمو برداشتم و بند کفشمو محکم کردم ک نرگس گفت:میخوای با چادر بیای کوه؟
گفتم:اره
-به نظرم بهتره چادرتو مثل من بزاری اینجا
تو کوه دست و پا گیره
کسیم نیست اون بالا
کمیل در حالی که کلاشو سرش میزاشت گفت:لازم نکرده تو میخوای بدون چادر بیا صاحب اختیارت مامانه
ولی ازاده نه
نرگس:وا چرا زور میگی..اینقدر سخت نگیر..رو کوه کسی نیست که
بیچاره با چادر چجوری میخواد کوهنوردی کنه
تو دیگه خیلی ....
کمیل:همینکه گفتم
روشو از ما گرفت و جلوتر راه افتاد
شونه ای بالا انداختم و گفتم: شما برید من نمیام
-عع یعنی چی...ولش کن اونو
مگه چی میشه مانتوت به این بلندی
چادرتو بزار پیش مامان بیا بریم
-نه اخه بعدش اقا کمیل ناراحت میشن
بازومو کشید و ادامو در اورد:اینقدر مطیع اون نباش
به حرف اون بخوای توجه کنی تو خونه هم باید چادر سرت کنی
نمیدونستم چیکار کنم
از یه طرف دلم میخواست برم
از یه طرف به قول نرگس با چادر خیلی سخت بود
نمیخواستم کمیلو از خودم برنجونم
چادرمو سرم کردم و گفتم:اشکال نداره
منم اینطوری راحت ترم
-باشه
.......
شیب کوهش زیاد تند نبود
بین راه جوونای دیگه ای هم بودند که مثل ما هوس کوه نوردی به سرشون زده بود
کوهش
تپه مانند بود
خداروشکر راحتر میتونستم ازش بالا برم
نجمه و ندا با کمک محمد از شکافی ک بین دو تپه بود رد شدند
نرگسم پرید و رفت
ولی من چون چادر سرم بود میترسیدم بپرم گوشه هاش به جایی گیر کنه
هم خندم گرفته بود هم ناراحت بودم
کمیل که تموم مدت بی توجه به من برای خودش قدم میزد از روی شکاف پرید و خواست بره ک صداش زدم:اقا کمیل
سمتم چرخید
به زیر پام اشاره کردم و گفتم:چجوری با چادر بپرم
خندید و گفت: بپر
گفتم:با چادر!
گفت:مگه چه اشکال داره
گفتم:زایه نیس!(حالا زایه با هر ز ای هست سخت نگیرین :))
لبخند زد و گفت:برای من نه
از این حرفش ته دلم یه جوری شد
دستشو سمتم دراز کرد و گفت:بیا
دستشو گرفتم و پریدم
چادرم کمی عقب رفت و موهام از زیر روسری بیرون زد
همونطور ک دستم تو دستاش مونده بود بهم خیره نگاه کرد
با خجالت نگامو گرفتم ک موهامو جمع کرد داخل و گفت:دیدی راحت بود دیگه نگی با چادر زایس ک تنبیه میشی
با خنده دستمو کشید و منو دنبال خودش برد:اقا کمیل
-بله
-میشه دستمو ول کنین
-چرا
-من پیش بقیه خجالت میکشم
-خجالت برای چی
خودتو بزن به اون راه
مدتی بعد به بچه ها رسیدیم که نجمه و ندا و نرگس با دیدن ما همزمان گفتن:اووو
کمیل بی توجه به اونا بمن گفت:چشم حسود کور
خندم گرفته بود
چقدر گرمای دستش ارامش بخش بود
.....
به بالای تپه رسیدیم که همه از خستگی یه طرف ولو شدیم
نجمه چندبار پشت سرهم جیغ زد ک گوشامونو رفتیم
ندا:کر شدیم
نجمه:انرژیتو باید تخلیه کنی
محمد:پایین پره پسره
دیگه جیغ نزن
نجمه با لب و لوچه ی اویزون سرجاش نشست: بیرونم ک میایم نمیزارین ادم راحت باشه
همش باید عقده بشع تو دلم
ندا رو به محمد گفت:راس میگه زیاد سخت نگیر جوونه
کمیل قمقمه ی ابشو سر کشید و بقیشو رو صورتش پاشید: به جا این حرفا زودتر برگردیم
الان هوا تاریک میشه
مامان و عمه رو پایین تنها گذاشتیم
بعد از یکم استراحت از جامون بلند شدیم تا برگردیم
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_34
#نویسنده_محمد313
موقع برگشت هوا کم کم ابری شد و شروع به باریدن کرد
نم نم بارون روی شیشه های ماشین سر میخورد
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به دور دست هایی ک به نظر بی انتها میومدند خیره شدم
خیلی خسته شده بودم
دلم میخواست یه دل سیر بخوابم
وارد شهر شدیم که کمیل گفت:بریم خونه یا سرراه یه چیزی واسه شام بگیریم
چیز زیادی به اذان نمونده
نرگس با بی حوصلگی گفت:بریم خونه...خودمون بعد یکم استراحت یه چیزی درست میکنیم...توروخدا فقط بریم من یکم بخوابم
منم ک از خدام بود برم بخوابم گفتم:اره موافقم
کمیل:خیلی خوب
رسیدیم جلو در خونه عمه خانوم و پیاده شدیم
نرگس مادرشو صدا زد تا بیدار شه:مامان پاشو رسیدیم
خمیازه کنان بیدار شد و چادرشو از روی پاش برداشت:چه زود
در همین حین محمد و بقیه هم رسیدن
کلا چشمای همه خواب بود
....
چادر و کیفمو گوشه اتاق گذاشتم و کنار نرگس ک برای خودش پتو اورده بود نشستم
نجمه و ندا هم یه گوشه خواب رفته بودند
عمه خانوم یکم خونه رو مرتب کرد و صداشو شنیدم ک به مامان کمیل میگفت:ظاهرا جوونا زودتر از ما خسته شدن و خوابیدن..شامو خودمون درست کنیم
سرمو کنار نرگس رو بالشت گذاشتم و منم از خواب بیهوش شدم
با احساس تکان خوردن دستم چشمامو باز کردم
نرگس درحالی که موهاشو شونه میزد گفت:ساعت نه شبه ها
چشمامو مالیدم و سرجام نشستم:نماز نخوندم
-منم
به جای خالی نجمه وندا اشاره کردم و گفتم:اینا کجان؟
-هال
شالمو سرم گذاشتم و چادر رنگیمو سرم کردم
بعد از اینکه دست وصورتمو شستم و وضو گرفتم برگشتم اتاق تا نماز بخونم
خواستم نیت کنم ک صدای کمیلو شنیدم:به به خانومای خوش خواب...الان وقت نماز خوندنه؟
خندیدم ک نرگس گفت:اصلا از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد...خدایا شرمنده..من برم وضو بگیرم
بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت که کمیل تکیشو از در گرفت و بهم نزدیک شد
بهش نیم نگاهی انداختم ک از جیبش تسبیحی در اورد و سمتم گرفت:فعلا دستت باشه نماز میخونی باهاش ذکر بگو
تسبیح خودمه
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_چهارم
#نویسنده_محمد313
ازش گرفتم و گفتم:ممنون
-خواهش میکنم
از اتاق رفت ک نفس عمیقی کشیدم و نیت کردم
ته دلم احساس خوبی به خوب شدن اوضاع داشتم
بعد از اینکه سه رکعت نماز مغربو خوندم تسبیح کمیلو با اشتیاق برداشتم و مشغول فرستادن صلوات شدم
بوی عطر خاصی ازش میومد
با تمام وجود بوییدمش
نرگس ک کنارم نمازشو میخوند با دیدن تسبیح گفت:مال کمیل نیست؟
گفتم:چرا ..خودش بهم داد
متعجب گفت:واقعا
-چطور؟
-خیلی این تسبیحو دوست داره
وقتی 16 سالش بود از شلمچه که رفته بود خریدش
خودش میگفت هرمکان زیارتی که رفته این تسبیحو متبرک کرده
منکه هرچی ازش خواستم اینو بده بمن نداد گفت یادگاری نمیتونم
بهم زیر چشمی نگاه میکرد ک گفتم:چیه خوب..موقتی داد
چشماشو ریز کرد که خندم گرفت
-کوفت...نمازتو بخون
تسبیحو سمتش گرفتم:میخوای فعلا دست تو باشه؟
با بستن چشماش گفت:نه
تسبیحشو به تو داده بمن ک نداده
دست خودت باشه بهتره
بعد از تموم شدن نمازم برای چیدن سفره رفتم اشپزخونه تا کمکی کرده باشم
غذا املت بود
ساده و بی دردسر
اتفاقا واقعا میچسبید
بعد از اماده شدن وسایل پای سفره نشستم و با گفتن بسمی اللهی مشغول خوردن شام شدم
کمیل در حالی که لقمه ای برای خودش درست میکرد گفت:فردا صبح زود برمیگردم
نرگس معترضانه گفت:چه زووود
همش چند روز اینجا بودیم
کمیل :دیگه من کارم زیاده باید برم..شما چون نذر داریم سال تحویل همینجا بمونید.اول دوم عید میام دنبالتون
عمه خانوم :چیکار داری پسرم...نمیشه سال تحویل پیش خانوادت نباشی ک..مخصوصا الان ک تازه عروس داری
سرمو با خجالت پایین انداختم
-نه عمه جون منکه از خدامه بمونم..نرم کارای شرکت عقب میمونه ...دیگه به بزرگی خودتون ببخشید
محمد:اگه واقعا لازمه بری خدا پشت و پناهت ولی رو من حساب کن کاری چیزی داری انجام میدم واست
پیشمون باش
کمیل: نه قوربونت
اذان صبح میرم زیارت
بعدشم به امیدخدا میرم تهران
عمه خانوم با ناراحتی گفت:دیگه چی بگم پسرم..وقتی میگی سرت شلوغه..میترسم زیاد اصرار کنم معذب شی
کمیل لبخند زنان گفت:قوربونت برم
تعارف ندارم
حوریه خانوم:کاش میشد سال تحویل پیشمون باشی
-دیگه اتفاقیه ک افتاده
مهندس امینی زنگ زد گفت کارا عقبه خواهش کرد برگردم
بغض کردم
سال تحویل بدون کمیل!
دیگه هیچ اشتیاقی واسه اومدن عید نداشتم
از الان هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم
نرگس بمن نگاهی انداخت ک احساس کردم متوجه ناراحتیم شد
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_35
#نویسنده_محمد313
موقع خواب هرطرف چرخ میزدم خوابم نمیبرد
اونکه هنوز نرفته اینطوری دلتنگش بودم
این ده روزی ک بدونش اینجا میموندم خیلی سخت میشد
اشکامو پاک کردم و دست بندمو لمس کردم
تا اذان صبح بیدار بودم
دیگه الانا کمیل میرفت حرم و بعدشم تهران
قبل خواب از همه خداحافظی کرده بود
منم باهاش زیر لب خداحافظی کردم
بیتاب خودمو زیر پتو مچاله کردم
گریم بند نمیومد
هیچکی نمیتونست بفهمه چقدر بهش دلبسته بودم
تموم لحظات و خاطراتمو مرور میکردم و بی تاب تر میشدم
صدای بسته شدن در اومد ک با خودم گفتم:حتما کمیل بود که رفته
از جام بلند شدم و با همون چشمای قرمز از گریه ازاتاق بیرون رفتم
چشمم کنار محمد ک پیش تلویزیون خوابیده بود چرخید
کمیل نبود پیشش
تشکشم مرتب تا کرده بود و یه گوشه گذاشته بود
پس رفته بود
رو به روی در خروجی هال ایستادم و گفتم:ای کاش زودتر میومدم بیرونو ازت دوباره خداحافظی میکردم
به در تکیه دادم و روی زمین نشستم
بغضم داشت میترکید که کمیل از دستشویی بیرون اومد و در حالی که موهاشو مرتب میکرد
منو جلوی در دید ک متعجب به صورت خیس از اشک من خیره شد
اونقدر از دیدنش جا خوردم ک گریم یه لحظه بند اومد
یعنی نرفته بود هنوز!
سرجام وایستادم
سراسیمه گفت:چیزی شده
اتفاقی افتاده؟؟؟؟
دیدن چهرش و فکر اینکه ازم دور میشد بیشتر قلبمو فشار میداد
قطره های اشک روی گونه هام دوباره سرازیر شدند
سمتم اومد و بازومو تکون داد:چی شده
نمیدونست دلتنگی اون درد منه
سرمو انداختم پایین و با صدای لرزون گفتم:هیچی
دلم گرفته بود
نگران نشید
چیزی نشده
سرمو بالا اورد و گفت:راستشو بگو ؟
به چشمای براقش خیره شدم و خیلی سعی کردم بهش بگم که دلم براش تنگ میشه
ولی نمیتونستم
ته دلم چیزی میگفت: ازاده حرف دلتو بزن
الان میره
زبونم نمیچرخید
از دست خودم دلگیر شدم
صداش وجودمو بهم میریخت:ازاده !
چرا مثل بهاری گریه میکنی و نمیگی چی شده؟؟؟!!
دیگه نمیتونستم طاقت بیارم
خودمو تو بغلش انداختم و
بیصدا اشک ریختم
پیشونیمو رو شونش گذاشتم و گفتم: دوری از شما خیلی سخته
زیر گوشم گفت:دیوونه! داشتی برای من گریه میکردی
چشمامو بستم و ترس اینکه بعد گفتن این حرفا کمیل چه فکری دربارم میکنه رو از دلم بیرون کردم
-شما بعد خدا تنها تکیه گاه من هستید هرچقدرم که از من بدتون بیاد
-مگه میشه از کسی ک اینطوری واسه ی من اشک میریزه بدم بیاد
منم ...
با شنیدن صدای سرفه ی کسی ازهم جدا شدیم
نجمه در حالی که چشماشو میمالید با چشمای گرد شده به ما نگاه کرد :خداحافظی عاشقانه !
نگامو ازش گرفتم ک کمیل با خنده گفت:برو بخواب بچه
-میخواستم برم اب بخورم
نگو اینجا خبرایی بوده
-الان وقت اب خوردن بود!
نجمه با لبخند گشاد گفت:حالا زیادم تشنه نیسم شما راحت باشید
شتر دیدی ندیدی
برگشت اتاق که کمیل اشکامو پاک کرد و هردو زدیم زیر خنده
-تحمل کن ازاده
وقتی برگردیم تهران یه مراسم ساده میگیرم و دیگه اجازه نمیدم کسی به ما نگاه بدی داشته باشه
اروم گفت:هرموقع دلت واسم تنگ شد با تسبیحی که بهت دادم صلوات بفرست و به خدا توکل کن
نمیتونم شماروهم ببرم
پیش مامان بمون و از طرف من مراقبش باش
باشه؟
سرمو تکون دادم
-سال تحویل که شد میرم مزار شهدا
همونجایی ک باهم رفتیم
به گوشی نرگس زنگ میزنم
سال تحویل بیدار باشیا
باشه ای که گفتم ک با لبخند نگام کرد
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_شش
#نویسنده_محمد_313
-اوو راست میگی
حیف شد
دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی
ناراحت نباش دیوونه باز زنگ میزنه
-اون موقع فرق داشت
بهش نگاه کردم ک گفت:نگاش کن چقدر بغض کرده
زد زیر خنده و گوشیشو سمتم گرفت:بیا
گفتم:چیکار کنم؟
-بخورش...بهش زنگ بزن دیگه
-من ؟
-وا ازاده!!! پس کی تو دیگه...مگه نمیخوای باهاش حرف بزنی
گوشیشو مردد گرفتم
قلبم تند تند میزد
نرگس:برو اتاق باهاش حرف بزن
تنبل خانوم عید اول خواب موندی
عیدای بعدی باید جبران کنی
رفتم داخل اتاق
دستام میلرزیدند
رو اسمش زدم تا تماس برقرار شه
-دستگاه مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد
هرچی زنگ زدم خاموش بود
با حرص گوشی رو قطع کردم
-چیشد؟
موبایلشو تو دستش گذاشتم :خاموش بود
-عیب نداره عزیزم
بریم حرم شاید شارژ گوشیش تموم شده
لبخندی زدم و گفتم:باشه
......
با گریه به گنبد طلایی حرم اقا امام رضا خیره شدم
چقدر این مرد نورانی رو دوست دا م
ارزویی ک کردم تقریبا برابرده شده
همونطور ک قدم میزدم و اشک میریختم برای خوشبختی همه دعا میکردم
اطرافمون خیلی شلوغ بود
بالاخره عید بود و شور و شوق خاصی برقرار شده بود
پسر بچه ای سمتمون دوید وجعبه ی شیرینی تعارف کرد
ازش تشکر کردم و گفتم میل ندارم
توخونه با نرگس و نجمع کلی شیرینی خورده بودم و دیگه جا نداشتم
بعد از زیارت ضریح از دور
داخل صحن نشستیم تا نماز و دعا بخونیم
علاوه بر نماز صبح دو رکعت نماز عشق برای خدای مهربونم خوندم
و بازهم دعا کردم
هوای سنگین دلم سبک شده بود
نفس عمیقی کشیدم که نرگس اشکاشو پاک کرد و گوشیشو سمتم گرفت:بیا کمیله
دیوونه کرده منو از بس زنگ زده
گوشی رو گرفتم که با اشاره گفت:میرم یه لیوان اب بخورم میام
گمونم میخواست ما راحت باشیم
-سلام
-سلام بر ازاده خانوم
خوبی
صداشو که شنیدم قلبم پر از حس ارامش شد
-ممنون شما خوبید
-اره به لطف شما هرچی زنگ میزدم نرگس برنمیداشت
یبارم گفت ازاده داره نماز میخونه
خندیدم و گفتم:حتما حواسش نبوده
حرم شلوغه
-قبول باشه خانومی برای منم دعا کن
اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد برای همین قلبم یه جوری میشد
-عیدت مبارک باشه
خانوم خوابالو
باخجالت گفتم:عید شماهم مبارک باشه
اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد
میخواستم بیدار بمونه
ببخشید دیگه
-اشکال نداره فدای سرت
مهم اینکه صداتو شنیدم الان
سکوت کردیم
مدتی گذشت که گفت:ازاده
-بله
-میخواستم بگم خیلی...
صداش بین شلوغی گم شد
-صداتون نمیاد
-الوووو
اونقدر ضعیف بود که دیگه نشنیدم چی گفت
فقط شنیدم که چندبار صدام زد
تماس قطع شد
نرگس اومد سمتم ک گوشی رو دادم بهش
-باهاش حرف زدی
-اره ولی نمیدونم چرا اخرش صدا قطع و وصل شد
-خوب الان خطا مشغوله و شلوغه ممکنه به خاطر همین باشه
شونه ای بالا انداختم که محمد و ندا ونجمه سمتمون اومدند
بعد از اینکه یک دل سیر زیارت کردیم
برگشتیم خونه
حوریه خانوم دلش میخواست زودتر برگردیم چون واسه عمه خانوم مهمون میومد وجود ما معذبشون میکرد منم ک از خدام بود
فقط نرگس راضی نبود که اونم حدس میزدم برای چی باشه
زنگ زد به کمیل و قرار شد شب حرکت کنه ک تا فردا بعد از ظهر برسه اینجا
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_37
-ازاده...ازاده
از اشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:جانم
-بیا اینجا ببین
کمیل یه فیلم از خودش فرستاده
با گفتن این حرف سمت نرگس رفتم و کنارش نشستم
گوشی محمدو گرفت و سمت من اورد
با دیدن چهره ی کمیل دلم ریخت
-سلام
خیلی خوشحالم که امسال عید هم خدا بهم فرصت داد ک باهاتون باشم هرچند نتونستم کنارتون باشم لحظه ی تحویل سال، ولی به یادتون بودم
سر خاک کسی نشسته بود
یکم سکوت کرد ودوربینشو سمت نوشته های قبر برد:اومدم سر خاک اقاجون
از طرف همتون تبریک گفتم
اشک های نرگس سرازیر شد ک دستشو گرفتم
-مواظب خودتون باشید
عیدو هم به همتون مخصوصا مادر عزیزم ک خانومانه بزرگمون کرد و به خاطر ما ازدواج نکرد تبریک میگم و دستشو میبوسم
حوریه خانوم چشماش پر اشک شد که عمه خانوم گفت:نور به قبرت بباره داداش
محمد زیر چشمی به نرگس ک داشت گریه میکرد نگاه کرد
احساس کردم حالش گرفته شد
جو سنگینی بینمون حاکم شد
ندا خندید و سعی کرد جو رو عوض کنه:حالا عیده
مطمئنم داییم دلش میخواد شما خوشحال به یادش باشید تا روح اونم شاد شه
دست نرگسو گرفتم و سمت سرویس بردمش تا صورتشو بشوره
-دلم برای پدرم تنگ شده ازاده
خودشو تو بغلم انداخت
-عزیزم اروم باش...به قول ندا اگه تو اینطوری گریه کنی پدرت مطمئنم روحش ناراحت و رنجیده میشه
اشکاشو پاک کرد و گفت:میخوام براش یکم قران بخونم
-باشه باهم میخونیم
یاد پدر خودم افتادم و اهی کشیدم
اونطور که من فهمیده بودم پدر ندا و نجمه خیلی وقت پیش از مادرشون طلاق گرفته بود
و اونام تنها زندگی میکردند و هرازگاهی به پدرشون سرمیزدند
.....
قران خیلی ارامش بخش بود
جلدشو بوسیدم روی میز گذاشتم
خواستم از اتاق برم بیرون که صدای زنگ ایفون بلند شد
برای عمه خانوم مهمون اومده بود
ترجیح دادم تو اتاق بمونم
برای همین کنار نرگس نشستم که اونم قرآنشو تموم کرد و سجادشو جمع کرد
-ساعت پنج شیش کمیل میرسه مشهد
فکر کنم شب حرکت کنیم
به ساعت نگاه کردم چهار بود
هشت روزی بود که ندیده بودمش
ولی برای من هشت سال گذشت
به خودم و لباسام تو ایینه نگاه کردم
نرگس از پشت بغلم کرد و گفت:بابا خشگلی
اینقدر تو ایینه غرق نشو
سکوت کردم که گفت: دل تنگ یاری
خندیدم و نگامو به زمین دوختم
-راستی ازاده
بهش نگاه کردم که گفت:چرا به ابروهات تاحالا دست نزدی
ناسلامتی عروسیا
به ابروهام دست کشیدم و گفتم:اخه یاد نداشتم
-بمنم میگفتی
-روم نمیشد
همتون از وجود من ناراحت بودید
اونوقت میومدم پیشتون از ابروهام میگفتم
خندید و گفت:اون موقع شاید ناراحت بودیم ولی الان من یکی که به وجودت عادت کردم و دوست دارم باشی
مثل یه خواهر
لبخند زدم که به ابروهام خیره شد و زیر لب گفت:یه ساعت دیگه کمیل میرسه
میگم یه جوری ابروهاتو بردارم که غافل گیر بشه
-نه ولش کن
با حرص گفت:چی چی ولش کن
ما باید کلی مهمونی بریم
میخوای بقیه دست بندازنت که عروس ابروهاشو بر نداشته
-اخه اینجا؟
-تو کاریت نباشه
سراغ کیفش رفت و مشغول گشتن دنبال چیزی شد
روی صندلی منتظر نشستم و مشغول بازی کردن با گوشه ی شالم شدم
اگه کمیل بدش بیاد چی....
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_هفتم
#نویسنده_محمد_313
-تموم شد
آیینه رو مقابلم گرفت و گفت:خداییش بیین چه خواهرشوهر باهنری داری
تو ایینه به ابروهام نگاه کردم که از دیدن خودم تعجب کردم
انگار کسی دیگه ای شده بودم
از مدلشون خوشم اومده بود
-خوبه
گفتم:اره خیلی خوب شدن ولی
کمیل یه وقت ناراحت نشه؟
-نه بابا چرا ناراحت بشه
اینقدر کمیل کمیل میکنی حرص من در میاری
میخوای واسه اب خوردنتم زنگ بزنی ازش اجازه بگیری
خندیدم که اونم خندید
در همین نجمع که دنبال چیزی میگشت وارد اتاق شد ک با دیدن من برای مسخره بازی دهنشو باز نگه داشت :شما؟
باخنده گفتم:ازادم دیگه
سمتم اومد و درحالی که به ابروهام نگاه میکرد گفت:چه خشگل شدی
یکم ارایش کنی عالی میشه
نرگس گفت:نه دیگه
کمیل رو ارایش حساسه
نجمه:اییش..شما چجوری اینو تحمل میکنید
ارایشم نکنید؟؟؟!!!
خیلی گیر میده ها
نرگس:خوب موقع بازار رفتن یا جاهایی که نامحرم هست اجازه نمیده
اخلاقش همینه
منم اولش غر میزدم ولی الان راضیم و خوشحال که برادرم مراقبم هست
نجمه شونه ای بالا انداخت و گفت:محمد که از این لحاظ زیاد با ما کار نداره چون مامانم گفته کاری نداشته باشه
ولی اگه زن بگیره دیوونش میکنه
بعدش به نرگس اشاره کرد و گفت:البته خیالمون راحته که عروسمون دیوونه هست
نرگس چیزی برداشت سمتش پرت کنه که با خنده از اتاق فرار کرد
-پررو
در حالی که سرش پایین بود گفت:
حالا کی گفته من عروس شما میشم
با دیدن محمد که میخواست بیاد داخل و چیزی به ما بگه
جا خوردم
متعجب به نرگس نگاه کرد
فکر کنم شنید
نرگس خجالت زده خودشو مشغول مرتب کردن کیفش نشون داد
از جام بلند شدم و گفتم:چیزی شده اقا محمد
سرشو تکون داد و دستپاچه گفت:نه گفتم مهمونا رفتن که راحت باشید
بی هیچ حرف دیگه ای رفت
خواستم به نرگس چیزی بگم که دیدم داره
گریه میکنه
متعجب گفتم:نرگس!!!
اروم گفت:خراب شد
#ادامه_دارد
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_39
وارد اتاقی شدم که دیدم پدرم غمگین گوشه ای نشسته و میگه:اب
یکی یه لیوان اب واسم بیاره
با دیدن من لبخند بیجونی زد و با همون صدای خمارش گفت: یه لیوان اب واسم میاری
باشه ای گفتم و رفتم از اشپزخونه لیوان ابی پر کنم که متوجه فریاد های پدرم شدم
سمت اتاق دویدم که دیدم مرد سیاهپوشی سعی داره اونو با چاقو بکشه
دستاش پر خون بود که پدرم عاجزانه میگفت:ازاده نزار منو بکشه
توروخدا نجاتم بده
دخترم
توروخدا نزار منو بکشه
گریه کردم:بابامو ول کن عوضی..ولش کن
چاقو رو تو شکم پدرم فرو کرد که فریاد بلندی زد و
با گریه از خواب پریدم
بدنم داغ شده بود
احساس میکردم دارم تو تب میسوزم
زیر لب گفتم:بابام کمک میخواست
التماس کرد نجاتش بدم
صدای کمیلو شنیدم:اروم باش عزیزم اینقدر گریه کردی از حال رفتی
تو که تقصیری نداشتی
بدنم میلرزید
چهره ی درمانده پدرم تو خواب منو زجرم میداد
صداش تو ذهنم میپیچید:ازاده توروخدا نجاتم بده
اونقدر زار زده بودم که دیگه چشمه اشکم داشت خشک میشد
بیحال سمت کمیل چرخیدم و با گریه گفتم:دیگه کسی رو ندارم
هم پدرم هم مادرم غریبانه مردند و دفن شدند
اون هرچقدرم که نامرد بود پدرم بود
هرچقدرم که بد بود پدرم بود
بیکس شدم
چشمای کمیل قرمز شده بودند
دستمو گرفت و گفت:مگه من مردم ازاده
خودم هم پدرت میشم هم مادرت
بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم
گفتم:تو دروغ میگی
توهم میخوای ترکم کنی
تو از اولشم منو دوست نداشتی
تو داری دروغ میگی
توحال خودم نبودم
خودمم میدونستم حرفایی ک میزدم رو باور نداشتم
میخواستم یه جورایی غصه های تو دلمو سر یکی خالی کنم
کمیل با ناراحتی دستمو فشرد و چیزی نگفت
مدتی گذشت که اروم تر شدم
چشمامو از بس گریه کرده بودم نمیتونستم راحت باز کنم
-کمیل
-جان کمیل
-منو میبری پیش پدرم
یادته گفتی دیگه فراموشش کن
الان که پدرم مرده منو نمیبری پیشش قبرشو ببینم
بخدا پدرم اگه کاریم کرد به خاطر اعتیادش بود
-هییسس... میدونم ازاده جان میدونم
میریم پیشش
تو اروم شو
همین الان میریم تهران
باشه؟
سرجام نشستم و گفتم:من خوبم
سرم به خاطر گریه ی زیاد به شدت درد میکرد
-خوب نیستی
داری تو تب میسوزی
فعلا یکم استراحت کن
نرگس با یک لیوان اب قند اومد داخل و سمتم گرفتش
گفتم:نمیخورم
-بخورش عزیزم
فشارتم یکم افتاده بهتر میشی
منم وقتی پدرم فوت کرد حالم مثل تو خراب و داغون شده بود
به چشمای غم زدش نگاه کردم
لیوان ابو تو دستم نگه داشتم و بهش خیره شدم
قطره های اشک روی گونم میغلطید و توی لیوان میریخت
یاد خوابم افتادم ک پدرم ازم اب میخواست
دیگه نمیتونستم اینجا صبر کنم
رو به کمیل با گریه گفتم:توروخدا الان بریم خواهش میکنم
نرگس دستشو رو شونه کمیل گذاشت وسرشو تکون داد
با کمکش چادرمو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم
باید زودتر میرفتم تهران سرخاک پدر ومادرم وگرنه از دلتنگی دق میکردم
با همه سرسری خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و زیر لب برای اولین بار برای پدرم فاتحه خوندم
هرچند ته دلم میدونستم جای خوبی تو اون دنیا نداره
بارون اروم اروم میبارید
حتی اسمونم داشت با من همدردی میکرد
...
دستمو رو خاک قبرش گذاشتم
اونقدر غریب بودیم که حتی یه دونه فامیلم نداشتیم که بیاد و بهم تسلیت بگه
اوناییم که تو این شهر بودن دل خوشی از ما نداشتن و خیلی وقت پیش در خونشونو به رومون بستن
حوریه خانوم :خدا رحمتش کنه دخترم
-ممنون خدا همه رفتگان شماروهم بیامرزه
کمیل بازومو گرفت و منو از روی خاک بلند کرد:هوا سرده بهتره زودتر برگردیم
به اندازه کافی پیشش موندی
هوم؟
زیر لب گفتم باشه
نرگس ببرش تو ماشین
-احتیاجی نیست خودم میرم
اروم اروم سمت ماشین رفتم که نرگسم پشت سرم اومد
از پشت شیشه دیدم که کمیل مشغول گفتن چیزایی به مادرشه
مدتی بعد اوناهم سوار ماشین شدند و سمت خونه راه افتادیم
با وجود خستگی از این راه طولانی با من اومدن اینجا
نرگس گفت:فردا شب مراسم سمانس
بهش زنگ میزنم میگم به خاطر فوت پدر ازاده نمیتونیم بیایم
حوریه خانوم گفت: زنگ بزن
گفتم:ممنون از اینکه به فکر منید..شما برید من ناراحت نمیشم بالاخره شما خاله ی بزرگ سمانه هستید..من خونه میمونم تا برگردید
کمیل:اره به نظرم تو و نرگس یه ساعت برین بشینین یه تبریک بگین بعد برگردین
من پیش ازاده خونه میمونم
به نیم رخ کمیل خیره شدم و یاد حرفش افتادم:بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم
چشمامو بستم و به تنهایی خودم فکر کردم که با وجود کمیل کمرنگ میشد
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_40
کنار تختش نشسته بود و قران میخوند
-اجازه هست
-بیا تو
رفتم داخل و کنارش ایستادم
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:کاری داشتی؟
تسبیحشو سمتش گرفتم و گفتم:تو این مدت کلی صلوات فرستادم
لبخند زنان گفت:پس کلی دلت واسم تنگ شده بود
باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:نمیخواید برید مراسم سمانه؟
مادرتون و نرگس رفتن
-نه تو فعلا برام مهم تری
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه یه سوال ازتون بپرسم
-بپرس
-هنوزم بهش علاقه دارید؟
اخمی کرد و گفت:گفتم که
من همه چیزو فراموش کنم
بیا از گذشته حرفی نزنیم
با فاصله ازش نشستم و سکوت کردم
-میخوای قران بخونی؟
سرمو تکون دادم که به کنارش اشاره کرد:اینجا بشین
دو نفری برای پدرامون قران بخونیم
بهش گفتم:میشه مثل اونوقت ک تو مشهد دعای کمیل و عهد خوندید الانم با همون صدا قران بخونید
-چرا نمیشه
قرانو بوسید و با صدای بلندو زیباش شروع به خوندن کرد
بعد از تموم شدن قران گفتم:تسبیحتونو نگرفتید
-دست خودت باشه
-نرگس میگفت خیلی این تسبیحو دوست دارید
-اره دروغ نگفته
-جدی برای من باشه؟
لبخند زنان گفت:شک داری
راستی
-بله؟
-حالا ک پدرت فوت شده مراسمی ک گفتم برای خودمون بگیریم بندازیم واسه دو ماه دیگه یا تابستون
-میشه یه چیزی بگم
-جان
خجالت میکشیدم اینطوری جواب میداد
-به جای مراسم بریم قم زیارت
-واقعا میگی؟
-بله
هزینشو به یه موسسه خیریه کمک کنیم
-مطمئنی؟
بعد چندسال دیگه نیای بگی کمیل خیلی نامردی واسم یه مراسم خشک و خالیم نگرفتی
از لحن شوخش خندم گرفت:نه خیالتون راحت باشه
دلم میخواد برم جمکران
تاحالا نشده ک برم
دستشو گذاشت رو چشاشو گفت:چشم
لبخندی زدم و گفتم:ممنون
-پس اخر همین هفته بریم جمکران
بعدش یه خونه نزدیک خونه مامان اجاره میکنیم و اونجا زندگی میکنیم
گفتم:من دوست دارم کنار حوریه خانوم و نرگس زندگی کنیم
اونا فقط شمارو دارن
پیش هم بهتره
خندید و گفت:خیلی خانومی
به گل های قالی خیره شدم که صداشو شنیدم :منکه از خدامه
ولی تو فعلا داری خیلی کوتاه میایا
گفتم:چه میشه کرد
-ای بابا
قرانو رو میز گذاشت و گفت:میخوام برم مزار شهدا تو نمیای؟
-کاش از خدا چیز دیگه ای میخواستم
-چرا
-تو دلم داشتم به اونجا فکر میکردم
-دل به دل راه داره
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهلم
#نویسنده_محمد_313
زیپ کاپشنشو بست و روی سنگ قبر شهید گمنام اب ریخت
با دستم روی سنگ قبر رو پاک کردم تا گرد وخاک ها کنار برن
با دیدن سنگ قبرا یاد پدر و مادرم میفتادم
تقریبا دو هفته ای از مرگ پدرم میگذشت هرچند من دیر فهمیدم
اگه کمیل نمیرفت سراغ پدرم حالاحالاهم نمیفهمیدم
کمیل :ازاده
سرمو بردم بالا که نور گوشیش رو صورتم خورد و صدای عکس گرفتن اومد
گفتم:چیکار میکنید
-ازت عکس گرفتم
خندیدم و گفتم:من اماده نبودم؟
-از قصد بیخبر گرفتم
هووم خوب شده
گفتم:میشه بیینم ؟
-نه
-چرا
-گوشی وسیله ی شخصیه
-ولی عکس منه؟
خندید و دوربین گوشیشو دوباره بالا برد که دستامو رو صورتم
گذاشتم
-دارم فیلم میگیرم دستاتو بردار
گفتم:شما ک بهم نشون نمیدید
-قول میدم نشون بدم
دستامو برداشتم و گفتم:حالا چرا فیلم میگیرید؟
صداشو صاف کرد و تو دوربینش گفت:اهم اهم...من میخواستم در محضر این شهید بزرگوار
از این بانوی گرامی که مقابل من نشستن
خواستگاری کنم
خندیدم و گفتم:ما ک ازدواج کردیم
کمیل:این خواستگاری فرق داره
-دیوونه
-خانوم ازاده
ایا شما به بنده وکالت میدهید شمارو به عقد دائم قلب اقا کمیل در بیاورم
به اطرافم که رهگذرا با خنده نگامون میکردند نگاه کردم و گفتم:زشته
-خانوم ازاده
برای بار دوم میپرسم
با خنده گفتم:عروس رفته زیارت کنه
خندید و گفت:برای بار سوم میپرسم
به لنز دوربینش نگاه کردم و گفتم: با اجازه ی پدرو مادرم......
منتظر نگام کرد که گفتم:ولی شرط داره
دوربینشو یکم پایین اورد وگفت:هرچی باشه قبوله
گفتم: باید قول بدید هیچ وقت تنهام نزارید
لبخند زد و گفت:گفتم ک قبوله
-پس بله
خندید و دستشو سمتم گرفت
انگشتاشو ازهم باز کرد ک با دیدن حلقه ای که کف دستش بود چشام برق خاصی زد
-اینو وقتی شما مشهد بودی از اینجا خریدم
هرچند دیر ولی حلقه ی ازدواجمونه
به صورتش نگاه کردم که لبخند ارامش بخشی به روم زد
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_41
چمدونمون رو پشت ماشین گذاشت و صندوق عقبو بست
حوریه خانوم با لبخند پشت سرمون ایستاد و گفت:مواظب خودتون باشید
نرگس ادای گریه کردن رو دراورد و گفت :زود برگردینا..من خونه تنها میمونم دلم میگیره
بغلش کردم و گفتم:حتما خواهری
بغلم کرد و گفت:چقدر شنیدن کلمه ی خواهر حس خوبی بهم میده
کمیل :بسه بابا اشکم در اومد
باخنده از هم جدا شدیم که حوریه خانوم گفت:رسیدین قم زنگ بزنین
-چشم
باهاشون برای بار اخر خداحافظی کردم و گفتم:ممنون مامان حوری
خودش ازم خواست ک مامان حوری صداش بزنم
مثل نرگس و کمیل
با راه افتادن ماشین مامان حوری پشت سرمون اب ریخت و نرگس با صدای بلند گفت:سوغاتی فراموش نشه
براش دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم: باشه
سمت کمیل چرخیدم و اسمشو صدا زدم ک اونم همزمان اسم منو صدا زد
هردو خندیدیم ک گفت:حس میکنم که خیلی دوست دارم
می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ../ چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است / و هزاران خاطره ی نگفته دارد / چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم / همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم / مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم / اما امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز بخوانی / مهربانم ..، دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا / تا انتهای گشودن / بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند / بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد ....
بگذار عاشقت بمانم .....
^^پنج سال بعد^^
-سلام
نگاهی به چهره ی پر از ارایشش کردم و گفتم:سلام بشینید لطفا
روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:اومدم دخترمو برای کلاس های رنگ روغن ثبت نام کنم
لبخندی زدم و گفتم:این خانوم خشگل اسمشون چیه
با لحن شیرینی گفت:پریناز
فرمی سمتشون گرفتم و گفتم:بفرمایید اینو پر کنید
ازم گرفت که در همین حین گوشیم زنگ خورد
نرگس بود
با گفتن ببخشیدی از اتاق بیرون رفتم و جواب دادم
صدای جیغ جیغی اومد که پشت بندش صدای نرگسو شنیدم:الووو ازاده
دستامو رو گوشم گذاشتم و گفتم:وای چیه گوشم کر شد
-از امیر علی بپرس..دیووووونم کرده...توروخدا بیا ببببرش
-باز چیکار کرده؟
-رو همه مبلا با ماژیک نقاشی کشیده
میگم اینا چین میگه خرن
صدای امیر علی اومد ک گفت:عمه جون خر نیستن اسبن
نرگس با حرص گفت:میبینی
خندیدم وگفتم گوشی رو بده بهش
مدتی بعد صدای کودکانه ی پسرم تو گوشی پیچید:الو مامان
-سلام پسرم
-سلام
-شیطون باز عمه رو اذیت کردی که
بهت نگفتم پسر خوبی باش یه گوشه بشین تا من برگردم
-اخه مبلای عمه جون سفید بودن روش هیچی نداشت
گفتم اگه چندتا اسب بکشم روشون خشگل میشن عمه خوشحال میشه
ولی عمه دعوام کرد
-کار بدی کردی عزیزم
نباید بی اجازه وسایل کسی رو خوشگل کنی
به مامان قول میدی تکرار نشه
-باشه
-قوربونت برم
گوشی رو داد نرگس ک ازش خداحافظی کردم و گفتم میام خونه حرف میزنیم
برگشتم داخل اتاق ک مادر پریناز فرمشو داد بهم
ک فیشی سمتش گرفتم و گفتم:اینو واریز کنید
برنامه کلاسیشو تو پوشه میزارم بهتون میدم
بعد از تموم شدن کلاسا چادرمو سرم کردم و برای گرفتن تاکسی رفتم خیابون
در همین حین مادر پرنیا رو سوار ماشین مدل بالایی دیدم ک با دیدن من جلوم ترمز زد و بوق زنان شیشه ماشینو داد پایین:بفرمایید برسونمتون
گفتم:ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم مسیرم شاید بهتون نخوره
-خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید
با اصرار زیادش ناچار سوار شدم و گفتم:بازم ممنون
خواهش میکنم
خندید و به رانندگیش ادامه داد
نمیدونم چرا حس خوبی از نشستن تو اون ماشین نداشتم
بالاخره هرجوری بود تحمل کردم که ماشین مقابل خونه توقف کرد
خدحافظی کردم و پیاده شدم ک کارتی سمتم گرفت و گفت:شماره تماس منه...کاری بود در رابطه با پریناز باهام تماس بگیرید.
-بله چشم
کارتو گرفتم ک دنده عقب گرفت و رفت
زنگ درو فشردم ک صدای خوشحال امیر علی اومد:آخ جوون مامانه
نرگس:وایستا امیرعلی از کجا میدونی شاید غریبه باشه
-نه مامانم همیشه همین موقع میاد
درو باز کرد و با دیدن من ذوق کنان تو بغلم پرید
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_43
صبح رفتم اموزشگاه که دیدم مادر پریناز منتظر وایستاده
سمتش رفتم که گفت:
سلام
جوابشو به گرمی دادم ک گفت:میخواستم باهاتون حرف بزنم
-بفرمایید داخل اتاقم
-نه همینجا خوبه
-بفرمایید
-میخواستم ازتون خواهش کنم
تشریف بیارید خونمون به صورت خصوصی به دخترم اموزش بدید
هزینش هرچقدرم که باشه میدم
چون رفت وامد واسم سخته
پدرم که نداره
به کسیم اعتماد ندارم ک بیارتش
از طرفی عاشق رنگ روغن کار کردنه
ازتون خواهش میکنم
بهم گفتن شما هیچ کلاس خصوصی برنمیدارید
گفتم:بحث سر هزینه نیست
اخه ....
همسرم همچین اجازه ای بهم نمیده
برای همین به موسسه گفتم ک من معذورم
-از کارتون خیلی تعریف میشه
اگه بهم لطف کنید و کمکم کنید ممنون میشم
-باهاتون تماس میگیرم
ممنونی گفت و رو به پریناز گفت:برو کلاست فعلا
.....
-نه ازاده گفتم که
من دوست ندارم خصوصی بری خونه مردم
از اولم ک گفتی برم دوره اموزش نقاشی حرفه ای ببینم باهات همین شرطو گذاشتم
-اخه مادرش میگه رفت و امد به موسسه براش سخته
دلم براش میسوزه
-دلت برای من و پسرم فقط بسوزه
خندیدم ک با اخم نگام کرد:تو که میدونی چقدر حساسم
رو چه اعتمادی بزارم بری خونه های مردم
-به نظر نمیاد زن بدی باشه
از شوهرش جدا شده
بعدشم خونه های مردم چیه!
فقط همین یبار
روم نمیشع بهش بگم نه
کلافه بهم نگاه کرد و گفت:باشه
-با دلخوری میگی
-چیکار کنم بگم نباشه
باز تو غر میزنی ک کمیل ازت یه چیزی خواستما
ادامو در اورد ک خندیدم و گفتم:ممنون عزیزم
-امیر علی خوابیده؟
-اره خوابید ..همش میگفت بابا واسم قصه بگه
-خودت میدونی سرم شلوغه
-ولی یکم واسش وقت بزار گناه داره
-باشه
-من برم مسواک بزنم
-اومدی برقو هم خاموش کن
از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس
بعد اینکه مسواک زدم
دستامو با حوله خشک کردمو گوشیو برداشتم تا به مادر پریناز زنگ بزنم
ساعت یازده شب بود
فردا صبح باید برای پریناز کلاس میزاشتم چاره ای نبود
چون بعد از ظهر امیرعلی رو میبردم پارک وقت نداشتم
با خودم گفتم اگه اولین بار برنداره دیگه زنگ نمیزنم
کمیل غر غر کنان گفت:برقو خاموش کن دیگه چشمو زد
-صبر کن چند لحظه
تماس برقرار شد که با
اولین بوق برداشت
-سلام
-سلام خانوم پارسا خوب هستید؟
ببخشید این موقع شب مزاحم شدم
با همسرم صحبت کردم ایشون موافقت کردن
فردا صبح واسه پریناز دومین جلسه رو میزارم
-وای واقعا ممنونم
ادرسو پیامک میکنم
-فقط با همکارم میام اشکال که نداره؟
-نه مشکلی نیست
-شب خوش
بعد از خداحافظی گوشیو قطع کردم
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهل_و_سوم
صبح به نرگس زدم که قبول کرد همراهم بیاد
چند جلسه که برم حساسیت کمیل هم کمتر میشه
خلاصه نزدیک ده روزی واسه ی پریناز کلاس گذاشتم
استعداد خوبی داشت و تقریبا به زیبایی با رنگ روغن میتونست کار کنه
منم با مادرش ک اسمش فریبا بود حسابی گرم گرفته بودم و احساس بدم بهش از بین رفته بود
دیگه کمیل هم کمتر گیر میداد
چندسری هم مجبورا گفتم پریناز بیاد خونمون
این چندبار ک فریبا پریناز رو میاورد خونمون رفتارش با کمیل عجیب بود
نرگس چندبار بهم گفت ک دیگه خودم برم خونشون و نیارمش اینجا
باهام دعوا کرد ک چرا اینکارو میکنم و پای یه زن مطلقه رو به خونم باز میکنم
ولی من ته دلم به کمیلم اعتماد داشتم
ولی باز به اصرار نرگس و مامان حوری سعی کردم خودم برم خونشون فقط
با خودم میگفتم زیادی نگران فریبا هستن
ناخوداگاه یاد اخرین باری ک فریبا اینجا بود افتادم
پیش کمیل قش قش میخندید و کمیلم مرتب لبخند میزد
ته دلم یه جوری شد
شاید حق با نرگس باشه
اخمی کردم و رفتم سمت کمیل ک رو به روی تلویزیون لم داده بود وایستادم
نگاهی بهم انداخت و گفت:هوم؟
-یه چیزی یادم اومد ک خیلی اعصابمو خورد کرد
-چیه؟
-تو چرا اون روزی ک فریبا پریناز اورده بود برای نشون دادن کاراش
باهاش قش قش میخندیدی
متعجب گفت:من!
-پس من!
-چرت نگو ازاده
-من چرت میگم!
-حوصله ندارم
خواهشا امروز به پرو پای من نپیچ
سرشو به پشتی مبل تکیه داد ک گفتم:یعنی چی کمیل ..چرا امروز اینطوری شدی
-چجوری شدم فقط حوصله ندارم
یه روزم ک خونم تو بزن تو برجک من
با بغض گفتم:خیلی بداخلاق شدی
با قهر رومو گرفتم و رفتم اتاق
به نرگس زنگ زدم و با گریه باهاش درد ودل کردم ک گفت کار اشتباهی کردم ک عصبی رفتم و اون چیزی ک تو ذهنم بوده به کمیل گفتم
اشتباهمو قبول داشتم ولی بازم کمیل خیلی بداخلاق شده بود
گوشیم زنگ خورد که دیدم اسم فریبا روش افتاده
تصمیم گرفتم برم خونش و بهش بگم ک دیگه نمیتونم جلسه ی خصوصی بیام و محترمانه بگم اونم دیگه نیاد خونمون به بهونه ی نشون دادن کارای دخترش
لباسمو پوشیدم و از خونه خواستم برم ک کمیل گفت:کجا؟
-بیرون کار دارم
-لازم نکرده بری
-کار دارممممم
درو محکم بستم ورفتم
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_44
مردد دستمو رو زنگ خونشون گذاشتم
یاد ذوق کودکانه پریناز موقع نقاشی کردن افتادم
ولی با خودم گفتم دیگه دوست ندارم با فریبا ارتباطی داشته باشم
ته دلم گفتم شاید این فقط یه حس حسادت زنانه باشه
خواستم برگردم ک در حیاط باز شد
فریبا متعجب بمن نگاه کرد و گفت:سلام ازاده جون
پریناز ک این ساعت کلاس نداره
لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه رفتم خرید سرراه اومدم اینجا گفتم بهتون بگم ک مشکلم برطرف شده و دیگه خودم میتونم بیام خونتون به پریناز درس بدم
دیگه لازم نیست زحمت بکشید اون همه راه بیاید خونمون
انگار ک از چیزی ناراحت شده باشه گفت:واقعا؟
-بله ..من دیگه برم اقا کمیل منتظرمه نگران میشه
ازش خداحافظی کردم و با تاکسی برگشتم
سر راه رفتم مزار شهدا یکم درد دل کردم تا سبک بشم
باید رو اعصابم مسلط باشم و با کمیل راه بیام
شاید اینروزا فشار کاری زیادی بهش وارد بود
کلید انداختم و رفتم خونه
اونقدر تو مزار شهدا نشسته بودم ک یادم رفت به تاریکی میخورم
ساعت هشت شب بود
با دیدن کمیل ک عصبی تو خونه قدم میزد گفتم:سلام
سمتم اومد و گفت:علیک سلام
تا این موقع شب کجا بودی؟
-کار داشتم
بعدشم هنوز ساعت هشته
همچین میگی تا این موقع شب
-ساعت هرچی ک باشه هوا تاریک شده و برای یک زن خوب نیست تنها بیرون باشه
چه کاری داشتی بیرون
چرا بهت گفتم لازم نکرده بری گوش ندادی به حرفم
خیلی سرخود شدیا
-چرا اینطوری رفتار میکنی کمیل
قبلا هم چندبار اینطوری دیر کردم ولی تو اینقدر بهم نریختی
راست و پوست کنده بگو چته
-من چمه؟
چرا میخوای ثابت کنی که من چیزیم هست
معلوم نیست خانوم تا این موقع شب کجا بوده با کی بوده
پوزخندی زدم و گفتم:نترس
بگو راحت حرفتو
هرچی تو دلته بریز بیرون چرا نیش و کنایه میزنی!!!
یه دفعه ای بگو با دوست پسرت بیرون بودی دیگه
سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت:دهنتو ببند
بغض کردم ک کلافه پوفی کشیدو زیر لب گفت:ازاده
با گریه رفتم سمت اتاق امیر علی
اولین باری بود ک ازش سیلی میخوردم
سرمو کنار تخت پسرم گذاشتم و حسابی گریه کردم
دلم دقیقا از چی پر بود!
یکم موهای امیر علی رو نوازش کردم که کتابشو کنار گذاشت وسمتم چرخید :مامانی چرا گریه میکنی
گفتم:هیچی پسرم دلم برات تنگ شده بود برای همینه
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:برای من گریه میکنی؟
-اره
-مامانی گریه نکن وگرنه منم گریم میگیره ها
با لبخند بوسش کردم ک کتابشو سمتم گرفت و گفت:من که بلد نیستم بخونمش
توواسم قصه میگی
-باشه عزیزدلم
به نصفه هاش رسیدم ک متوجه شدم خواب رفته
هنوز ساعت هشت و نیم بود
امشب خیلی زود خوابید
نفس عمیقی کشیدم و برای عوض کردن لباسام رفتم اتاقم
کمیل ساکت رو تخت نشسته بود
متوجه حضور من شد ک عکس العملی نشون نداد
منم بالشت و پتومو برداشتم که برم اتاق امیر علی بخوابم
.....
صبح از خواب پریدم که دیدم امیرعلی محکم بغلم کرده و خوابیده
لبخندی زدم و صورتشو نوازش کردم:پسرم...عشق مامانی
خوابش سبک بود
چشماشو باز کرد
بعد از اینکه صبحونشو دادم لباساشو پوشوندم ک بریم خونه مامان حوری
امروز چون حال و حوصله ی کار نداشتم زنگ زدم مرخصی گرفتم
کمیل ظاهرا خونه نبود
یادداشت رو اپن گذاشته بود ک تا شب نمیاد خونه
تو دلم گفتم :چه بهتر
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_45
نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند
امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره
گفتم:اره
چرا بچه نمیاری؟
-فعلا زوده بابا
شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟
با بی تفاوتی گفتم :سرکار ،
گفت تا شب نمیام
-جدا؟
-اره
-ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟
-اره والا
حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه
شک تو دلم افتاد
به گوشیش زنگ زدم خاموش بود
کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟
-کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت
-حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره
بالاخره دست راست مدیره
پیامکی از طرف فریبا واسم اومد
اینو کجای دلم بزارم
اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم
جا خوردم
یعنی قصد داشت از اینجا بره!
ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم
با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم
رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم
-کجا
-با فریبا کار دارم
-بگم محمد برسونتت
-نه خودم تاکسی میگیرم
-ماشین هست دیگه
- تعارف ندارم
چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد
کمیل بود
اومد داخل و درو بست
نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای
-رفتم شرکت امروزم تعطیل بود
دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه
با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟
-میرم خونه فریبا اینا
-دیگه نمیخواد بری
نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی
-تو دخالت نکن
رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم
-گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم میاد زنم تو خیابونا ول بچرخه
عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم!
خجالت نمیکشی
خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس
چیزی نگفت
اخمش پررنگ تر شد
-اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار
بشین خونه بچتو بزرگ کن
چرا کمیل اینطوری شده بود!
خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم
-کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم
-حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی
نمیخواد ...
خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد
بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره
نمیخوام
محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل
خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین
جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهل_و_پنجم
#نویسنده_محمد_313
با بغض رو به کمیل گفتم:پس میرم مزار شهدا
چیزی نگفت که منم بی وقفه از خونه رفتم بیرون
تا مزار شهدا پیاده رفتم
خودمم نفهمیدم چجوری رسیدم
فقط چشم باز کردم که دیدم همون جای همیشگی خودمو کمیل نشستم
از شهدا کمک خواستم
برای حفظ زندگیم
خدایا کمک کنم !
چشمامو بستم و با خودم زمزمه کردم:من باید عاقل باشم نباید لجبازی کنم
بعد از اینکه اروم شدم خواستم برگردم خونه که فریبا زنگ زد
جواب ندادم
بهتره فعلا باهاش لج نکنم تا یکم اروم شد ازش بپرسم دلیل این تغییر عقیدش چیه
باید منطقی برخورد کنم
خواستم گوشیمو بندازم تو کیفم ک پیام داد:توروخدا بردار
دوباره زنگ زد که کلافه و مردد به صفحه گوشی نگاه کردم
فوقش صادقانه میگم که کمیل اجازه نمیده دیگه کار کنم
جواب دادم که دیدم با گریه گفت:الوووو ازاده....
-چیشده؟
-شوهرم اومد پرینازو با خودش برد
کمکم کن ازاده
من بدون دخترم میمیرم
من چمدونامو جمع کرده بودم
هق هق کنان گریه کرد
دلم واسش میسوخت:فقط یه ساعت بیا پیشم ازاده
به کمکت نیاز دارم
بخدا جز تو کسی رو نمیشناسم تواین شهر غریبم
شوهر سابق گور به گور شدمم ک خودت میدونی چجوری ادمیه
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:باشه به کمیل میگم میام
-تورو به امام زمان کمکم کن ازاده
دلم ریش میشد از لحن ملتمسانه فریبا
به کمیل زنگ زدم
بازم خاموش بود
یکم قدم زدم و باخودم فکر کردم
دست اخر گفتم فقط یه ساعت میرم ببینم چیشده
بعدش ک برگشتم خونه به کمیل میگم
تا خونشون دربست گرفتم
زنگو زدم که تو ایفون گفت:بیا بالا عزیزم خوش اومدی
صداش گرفته بود
رفتم داخل
تو بغلم یکم گریه کرد تا به سختی تونستم ارومش کنم:پریناز همه زندگی منه
-اروم باش عزیزم به خدا توکل کن
فین فین کنان گفت :برم واست یه چیزی بیارم
اصلا حواسم نبود
خندیدم و گفتم:فدای سرت
من باید سریع برگردم کمیل منتظرمه
-خوش به حالت ازاده...یکی رو داری که عاشقته نگرانت میشه
من خیلی تنها و بیپناه هستم
یاد چندسال پیش خودم افتادم
دستشو گرفتم و لبخند زدم
از جاش بلند شد و رفت اشپزخونش که زیر زمین میخورد پایین
یه مدت گذشت که دیدم خبری ازش نیومد
نگران خواستم برم دنبالش ک با شنیدن صدای کسی متعجب چرخیدم:به به ازاده خانوم
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_46
مرد جوونی اومد سمتم و مقابلم دست به جیب ایستاد
رو به فریبا گفتم:تو که گفتی تنهام
جوابی نشنیدم
دلم پر اشوب شد
-قیافم واست اشنا نیس؟
خوب دقت کردم ک احساس کردم میشناسمش
اگه اشتباه نکنم منصور بود!
تنها تفاوتش با پنج سال قبل اینه ک ریش گذاشته بود و موهاشو رنگ کرده بود
چندبار خونه پدرم دیده بودمش که باهم قمار میکردند
تو اخرین قمار پدرم منو به اون باخت
من زیر بار نرفتم که منو دزدیدن و به اون مهمونی بردن
به ذهنم فشار اوردم ک یادم اومد فریبا همون دختریه که با منصور دیده بودمش
دستامو رو گونم گذاشتم و به خاطر اومدنم به اینجا خودمو سرزنش کردم
-دلیلی برای موندم اینجا نمیبینم
سمت در خروجی رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم ک دیدم قفله
سمت منصور چرخیدم و گفتم:درو باز کن
پوزخندی زد و گفت:اول وایستا و حرفامو گوش کن
-من هیچ تمایلی برای شنیدن حرفات ندارم
فریبا دست به سینه ایستاد و گفت:چاره ی دیگه ای هم نداری
بهش با نفرت نگاه کردم که منصور اسلحه ای از پشت سرش در اورد و گفت:گفتم بشین
روی یکی از مبلا نشستم که قدم زنان شروع به حرف زدن کرد:از بچگی توسری خور بودم...همه زندگیم پر شده بود از توسری های خانوادم
کمیل سر به زیری ک مرتب تو مدرسه و درساش تشویق میشدو تو سر من میکوبیدن
از همون بچگی با این عقده بزرگ شدم
وقتی با گروه های آتئیستی اشنا شدم تصمیم گرفتم از دین خارج بشم
اعتقادی به این چیزا نداشتم
الان میفهمم که چقدر احمق بودم
ولی دیگه خیلی دیر شده
اب از سرم گذشته
راه برگشتیم نیست
من تا خرخره تو کثافت غرق شدم
میخواستم کمیلم با خودم غرق کنم برای همین باهاش دوست شدم و الکی گفتم میخوام توبه کنم
نفرت من از جایی شروع شد ک پدرم به خاطر تصادفی ک پدر کمیل بیست سال پیش کرد پاهاشو از دست داد
اگه به جای کمیل که اون موقع ده دوازده سالش بود پدرمو نجات میدادن الان پاهاش سالم بود
من به خاطر پدرم از بچگی کار میکردم تا کمک خرج خانواده باشم ولی پدرم منو با بیرحمی از خونش بیرون انداخت و بهم گفت تو کثافتی
پوزخندی زد و ادامه داد:
#ادامه_دارد....
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهل_و_ششم
#نویسنده_محمد_313
وقتی گفتن سمانه رو نشون کمیل کردن دیگه نفرتم از کمیل به اوج رسید
سمانه حق من بود
من از کمیل بزرگتر بودم
دیوونش بودم
اونوقت اون نامردا میخواستن زن کمیل بشه
من همه این کارو کردم ک زندگیشو مثل خودم خراب کنم
تو ک وارد زندگیش شدی خوشبخت شد
بچه دار شدین ..هه
نمیتونم تحمل کنم نقشم خراب شده باشه
میخوام همونطور که تورو وارد زندگیش کردم از زندگیش حذف کنم
گفتم:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی...تو ی ادم کینه ای و خودخواهی هستی که داری یه ادم بیگناه رو به خاطر گناهای خودت مجازات میکنی
-خفه شو
اسلحشو سمتم گرفت:فقط خفه شو و گوش کن وگرنه میفرستمت پیش پدرت
-توی عوضی پدرمو کشتی..میدونستم کار خودت کثافتته
-اره من کشتمتش...مرتیکه مفنگی فکر میکرد میتونه راه به راه ازم باج بگیره..از شر یه انگل جامعه خلاص شدیم
خنده ای سر داد که پوزخندی زدم و گفتم:برات متاسفم
جلو گریمو گرفتم تا ضعفمو نشون ندم
ته دلم به شهدا متصل شدم
فریبا:زودتر کارو یکسره کن منصور
پریناز خونه مامانم ایناس
باید زودتر بریم پرواز داریم
منصور ماشه ی تفنگشو کشید و گفت:متاسفم ازاده خانوم اینجا ته خطه
دلم نمیخواد قبل رفتنتم خونی بیینم برای همین بی سروصدا از دستت راحت میشم ک بری پیش پدر عملیت
گرچه شاید به نفع کمیل باشه ک از دست زنی که پنج سال پیش باعث بی ابروییش شد خلاص شه
خندید و گفت:ببرش تو اتاق
فریبا بازمو گرفت که گفتم:بمن دست نزن
-خفه شو و راه بیفت
منو بزور داخل اتاقی انداخت و دست و پامو بست
خواست دهنمو ببنده ک گفتم:خیلی نامردی
پوزخندی زد و دهنمو بست
چیزی مثل کپسول اورد و شیرشو باز کرد
-تا یک ساعت دیگه بی سر وصدا با گاز مونوکسید کربن خفه میشی
بای بای مربی مهربون
خندید و در اتاقو قفل کرد
هرچی سعی کردم دستامو باز کنم بی فایده بود
با گریه گفتم:کمممیل
چهره ی معصوم امیر علی جلو چشام بود
کاش هیچ وقت نمیومدم
سرم گیج میرفت
چندبار سرفه کردم و سعی کردم نفس نکشم
ولی نمیشد
صدای قدم زدن کسی رو شنیدم
چشام نیمه باز بود
کسی خودشو محکم به در کوبید و فریاد زنان گفت:ازاده...ازاده
دیگه نفهمیدم چیشد
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_48
تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد/
من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد/
خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها/
عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد
***
منتظر پشت شیشه اتاق ایستاده بود
تسبیحش را در دستش فشرد و گفت:خدایا من ازاده رو از خودت میخوام....نذر میکنم اگه حالش خوب شه هرسال اربعین پیاده تا کربلا بریم
دیگر طاقت درد کشیدن های ازاده را نداشت
-یا امام حسین یه عمر به عشق خودت نوحه خوندم
روضه خوندم
حالاهم منت نمیزارم فقط بیا و روی منو زمین ننداز
فردا عاشوراس
تورو جون زینبت
دعا کن ازاده خوب شه
از خدا بخواه بهم برش گردونه
دستی روی شانه اش قرار گرفت ک برگشت
محمد:حالش چطوره؟
-دکترش گفت اگه تا فردا حالش بهتر نشه ممکنه دیگه هیچ وقت نتونه چشماشو باز کنه
شدیدا مسموم شده
خودش را در اغوش مردانه محمد انداخت:اشوبم محمد..اشوبم..برای حال دلم دعا کن..برای ازاده دعا کن
-خدابزرگه..تنها کاری ک از دستمون برمیاد دعا کردنه
از او جدا شد و گفت:
-امیر علی خوبه؟
-مامان پیشش موند
نرگس مضطرب گفت:بیچاره امیرعلی بدون ازاده دق میکنه
محمد اخمی کرد و به کمیل اشاره کرد که نرگس با گریه سرشو تکون داد و پایین انداخت
-راستی کمیل..امروز حاج رضا زنگ زد قرار بزاره امشب مسجدشون نوحه خونی کنی
امشب شب عاشوراس
بهش میگم حالت مساعد نیست و کنسلش میکنم...
دستش را روی شانه ی محمد زد و گفت:نه میرم
-ولی حالت خوب نیست
-حال من اونجا بهتر میشه
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهل_و_هشتم
#نویسنده_محمد_313
سربند مشکی رنگش را به سرش بست و میکروفون را دستش گرفت
چشمانش را بست و از اعماق وجودش گفت:یا حسین به عشق خودت بدون هیچ چشم داشتی میخونم
به چهره ی امیر علی که کنار محمد ایستاده بود خیره شد و شروع به خواندن نوحه ای از بنی فاطمه کرد
-باید قلبم برا تو حرم باشه
باید قلبم براتو حرم باشه
دائم بساط روضه ی تو علم باشه
باید قلبم براتو حرم باشه
دائم بساط روضه ی تو علم باشه
وقتی زندگیم شده عاشقی و دلبرم حسینه
روز و شب ندارم حرف اول و اخرم حسینه
صرف تو شد همه روز شب و های من
با تو سر شد شب و روز و دنیای من
حسین اقای من ...اقای من
به امیر علی که از ذوق شنیدن صدای پدرش نامتوازن سینه میزد لبخندی زد و با شوق بیشتری خواند
چشمانش را بست و بار دیگر در اعماق وجودش دعا کرد
با شنیدن صدای زنگ گوشی اش دلش ریخت ولی همچنان با اشک به خواندن ادامه داد:بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه
وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه
بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه
وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه
بعد از تمام شدن نوحه امیر علی در اغوشش جای گرفت که گونه اش رابوسید و اشک هایش را پاک کرد:بابایی همونطوری ک گفتی کلی واسه مامان دعا کردم ک زودتر خوب خوب شه و برگرده پیشمون
-قبول باشه پسرم
به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد ک دید نرگس با او تماس گرفته بود
دوباره به او زنگ زد ک بعد از چند بوق برداشت
صدای گریان نرگس را که شنید تمام وجودش فروریخت
امیر علی را روی زمین گذاشت و گفت:چیشده؟
با گریه گفت:زودتر خودتو برسون بیمارستان ....
-ازاده چی شده ؟؟؟؟
- دکترش گفت حالش بهتر شده
گفت تونستیم بیشتر سمیت گازو خنثی کنیم
لبخندی زد و گفت:یعنی خطر رفع شده؟
-تقریبا اره...خدا بهت برش گردوند کمیل ...به امیر علی رحم کرد
زیر لب گفت :خدایا شکرت
از بقیه خداحافظی کرد و پیشانی بندش را باز کرد
رو به امیر علی گفت:
- بابایی ،بزن بریم پیش مامانت
با ذوق گفت:واقعنی؟
-اره پسرم
یک دو سه که گفتم بدو بریم
هردو با شوق میان هیئت میدویدند
محمد با لبخند محو نشدنی به انها خیره شد و رفتنشان را تماشا کرد
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn