🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بامن_بمان_20
#نویسنده_محمد_313
به درب ورودی حرم که رسید از شدت خوشحالی ، لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت و دانه های درشت اشک روی گونه اش غلطیدند.!
مادرش ارام گفت:
_کمیل؟؟
-شما برید مادر، من خودم میام!
بعد از رفتن انها بغضش ترکید و با حال خراب، درحالی که اشک میریخت قدم برمیداشت.
کفش هایش را در اورده بود و پا برهنه و دیوانه وار دنبال ضریح میرفت.
چشمانش را از اشک پاک کرد و لحظه ای به خود امد ک دید مقابل ضریح ایستاده
انقدر حال دلش خراب بود ک اصلا نفهمید کی و چگونه رسید!
به دیواری تکیه داد و تا میتوانست اشک ریخت.
_"اقا سلام،اقای خوبی ها سلام.
فکر کنم بدونی تو این مدت چه بلاهایی سرم اومد.
اقاجان کلی تهمت و حرف های ناروا شنیدم.
از کسی ک حقم بود،سهم دل و زندگیم بود، مجبور شدم بگذرم.
حالم خرابه اقاجون،خیلی دلم شکسته،
اومدم واسم دعا کنی اروم بگیرم.
واسم دعا کنی بشم کمیل سابق،
سمانه رو برای همیشه فراموش کنم
اون دیگه میخواد ازدواج کنه
کمکم کن اقا،واسم دعا کن.
خدا دعاهای تورو زودتر از من قبول میکنه..
حال دلم بارونیه،افتابیش کن.
روی زمین نشست وسرش را روی زانو هایش گذاشت.
مدت ها در دلش راز و نیاز کرد و تا میتوانست درد و دل!
با احساس دستی روی شانه اش از جا پرید، که پیرمرد خمیده ای ک تعداد زیادی کتاب در دستش بود،
یکی از انهارا سمتش گرفت و گفت:
_بیا پسرم.
یکی از کتاب های دعارا برداشت و ورق زد،احساس سبکی میکرد.
به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد که متوجه شد چند ساعت است انجا نشسته و گریه میکند، چشمانش قرمز شده بودند
با مادرش تماس گرفت که متوجه شد انهاهم در گوشه ای از حرم مشغول دعا هستند.
#ادامه_دارد....