🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_2
#نویسنده_محمد313
متعجب دستگیره ی در را بالا پایین کرد و به در کوبید:درو باز کنید
باید منصورو ببرمش بیمارستان
صدای خنده ی منصور را ک شنید شکه شده زیر لب گفت:منصور!
-عجب فیلمی بازی کردی منصور
اشکم داشت در میومد
صدای خنده ی دوستانش را ک از پشت در شنید با مشت و لگد به در کوبید و گفت:چی تو سرته منصور...من میخواستم کمکت کنم
این درو باز کن
منصور !
جوابی نشنید
ناامید به در تکیه داد و روی زمین نشست
باورش نمیشد از منصور رو دست خورده
چه نقشه ای برای او داشت ک اینطور به وسط این مهمانی کشانده اش و داخل این اتاق زندانی اش کرده
چشمانش را روی هم گذاشت تا تمرکز کند ک با شنیدن صدای جیغ کسی از جا پرید
با دیدن دختری ک گوشه ی اتاق کز کرده و جیغ میزند به در چسبید و گفت:تو تو کی هستی
دختر با ترس گفت:شما کی هستید
چی از جون من میخواید
چرا منو اوردید اینجا
کمیل گفت:من شمارو نمیشناسم خانوم
خودمم اینجا گیر افتادم
دختر جوان به گوشه ی دیوار تکیه داد و گفت:اگه نزدیکم بیای خودمو میکشم
کمیل دست هایش را بالا برد و گفت:چخبرته خانوم
من بمیرمم نزدیک شما نمیام
هق هق کنان گفت:اینجا کجاس
منو چرا اوردین اینجا
!
کمیل کلافه سرش را میان دستانش گرفت و گفت:خودت کمکم کن یا صاحب الزمان
مدتی گذشت که با شنیدن صدای جیغ و داد بقیه گوش هایش را تیز کرد:مامورا اومدن
مامورا اومدن فرار کنید
دستگیره ی در را دوباره بالا پایین داد و با خوشحالی گفت:درو باز کنید
من اینجا زندانی شدم
درو باز کنید
با شنیدن صدای چرخیدن کلید در اتاق روزنه های امید در دلش روشن شد
خواست در را باز کند که
با شنیدن صدای جیغ دخترجوان سمت عقب برگشت ک دید بیحال روی زمین افتاد
کنارش نشست و صدایش زد:خانوم...خانوم
چیشد؟
بریده بریده گفت :
نمیتونم
نفس
نفس بکشم
کمیل نگران و اشفته به اطرافش نگاه کرد ک در همین حین در اتاق به شدت با لگد باز شد و چند سرباز امدند تو و گفتند:دونفرم اینجان جناب سروان
کمیل شوکه شده لبانش بهم قفل شد
ادامه دارد...
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn