آن کسانی که هوای نفس را سر رشته دار زندگی خود می کنند، الهشان هوای نفسشان است. آن کسانی که یک انسان سرکشِ متجاوز را در امور زندگی خود، دستش را باز می گذارند، الهشان همان شیطان است. هر چه در وجود انسان، بی قید و شرط دستش باز باشد و حکومت و تحکم بکند، او اِله اوست.
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_هشتم
@ketabetarhekoli
🍃🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
لحظه ملاقات فرا رسیده...
در قنوت عاشقانه ات با معبود برای فرج مولایمان هم دعا کن...
التماس دعا...✋
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_نهم
صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ...
اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش...
دوباره ضربه ایی به در زد: سارا خانووم.. خواهش میکنم درو باز کنید.
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم. صدایش در گوشم موج زد: سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش...
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.
تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست...
با موهایی پریشان؛ صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد.
تقریبا بلند گفت: صبر کن.. داری چیکار میکنی!؟
زخم دستم سطحی بود.. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم: دهنتو ببند!
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم.آرزوی این تَن را به دلش میگذاشتم. داد بی جانی زدم: نزدیک نیا عوضی!
ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند.
آرام لب زد: باشه. فقط اون شیشه رو بنداز کنار؛ از دستت داره خون میاد...
روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی! وقتی دانیال رو ازم گرفتی...
وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیم رو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنم و خِرخِرتو بجوئم...
اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم...
نمیدونم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای..
اما آرزوی اینکه من رو به رفقای داعشیت بدی را به دلت میذارم...
گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید.
غافلگیر شدم...
به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت. اما شیشه در دستش بود و از پارگیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد...
هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش...
روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمرد. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد.
شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد.. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد.
چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد: برین روی تختتون استراحت کنید. خودم اینا رو جمع میکنم.
این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.
سرش را بالا آورد. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دیدو گفت: واقعیت چیزه دیگه ایه. همه چیز رو براتون تعریف میکنم.
یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد اما محکم: قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من.نه از طرف داعش.
مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم.
من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت.
#ادامه 👇👇👇👇👇
پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید.
حسام اشاره کرد: هیییس!! حاج خانوم. چیزی نیست؛ یه بریدگی سطحیه. بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد.
پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد.
حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دست دیگرش، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.
با دقت نگاهش میکردم. بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد.
او هم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد. در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت.
صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم: آقا حسام! مادر تورو خدا برو درمونگاه! شدی گچ دیوار...
و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش.
قرآن به دست برگشت
چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست.
دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت.
چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آواز قرآنش...
پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی...
صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته می کردند پنبه هایِ روحم را...
دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفس گیرتر میشد.
اما من اشک ریختن بلد نبودم...
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب..
که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی)
ورزش،اطمینان و اعتماد به نفس را در انسان تقویت میکند.
جوان را به خودش مطمئن و خاطر جمع میکند.خاصیت طبیعی ورزش این است که آنها را از آن حالت خمود و رکود بیرون می آورد.
ورزش زنان،کاری لازم است. باید ورزش کنند.
⚽️🏀🏈⚾️🎾
خوب🌸 خانم های گل🌸 یه یا علی بگید و شروع کنید.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
⛔️ایست⛔️
😳به هر کسی مومن نگویید😳
🤔مومن واقعی کسیت؟
👌علامت و نشانهی، حرکت صحیح مؤمنان، در مسیر بازگشت 👈به سوی الله،
آن است که؛ 👇👇
آنان روز به روز به اسم رحمان الله نزدیکتر شده، و مهربانتر و رئوفتر میشوند.
✳️بنابراین انسانهایی موفقتر و جلوتر هستند که رأفت و رحمتِ بیشتری را از خود صادر کرده و نسبت به دیگران مهربانتر و رحمانتر هستند.
💕 آنان هر چه از عمرشان میگذرد، شادتر، آرامتر و مهربانتر میگردند.
#استادمحمدشجاعی
🌸🌿🌸🌿🌸
@ReyhanatoRasoul97
✨✨✨✨✨
#خدا_جونم_با_من_کار_داشتی⁉️😍
همه گرفتاری ها از طرف خداست
#حاج_اسماعیل_دولابی
👈بدان کار، کار خداست!👉
هر وقت در زندگیات گیری پیش آمد و راهبندان شد، بدان #خدا کرده اسـت؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است،
در واقع گرفتهی یار است.
#یارگرفتارت_کرده
💠 مصباحالهدی، ص ۳۰
👇
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاهم
این حس در چنگالم نبود... خواه، نا خواه صدایِ آوازه ی قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم.
گفته بود واقعیت چیز دیگریست؛ اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود؟؟ گفته بود همه چیز را میگوید؛ اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکنم؛ مگر میشد؟؟ اون خودِ خطر بود...
این مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود...
همان که دانیالم را مسلمان کرد...
همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلام و خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم...
که نشد...
که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم...
درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و حتی زیبایی و تمام هستی ام را گرفت.
راستی کجایِ زندگیش بودم؟ من که هیزم فروشی نمیکردم! پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم...
کاش میدانستم جرمم چیست؟!...
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم می رسید و من قانعتر از همیشه ، پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد.
چرا دیگر نمیخواند؟!
تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود! ریش داشت اما کم؛ سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد.
این چهره حسِ اطمینان داشت، درست مانند روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال...
چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد: یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟ آقاحسام؟؟
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد: خوبم حاج خانووم.. فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم؛ همین الانم میرم پیش علیرضا، درستش میکنه؛ چیزی نیست؛ یه بریدگی کوچیکه...
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت! مسلمانان را باید از ریشه کَند...
به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت: بی زحمت بذارینش تو کتابخونه ؛ خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم. پاکه.. پاکه...
سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم: مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری! مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون؛ یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن! آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید؛ اون از اون دختره ی خیر ندیده که این بلا...
صدای حسام پر از خنده بود: اِ..اِ..اِ.. حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میرین...
پیرزن پر حرص ادامه داد: غیبت کجا بود! صدام آنقدر بلند هست که بشنوه؛ حالا اون زبون من رو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو
حسام باز هم خندید اما کم توان: اولا که چشم!! اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.
دوما، حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..
هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام.
این جوان دیوانه بود. درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمی یافتم...
با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم...
رفت...
بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم...
برایم قرآن خواند و رفت...
اگر باز نمیگشت؟؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟؟ باز هم برزخ...
باز هم زمین و آسمان...
#ادامه 👇👇👇
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن...
بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان...
سنگینیِ ابهام، ترس و سوال شانه هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم.
بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید...
با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین...
یعنی زخمش خوب شده بود؟؟
یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد.
بی جواب،نگاهش کردم: گفتی همه چیز رو بهم میگی.. بگو!
میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟؟
مکث کرد: میگم...اما الان نه! فعلا نمیتونم چیزی بگم.
خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم: شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی. اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی؟؟
احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه!؟ درست میگم؟ حتما اون خواسته تا من را با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره!
منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری؟!
میتوانستم خشم را در سرخی صورتش ببینم...
من عاشق دانیالم..دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی..نه رفیق وحشی تو.. برادرم مرده.. یعنی کشتنش.. یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید...
انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید...
توئه عوضی؛ اون مسلمونی.. تو کشتیش..
من، با تو هیچ جا نمیام! من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه. پس گورتو گم کن...
دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد؟!
گفت: من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم...
وبه سرعت اتاق را ترک کرد.
چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود.
کاش میماند و میخواند...
بعد از آن هر روز با مقداری خرید به خانه مان می آمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد.
بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتی که برای معاینه مرا نزد پزشک می برد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد.
و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرید با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند...
این جوان نمی توانست بد باشد...
او زیادی خوب بود...
در این مدت مدام با یان و عثمان تماس می گرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است و این نگرانی و کلافه گیم را بیشتر و بیشتر میکرد.
آن روز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد...
اما جریان همین جا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمی فهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖
#سلام_امام_زمانم
#سلام_پدر_مهربانم
#سلام_آقای_من
☘🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼☘
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
صبح پنجشنبه و باز دلم هوای زیارت دارد...
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
💎 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💎
💎وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن💎ِ
💎وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💎
💎وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن💎ِ
💚اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجِّل فرجهم و العن اعدائَهم اجمعین💚
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💥┅━💜❀❀💜━┅💥
#نیایش_صبحگاهی🍃
پروردگارا
با اولین قدم هایم ، بر جاده های صبح، نامت را عاشقانه زمزمه می کنم....
کوله بار تمنایم خالی است و موج سخاوت تو، همچنان جاری....
نمی ایستم از حرکت تا باران مهربانی ات نایستد....
سپاس و ستایش از آن توست که با چنگ خورشید در پرده ی شب زده ای
و صبح را چون جلوه ی جبروت خویش بر عالم گسترده ای....
روزتون لبریز از نگاه گرم خدای مهربان🌼🍃
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
@ReyhanatoRasoul97 🌿
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─