﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
موبایل و تلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضی و رفقاش کنترل میشه ...
تو فردا مرخص میشی ...
این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم ...
فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره ...
بخصوص اون سگِ نگهبانت ...
دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه ...
فعلا بای
اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟؟
او و دانیال در ایران چه میکردند؟؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها
ی او و شنیدههای من فرق دارد، چیست؟؟
فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد ...
نگران بودم چه چیزی انتظارم را میکشید. تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد.
بعد از یک روز گوشی روشن شد. صوفی بود: سارا تو باید از اون خونه فرار کنی ... در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه ... اون خونه به طور کامل تحتِ نظره ...
ابهام داشت دیوانه ام می کرد: من میخوام با دانیال حرف بزنم ... اون کجاست؟؟
با عجله جواب داد: نمیشه ... من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون ...
سارا ...تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما
نقشه؟؟ چه نقشه ای؟؟
حسام خوب بود، یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟؟
اسم دانیال که در میان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم.
ترس، همزادِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیهای بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد.
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود.
به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری ؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده ...
لحنش آرام اما عصبی بود: سارا، الان وقتِ این حرفا نیست ...
حسام بازیگر قهاریه ... اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت ...
اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام.
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است: شاید درست بگی.. شایدم نه..
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی ...
حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد ... صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند ...
حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم ...
به کدامشان باید اعتماد میکردم؟؟ حسام یا صوفی ...؟؟
شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکردم و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی ...
آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود. اما باز هم میترسیدم ... زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد ...
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود ... چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟!
صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید ... بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود ... او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمی دانم ...
شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود ...
اسلامِ عثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمی آمد، دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش ...
اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده بود و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش ...
بعدِ کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی):
📚🍃📚🍃📚
آنچه همیشه برای انسان می ماند
کتابخوانی در سنین پایین است.
جوانان شما، کودکان شما هر چه
میتوانند، کتاب بخوانند.
📚🍃📚🍃📚
در فنون مختلف، راههای مختلف، مطلبی یاد بگیرند.
این که یاد بگیرند، عادت کنند به این که اصلأ به کتاب مراجعه کنند،
نگاه کنند.
البته از هرزه گردی در محیط کتاب هم باید پرهیز کرد.
📚🍃📚🍃📚
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_سوم
دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ جا نمازِ حسام نشستم.
با طمئنینه ی خاصی نماز میخواند.. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال.
به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم: چرا نماز میخوونی..؟؟
لبخند زد وگفت: شما چرا غذا میخورین؟؟ به پشتی مبل تکیه دادم وگفتم: واسه اینکه نمیرم.
مهرش را در دستش گرفت و آرام گفت: منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره.
جز یکبار در کودکی آن هم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم.
اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت...
جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم.
مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید و بعد دستش را جلو آورد: این مُهر مال شما.. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه...
معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم. اما دیدنش عصبی ترم می کرد. پس آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ای از اتاق پرتش کردم.
این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند.
نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیدم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص پزشک، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است...
یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود..
نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیر تشکم حس کردم.
جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد!!!
او دیگر در اینجا چه میکرد؟؟ همراهِ صوفی آن هم در ایران!
(الو.. سارا جان.. منم عثمان..)
یعنی صوفی راست می گفت؟؟
چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت!...
خودش بود. عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند.
حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟
صدایش در گوشی پیچید:سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره!
حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی.. ما کمکت می کنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم این رو خوب فهمیده باشی!
راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود..
صدایم لرزید: اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیال رو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره.. اینجا چه خبره؟؟
بی تعلل جواب داد: سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست.. بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.. سارا، تو به من اعتماد داری؟؟
من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کرد.. جوابش را ندادم...
ادامهداد: سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم.. به من اعتماد کن..
عثمان خوب بود.. اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود..
#ادامه 👇👇👇
باید تصمیم میگرفتم.
پایِ دانیال درمیان بود لب زدم: باید چیکار کنم؟؟
دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید..
کاش میشد که صدایش را بشنوم..
نفسی راحت کشید: ممنونم ازت.. به زودی خبرت میکنم..
بیچاره عثمان، از هیچ چیز خبر نداشت. نه از بیماریم! نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود! دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم. شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد!
سرگردان تر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد.
دوباره درد همچون گربه ای بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت...
حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم...
کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد.
آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم.
صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید.
سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان!
کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم...
به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پایم قرار داد.
شروع کرد: حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین!!
به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت.
چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا...
من از چایی متنفرم.. جمعش کن..
لبخند زد: متنفرین؟؟ یاااا.. ازش میترسید؟؟
ابروهایم گره خورد: میترسم؟؟ از چی؟؟ از چایی؟؟
لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد: اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم.
سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟؟ این را فقط دانیال میدانست!!
اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟؟
من از مسلمونا نمیترسم...
دستی به صورتش کشید. لبانش کمی جمع کرد: از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟
میترسیدم؟؟ من از خدایشان میترسیدم!
نه! من فقط از اون نفرت دارم!
رو به رویم، روی زمین نشست و گفت: از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست. ترس هم که تکلیفش معلومه؛ باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه..
راست میگفت.. من از خدا میترسیدم.. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم..
با انگشتان دستش بازی میکرد ادامه داد: گاهی.. بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن..
بعضی ها هم..
فنجانِ چایِ شون رو با خودِ خدا..
حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود...
باز هم ادامه داد با لحنی محزون تر: اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا، مهمونِ خودِ خدا بخوره...
شاید راست میگفت. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم..
سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد: خب.. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم.
لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم..
فنجانِ چای را به سمتم گرفت.
نمیدانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.
با اکراه استکان را از دستش گرفتم!
لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم. مزه اش خوب بود! انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد...
یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟؟
حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
✨خدا مشتی خاک را برگرفت،
می خواست لیلی را بسازد.
از خود در او دمید و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد،
زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد عاشق می شود.
لیلی نام تمام دخترانِ زمین است، نام دیگر انسان✨
لیلیِ خدا !
دوشنبه یادت نرود رأس ساعت چهار
با حضور سرکار خانم دکتر شریفی
و قرائت زیارت عاشورا و مداحی خانم مرادی
خیابان ملت روبروی مسجد جامع طبقه ی دوم
خدا گفت: عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت!
🌸هیأت🌸 ریحانة🌸الرسول🌸
🍀منتظر حضور سبزتان هستیم🍀
@Reyhanatorasoul97
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی)
اسلام در داخل خانواده،دو جنس زن و مرد را مانند دولنگه ی یک در و دو سنگر نشین درجبهه ی نبرد زندگی قرار داده.
💕💏💕
این دو جنس، اگر با موازینی که اسلام معین کرده در کنار هم زندگی کنند، خانوادهای ماندگار و مهربان و با برکت خواهند داشت.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
✨✨✨
#بچه_هیئتی_باش
بچه هیئتی بودن یعنی …
بچه هیئتی بودن یعنی همه بهت بد نگاه کنن...
ولی فقط و فقط لبخند حضرت زهرا برات بس باشه ...
بچه هیئتی بودن یعنی هر وقت دلتنگ میشی بزنی بیرون بری هیئت...
یک دل سیر گریه کنی ...
بچه هیئتی بودن یعنی پاتوق شبای ماه رمضون صحن گوهرشاد ...
بچه هیئتی بودن یعنی شبای محرم تا صبح تو هیئت بودن …
بچه هیئتی بودن یعنی هر وقت دلت گرفت مداحی بذاری و آروم شی ...
بچه هیئتی بودن یعنی تیکه شنیدن ...
یعنی هم دشمن مسخره ات کنه هم دوست نادان ...
یعنی برات فیلم و کلیپ و مستند درست کنند تا خرابت کنند ...
یعنی اینقدر مهم باشی سازمان جاسوسی انگلیس برات نقشه بریزه ...
یعنی جمعیت ۴٠ هزار نفری مدافعان حرم ...
یعنی هزاران نفر سینه زن حسین ...
بچه هیئتی بودن یعنی خنده های بعد سینه زنی و اخر هیئت ...
بچه هیئتی بودن یعنی مست شدن با چای روضه ...
بچه هیئتی بودن یعنی شبای جمعه خلوت کردن با آقا...
بچه هیئتی بودن یعنی قرار گذاشتن با رفقا فقط حرم ...
بچه هیئتی بودن یعنی مادرت همیشه ازت راضی باشه ...
بچه هیئتی بودن یعنی لباس مشکی ، یقه هیئتی و آستین بدون دکمه...
بچه هیئتی بودن یعنی ساده پوش بودن و تیشرت یا رقیه ...
بچه هیئتی بودن یعنی هروله و سینه زنی...
یعنی از خود بی خود شدن وسط شور سینه زنی ...
بچه هیئتی بودن یعنی صحبت کردن از سبک های جدید...
یعنی قبل از شروع بیای وآخرین نفر هیئت بری ...
بچه هیئتی بودن یعنی همه چیزت وقف امام حسین باشه
یعنی اخلاق و منش و رفتار حسینی ...
بچه هیئتی بودن یعنی هر کار بکنی یکی هست که بهت گیر بده
یعنی هر تیپ و تفکری داشته باشی ولی دهه اول محرم بازم میای و سینه میزنی ...
بچه هیئتی یعنی هر کاری بکنی فقط برای رسیدن به اللهم عجل لولیک الفرج باشه...
یعنی راضی کردن امام زمانت...
یعنی به سمت ظهور رفتن ...
بچه هیئتی بودن یعنی شمر و یزید و علی و حسین زمانت رو بشناسی ...
بچه هیئتی بودن یعنی پرواز کنی با ذکر حسین حسین ...
بچه هیئتی بودن یعنی اشک ریختن از روضه تا ذکر اخر ...
یعنی مثل عابس تو روز عاشورا مردونه سینه بزنی
یعنی سینه کبود و صورت زخمی ...
یعنی عشق بازی با ارباب ...
بچه هیئتی بودن یعنی
مناجات شبانه...
اشک روضه اباعبدالله...
زمزمه حسین ...
ذکر و شور...
یعنی
اخلاص ...
مظلومیت ...
سلامتی همه بچه هیئتی هایی که حسینی اند
و به نیت فرج صاحبمون آقامون عشقمون یوسف زهرا
صلوات ...
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
❤️بخوان دعا؛دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است؛بال و پر دارد...
بخوان دعا که یوسف زهرا
ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد...❤️
#قرارگاه_انتظار
🙋♂با سلام خدمت همه شما خوبان و یاوران فاطمی و خداقوت...
👈عزیزانی که در جلسات هفتگی حضور دارند در جریان هستند که ما هر هفته به نیابت از یک شهید و با اذن از عزیزی که ثواب جلسه را به ایشان پیشکش کردیم هدیه به آقاصاحب الزمان هر دوشنبه شب بین ساعت ۲۱تا۲۴ دعای آل یاسین میخوانیم؛هر عزیزی که به هر دلیل در این ساعت به قرائت دعا نرسید میتواند فردا تا اذان مغرب بخواند...
از سایر اعضا هم دعوت میکنیم که در این #قرارمهدوی در کنار ما باشند...
واما...
🌹باز هم دوشنبه شبی دیگر و قرار هیئتی ها با مولا...
👈طبق قرار همیشگی مان
#قرائت_دعای_آل_یاسین
👈این هفته به نیابت از #شهیدابراهیماحمدی و با اذن از حضرت #امامسجاد (علیه السلام) هدیه💝به آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی )
☘#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍀
قبول باشه...
التماس دعا...
@ReyhanatoRasoul97 🌿
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
🕊🕊🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
👆👆👆
باعرض پوزش🙏 امشب پارت نداریم...🙈
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97