eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
100 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
558 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽🌸🍃 سلام مولا جانم! ای بهترین قرارِ دلِ بی قرارِ ما ای آبروی خلقِ دو عالم نگارِ ما ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا فدای تو همه ایل و تبارها 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷 @ReyhanatoRasoul97
#هیئت_قرارگاه_جنگ_نرم هیئات را به سنگر مقابله با هجوم دشمن به مکتب اهلبیت(ع) تبدیل نماییم. @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر مکتبی یا بینش خاصی، یک دیدگاه خاصی، یک برداشت خاصی، یک دریافت خاصی از جهان دارد، این برداشت خاص از جهان، این چگونگیِ دیدن عالم، اسمش جهان بینی است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
بینش توحیدی خالص اسلامی می گوید تمام ممکنات و موجودات از یک جا، از یک مبدا، از یک دست قدرت آفریده و ساخته و پرداخته شدند؛ همه در مقابل او بندگان و بردگانند، همه در مقابل او اسیر قدرتند، همه باید او را فرمان برند. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_هشتم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): 📚🍃📚🍃📚 آنچه همیشه برای انسان می ماند کتابخوانی در سنین پایین است. جوانان شما، کودکان شما هر چه می‌توانند، کتاب بخوانند. 📚🍃📚🍃📚 در فنون مختلف، راههای مختلف، مطلبی یاد بگیرند. این که یاد بگیرند، عادت کنند به این که اصلأ به کتاب مراجعه کنند، نگاه کنند. البته از هرزه گردی در محیط کتاب هم باید پرهیز کرد. 📚🍃📚🍃📚 #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
🕊 دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ  جا نمازِ حسام نشستم. با طمئنینه ی خاصی نماز میخواند.. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال. به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم: چرا نماز میخوونی..؟؟ لبخند زد وگفت: شما چرا غذا میخورین؟؟  به پشتی مبل تکیه دادم وگفتم: واسه اینکه نمیرم. مهرش را در دستش گرفت و آرام گفت: منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره. جز یکبار در کودکی آن هم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم. اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت... جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید و بعد دستش را جلو آورد: این مُهر مال شما.. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه... معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم. اما دیدنش عصبی ترم می کرد. پس  آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ای از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیدم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص پزشک، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است... یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود.. نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیر تشکم حس کردم. جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد!!! او دیگر در اینجا چه میکرد؟؟ همراهِ صوفی آن هم در ایران! (الو.. سارا جان.. منم عثمان..) یعنی صوفی راست می گفت؟؟ چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت!... خودش بود. عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند. حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟ صدایش در گوشی ‌‌پیچید:سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره! حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی.. ما کمکت می کنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم این رو خوب فهمیده باشی! راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود.. صدایم لرزید: اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیال رو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره.. اینجا چه خبره؟؟ بی تعلل جواب داد: سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست.. بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.. سارا، تو به من اعتماد داری؟؟ من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کرد.. جوابش را ندادم... ادامه‌داد: سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم.. به من اعتماد کن.. عثمان خوب بود.. اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود.. 👇👇👇
باید تصمیم میگرفتم. پایِ دانیال درمیان بود لب زدم: باید چیکار کنم؟؟ دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید.. کاش میشد که صدایش را بشنوم.. نفسی راحت کشید: ممنونم ازت.. به زودی خبرت میکنم.. بیچاره عثمان، از هیچ چیز خبر نداشت. نه از بیماریم! نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود! دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم. شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد! سرگردان تر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد. دوباره درد همچون گربه ای بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت... حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم... کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد. آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم. صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان! کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم... به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پایم قرار داد. شروع کرد: حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین!! به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت. چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا... من از چایی متنفرم.. جمعش کن.. لبخند زد: متنفرین؟؟ یاااا.. ازش میترسید؟؟ ابروهایم گره خورد: میترسم؟؟ از چی؟؟ از چایی؟؟ لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد: اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم. سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟؟ این را فقط دانیال میدانست!! اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟؟ من از مسلمونا نمیترسم... دستی به صورتش کشید. لبانش کمی جمع کرد: از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟ میترسیدم؟؟ من از خدایشان میترسیدم! نه! من فقط از اون نفرت دارم! رو به رویم، روی زمین نشست و گفت: از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست. ترس هم که تکلیفش معلومه؛ باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه.. راست میگفت.. من از خدا میترسیدم.. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم.. با انگشتان دستش بازی میکرد ادامه داد: گاهی.. بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن.. بعضی ها هم.. فنجانِ چایِ شون رو با خودِ خدا.. حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود... باز هم ادامه داد با لحنی محزون تر: اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا، مهمونِ خودِ خدا بخوره... شاید راست میگفت. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم.. سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد: خب.. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم. لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم.. فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم. با اکراه استکان را از دستش گرفتم! لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم. مزه اش خوب بود! انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد... یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟؟ حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد... ... @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨خدا مشتی خاک را برگرفت، می خواست لیلی را بسازد. از خود در او دمید و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد، زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد عاشق می شود. لیلی نام تمام دخترانِ زمین است، نام دیگر انسان✨ لیلیِ خدا ! دوشنبه یادت نرود رأس ساعت چهار با حضور سرکار خانم دکتر شریفی و قرائت زیارت عاشورا و مداحی خانم مرادی خیابان ملت روبروی مسجد جامع طبقه ی دوم خدا گفت: عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید. و لیلی کمند خدا را گرفت! 🌸هیأت🌸 ریحانة🌸الرسول🌸 🍀منتظر حضور سبزتان هستیم🍀 @Reyhanatorasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم❤️ #سلام_آقای_من ❤️ #سلام_پدر_مهربانم❤️ اے یوسف پرده نشین از تو خجالت میڪشم حبس گناهان منے از تو خجالت میڪشم هر روز عهدے میڪنم شاید گنه ڪمتر ڪنم از نقض عهدم دم به دم از تو خجالت میڪشم😞 #اللهم_عجل_الولیڪ_الفرج💔 #صبحتون‌متبرک‌به‌نگاه‌مولا... #سلام‌صبح‌بخیر🌹 @ReyhanatoRasoul97 🌿
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی) اسلام در داخل خانواده،دو جنس زن و مرد را مانند دولنگه ی یک در و دو سنگر نشین درجبهه ی نبرد زندگی قرار داده. 💕💏💕 این دو جنس، اگر با موازینی که اسلام معین کرده در کنار هم زندگی کنند، خانواده‌ای ماندگار و مهربان و با برکت خواهند داشت. 🌺 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علت گرایش افراد به مکتب مادی این است که خیال می کنند، امروز این مکتب مادی، بهتر می تواند دنیا را اداره کند. بهتر می تواند ظلم را از بین ببرد، بهتر می تواند تبعیض و نابرابری را نابود کند. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
اگر دینی را پیدا کردید که با ظالم ساخت، با مستبد همکاری کرد، با مظلوم یک لحظه کنار نیامد، یک گره از کار فرو بسته ی مردم نگشود، هر جا پیدا کردی، رَدّش کن، یک لحظه این دین را نپذیر. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
✨✨✨ بچه هیئتی بودن یعنی … بچه هیئتی بودن یعنی همه بهت بد نگاه کنن...  ولی فقط و فقط لبخند حضرت زهرا برات بس باشه ... بچه هیئتی بودن یعنی هر وقت دلتنگ میشی بزنی بیرون بری هیئت... یک دل سیر گریه کنی ... بچه هیئتی بودن یعنی پاتوق شبای ماه رمضون صحن گوهرشاد ... بچه هیئتی بودن یعنی شبای محرم تا صبح تو هیئت بودن … بچه هیئتی بودن یعنی هر وقت دلت گرفت مداحی بذاری و آروم شی ... بچه هیئتی بودن یعنی تیکه شنیدن ...  یعنی هم دشمن مسخره ات کنه هم دوست نادان ... یعنی برات فیلم و کلیپ و مستند درست کنند تا خرابت کنند ... یعنی اینقدر مهم باشی سازمان جاسوسی انگلیس برات نقشه بریزه ... یعنی جمعیت ۴٠ هزار نفری مدافعان حرم ... یعنی هزاران نفر سینه زن حسین ... بچه هیئتی بودن یعنی خنده های بعد سینه زنی و اخر هیئت ... بچه هیئتی بودن یعنی مست شدن با چای روضه ... بچه هیئتی بودن یعنی شبای جمعه خلوت کردن با آقا... بچه هیئتی بودن یعنی قرار گذاشتن با رفقا فقط حرم ... بچه هیئتی بودن یعنی مادرت همیشه ازت راضی باشه ... بچه هیئتی بودن یعنی لباس مشکی ، یقه هیئتی و آستین بدون دکمه... بچه هیئتی بودن یعنی ساده پوش بودن و تیشرت یا رقیه ... بچه هیئتی بودن یعنی هروله و سینه زنی... یعنی از خود بی خود شدن وسط شور سینه زنی ... بچه هیئتی بودن یعنی صحبت کردن از سبک های جدید... یعنی قبل از شروع بیای وآخرین نفر هیئت بری ... بچه هیئتی بودن یعنی همه چیزت وقف امام حسین باشه یعنی اخلاق و منش و رفتار حسینی ... بچه هیئتی بودن یعنی هر کار بکنی یکی هست که بهت گیر بده یعنی هر تیپ و تفکری داشته باشی ولی دهه اول محرم بازم میای و سینه میزنی ... بچه هیئتی یعنی هر کاری بکنی فقط برای رسیدن به اللهم عجل لولیک الفرج باشه... یعنی راضی کردن امام زمانت... یعنی به سمت ظهور رفتن ... بچه هیئتی بودن یعنی شمر و یزید و علی و حسین زمانت رو بشناسی ... بچه هیئتی بودن یعنی پرواز کنی با ذکر حسین حسین ... بچه هیئتی بودن یعنی اشک ریختن از روضه تا ذکر اخر ... یعنی مثل عابس تو روز عاشورا مردونه سینه بزنی یعنی سینه کبود و صورت زخمی ... یعنی عشق بازی با ارباب ... بچه هیئتی بودن یعنی  مناجات شبانه... اشک روضه اباعبدالله... زمزمه حسین ... ذکر و شور... یعنی اخلاص ... مظلومیت ... سلامتی همه بچه هیئتی هایی که حسینی اند و به نیت فرج صاحبمون آقامون عشقمون یوسف زهرا صلوات ... 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ❤️بخوان دعا؛دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است؛بال و پر دارد... بخوان دعا که یوسف زهرا ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد...❤️ 🙋‍♂با سلام خدمت همه شما خوبان و یاوران فاطمی و خداقوت... 👈عزیزانی که در جلسات هفتگی حضور دارند در جریان هستند که ما هر هفته به نیابت از یک شهید و با اذن از عزیزی که ثواب جلسه را به ایشان پیشکش کردیم هدیه به آقاصاحب الزمان هر دوشنبه شب بین ساعت ۲۱تا۲۴ دعای آل یاسین میخوانیم؛هر عزیزی که به هر دلیل در این ساعت به قرائت دعا نرسید میتواند فردا تا اذان مغرب بخواند... از سایر اعضا هم دعوت میکنیم که در این در کنار ما باشند... واما... 🌹باز هم دوشنبه شبی دیگر و قرار هیئتی ها با مولا... 👈طبق قرار همیشگی مان 👈این هفته به نیابت از و با اذن از حضرت (علیه السلام) هدیه💝به آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی ) ☘🍀 قبول باشه... التماس دعا... @ReyhanatoRasoul97 🌿 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
🕊🕊🕊 👆👆👆 باعرض پوزش🙏 امشب پارت نداریم...🙈 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97