﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_هفت
عثمان کلافه در اتاق راه می رفت. رو به صوفی کرد: ارنست تماس نگرفت ؟؟ صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد ...
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم ...
حسام، صوفی، عثمان، یان و اسمی جدید به نام ارنست ...
اما حالا خوب می دانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟
عثمان سری تکان داد: ارنست خیلی عصبانیه ...
به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه ...
صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه ... پس خودتم درستش کن.
تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن ... چون نبودم و نیستم ... میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه ...
صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد، مثل سگ داری دروغ میگی ...
مطمئنم همه چیزو می دونی ... هم جایِ دانیالو ... هم اسم اون رابطو ...
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد. هی.. هی.. آروم باش دختر ...
انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست ...
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد. ارنست رسید ایران ... میدونی که دلِ خوشی از تو نداره ... پس حواستو جمع کن ...
هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام ...
دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمی داد ...
با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت. نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟
رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود. یان مُرده ... همینا کشتنش ... اگرم می بینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان ... اینا اهل ریسک نیستن ...
تا دانیال پیداش نشه، من و شما نفس میکشیم ...
باورم نمی شد ... یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟
زبانم بند آمده بود. چ.. چرا کشتنش؟؟
ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام می خواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده. مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ می شد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم.
به نفس نفس افتاده بودم. لحظهای از حسام چشم برنمی داشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیداند ... که از هیچ چیز خبر ندارد ... که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد ... فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش ...
عثمان در تمامِ این دقایق، گوشهایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا می کرد.
صوفی اسلحه اش را مسلح کرد.
میکشمش ... اگه دهنتو باز نکنی میکشمش ...
و حسام که انگار حالا اشک می ریخت، اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم ...
صوفی آنقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد ... حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد.
یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. آنقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد ...
پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام ...
سکوتی عجیب ...
چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جرأتی محضِ باز کردنِ چشمانم نبود ...
نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود ...
برخوردِ مایعی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم.
صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد ...
زبانم بند آمده بود ...
هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم ... دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا میزدم ...
صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد مهره ی سوخته بود ... داشت کار دستمون می داد ...
و با آرامش از اتاق بیرون رفت ...
تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود ... دوست داشتم جیغ بکشم ... اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت ... سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. نفس بکش ... آروم آروم نفس بکش ...نمی تواستم ...
چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد. بهت میگم نفس بکش ... و ضربه ایی محکم بین دو کتفم نشاند ... ریه هایم هوا را به کام کشید ...
چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد
سارا فقط به من نگاه کن ... اونورو نگاه نکن.. سارا ... حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست ...
از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد ... اگر دستِ این لاشخورها به برادرم میرسید، حتی جسدش هم سهم من نمیشد. چانه ام به شدت میلرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه میکردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند. آروم باش.. میدونم خدارو قبول نداری.. اما یه بار امتحانش کن ...
خدا؟؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟؟
در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته ...
بی هیچ ستونی ... بی هیچ پایه ایی ... و هر آن امکانِ آوار شدن دارد ...
نیاز.. نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد ... من پناهی فرازمینی میخواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند ...
برای اولین بار خدا را صدا زدم ... با تک تکِ مویرگهایِ وجودیم ... خواستم بودنش را ثابت کند ...
من دانیال را سالم می خواستم ... پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام ...
مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم. حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت. دانیال حالش خوبه ... خیلی خوب ...
خنده بر لبهایم جا خشک کرد ... چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمیگفت.
سر و صدایی عجیب از بیرونِ اتاق بلند شد ... حسام با چهره ایی ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد ... صدایش از ته چاه به گوش میرسید. شروع شد ...
ناگهان در با لگد محکمی باز شد ...
و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق شد ...
ادامه دارد ...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی):
📚🍃📚🍃
سعی کنید خودتان و فرزندانتان
را با کتاب خواندن انس دهید.
این مسئله خیلی مهم است.
از بلاهای بزرگ اجتماع ما یکی این
است که دست مردم به طرف کتاب دراز نمی شود.
اصلا بلد نیستند کتاب خواندن را،
و این بسیار خطاست و گناه بزرگی است.
📚🍃📚🍃
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
❤️بخوان دعا؛دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است؛بال و پر دارد...
بخوان دعا که یوسف زهرا
ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد...❤️
#قرارگاه_انتظار
🙋♂️با سلام خدمت همه شما خوبان و یاوران فاطمی و خداقوت...
👈عزیزانی که در جلسات هفتگی حضور دارند در جریان هستند که ما هر هفته به نیابت از یک شهید و با اذن از عزیزی که ثواب جلسه را به ایشان پیشکش کردیم هدیه به آقاصاحب الزمان هر دوشنبه شب بین ساعت ۲۱تا۲۴ دعای آل یاسین میخوانیم؛هر عزیزی که به هر دلیل در این ساعت به قرائت دعا نرسید میتواند فردا تا اذان مغرب بخواند...
از سایر اعضا هم دعوت میکنیم که در این #قرارمهدوی در کنار ما باشند...
واما...
🌹باز هم دوشنبه شبی دیگر و قرار هیئتی ها با مولا...
👈طبق قرار همیشگی مان
#قرائت_دعای_آل_یاسین
👈این هفته به نیابت از #شهید_سید_مهدی_سیدین و با اذن از حضرت #امام_صادق_(علیه السلام) هدیه💝به آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی )
☘️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍀
قبول باشه...
التماس دعا...
@ReyhanatoRasoul97 🌿
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_هشت
سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیر عادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه داد؛ شروع شد ...
جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. آنقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید. مدارکو ...
اون مدارکو از بین ببرید ...
ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد: بهش دست نزن ...
و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد. چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مأمور فرار کنی ؟
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد. ببند دهنتو ...
اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم ... جفتتونو با خودم میبرم ...
حسام خندید: من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم ... ما رو جایی نمی تونی ببری ...
ارنست دستگیر شده ... پس خوش خدمتی فایده ایی نداره ... توأم الان یه مهره ی سوختهای، عین صوفی ... خوب بهش نگاه کن ... آینده ی نچندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه ...
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را به دیوار کوبید: دروغه ...
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد: واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟؟ که مثلِ عراق و افغانستان و الی آخره ؟؟ که میاین و می زنین و میدزدین، تخلیه اطلاعات میکنین و می رین؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه میکنید. از لحظهای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین ... اینجا، ایراااانِ ... ایراااااااان ...
باورم نمی شد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟
صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. لعنتی ... میکشمت آشغال ...
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست ... مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم ...
چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده می شد ...
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد: خفه شو ... دهنتو ببند ...
آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار می داد و من نفس به نفس کبودتر میشدم.
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر میشد. چه فرار می کرد. پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش.
تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و ناامید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهتر نیست.
نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر می شد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا..
نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟
اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع می شد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود ... آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا ...
باز هم قرآن میخواند ... قرآنی که در نا خودآگاهم، نُت شد و بر موسیقاییِ خدا پرستیم نشست ...
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان ... لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش ...
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده: دا.. دانیال کجاست؟
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟ هرگز فرصت شناساییش را نمی داد این جوانِ با حیا.
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت. الحمدالله به هوش اومدین ... دیگه نگرانمون کرده بودین ... مونده بودم که جوابِ دانیال رو چی بدم؟؟
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد. همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره.. نه تیپی.. نه قیافهای ... نه هنری ... از همه مهمتر، نه عقلی ...
دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت، تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانیهایِ برادرانه یِ دنیا ...
صندلیاش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد. ایران نیست ...
نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. اما اصلا نگران نباشید ... جاش امنِ ... من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم ...
مردی چاق و میانسال وارد اتاق شد: آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟؟
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد: عه.. نبینم عصبانی باشیا ... موز بخور ... حرص نخور ... لاغر می شی، میمونی رو دستمون ...
این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟
پرستار سری تکان داد: بیا برو بچه سید ...
مادرت در به در داره دنبالت می گرده ... آخه مریضم آنقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه..
حسام خندید: آمینشو بلند بگو ...
سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد: سارا خانووم! الان تازه بهوش اومدین، فردا با اجازه پزشکتون میام و کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم ... فعلا یا علی ...
نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود ...
چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت ...
دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد.
و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم ...
#ادامه_دارد ...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی):
گرایش به سمت تجمل گرایی و تازه طلبی و افراط در کار آرایش
و نمایش در مقابل مردان،
یکی از بزرگترین عوامل انحراف جامعه و انحراف زنان ماست😔
زنی که در فکر باشد از خود و سیلهای برای جلب نظر مردان بسازد، کی فرصت این را پیدا خواهد کرد که به طهارت اخلاقی فکر کند و بیندیشد؟!
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_نه
روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد.
دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم ...
هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار می شد بر سرِ ذهنیاتم.
من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا می خواستمش ...
یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر می داد از ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان.
آرام و خمیده راه می رفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع می کرد و مقداری می ایستاد.
عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم و اگر می آمد ...
حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟
با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد: چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف می کنم.
اما قبلش.. چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید ...
حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. کو.. کجاست..
لبخندش عمیق تر شد. عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین.. یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد : الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم ِ...
با چه کسی حرف می زد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟
گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت.
صدایش بلند شد. پر شور و هیجان
الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم ... نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه می کرد. در اوج خنده، گریه می کرد. سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم..
اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم می کرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثلِ خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم، حریصتر می شدم و این اشتها پایان نداشت.
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم.
و نمی داست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم.
دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود.
حسام گوشی را از دستم گرفت. خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از من و شما سرحال تره..
حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست می ذاریم واسه بعد..
مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند.
دستی بر محاسنش کشید. حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید ...
حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم میتوانستم بگذرم.
صدایی صاف کرد: والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام مأموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه.
ولی از اونجایی که سازمان نه، تو کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرم فشار.
همون موقع بچه های ما متوجه میشن.
شیوه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه. پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت.
اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت.
سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوده ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزندهاش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه.
بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونو جذب نیروهاش کنه. اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمی تونست درخواستهای دیگه ایی داشته باشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی و سنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود.
پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهِ ممکن شروع کردن. راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اول رو میزنه..
و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود.
حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی ...
دختر عربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک می شد و اون رو به خودش علاقمند می کرد، اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمی دید ...
غافل از اینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم …
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97