eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
99 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
559 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم 🌹از تو هوس نگاه دارد دل من 🍃چشمی بہ در و بہ راه دارد دل من 🌹تا ڪی بہ فراق تو صبورے؟...برگرد 🍃آقا... بہ خدا گناه دارد دل من ️ 🌸 #الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَــــــــرَج 🌸 @ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): 📚🍃📚🍃 سعی کنید خودتان و فرزندانتان را با کتاب خواندن انس دهید. این مسئله خیلی مهم است. از بلاهای بزرگ اجتماع ما یکی این است که دست مردم به طرف کتاب دراز نمی شود. اصلا بلد نیستند کتاب خواندن را، و این بسیار خطاست و گناه بزرگی است. 📚🍃📚🍃 #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
بنده ی خدا بودن یعنی آزاد بودن، یعنی آقا بودن، یعنی به سوی کمال رفتن. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توحید، علاوه بر اینکه یک بینش و یک برداشتِ از واقعیت است؛ یک شناخت عمل زا و زندگی ساز نیز هست. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ❤️بخوان دعا؛دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است؛بال و پر دارد... بخوان دعا که یوسف زهرا ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد...❤️ 🙋‍♂️با سلام خدمت همه شما خوبان و یاوران فاطمی و خداقوت... 👈عزیزانی که در جلسات هفتگی حضور دارند در جریان هستند که ما هر هفته به نیابت از یک شهید و با اذن از عزیزی که ثواب جلسه را به ایشان پیشکش کردیم هدیه به آقاصاحب الزمان هر دوشنبه شب بین ساعت ۲۱تا۲۴ دعای آل یاسین میخوانیم؛هر عزیزی که به هر دلیل در این ساعت به قرائت دعا نرسید میتواند فردا تا اذان مغرب بخواند... از سایر اعضا هم دعوت میکنیم که در این در کنار ما باشند... واما... 🌹باز هم دوشنبه شبی دیگر و قرار هیئتی ها با مولا... 👈طبق قرار همیشگی مان 👈این هفته به نیابت از و با اذن از حضرت (علیه السلام) هدیه💝به آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی ) ☘️🍀 قبول باشه... التماس دعا... @ReyhanatoRasoul97 🌿 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
﷽🕊 💠 سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیر عادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه داد؛ شروع شد ... جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟ لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. آنقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح می‌شنیدم. نمی‌دانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد می‌کردم؟؟ صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش می‌رسید. مدارکو ... اون مدارکو از بین ببرید ... ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود. بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد: بهش دست نزن ... و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد. چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مأمور فرار کنی ؟ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد. ببند دهنتو ... اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم ... جفتتونو با خودم می‌برم ... حسام خندید: من اگه جات بودم، تنهایی در می‌رفتم ... ما رو جایی نمی تونی ببری ... ارنست دستگیر شده ... پس خوش خدمتی فایده ایی نداره ... توأم الان یه مهره ی سوخته‌ای، عین صوفی ... خوب بهش نگاه کن ... آینده ی نچندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه ... عثمان با بهتی وحشیانه حسام را به دیوار کوبید: دروغه ... حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد: واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟؟ که مثلِ عراق و افغانستان و الی آخره ؟؟ که میاین و می زنین و می‌دزدین، تخلیه اطلاعات می‌کنین و می رین؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه می‌کنید. از لحظه‌ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین ... اینجا، ایراااانِ ... ایراااااااان ... باورم نمی شد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. لعنتی ... میکشمت آشغال ... بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمی‌دانستم دلیلش چیست ... مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم ... چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده می شد ... عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد: خفه شو ... دهنتو ببند ... آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار می داد و من نفس به نفس کبودتر می‌شدم. ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر می‌شد. چه فرار می کرد. پس حسودانه، همراه می‌طلبید برایِ سفرِ آخرتش. تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و ناامید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهتر نیست. نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم می‌رسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر می شد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا.. نمی‌دانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع می شد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود ... آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا ... باز هم قرآن می‌خواند ... قرآنی که در نا خودآگاهم، نُت شد و بر موسیقاییِ خدا پرستیم نشست ... در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان ... لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش ... باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده: دا.. دانیال کجاست؟ تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟ هرگز فرصت شناساییش را نمی داد این جوانِ با حیا.
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت. الحمدالله به هوش اومدین ... دیگه نگرانمون کرده بودین ... مونده بودم که جوابِ دانیال رو چی بدم؟؟ با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد. همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه می‌کنم می‌بینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره.. نه تیپی.. نه قیافه‌ای ... نه هنری ... از همه مهمتر، نه عقلی ... دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت، تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی‌هایِ برادرانه یِ دنیا ... صندلی‌اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد. ایران نیست ... نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. اما اصلا نگران نباشید ... جاش امنِ ... من تمام ماجرا رو براتون تعریف می‌کنم ... مردی چاق و میانسال وارد اتاق شد: آقا سید، می‌شه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟؟ حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد: عه.. نبینم عصبانی باشیا ... موز بخور ... حرص نخور ... لاغر می شی، می‌مونی رو دستمون ... این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟ پرستار سری تکان داد: بیا برو بچه سید ... مادرت در به در داره دنبالت می گرده ... آخه مریضم آنقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه.. حسام خندید: آمینشو بلند بگو ... سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد: سارا خانووم! الان تازه بهوش اومدین، فردا با اجازه پزشکتون میام و کلِ ماجرا رو براتون تعریف می‌کنم ... فعلا یا علی ... نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود ... چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت ... دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد. و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح می‌دادم ... ... @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_مهربانم! سمتِ دلتنگیِ ما چند قدم، راهی نیست حالِ ما خوب؛ فقط طاقتمان طاق شده..!💔 ‌ #‌اسماعیل‌دلبری @ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): گرایش به سمت تجمل گرایی و تازه طلبی و افراط در کار آرایش و نمایش در مقابل مردان، یکی از بزرگترین عوامل انحراف جامعه و انحراف زنان ماست😔 زنی که در فکر باشد از خود و سیله‌ای برای جلب نظر مردان بسازد، کی فرصت این را پیدا خواهد کرد که به طهارت اخلاقی فکر کند و بیندیشد؟! #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما در زمینه شناخت معارف اسلامی از قرآن دور افتادیم یا سرگرم شدیم به یک سلسه پندارهای عامیانه و سست که در پوچی و بی اساسی و بی بنیادی، از هر پوچی پوچ تر است و توام با خرافات، توام با پندارهای باطل. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
اطاعتِ غیر خدا، عبودیت غیر خدا، منافی ست با آن هدفی که خدا انسان را برای آن هدف آفریده است؛ منافی ست با تکامل و تعالی انسان، منافی ست با آزادی و وارستگی انسان. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. می‌ترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم ... هر ثانیه که می‌گذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار می شد بر سرِ ذهنیاتم. من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا می خواستمش ... یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر می داد از ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه می رفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین می‌کشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع می کرد و مقداری می ایستاد. عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را می‌کشیدم و اگر می آمد ... حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد: چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف می کنم. اما قبلش.. چون می‌دونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید ... حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. کو.. کجاست.. لبخندش عمیق تر شد. عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین.. یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد : الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه می‌گیرم ِ... با چه کسی حرف می زد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟ گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت. صدایش بلند شد. پر شور و هیجان الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم ... نمی‌توانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه می کرد. در اوج خنده، گریه می کرد. سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم می کرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثلِ خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر می‌شنیدم، حریصتر می شدم و این اشتها پایان نداشت. بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم. و نمی داست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم. دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود. حسام گوشی را از دستم گرفت. خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از من و شما سرحال تره.. حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست می ذاریم واسه بعد.. مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند. دستی بر محاسنش کشید. حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید ... حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم می‌توانستم بگذرم.
صدایی صاف کرد: والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام مأموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال می‌خواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد می‌کنه. ولی از اونجایی که سازمان نه، تو کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرم فشار. همون موقع بچه های ما متوجه میشن. شیوه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه. پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت. اینجوری ما هم خیلی راحت می‌تونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت. سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوده ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده‌اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه. بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونو جذب نیروهاش کنه. اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمی تونست درخواستهای دیگه ایی داشته باشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی و سنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود. پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهِ ممکن شروع کردن. راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اول رو میزنه.. و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود. حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی ... دختر عربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک می شد و اون رو به خودش علاقمند می کرد، اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش می‌کردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمی دید ... غافل از اینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم … ... @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم 💕 صدها گله پيش يار بردن عشق است با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است ای قلب تپنده ی جهان يا مهدی(عج) يکبار تو را ديدن و مردن عشق است❤️ #الّلهُـــمَّ_عَجِّــــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــــــرَج @ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): فرزندی تربیت کنید که پس از مرگ برایتان طلب مغفرت کند. بعضی از فرزندان که پدرها و مادرها جان و هستی شان را صرف آنها کرده اند، بعد از وفات پدر یا مادر یک فاتحه هم برای آنها نمی خوانند، اصلا یادشان نمی آید که طلب مغفرت کنند از خدا برای آنها. #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
💠خداوند هيچ كس را به چيزى مانند مهلت دادن (و ادامه نعمت ها و ترك عقوبت) آزمايش نكرده است. 📚 نهج البلاغه، حکمت ۱۱۶. @ReyhanatoRasoul97
#صلوات راه حل آسان و فوق العاده از ایه الله بهجت برای ارتقای معنوی انسان #آیت_الله_بهجت: کار آسان و کوچک بعد از ملاحظه واجبات و محرمات صلوات فرستادن است. صلواتِ #عاشقانه_و_محبانه؛ صلوات محبت آور است و #محبت انسان را بالا می کشد ... #اللَّهم_صلِّ_علی_محمد_و_آلِ_محمد_و_عجِّل_فرجهم @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توحید، عقیده ای است که متضمن تعهد و مسئولیتی است، باید جستجو کنیم این تعهد و این مسئولیت هایی که را در دل توحید مندرج است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_دهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97