❇️✳️❇️✳️❇️✳️❇️
🔰حدیث کساء و تربیت نسل مهدوی
❓تا حالا فکر کردید که حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرزندانشون امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) رو چه طور صدا میزدند؟
❓مثلا فقط اسمشون رو صدا میزدند یا پیشوند و پسوندی هم به کار می بردند؟
یک مورد که در دسترس همه هست، در حدیث شریف کساء ذکر شده و این گونه است:
امام حسن علیه السلام که آن زمان کودک بودند وارد خانه شده و به مادر سلام می کنند:
- سلام بر تو اى مادر (السَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمّاه )
- سلام بر تو اى نور چشمم و میوه ی دلم (عَلَیْکَ السَّلامُ یا قُرَّةَ عَیْنى وَثَمَرَةَ فُؤ ادى)
مدتی بعد امام حسین علیه السلام وارد میشوند:
- سلام بر تو اى مادر (السَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمّاه)
- سلام بر تو اى فرزندم و اى نور چشمم و میوه ی دلم (عَلَیْکَ السَّلامُ یا وَلَدى وَ یا قُرَّةَ عَیْنى وَثَمَرَةَ فُؤادى)
در این کلمات نورانی نکات زیادی هست از جمله:
1⃣ کلماتی که حضرت استفاده کردند ساده نیست و بسیار پر معنا و محبت آمیز است. (قُرَّةَ عَیْنى : نور چشمم - ثَمَرَةَ فُؤادى : میوه ی دلم).
2⃣ حضرت زهرا سلام الله علیها فرزندان عزیزشان را با ٢ عبارت خطاب کردند و فقط به یکی بسنده نکردند (علامت اوج محبت و اعلام آن).
3⃣ در جواب فرزند کوچکتر، یعنی امام حسین علیه السلام، یک لفظ اضافه کردند (وَلَدى: پسرم) که شاید نشانگر مراعاتِ بیشتر فرزند کوچکتر و حساس تر بودن اوست.
4⃣ هردوکودکشان را هم با دو عبارت مشابه (یا قُرَّةَ عَیْنى وَ ثَمَرَةَ فُؤادى ) پاسخ دادند و تبعیضی قائل نشدند با اینکه هردو در یک زمان به خانه نیامده بودند و طبعا متوجه این امر نمی شدند.
5⃣ نکته قابل توجه اینکه هردو فرزندشان به محض ورود به منزل به مادر سلام کردند و این نشانگر اوج ادب این دو کودک بهشتی است. (چون مطمئناً حضرت زهرا سلام الله علیها مثل بعضی از ما نبودند که منتظر بشن اول بچه ها سلام کنند).
ان شاءالله که همگی متخلق به اخلاق حضرت زهرا سلام الله علیها باشیم:)
#حضرت_مادر
#تربیت_در_مکتب_اهل_بیت
#محبتواحترامدوبازویمهمتربیت
🌸تربیت نسل مهدوی🌸
💌 http://eitaa.com/joinchat/2949054464Cf6a6ec1f40
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
✨امام خامنهای:✨
💚باید کاری کنیم که بچه ها حتما دست مادر را #ببوسند. #اسلام دنبال این است...💚
پ.ن: همین امروز خم شوید و دستان پرمهر مادر خود را ببوسید... با انجام همیشگی این کار ، برکات عجیب آن را در زندگی ببینید ... ضمن اینکه شما بهترین الگو برای آینده فرزندانتان هستید...
✨تربیت نسل مهدوی✨
💌 http://eitaa.com/joinchat/2949054464Cf6a6ec1f40
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_هشتاد_و_دوم
حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..
به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق میکاشت..
این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت می کرد با ابلیس..
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی..
علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی می کرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال می شد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت می شد در جانم.
مگر می شد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟
مگر می شد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟
دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف می کند و پنجه مشت..
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.
اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردند در مقابل حیوان صفتانِ داعشی.
در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش..
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت…
روزها می دویید و کام عمرم ملس
می شد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم..
حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام می داشت.
و صبورانه، صبر به خرج می داد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.
هربار که بی قراریم را می دید، صوتِ قرآنش را مسکنی می کرد بر بی تابیم..
و من قطره می شدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر می دهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم.
( مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط
مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا..)
مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را.
تا اینکه به ایام محرم نزدیک می شدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید.
حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی می کرد و گنگ، تماشا..
گاهی پای تلوزیون مینشستم و به پیاده روی مردم خیره می شدم.
اینها به کجا میرفتند.. ؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع می شد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..
امیر مهدی و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محضِ مردن.
تلوزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش می کرد.
به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی
می تونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.
در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هواییت می کرد. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنارم نشست. ( خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا…)
لب تاپ را به سمتش چرخاندم (اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟)
نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد. (دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟)
ساده لوحانه و عجول پرسیدم ( خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم..)
لبخند زد ( والا ارباب خودش باید بطلبه..
نطلبه تا خودِ مرزم بری، بَرِت میگردونن.. واسه خودمم پیش اومده..)
با تعجب نگاهش کردم ( واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا می گیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟)
با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد ( صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه..
به این راحتیا نمیشه صرفش کرد..
نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شد و اجازه ندادن که برم کربلا..
تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش..)
چیز زیادی از حرفهایش متوجه
نمی شدم. او از دعوتی ماورایی حرف می زد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود.
دستی به محاسنش کشید ( اما ظاهرا آقا طلبیده..)
از چه حرف می زد؟؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم..
انگار جملاتش را مزه مزه می کرد تا خوب بیانشان کند.
تعلل اش نگرانم کرد.
منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد (راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..)
دنیا بر سرم آوار شد. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم.
اخم هایم را در هم کشیدم . با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد ( اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..)
و نرم و مهربان ادامه داد ( من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی..
چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه…
از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه..
باید امنیتِ حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره..
منم امسال طلبیده شدم.. باید برم..)
عصبی و پر تشویش بودم. عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟
ناخودآگاه جواب دادم( منم میام.. منم با خودت ببر..)
عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود
وقتی سر سپرده شد، جان بر کف میگیرد..
حسام دل داده بود یا سر؟؟
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
✨❤️يَا رَحْمَانُ ؛ يَا كَرِيمُ ؛ يَا مَالِكُ ...
خسته نمی شود ...
آنکه دلش را به خدا سپرد ...
دلبر بی منت ؛ خدا ...
دلجوی با جُود و صفا ؛
دل آرا ؛ خدا ...
دلچسب ؛ خدا ...
خدا ؛ و فقط خدا ...♥️✨
قرار همیشگیمان
زمان: دوشنبه 98/5/7 ساعت 16
مکان: خیابان ملت، روبه روی مسجد جامع، طبقه دوم
با سخنرانی حاج آقا صفی
و مداحی برادر رفیعی
منتظر حضور سبزتان هستیم☺️
@Reyhanatorasoul97