eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
100 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
558 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 بهوش بودم؛ اما فرقی با مردگان نداشتم. چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاریِ‌لحظه های دردم: آقای دکتر شرایطش چطوره؟ موج صدایش صاف و سالخورده بود: الحمدالله خوبه؛ حداقل بهتر از قبل... اولش زود خودشو باخت؛ اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت! داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده؛ بازم توکلتون به خدا ... دکتر رفت و حسام ماند: سارا خانووم! دانیال خیلی دوستتون داره؛ پس بمونید. معنی این حرفها چه بود؟ نمی توانستم بفهمم؛ دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند. صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد. یعنی حسام به خواستِ‌ برادرم، محضه این کار تا به اینجا آمده؟؟ یان مرا به این کشور ِ‌تروریست خیز هُل داد. اما چرا؟؟! اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ‌ ترسو مهربان.. نقش او در این ماجراها چه بود؟؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت...! سرم قصدِ‌ انفجار داشت . و حسام بی خبر از حالم، خواند. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید... این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی،‌ نمیتوانست یک جانی باشد.. اما بود! همانطور که دانیالِ مهربان من شد! این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی. در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد؛ سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی می داد و من بی توان تر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام... مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدمهایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم؛ نشست! روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم؛ بسم الله ای گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود؛ اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب میدیدم؛خودش بود! همان دوست... همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ عکسهای دانیال... با صورتی گندمگون... ته ریشی مشکی.. و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد... چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم... و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند... کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود.. در بحبحه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه می نشست و درختِ‌ خرمالویِ پشتش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید. نوای اذان بلند شد... حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم... عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر میشد محضه هدیه به مرگ... حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم،‌ مسکن میشدند برایِ‌ رهاییم از درد و ترس.. صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنار ِ‌تختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد: سا.. سارا خانوم.. ... @ReyhanatoRasoul97 🌿