#حق!
امروزهمهاستوریامیشهروزقدس،اونقدر کهاگهاینستاروبازکنیممکنهسنگیکیاز مجاهدینفلسطینیبخورهتوسرت😐😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ📚🔦ꜛꜜ
یکےاز انواع جهاد با نفس ایناست کہ
شما شب تا صبح را روۍ یڪ پروژهۍ
تحقیـ📝ـقاتے صرف کنید و گذر ساعـ⏰ـت
را متوجه نشوید...
#جهاد_علمی
#حضرت_آقا
#امام_زمان
••📮📕••
چرا نماز نمیخونے ؟
-برام دعـا کن هدایټشم
+سر ڪار نرو !
-چرا؟؟؟
+براټ دعاے روزۍ میڪنم :)))
-🎧😐-#تباهـیات
••🥀🇮🇷••
آنروزنزدیڪاست...
ڪہبگوییم
قاسمنبودےببینےقدسآزادگشتہ... :)✌️🏻
#روز_قدس
.
••🌼🌿••
حالوخیمۍدارهدنیامون
آقاخودتدرمونایندردۍ
هـرجمعهمیگیمجمعهبعدۍ...
قـرنهمعوضشد:)...
برنمیگردۍ؟!💔
#جمعههاۍانتظار
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ویژه😉
#پیشنهاد_دانلود
منم علی لندی😎
منم حسین فهمیده💪🏻
یک #دهه_هشتادی!
کہ #حاج_قاسم رو دیده ...💔
یک #دهه_نودی!
کہ الگوش یه شهیدِ🙂🖇💚
#سرود_رفیق_شهید #رفیق_شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باامامزمونرفیقبشیم(:🖐🏻
حتیبرایرفعدلتنگےهم
چشمدوختنبهگنبدتکافیست
امابدانکہدیدنروۍماهت
عالمدیگریمیخواهد🌿'!
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_45 به همین خیال باش. بعد از اون می خوام عقدپ کنم تا ثابت بشووه شووهاب می ت
نام تو زندگی من
#پارت_46
شهاب با عصبانیت حیاط رو دور زد و از خونه خارج شد. از ع بانیت می
لرزیدم. متنفر بودم از این شووخ ووی که آقا جون برای من انتخاب کرده بود.
روزخندی زدم. مرد با خدایی هست! نگاهی به آسمون کردم.
- خدایا این شخ ی بود که آقا جون ازش حرک می زد؟
با یاد آوری نقشووه های شووهاب اخمی کردم. مردک ع*و*ض*ی! نگاهمو به
سواختمون دوختم که عزیزرو چایی به دسوت کنار رنجره خیره به خودم دیدم.
نگاهش حرفای زیادی دا شت ولی هیچ حرفی نمی زد. آهی ک شیدمو نگاهمو
به آب اسوتخر دوختم. چه رازی توی نگاه همه بود و کسووی حرفی از اون نمی
زد؟!
****
کالفه از این طرک به اون طرک سالن می رفتم. روزی که منتظرش بودم رسیده
بود. صووبح زود از خواب بیدار شووده بودم و منتظر جواب کنکور بودم. خدا،
خدا می کردم قبول شده با شم. چقدر ذکر صلواپ فر ستاده بودم. دو هفته ای
از رفتن شهاب می گذ شت. هیچ دلم براش تنگ ن شده بود. برعکس اح ساس
امنیت می کردم. انگار به آرامش ابدی رسوویده باشووم. با صوودای عزیزاز فکر
بیرون اومدم و نگاهش کردم.
- سرم رفت! بیا بشین! سرگیجهگرفتم! چرا این قدر بال بال می زنی؟
چشمکی به عزیززدم و با استرسی که توی صدام بود گفتم:-
عزیزامید من به همین دانشگاه و جواب کنکوره!
- می دونم عزیز. با بال بال زدن تو که چیزی درست نمی شه!
- وای عزیزدارم سکته می کنم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_47
عزیز خنده ای کرد.
- خدا نکنه عزیزم. بیا ببین شاید جواب ها اومده!
نگاهم به ساعت افتاد. از جا رریدم و لپ تاپ رو روی میز گذاشووتم و وارد
سایت شدم. خبری نبود. آهی کشیدم!
- وااای عزیزنیومده!
عزیز خنده ای کرد.
- دختر این جا کجاست اومدی؟برو اون قسمت.
با اشاره عزیزبه جایی که گفته بود نگاه کردم. با اخمی به طرک عزیزبرگشتم.
- آخه عزیزاین که تبلی ه. چی رو نگاه کنم؟
عزیز خنده ای کرد که زنگ خونه زده شد. عزیزبلند شد و از ساختمون خارج
شد. لپ تاپ رو گذاشتم روی زمین و نشستم. باید خودمو جمع و جور کنم.
روی زمین به عادپ همیشه دراز کشیدمکه عزیزباالی سرم ایستاد.
- روی زمین چه کار می کنی دختر؟!
- دارم خودم رو آروم می کنم عزیز جون.
عزیز خنده ای کرد.
- بیا برو ببین اومده؟ من دلم روشنه قبول شدی.
خنده ای کردم و روی زمین نشووسووتم. لپ تاپ رو روی راهام گذاشووتم. تمام
اطالعاپ رو وارد کردم. دل تو دلم نبود. کم کم اشک توی چشمام جمع شد و
صفحه رو تار می دیدم.
- نیست عزیز، نیست!
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_48
عزیز دستشو روی شونم گذاشت.
- عزیزم آروم باش. بذار صفحه باز بشه!
همون موقع صفحه ای باز شد. د ستی به چشمام ک شیدمو نگاهمو به صفحه
دوختم. با حالت شوک زده نگاهم به صفحه ای بود که اسم من روی اون ثبت
شده بود. آره ا سم من بود! آیه ا سفندیاری. من قبول شده بودم! از خو شحالی
جی ی کشیدم و از جام بلند شدم. اون قدر هیجان داشتم که صدای خرد شدن
لپ تاپ هم از هیجانم کم نکرد.
- عوووووووزیووووووووزقبول شدم. من قبوووول شدم!
عزیز با خنده نگاهش به من بود و سرش و با تأسف تکون می داد.
- وااای عزیز. باورم نمی شه!
شروع به باال و رایین رریدن کردم. سوتی زدم که با صدای خنده ی بلند عزیز
نگاهمو به او دوختم.
- بهت تبریک می گم دخترم. حاال چی قبول شدی؟
جی ی کشیدم.
- همون چیزی که می خواستم، روانشناسی. وااای دارم بال در میارم.
عزیز اشاره ای به من کرد.
- آره دارم می بینم!
دور خودم چرخیدم.
- کجا قبول شدی؟
- تهران. تهران قبول شدم.
عزیزلبخندی زد ولی نگرانی رو از تو چشماش می خوندم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_49
- این جا چه خبره؟!
با صدای آقا جون خشکم زد. موهامو که دورم ریخته بود رو رشت گوشم بردم.
نگاهی به آقا جون کردم که روزنامه به دست با اخمی نگاهش به من بود. عزیز
نگاهی به من کرد و ریز، ریز شروع به خندیدن کرد.
- س ... سالم آقا جون.
آقا جون سرشو تکون داد و روی مبل یک نفره سلطنتیش نشست. اخمی کرد و
نگاهشو به من دوخت.
- چرا این قدر صداتون باال بود؟ صداتون توی کوچه هم شنیده می شد!
انگارتازه یادم اومده باشووه جیغ خفه ای کشوویدمو جلوی دهنمو گرفتم. عزیز
لبخندی زد و رو به آقا جون و گفت:- دخترم روانشناسی تهران قبول شده!
برقی در چشمان آقا جون روشن شد. ولی خیلی زود اون برق خاموش شد. باز
هم غرور و سردی جاش رو در چشمان آقا جون باز کرد.
آقا جون دستی به ریش سفیدش کشید.
- تهران؟!
سورمو تکون دادم که آقا جون خونسورد روزنامه رو باز کرد و شوروع به خوندن
کرد. با ناراحتی ن گاهی به عزیز کردم که با لبخ ندی چشوومکی به من زد.
هیجانم فروکش کرده بود. لبخند بی جونی به عزیز زدم و به طرک رله ها راه
افتادم. به عقب برگشووتم نگاهی به هر دو کردم و با سوورعت به اتاقم رناه بردم.
کنار رنجره ایستادم و آهی کشیدم. لبخند تلخی به لب آوردم و در دل گفتم:
"آقاجون کی خوشحال شده که این بار دوم باشه؟"
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_50
قطره اشک مزاحم روی گونم ریخت که تقه ای به در خورد و عزیز وارد اتاق
شد.
- آیه دخترم؟
نگاهی به عزیزکردم.
عزیزاخمی کرد.
- خبررو بهت نم
ً
اصال ی گم!
همین طور نگاهش کردم که نزدیک شوود و با انگشووت اشووارش اشووکی که از
چشمام ریخته بود رو راک کرد.
- اومدم بهت بگم بخاطر قبولی دانشکده آقاجون شام بیرون دعوتمون کرده.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. شاد شدم.
- آقاجون دعوپ کرده!
- وا! مادر نکنه شنواییت رو از دست دادی؟من هم که همین رو گفتم!
لبخند رهنی زدم.
- نه شوکه کننده بود!
عزیزروی تخت نشست.
- آره وا... حق با توئه! فکر کن وقتی به من گفت: "دوست دارم من چقدر شوکه
شدم."
خنده ای کردم.
- جون من! آقاجون کی به شما گفت دوست دارم؟
عزیزلبخندی زد و گونه اش سرخ شد.
- شب حجله.
#ادامه_دارد...