•----------------«🐢🌿»----------------•
-
-
چادرترابرسرتبیانداز
بیرونبیابگذارکوچہوخیابان
زیرگامهاینجیبتواحساسغرورکنند
بگذارببیندبرگهاۍدرختبیعفتی
چگونھزیرپایتخشخشمیکند🌱'!
-
-
•ـ----------------«🌿🐢»----------------•
🌿⃟🐢⇜ #چادرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
«ایبندهدرتغیّرحالاتقلبخود
ازمنیاریخواه.»
-
محمّدبنعبدالجبارنِفَّری؛ مواقف و مخاطبات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿❛
دلتنگتوام...:(
#امامرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿❛
-یکدلازمنامانتدستشماست!
#امامرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر فرش حرم گرد و غباریم و نشستیم
ما را نتکانی ، نتکانی ، نتکانی!
••🥀🕊••
". همیشہمےگفت:
. واسہڪےڪارمےڪنے؟
. مےگفتم:امامحسین..
. مےگفت:پسحرفهاروبیخیال
. ڪارخودتروبڪن
. جوابشباامامحسین . . ."
-شھیدمحمدحسینمحمدخانے🌱
.
✿
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واۍاگرخامنہاۍحڪمجہادمدهد..
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_100 با دست های لرزون کارتی رو به طرفش گرفتم که نگاهی به کارت کرد و ماشینو
نام تو زندگی من
#پارت_101
بله بفرمایید.
- اسفندیاری هستم. نوه ی حاج رضا اسفندیاری.
- بله، بله. خوب شد تماس گرفتید. خودم کار مهمی باهاتون داشتم.
آهی کشیدم.
- من هم کار مهمی با شما داشتم.
- بفرمایید دخترم.
خواستم حرفی بزنم که صدای گریه زنی از اون طرف به گوشم رسید!
- مسعود، پسرم؟
- خانوم آروم بگیر.
سیخ ایستادم.
- آقای سالاری اتفاقی افتاده؟
- شرمنده دخترم. پسرم خارج از کشور تصادف کرده، باید هر چه زودتر
خودمون رو برسونیم اون جا.
- خدای من!
- برای همین می خواستم زنگ بزنم که بگم من دارم میرم. کارت چی بود
دخترم؟
- هیچی، هیچی. برید به سلامت. انشاا... حال پسرتون هم خوب بشه.
- ممنونم دخترم.
بدون حرف دیگه ای قطع کردم. کف دستم عرق کرده بود. نگاهی به شناسنامه
کردم که هنوز بین دست هام بود. باید چی کار می کردم؟ به آقا جون بگم؟
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_102
قطره اشکی از چشمام چکید اگه به اون می گفتم باور می کرد یا تهمت می
زد؟ همون طور که اون زن به من تهمت زد. تهمت این که دارم دروغ می گم.
ً اگه به آقای سالاری می گفتم حتما به آقا جون می گفت.
زانو هام لرزید و روی پله ها نشستم. نمی دونم چقدر گذشته بود که با خاموش
شدن چراغ ها به خودم اومدم. نگاهی به ساعت کردم خیلی دیر شده بود! با
سستی از جام بلند شدم. از خستگی توان ایستادن نداشتم. با دیدن تاکسی
دستمو تکون دادم که جلوی پام ایستاد و سوار شدم.
با تنی خسته کلید رو توی در انداختم و وارد شدم. زانوهام خم شد و روی
زمین افتادم. خسته تر از اونی بودم که باز به اسم توی شناسنامه فکر کنم همون
جا خوابم برد.
با صدای پی در پی زنگ در خونه چشمامو به سختی باز کردم. روی زمین
نشستم و نگاهمو به ساعت دوختم که عدد ده رو نشون می داد!
دستی به چشمام کشیدم که نگاهم به شناسنامه افتاد. داغ دلم تازه شد. آهی
کشیدم که باز صدای زنگ من و به خودم آورد. به سختی از جام بلند شدم
هنوز لباس های دیروز تنم بود. به طرف در حیاط رفتم و اونو باز کردم که
صورت سرخ شده مهری جلوی روم قرار گرفت.
- کدوم گوری بودی تو؟
لبخندی زدم و کنار رفتم تا داخل بیاد.
- بفرمایید. تو رو خدا دم در بده.
مهری تابی به گردنش داد.
- نه مرسی نمیام داخل.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_103
سرمو از در بیرون کردم و نگاهمو به آسمون دوختم. مهری با تعجب نگاهم
کرد!
- خل شدی به سلامتی؟!
- نه بابا دارم نگاه می کنم امروز خورشید از کدوم طرف در اومده که تو داخل
نمیای؟!
مهری اخمی ساختگی کرد و به داخل هلم داد.
- دختره ی چشم سفید. داری واسه من تو کوچه سرک می کشی، ها!
خنده ای کردم و تکیه ام رو به در دادم.
- خب آیه جون، اومدم باهات خداحافظی کنم.
با تعجب نگاهش کردم.
- خداحافظی!
مهری موهای چتری اش رو درست کرد و لبخندی زد.
- بابا واسه همیشه که نه!
- پس چی؟!
- داریم ...
- مهری بیا مامانم کارت داره.
مهری با عجله به طرف آرش رفت که حرفش نیمه کاره موند. آهی کشیدم و
نگاهی به هر دو کردم. چقدر خوشحال بودند. بی غم، بی غصه. آرش با دیدن
نگاهم لبخندی زد و به من نزدیک شد.
- سالم آبجیه گلم.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_104
لبخندی زدم. عاشق کلمه آبجی گفتنش بودم.
- سلام داداشی.
آرش اخمی کرد.
- دیشب کجا بودی که دیر اومدی خونه؟
با یاد آوری دیشب باز هم وجودم پر غم شد. باید با شناسنامه چی کار می
کردم؟
- آیه؟
- رفته بودم واسه شناسنامه.
- آهان همونی که گمش کردی.
سرمو تکون دادم که لبخندی زد.
- کاش تو هم میومدی. از بس مهری از تو به مامان گفته مامان مشتاق دیدارته.
- منم همین طور. ولی می دونی که نمی تونم درس و دانشگاه رو رها کنم بیام.
- آره می دونم.
نگاهی به مهری کردم که هنوز در حال خندیدن بود.
- یعنی واقعا این دو تا آبروی هر چی مادرشوهر با عروسه رو بردن!
خنده ای کردم.
- چیه حسودیت می شه؟
آرش خنده ای کرد و سرشو تکون داد.
- من برم که این دو تا حرفاشون تموم نمی شه!
لبخندی زدم.
- مواظب خودتون باشید.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_105
آرش به طرف ماشین رفت، ولی باز به طرفم برگشت.
- تو هم مواظب خودت باش. مشکلی داشتی زنگ بزن.
ًحتما
نگاهش کردم که باز به طرف ماشینش رفت. باید درباره مشکلم به آرش می
گفتم.
- آرش ...
آرش به طرفم برگشت که چهره ی شاد مهری رو دیدم. نه نمی تونستم بگم،
اگه سفرشون خراب می شد چی؟اگه فکر دیگه ای درباره ی من می کردن
چی؟بعد از نوزده سال تازه دوست های خوبی پیداکرده بودم. نه نمی تونستم،
نمی تونستم بگم. لبخندی زدم.
- رسیدید زنگ بزنید نگران نباشم.
آرش لبخندی زد و سرشو تکون داد و سوار شد. مهری با تکون دستی
خداحافظی کرد و سوار شد. با حرکت ماشین به داخل رفتم و کنار شناسنامه
زانو زدم. بازش کردم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره سانیا دکمه سبز رو
فشردم.
- آیهههه؟
موبایل رو ازگوشم جدا کردم.
- کجایی تو؟ ببین چقدر از دیشب تا حالا زنگ زدم!
- بابا چرا داد می زنی آروم تر.
ا، ببخشید چطوری تو؟
آهی کشیدم.
#ادامه_دارد...
آقای قرائتی:
خونه پدر ۳ شهید بودم رفتم زیر پله وضوء گرفتم!
پیرمرد حوله آورد،گفتم حدیث داریم آب وضوء را خشک نکنید که ثواب داره!
پدر ۳ شهید گفت:
حدیث نداریم اگر یه پیرمرد با درد پا برات حوله آورد خیطش نکنی؟!!
گفتم:
من علم دین دارم،اما فهم دین ندارم...
بادِلَمگفتم،حرمباشدبرایاربعین؛
منچگونهتاکُنمباایندِلِواماندهام؟ . .
#حسینمولانا