eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
51.7هزار عکس
32.5هزار ویدیو
607 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/16669409652024 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
حرفی سخنی انتقادی پیشنهادی خلاصه هر چی دوست دارید تو ناشناسمون بگید:))✨
نام تو زندگی من آراسب شانه ای بالا انداخت و تکیه اش رو به صندلی داد. - به قول خودت چه فرقی می کنه، حالا آراسب باشه یا آقا؟ باگیجی نگاهش کردم که تقه ای به در خورد و بعد از اون آرسام وارد اتاق شد. نگاهش که به من افتاد لبخندی زد. - اون تلفن خودشو کشت از بس زنگ خورد! وای بلندی گفتم و از اتاق خارج شدم. خودمو به تلفن رسوندم. صدای خنده ی آرسام به گوشم ر سید. لبخندی زدم و گوشیو جواب دادم. بعد از اون زنگ چند بار دیگر هم تلفن زنگ خورد. فکر نمی کردم که کار منشی گری اون قدر سخت باشه! داشتم ورقه ای که آراسب داده بود رو تایپ می کردم که یاد شناسنامه ام افتادم. دستمو روی میزگذاشتم و به اون ها خیره شدم. که موبایلم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم. با دیدن شماره ی عزیزلبخندی روی لبام نشست. دلم براش تنگ شده بود. با هیجان دکمه پاسخ رو زدم. - سلام عزیز جون. وای نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! ولی به جای صدای مهربون عزیز صدای پر از تحکم و پر غرور آقاجون در گوشی پیچید. - سلام. - س ... سلام آقا جون خوب هستید! - ممنون. زنگ زدم که بگم آقای سالاری رفتند مسافرت. - بله خودشون بهم گفتند!
نام تو زندگی من ببین دختر، آقای شیدایی گفتن بهتره هر چه زودتر شماها عقد کنید. نفسم توی سینه حبس شد عقد! ولی آقا جون اجازه فکر زیادی رو نداد و گفت: - با درس خوندن تو مشکلی ندارن. حالا عقد می کنید بعد از اتمام درست عروسی می گیرید. بغض بزرگی به گلوم چنگ انداخت. لبمو به دندون گرفتم تا از ریختن اشک هام جلوگیری کنم. - تا یک ماه دیگه،که ما از سفر بر می گردیم خودت رو آماده کن. قطره اشک مزاحم از چشمام چکید که صدای مهربون عزیز توی گوشی پیچید. - آیه عزیزم. قطره اشک رو از گونه ام پاک کردم که باز صداش توی گوشی پیچید. - دخترم! - عزیز؟دلم برای آغوشت تنگ شده عزیز. صدای پر از غم عزیز در گوشی پیچید. - دخترم من ... - می دونم عزیزمی دونم. باید برم صدام می زنند. آهی کشید. - مواظب خودت باش آیه نا امید نباش. پوزخندی زدم! - دوستت دارم عزیز.
نام تو زندگی من بدون حرفی گوشیو قطع کردم. سرمو روی میز گذاشتم. دیگه امیدی نبود هیچ امیدی نبود. آهی کشیدم باید هر چه زودتر کار شناسنامه ام رو درست می کردم. غم بزرگی در دلم نشسته بود. نگاهی به کیبورد کردم و آخرین کلمه رو تایپ کردم که آراسب و آرسام رو به روم ایستادن با ترس نگاهی به هر دوی اون ها کردم که با لبخند پهن و دندون نما نگاهم می کردند با تعجب به هردو گفتم: - چرا این طور لبخند می زنید؟! آرسام لبخندی زد که آراسب خنده ای کرد و گفت: - آخه یک ساعته داریم صدات می زنیم حواست اصالا نیست؟! دستی به پیشونیم کشیدم و با ناراحتی نفسمو بیرون دادم. - ببخشید سرم گرم تایپ کردن بود. - بله مشخصه. نگاهی به هر دو کردم که هنوز رو به روم ایستاده بودند. - نمی خواید چیزی بگید؟! - مثلا چه چیزی؟! با دهانی باز نگاهشون کردم که آرسام سرشو با تأسف برای آراسب تکون داد و از پله هایی که آخر راهرو قرار داشت پایین رفت. به طرف آراسب برگشتم. - مگه صدام نمی کردید؟! - خب آره! - خب؟!
نام تو زندگی من آهان تایپ کردی؟ سرمو تکون دادم. - بله فقط پرینتش مونده. - باشه پس پرینتش کن بیارش برای من. اما حالا می خوام برم بیرون کار دارم. هر کس زنگ زد می دونی که باید چی کار کنی؟ - بله. لبخندی زد و سرشو تکون داد و از میز فاصله گرفت که از جام بلند شدم. - آقا آراسب. به طرفم برگشت و نگاهم کرد. سرمو زیر انداختم. باید می گفتم. وقتم کم بود. باید می گفتم. - چیزی شده؟! سرمو بالا گرفتم و خیره به نگاه خاکستریش شدم. غمی دلمو چنگ می زد احساس خفگی می کردم. - ش ... شناس ... نامه ام. - آره، آره تو ماشین گذاشتم یادم رفت بهت بدم. با ناراحتی نگاهش کردم. - آقا آراسب من باید حقیقتی رو به شما بگم. آراسب با ابروی بالا رفته نگاهم کرد. - حقیقت! چه حقیقتی؟
نام تو زندگی من آهی کشیدم. نمی دونم چرا دلم پر از غم شده بودم. صدای آقا جون و عزیز تو سرم تکرار شد. غمگین تو نگاهش خیره شدم که با تعجب نگاهم کرد. نگران قدمی به جلو اومد. - آیه چیزی شده؟ چه حقیقتی؟ - شناسنامه من نمی دو ... - آراسب عجله کن زنگ زدن که گرفتن، باید بریم. چشمان آراسب برقی زد و با سرعت به طرف آرسام رفت. نگاهش کردم. باز داشت می رفت. باز حرفمو کامل نگفته بودم و داشت می رفت. - آقا آراسب. مکثی کرد و به طرفم برگشت. نمی دونم تو نگاهم چه چیزی دید که گفت: - آخر وقت منتظرم باش میام. با تکون دادن سرم قطره اشکی از چشمام چکید که آراسب بی حرکت ایستاد. - آراسب کجا موندی؟ آراسب به طرف آرسام نگاه کرد و به طرفم برگشت. - منتظرم باش میام. رفتنش رو نگاه کردم. می مونم، می مونم تا بیای. روی صندلی نشستم و به جای خالیش خیره شدم . سرمو بین دست هام گرفتم. صدای آقا جون توی سرم تکرار شد. "یک ماه دیگه آماده باش." یعنی تو همین یک ماه باید آماده باشم! ولی من تازه داشتم زندگی می کردم! تازه داشتم رنگ خشبختی رو می دیدم! تازه برای خودم دوستایی پیداکرده
نام تو زندگی من بودم. خیسی قطره اشکو روی دستم احساس کردم. لبخند تلخی زدم. آره شاد بودم اگر شناسنامه ام رنگی نمی شد! اگر شهابی نبود! و خیلی اگر های دیگه. ولی باز هم شاد بودم. اما خسته ام خسته از ... - دخترم نمی خوای بری؟ نگاهمو بالا آوردم و به مش سلیمون سرایدار نگاه کردم. مگه چند ساعت گذشته بود که باید می رفتم؟! نگاهی به ساعت کردم. هفت بود با تعجب نگاهی به مش سلیمون کردم. - چه زود گذشت! لبخند پدرانه ای زد. - کجا زود گذشت دخترم! شاید اولین روزت بوده این قدر تو کار غرق بودی اصلا متوجه نشدی! سرمو تکون دادم. - بله حق با شماست. نگاهی به در بسته ی اتاق آراسب کردم و آهی کشیدم. - آقای فرهودی نیومدن؟ مش سلیمون نگاهمو دنبال کرد و گفت: - نه دخترم. انگار کار مهمی داشتن چون با آقا آرسام خیلی عجله داشتند. از جام بلند شدم و آهی کشیدم. ولی کار من مهم تر بود! کار من به زندگیم بستگی داشت! خودش گفت میام! اما نیومد! غمگین از شرکت خارج شدم که با صدای مش سلیمون ایستادم و به طرفش برگشتم.
نام تو زندگی من دخترم صبر کن زنگ بزنم تاکسی تلفنی بیاد این وقت شب ماشین گیرت نمیاد. سرمو تکون دادم و تکیه ام رو به دیوار دادم. آراسب نیومده بود. قولی که داده بود رو فراموش کرده بود! نگاهی به خیابون خالی کردم و پوزخندی زدم. هیچکس رو حرفش نبود هیچکس. - شما با آقا آراسب فامیلید؟ با صداش از جا پریدم. - ببخشید. ترسوندمت دخترم. لبخندی زدم. - خواهش می کنم. چی گفتید متوجه نشدم؟ - گفتم نسبتی با آقا آراسب دارید؟ با تعجب نگاهش کردم. - نه چطور؟! مش سلیمون لبخندی زد. - آخه خیلی صمیمی هستید. اون طور که دیروز با عجله آقای مهندس اومدن گفتن شما کجا رفتید شک کردم که شاید ... وسط حرفش پریدم. - نه، نه. هیچ نسبتی نداریم ا من اصلا ایشون رو نمی شناسم. - ولی خیلی صمیمی هستید؟! با حرصی لبمو گزیدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام تو زندگی من بله ایشون خیلی صمیمی هستند. با اومدن تاکسی سوار شدم. اگه حالا آراسب جلو چشمام بود مطمئن بودم خودم می کشتمش. آخه مرد حسابی خیلی وقت نیست همدیگرو میشناسیم این جوری برخورد می کنی؟اما چرا خیلی وقته، فقط دو روزه. ای خدا این پسر از کجا توی زندگی من اومده. صورتمو بین چادرم گرفتم. ای خدا چرا نیومد؟من یک ماه بیشتر وقت ندارم فقط یک ماه. آراسب کجایی تو گفتی میام. پس چرا نیومدی تا من رو از این مشکل آزاد کنی! - خانوم رسیدیم. سرمو از بین چادر بیرون آوردم که راننده با تعجب نگاهم کرد. - خانوم اتفاقی افتاده؟ می خواستم سرمو تکون بدم، بگم آره زندگی بد کرده باهام ولی به جاش اخمی کردم. دیگه نمی خواستم کسی به این زودی ها خودی نشون بده. کرایه رو حساب کردم و بدون حرفی پیاده شدم و به طرف خونه به راه افتادم. خسته بودم نیاز به جایی داشتم که آروم بشم، آرومه آروم. کلیدو توی در انداختم که با صدای لیلا جون به طرفش برگشتم. - آیه! لبخند خسته ای زدم. - سلام لیلا جون. جواب لبخندمو با لبخندی داد. - دیرکردی عزیزم! اگه از این دیرتر می اومدی علی خونه رو، رو سرم خراب می کرد.
نام تو زندگی من سرمو زیر انداختم. - با یکی از دوستام درس می خوندیم، برای همین دیر شد. آهی کشیدم. دیگه خجالت می کشیدم با این دروغ ها به چشماش نگاه کنم. دستشو روی شانه ام گذاشت. - خسته ای، برو استراحت کن. - پس علی کجاست؟! لیلا جون همون طور که منو به طرف خونه هل می داد گفت: - از بس غیرتی شد که آیه چرا دیرکرده، خوابش برد. خنده ای کرد و وارد خونه شدم. صدای خوب بخوابی رو از پشت در شنیدمو در رو بستم. همون جا پشت در نشستم و زانوهامو ب*غ*ل کردم. چ شمامو روی هم گذاشتم. فقط این جا راحت بودم این جا آروم بودم. بوی گل یاس رو مهمون ریه هام کردم. در دل نالیدم از این که چرا آراسب به حرفام گوش نکرد. از این که چرا آقاجون به جای من تصمیم می گیره. از این که چرا قوی نیستم. از خودم گله داشتم. از جام بلند شدم و کنار حوض ایستادم. با آب سرد وضو گرفتم و همون جا به نماز ایستادم. همون طور که با خدای خودم راز و نیاز می کردم اشک هام هم روی گونه ام سرازیر می شد. نمی دونم چقدر گذشته بود که با خدا راز و نیازمی کردم ولی هر چقدر که بود دیگه آروم بودم. آرومه آروم. لبخندی روی لبم نشست. کنار حوض نشستم. خدا رو شکر نمازهای قضامو هم خوندم. چقدر این روزها از خدا دور شده بودم. ولی حالا احساس نزدیکی
نام تو زندگی من می کردم. روی تختی که کنار حوض گذاشته بودم و روی اون فرش انداخته بودم دراز کشیدم و نگاهمو به ستاره ها دوختم و چشم هامو بستم. **** عرق روی پیشنیم رو پاک کردم و نگاهمو به باغچه دوختم. از کارم راضی بودم. موهامو پشت گوشم بردم به داخل برگشتم. نگاهی به ساعت کردم. نه، نه نباید به برگشتنم به شرکت فکر کنم. چشمامو از ساعت گرفتم و به آشپزخونه رفتم. شیرینی که روی میز بود رو در دهانم گذاشتم و باز نگاهمو به ساعت دوختم که سریع نگاهمو گرفتم. نه نمیرم. چطور اون گفت میام اما نیومد من هم نمیرم، برنمی گردم. مثل دیوونه ها با خودم حرف می زدم که صدای زنگ تلفن منو از جا پروند. دستمو روی قلبم گذاشتم که تند می زد و جواب تلفن رو دادم. - آیه! با صدای جیغ مهری لبخندی روی لبم قرار گرفت و گوشی واز گوشم فاصله دادم. - دلم واست تنگ شده آیه. خنده ای کردم. - حنجره ات پاره نشد اون وقت؟ - خاک بر سرت که لیاقت نداری! - دل منم واست تنگ شده مهری. - وظیفه اون دل خرابته که، دل تنگم باشه. خنده ای کردم.
10 تا پارت از رمان نام تو زندگی من تقدیم نگاه های قشنگتون:)))✨💜
9 روز تا محرم...💔
این‌ دوری‌ و دوستی .. دارد‌ به‌ درازا‌ میکشد ! این‌ فراق .. دارد‌ سخت‌ میگذرد ! این‌ امروز‌ و فردا ها دارد‌ زیاد‌ میشود ! این‌ دلتنگی .. و امان‌ از این‌ دلتنگی ..💔 شبتون حسینی
دیدید بعضیا خیلی ان... هم نورانی دارن، هم نورانی، اینا خیلی خوب حسینُ تو دلشون جا دادن...، هرجا به پستشون خورده، گفتن: این دل فقط جای حسین است و بس! مثل شهدا... شبتون شهدایی🌱
خدایا به قلب کوچکم وسعت ده تا بتوانم بزرگیت را درک کنم و در دریای بزرگی و پاکی  و مهربانی تو غرق شوم  و به بالهایم توانی ده  تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم تو که آشنا ترین آشنایی شبتون پر از مهر خدا:)))✨
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه| السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یا‌مهدی‌!-'♥️'-
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ *
"👀💙" - - دلم در آرزوی دیدنت گیرد بهانه... به سوی جمکرانت می شود هر دم روانه... چه می شد که ز کویت یابن الزهرا... تو می دادی به ما قدری نشانه - - 💙¦⇜
"👀🖤" - - در سال 1331 در شهر سمنان و در شب شهادت امام حسن مجتبی (ع) در خانواده‌ای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود.او تحصیلات ابتدایی را در سمنان گذراند و پس از آن به همراه خانواده به روستای «درجزین» از توابع سمنان مهاجرت كرد هيچ وقت با تندي با كسي برخورد نمي كرد .  به بيت المال اهميت زيادي مي داد، به طوري كه براي استفاده شخصي اش به هيچ عنوان از بيت المال استفاده نمي كرد.  نماز شبش و مستحبات و دعاهايي چون زيارت عاشورا، دعاي كميل، سمات، توسل او هيچ گاه ترك نمي شد و هميشه بعد از نماز صبح دعاي عهد را مي خواند. حسن جاذبه خاصي داشت. همه تيپ آدم را به خودش جذب مي كرد سرانجام هم در سي ام مرداد ماه سال 1368 در بيمارستان تهران بر اثر بيماري كليويش به شهادت رسيد.  پيكر مطهرش را در شهرستان سمنان، روستاي درجزين به خاك سپردند. شادی روحش صلوات🥀 - - 🖤¦⇜ 🖤¦⇜
"👀🖤" - - ـجآنماטּ ـپیشڪـشــ ـسیدنا الخامنهـ اے... 🌹 - - 🖤¦⇜