eitaa logo
📝 گاه‌نوشته‌های من
71 دنبال‌کننده
25 عکس
23 ویدیو
3 فایل
📚 کانال شیخ رضا احمدی کارشناس کلام اسلامی کارشناس ارشد مدرسی علوم عقلی کارشناس مشاوره و پاسخگویی به شبهات دینی مشاور مذهبی، مدرس، نویسنده و پژوهشگر ✅ ارتباط با ادمین کانال: 📬 @RezaAhmadi_PM
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 💠 خادمان ما چند سال پیش برای تبلیغ دهه ی اول محرم اعزام شدم به یه روستایی که جمعیت زیادی نداشت. در بدو ورود با یه حسینیه مواجه شدم که بهم گفتن اینجا محل استقرار شماست. در زدیم و سیدی در رو باز کرد، دیدم خانواده اونجا زندگی می کنه. تعجب کردم . گفتم داستان چیه ؟ سید گفت اینجا خونه ی منه . بفرمایید داخل، نفسی تازه کنید تا براتون توضیح بدم. بعد از ورود و پذیرایی، سید گفت: این جوون که می بینی پسرمه. علاوه بر این پسر، پسر جوان دیگه ای داشتم که خیلی عاشق امام حسین ع بود. شیفتگی عجیبی داشت. ایام محرم که می شد یه تنه همه ی کارهای برپایی عزای حضرت رو انجام میداد و هیئت به پا می کرد. چند سال پیش در اثر یه سانحه از دستش دادیم. خیلی سوختیم. بعد از اون تصمیم گرفتم طبقه ی پایین خونه رو به نام پسرم حسینیه کنم و از اون به بعد خودمون طبقه ی بالا زندگی می کنیم. در این سالها هم هر روحانی ای میاد، در همین حسینیه مستقر میشه و مراسمات روستا هم همینجا برگزار میشه. خانواده ی خیلی محترم ، خوب ، باصفا و مهمون نوازی بودن. خاطرات جالبی از اون چند روزی که در خدمتشون بودم دارم. یادمه یه روزی مادر خونه اومد نشست به درددل کردن و از داغ جوونی که از دست داده بود و جریان حسینیه و روحانیونی که هر سال منزلشون میان گفت تا رسید به یه خاطره که بدجوری حالمو دگرگون کرد. می گفت هر سال یه روحانی مُسِنّ برای مناسبتهای مختلف برامون می فرستادن. تا اینکه یه سال دیدیم طلبه ی جوانی رو فرستادن. خیلی ناراحت و عصبانی شدم. رفتم به سید گفتم: چرا این جوون رو برای ما فرستادن؟ ما دختر جوون تو خونه داریم. این اصلا درست نیست، همین فردا میفرستیش بره و میگی یکی دیگه بفرستن. سید گفت خانم فرقی نمی کنه این هم یه طلبه ست مثل قبلیا. گفتم نه این جوونه، درست نیست وقتی ما دختر جوون داریم یه مرد جوون بیاد چند روز تو خونمون بمونه. خلاصه قرار شد فردا بفرستیمش بره. شب شد. حوالی سحر که همه خواب بودیم با یه صدایی به هوش اومدم، دیدم صدای دخترمه. رفتم بالای سرش دیدم تو خواب داره می لرزه و گریه می کنه و یه دفعه از خواب پرید. گفتم چی شده ؟ نمی تونست حرف بزنه. مدتی رو فقط گریه می کرد. وقتی آروم تر شد، گفت مامان خواب حضرت زهرا س رو دیدم. حاج خانم به اینجای صحبت که رسید خودش شروع کرد به اشک ریختن و دخترشو صدا کرد و گفت بیا خودت تعریف کن. دختر خانوم اومد و تعریف کرد که بله در عالم خواب یه خانوم جوونی رو دیدم که بهم الهام شد حضرت زهراست. خیلی ناراحت و عصبانی بود، بهم گفت برو به مادرت بگو اینها پیر و جوانشون هستند و برای ما خیلی عزیزند و حرمت دارند. مبادا دیگه به خودت اجازه بدی در موردشون گمان بد ببری و بد حرف بزنی و باهاشون بد رفتار کنی. این رو گفت و من از خواب پریدم و از این که حضرت زهرا رو دیده بودم حال خودمو نمی فهمیدم و فقط اشک می ریختم. بعد که خواب رو برای مادرم تعریف کردم، ازش پرسیدم قضیه چیه؟ جریان رو برام تعریف کرد و گفت اشتباه کردم. نفهمیدم. حاج خانم گفت صبح که شد به سید گفتم دست نگه دار، بذار باشه، قدمش به روی چشم، از این به بعد هر ای بیاد خودم خدمتشو می کنم. غرض اینکه حاج آقا، وجود شما برای ما باعث برکته، هر کاری دارید بگید ما دربست درخدمتیم. اینها رو گفتند و رفتند. من موندم و بار سنگینی که بیش از پیش رو دوش خودم احساس می کردم. احساسی که از اون روز دیگه رهام نکرد. ما کجا و محبت و الطاف خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها خانوم انقدر به امثال من حقیر و ناچیز توجه دارند و ما ... . خانوم جان، بابت کوتاهی هامون شرمنده ایم ... ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir