eitaa logo
📝 گاه‌نوشته‌های من
69 دنبال‌کننده
24 عکس
22 ویدیو
3 فایل
📚 کانال شیخ رضا احمدی کارشناس کلام اسلامی کارشناس ارشد مدرسی علوم عقلی کارشناس مشاوره و پاسخگویی به شبهات دینی مشاور مذهبی، مدرس، نویسنده و پژوهشگر ✅ ارتباط با ادمین کانال: 📬 @RezaAhmadi_PM
مشاهده در ایتا
دانلود
👈🏻 روزي طلبه فلسفه خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. ديدم جوان مستعدي است كه استاد خوبی نداشته است. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بی پاسخ مانده بود. پاسخ ها را كه مي شنيد، مثل تشنه ای بود كه آب خنكی يافته باشد. خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. چندي كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده است. در ذهنش ابهت و عظمتي يافته بودم كه برايش خطر داشت. هرچه كردم، اين حالت كاسته نشد. مي دانستم اين شيفتگي، به استقلال فكرش صدمه مي زند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قرباني استقلال ضميرش كنم. 🔹روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيم باز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازي و حركات كودكانه كردم. ديدمش كه سر ساعت، آمد. از كنار در، دقايقي با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بی يك كلمه، رفت كه رفت. براي آخرتم به معدودي از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخه بازی آن روز است! ✍️ مرحوم پ.ن: دنبال آدمهاي بزرگ بگرديد و سعي كنيد دركشان كرده از وجودشان توشه برگيريد. اما مريد و واله كسي نشويد. شما انسانيد و ارزشتان به ادراك و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسي نكنيد. آدم كسي نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد. ________ @RezaAhmadi_ir
📖 دنیا 🔹روزی جوانی نزد پدرش رفت وگفت: دختری را دیده ام و شیفته زیبایی و جادوی چشمانش شدم، می‌خواهم با او ازدواج کنم پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟ پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند، اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی خوشبختش کنی، او باید به مردی مثل من تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما! پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید، ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. 🔹قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با که ازدواج کند؛ قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است! پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند. وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند! 🔹بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید. اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با اوازدواج خواهم کرد! و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پسر، پدر، قاضی، وزیر و امیر به دنبال او... ناگهان هر پنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند. دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!! من "دنیا" هستم!! من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم می‌دوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من ازخانواده، دین، ایمان ومعرفتشان می‌گذرند و حرص و طمع آنها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمی‌رسند... _____ @RezaAhmadi_ir
📖 الحمدلله نابجا در روزگاران قدیم عارفی بود که ۳۰ سال مرتب استغفار می کرد و ذکر استغفر الله می گفت! مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم. جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟ گفتند: مال شما نسوخته… گفتم: الحمدلله… معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک! آن الحمدلله از سر خودخواهی بود نه خداخواهی.. چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم؟ 🤔 ————————— 📔 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 ✍️ گویند روزی همسایه ی ملّانصرالدین نزد وی رفت و طنابی به عاریت خواست. ملا گفت: روی طنابم ارزن پهن کرده ام . همسایه با تعجب گفت: روی طناب که ارزن نمی توان پهن کرد! ملا جواب داد: برای بهانه همین هم کافیست. 😁 غرض این که درسته که به شخصی که مبتلا به ویروس شده واکسن نمی زنن و واکسن برای شخص سالمه و توی درمان بیمار تأثیری نداره درسته که اگه واقعا واکسن مفیدی در کشورهای دیگه ساخته شده بود، خودشون استفاده می کردن که دائم آمار مبتلاهاشون بالا نره درسته که واکسن هایی که برخی کشورها ساختن بجای ایمنی بخشی باعث مرگ آدمها شده درسته که اگه واکسنی هم باشه محدوده و اول به سالمندان و افراد دارای بیماری زمینه ای می زنن نه به همه اما برای تخریب نظام و رهبری و سیاه نمایی ، بهانه احمقانه چون واکسن نخریدین علی انصاریان و ... از دنیا رفتن هم کافیست . 😳 😡 😒 😏 —————— گاه نوشته های من 📝 @RezaAhmadi_ir
💠 گویند مردی مبتلا به چشم درد شد. برای درمان نزد دامپزشک رفت و درخواست دارو کرد . دامپزشک از آنچه که در چشم خَرها میریخت در چشم او ریخت و درنتیجه ، آن شخص کور شد . مرد شکایت به نزد قاضی برد و گفت : این بیطار (دامپزشک) مرا خر فرض کرده و از آنچه که در چشم خرها میریخت در چشم من فرو ریخت و کور شدم ، قاضی گفت : بر او هیچ تاوان نیست، اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمیرفتی . 🍃ندهد هوشمندِ روشن رای به فرومایه ، کارهای خطیر بوریاباف(حصیرباف)اگر چه بافنده است نبرندش به کارگاه حریر🍃 🔺گلستان سعدی ✍️ پ.ن: آینده ی هر یک از ما در گرو انتخاب ها و عملکرد درست و غلط خود ماست، پس با انتخاب عقلانی و به دور از شتابزدگی یا بی تفاوتی آینده ای روشن برای خود رقم بزنیم. —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 ⛔️"برجاگ" 🤔 زمانی گرگی بود که به گله‌های گوسفند مردم روستا حمله می‌کرد. کدخدای روستا گفت من با با مسئله را حل می‌کنم، تا مردم گَله‌ی خود را بدون دغدغه‌ی حمله گرگ به چَرا ببرند. پیر دانای روستا گفت من به گرگها بدبینم. ذات گرگ دریدن است و از این کار دست بر نخواهد داشت، به جای هدر دادن وقت و دارایی ها باید توانایی خود را در مقابله با آن بالا ببریم. کدخدا گفت امتحانش که ضرر ندارد، کسی تا بحال از مذاکره ضرر نکرده است! بالأخره کدخدا با آقای گرگ مذاکره و از قضا توافق کرد به شرطی که به گله‌ی گوسفندان در زمان چَرا حمله نکند، روزی یک گوسفند را داوطلبانه به او می‌دهند تا بدَرَد و بخورد. ◾️اسم توافق شد "برجاگ" (برنامه روستا جهت امنیت گوسفندان!) ♦️مردم روستا شاکی بودند که چرا باید روزی یک گوسفند بدهند؛ اما کدخدا می‌گفت شما بی سواد و بی شناسنامه اید؛ با گرگ که نمی‌شود جنگید؛ چرا شکر گزار نعمتِ برجاگ نیستید و از این آفتاب تابان استفاده نمیکنید! ما از گرگ امضا و تعهد گرفتیم! و سایه شوم جنگِ با گرگ را دور کردیم . گرگ اگر بخواهد زیر عهدش بزند در بین سایر حیوانات اعتبارش را از دست می دهد. از روز بعد از "برجاگ"؛ علاوه بر روزی یک گوسفندِ اجباری که روستاییان به گرگ میدادند؛ چند گوسفند دیگر هم از طویله ها گم می‌شدند، ظاهرا همه‌ی شواهد نشان می‌داد،که کار، کار گرگ است. اما نیم کاسه ای زیر کاسه بود و علاوه بر گرگ، اطرافیان و دوستانِ صمیمیِ و البته خائنِ کدخدا، که به نظر کدخدا ذخایر روستا بودند هم از آبِ گل آلودِ برجاگ کاسبی و دزدی و چپاول مینمودند، و قضیه را به گردن گرگ مینداختند... وقتی مردم استخوانهای باقی مانده گوسفندانِ چوپان های بیچاره را برای کدخدا بردند؛ کدخدا در جواب اعتراضات مردم گفت: این قتلها با روح "برجاگ" تضاد دارد، نه خود برجاگ!؛ چون در زمانِ چریدنِ گوسفندان نبوده، پس نمی‌شود به گرگ ایراد گرفت، و بر خلاف توصیه ی پیرِ دانای روستا سعی کرد تا گرگ را بزک کند، و امیدوار بود که گرگ روزی به تعهدش عمل کند. هرچه گذشت اوضاع بدتر شد، تا جایی که گرگ برجاگ را پاره کرد و رسما اعلام کرد که به آن پایبند نخواهد بود. پس از آن جسورتر شد و حتی یک شب در حرکتی غافلگیرانه به نگهبان مهربان روستا که به درخواست پیر دانا، بیرون از روستا مانع از تجاوز گرگ ها به جان و مال مردم روستا می شد حمله کرد و ... . ♦️کار به جایی رسیده بود که حتی مردمی هم که حرف های کدخدا را باور کرده بودند به حرف روستا رسیدند و فهمیدند که ذات گرگ دریدن است و سلام او بی طمع نیست، و توافقی که گرگ امضا کند، چیزی بجز قانونی شدنِ دریدن و جنایت نخواهد بود؛ علاوه بر اینکه دیگر، مردم روستا با گرگ به خاطر حمله ی او به روستا که او را مانند پدر دوست داشتند، پدر کشتگی پیدا کرده بودند. اما باز هم کدخدا بر عقیده ی خود باقی بود. مدتی بعد هم گفت اخیرا سر دسته ی گرگ ها تغییر کرده و با قبلی فرق می کند. این بار با او مذاکره می کنم و از او تعهد می گیرم که به برجاگ بازگردد، مطمئن باشید مشکل برای همیشه حل خواهد شد. ☑️ این شد که مردم به خوبی کدخدا و همفکرانش را شناختند و تصمیم گرفتند او را عوض کنند و دیگر، امور خویش بدست نسپارند. ✍️ بازنویسی: —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 💠 تسلیم یا مقاومت زمانی در دامنه ی کوهی، دو آبادی بود، یکی بالای دامنه ی کوه و دیگری پایین دامنه . چشمه ای پر آب و خنک از آبادی بالا می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. مردم آبادی پایین، مردم باصفا و زحمتکشی بودند که در آرامش کنار هم زندگی می کردند. روزی خان بدذاتِ دِهِ بالا به فکر افتاد زمین های حاصلخیز دِهِ پایین را صاحب شود. پس به اهالی دِهِ پایین رو کرد و گفت: چشمه ی آب در آبادی ماست، أخیراً با خبر شده ام که قصد حمله به آبادی ما را دارید و میخواهید نزاع راه بیاندازید و آبادی ما را صاحب شوید تا با در اختیار گرفتن چشمه، قدرت خود را بیشتر کنید. حال که چنین است از امروز کم کم آب چشمه را بر آبادی شما می بندم. مردم آبادی پایین هرچه تلاش کردند که ثابت کنند چنین قصدی نداشته اند، خان قبول نکرد که نکرد. شرایط برای مردم دِهِ پایین روز به روز سخت تر میشد. پیوسته نمایندگانی را برای مذاکره با خان دِهِ بالا می فرستادند بلکه از خَرِ شیطان پیاده شود، اما او که برای آنها نقشه ها در سر داشت، قبول نمی کرد و دائم اتهامات بیشتری به آنها می زد. از طرفی با تهدید، کاری کرده بود که از آبادی های اطراف هم نتوانند آب بگیرند. خلاصه برای تهیه ی آب سخت به مشکل خورده بودند. در نهایت مردم آبادی پایین به خان گفتند خودت بگو ما چه کنیم تا باور کنی چنین قصدی نداریم و در صداقتمان شک نکنی. خان گفت اگر میخواهید حرفتان را باور کنم و برای همیشه بی آب نمانید باید رعیت من شوید. مردم آبادی پایین که سخت تحت فشار بودند، میانشان اختلاف افتاد. برخی می گفتند: چاره ای نیست، باید پیشنهادش را بپذیریم، و برخی دیگر می گفتند ما هرگز تَن به این ذِلَّت نمی دهیم و اگر لازم باشد حَقِّمان را به زور از او می گیریم. همه که حرفشان را زدند، عالِمِ آبادی گفت: بروید بیل و کلنگتان را بیاورید که باید شبانه روز تلاش کنیم تا برای حل مشکل چندین چاه حفر کنیم و قناتی درست کنیم. بدانید که تنها راه، همین است . مردم بسیج شدند و کمرِ همت بستند و با تلاش شبانه روزی آنها، بعد از مدتی قنات ها آماده شد، و مردم ِ آبادی پایین دوباره آب را به مزارع و کشتزارها روانه ساختند. حفرِ قَنات ها باعث شد چشمه ی بالای کوه خشک شود. خان آبادی بالا که دید نَتَنها به آبادی پایین دست نیافته بلکه حالا آبادی خودش هم در مضیقه قرار گرفته و چشمه اش خشک شده و برگ برنده اش را از دست داده، تلاش کرد تا با تهدید آنها را به گفتگوی مجدد دعوت کند. اما آنها که دیگر از چشمه ی آبادی بالا بی نیاز شده بودند و خود صاحب قنات و آب مستقل بودند، دیگر تَن به گفتگو ندادند. خان که سخت شکست خورده بود و دیگر راهی برای بازگرداندن شرایط به حال سابق در مقابل خود نمی دید به سوی آبادی پایین رفت و با التماس گفت، شما با این کارتان چشمه ی ما را خشکاندید. حدّأقل سر یکی از قنات ها را به طرف آبادی ما برگردانید. اما دیگر برای پشیمانی او دیر شده بود، چرا که کار از کار گذشته و هیچ وقت آب از پایین به بالا نمی رود. ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 💠 نقل است: زمانی به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده، از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند!!! ✅ وقتى ميگن فلانى يعنى اين... —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 📖 دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد. ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسید: چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟ مرد جواب داد: آخر تابه من کوچک است! گاهی ما نیز همانند همان مرد، فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است و توانایی های خود را دست کم می گیریم. به خدا داشته باش از او هدایت و حمایت بخواه توانایی و استعدادت را با چشم باز ببین و با کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد به درستی استفاده کن. —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 💠 زغال ناهید برای ناهار غذای محبوب همسرش جهان را بار می‌گذارد. سالاد درست می‌کند. لباس آراسته‌ای آماده می‌کند. لوازم آرایش خود را بر می‌دارد و می‌نشیند تا خود را برای مهمانی دو نفره‌ی سالگرد ازدواجشان آماده کند. تلفن خانه زنگ می‌خورد. پیرزن همسایه تماس گرفته است. پیرزن تنها زندگی می کند و کسی را ندارد. ناهید همیشه از روی دلسوزی به او سرکشی کرده و کارهایش را انجام می دهد. پیرزن می‌گوید زمین خورده، پایش آسیب دیده و به کمک نیاز دارد. ناهید سراسیمه لباسش را می‌پوشد تا خود را به او که منزلشان چند خانه پایین‌تر است برساند. دو ساعت بعد، از بیمارستان برمی‌گردد. بوی سوختگی غذا حتی از جلوی در خانه استشمام می‌شود. وقتی داخل می‌شود دود فضای خانه را پر کرده است. ظرف غذا را داخل سینک می‌گذارد. شیر آب را بر روی خورشتی که حالا تبدیل به زغال شده باز می‌کند. هود را بر روی آخرین درجه قرار می‌دهد. پنجره‌ها را باز می‌کند. دیگر برای بار گذاشتن مجدد غذا دیر است. تا دقایقی دیگر جهان خسته و گرسنه از سر کار باز می‌گردد. جشن را به شب موکول می‌کند. چند تخم مرغ و گوجه از یخچال برمی‌دارد و سریع املت درست می‌کند. غذا را ظرف می‌کند و با خیار‌شور و جعفری تزیین می‌کند. سفره‌ی غذا را پهن می‌کند که متوجه می‌شود نان تمام شده است. درست در همین لحظه جهان از راه می‌رسد. زن که هول شده است به محض دیدن جهان بی‌مقدمه می‌گوید: نیا تو نیا تو. جهان: چی شده؟ - ناهار املت درست کردم نون نداریم. تا لباست رو در نیاوردی برو نون بگیر. جهان عصبانی می‌شود. کیفش را گوشه‌ای پرت می‌کند. پرخاش می‌کند و می‌گوید معلوم نیست از صبح تا حالا چه غلطی می‌کردی که ناهار املت درست کردی. املتم شد غذا. همونم از بوش معلومه سوزوندی. من خسته و گرسنه از راه رسیدم، از صبح تا حالا جون کندم اون وقت از راه نرسیده باید دوباره برم برا خانوم نون بگیرم. می‌مُردی زودتر زنگ بزنی بگی تو راه نون بگیرم؟ مرده شور این زندگی رو ببرن. نه غذا می‌خوام نه نون می‌گیرم. می‌رود داخل اتاق و محکم در را به هم می‌زند. اشکی که درچشم ناهید حلقه زده بر گونه‌اش آرام می‌لغزد، زانوانش را بغل می‌گیرد، سکوت می‌کند و متحیر به در خیره می‌شود. 🔻سؤال: از نظر شما چه کسی این تلخ‌کامی را رقم زد ؟ چرا؟ الف. پیرزن همسایه ب. ناهید ج. جهان ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 💠 عامل اصلی پریسا دیروز در سن 27 سالگی خودکشی کرد. مادرش در زمانی که او فقط 6 سال داشت از پدرش جدا شد و 5 ماه بعد، پس از ازدواج با مرد دیگری به ترکیه مهاجرت کرد. 8 ساله بود که پدرش به جرم حمل 35 کیلو مواد مخدر دستگیر و اعدام شد. پس از آن تحت سرپرستی دایی‌اش که فردی مذهبی بود قرار گرفت. در 16 سالگی دلباخته‌ی فروشنده مغازه لباس زنانه فروشی کنار هنرستان‌شان شد و یک سال بعد علی رغم مخالفت دایی‌اش با او ازدواج کرد و آنها را ترک کرد. سه سال بعد با داشتن یک فرزند 2 ساله به دلیل خشونت و خیانت‌های آشکار شوهرش از او توافقی طلاق گرفت و تمام مهریه‌اش را بخشید. پس از طلاق به عنوان فروشنده در یک مرکز خرید مشغول به کار شد. 18 ماه بعد به‌طور اتفاقی در همان مرکز خرید با یک کارگردان سینما آشنا شد که از او برای ایفای نقشی دعوت کرد. پس از ایفای دو نقش فرعی در سینما، برای نقش اول سریالی تاریخی برای شبکه نمایش خانگی با دستمزد عالی دعوت شد. وقتی برای بستن قرارداد به دفتر فیلم‌سازی رفت، تهیه کننده قرارداد را مشروط بر آن کرد که به عقد موقتش درآید. پریسا که نمی‌خواست شانس ستاره شدن را از دست بدهد به عقد موقت تهیه کننده درآمد. یک ماه بعد، از او باردار شد. از آنجا که فیلم هنوز در مرحله‌ی پیش تولید بود و قرار بود چهار ماه بعد فیلم‌برداری آغاز شود به دلیل بارداری از کار کنار گذاشته شد. مدتی بعد تهیه کننده رهایش کرد و از او خواست دیگر سراغش نیاید. پس از آن دیگر برای هیچ نقشی از او دعوت نشد. او که سخت دچار آسیب روحی شده بود جنینش را سقط کرد و به توصیه‌ی هم خانه‌اش برای تسکین خود به نوشیدن مشروبات الکلی رو آورد. یک شب که برای تهیه‌ی الکل از خانه خارج شد از دخترش خواست کنار خیابان بماند تا او برگردد. همین که از خیابان رد شد دخترک دنبال او دوید، اتومبیلی به شدت با او برخورد کرد و دخترک در دم جان داد. پریسا ناگهان به اندازه‌ی سی سال شکسته شد. تا 27 سالگی یک بار دیگر به عقد موقت مردی درآمد که همسرش بچه دار نمی‌شد. از آنجا که او پیش از آن یک بار سقط جنین انجام داده بود دیگر نتوانست مجدد باردار شود. به همین دلیل آن مرد هم رهایش کرد. پریسا پس از آن به دلیل مصرف زیاد الکل دچار سرطان سینه شد و یک کلیه‌اش را از دست داد. افسردگی شدیدی گرفت و در نهایت خودکشی کرد. 🔻سوال: عامل اصلی تلخ کامی‌های پریسا را چه می‌دانید؟ الف: خدا ب: دایی مذهبی‌اش ج: سایر آدم‌های زندگی‌اش د: خودش ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
یخچال وسط سالن چه می‌کند؟ چرا در خانه پیش است؟ ای وای حواسم نبوده در را باز گذاشته‌ام. در را می‌بندم و از چشمی بیرون را نگاه می‌کنم. چیزی معلوم نیست انگار کسی از بیرون روی چشمی را گرفته است. به سمت آشپزخانه می‌روم. آشپزخانه خالی است. خدای من دزد آمده. بر می گردم و مجدد به سالن نگاه می‌کنم تازه متوجه می‌شوم وسایل سالن هم جمع شده و همه جا به هم ریخته است. خیز می‌گیرم به سمت تلفن که با پلیس تماس بگیرم. سیم تلفن قطع شده است. فکر کن . فکر کن چه باید بکنی. حالا به تارا چه بگویم؟ چگونه از خواب بیدارش کنم که نترسد؟ گوشی تارا زنگ می‌خورد. بیدار می‌شود. شماره ناشناس است. مرا صدا می‌کند و می‌خواهد پاسخ تماس را بدهم. گوشی را می‌گیرم. - الو، بله؟ - از اسرائیل تماس گرفتم. شما برای یک عملیات انتخاب شدید. - مرگ بر اسرائیل. اشتباه گرفتید. - نه اشتباه نگرفتم. زیر تخت رو نگاه کن. پول، بلیت و برنامه سفر اونجا قرار داده شده. خم می‌شوم که زیر تخت را نگاه کنم، زیر پایم خالی می‌شود و در یک چاه عمیق سقوط می‌کنم. چشمانم را می‌بندم، دست و پا می‌زنم و نعره می‌کشم که کسی کمکم کند اما سرعتم بیشتر می‌شود و یکباره احساس خفگی می‌کنم. دارم می‌میرم که صدای تارا به گوشم می‌خورد. «بیدار شو، بیدار شو داری کابوس می‌‌بینی.» از جا می‌پرم و چشمانم را باز می‌کنم. از تخت به زمین افتاده‌ام و بر تمام بدنم عرق سرد نشسته . تارا می‌گوید «داشتی عربده می‌زدی دهانت را گرفتم. الآن خوبی؟» فقط نگاهش می‌کنم و نفس نفس می‌زنم. وقت نماز است. بلند می‌شوم. وضو می‌گیرم و آماده نماز صبح می‌شوم. ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من را 👈 دنبال کنید 🌹
کنار رفتن پرده و تماشای آن صحنه لحظه‌ای بیش نبود اما من دیگر اختیار از کف داده بودم. نزدیک بود از آن اندوه جانکاه در دم جان دهم که دوباره وارد شدی و باز مرا به آن حال زار و نزار یافتی. چشمانت پر از حیرت و سوال بود اما چیزی نپرسیدی. آمدی نزدیک و گفتی:« حاج آقا قبول باشه. می‌دانم منقلب شدی. درک می‌کنم. اما هیئت میخواد وارد حسینیه بشه. من بیشتر از این نمیتانم بیرون نگهشان دارم. بلند شو آبی به صورتت بزن کمی آرام بشی.» زبانم بند آمده بود. نگاهت کردم. دست لرزانم را آهسته به دستت دادم. همان‌طور که بلند گریه می‌کردم خود را به تو سپردم. زیر بغلم را گرفتی آهسته بلندم کردی و از بین جمعیت عبورم دادی تا آبی به صورتم بزنم و من هم‌چنان ... . از وقفه در عزاداری و سکوت یک باره‌ای که در فضا حاکم شد متوجه شدم که همه حیرت زده نگاهم می‌کنند و از خود می‌پرسند چه شده که شیخ به این حال و روز افتاده. سعی کردم حرمت میزبان را نگه دارم و خود را جمع کنم. عزاداران را به داخل حسینیه دعوت کردی. چند مشت آب به صورتم زدم و تلاش کردم ذهنم را به چیزی غیر از آنچه لحظه‌ای با تمام وجود حسش کردم مشغول کنم. دسته‌ی عزا وارد حسینیه شد و من در گوشه‌ای از صحن به حال خود نشستم تا آرام شوم. داغی که آن لحظه بر جانم نشسته بود تا مدتها رهایم نکرد و مرا از درون چون آهنی گداخته می‌سوزاند و مذاب می‌کرد. آمدی کنار در و با نگاه نگرانت دنبالم کردی. وقتی دیدی آرام شدم لبخند زدی و به داخل دعوتم کردی. بعد از آن هرگز سوالی نکردی. اگرچه نگاه پرسشگرت تا آخرین لحظه دنبال جواب بود و من نمی‌توانستم چیزی بگویم. اما حال که از میان ما رفته‌ای بیان ماوَقَع را برای خویش عاری از مفسده دیدم و به رسم قدردانی از میزبانی خالصانه‌ات و شاید برای سبک شدن خود لازم دیدم این مرقومه را در شرح‌حال آن روز تقدیم کنم. می‌دانم الآن که این نامه را می‌نویسم میهمان جدت سیدالشهدا شده‌ای. بر این حقیر منت بگذار و سلام این نوکر را به مولایش برسان. ارادتمند، شیخ عبدالزهرا ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من را 👈 دنبال کنید 🌹
📌 - دفعه‌ی قبل که رفتیم سفر، برق رفته بود و وقتی برگشتیم همه‌ چیزهای تو فریزر فاسد شده بود. از اون موقع دیگه چشممون ترسیده شده. ببخشید دیگه به شما زحمت دادیم. بسته‌های منجمد گوشت، مرغ، ماهی، میگو و سبزیجات را تحویل می‌دهد و می‌رود. مرد با لبخند به همسرش می‌گوید: «بلکه با گوشت و مرغ دیگران این فریزر احساس سیری کنه و الا همیشه گرسنه است بی‌نوا.» زن پاسخ می‌دهد: «حالا چه فایده داره فریزرت رو از مواد غذایی پر کنی بعد از ترس فاسد شدنشون حواله اش بدی به این و اون. همون بهتر که آدم به اندازه مصرف روزانه‌اش خرید کنه. راستی نمی‌خوای بگی یکی بیاد این فریزر رو درست کنه؟ انقدر برفک زده که می‌ترسم از کار بیفته، شرمنده‌ی مردم بشیم.» مرد فورا با تعمیرکار تماس می‌گیرد. تعمیرکار که می‌آید با همان نگاه اول متوجه می‌شود مشکل از نوار در است و با یک سشوار درست می‌شود. اما وقتی نگاهش به کشوهای پر از گوشت و مرغ و ماهی و میگو می‌افتد، کمی با داخل فریزر ور می رود و نگاهی به پشت یخچال می‌کند. می‌گوید: «دیفراستش از کار افتاده. برات عوضش می‌کنم یه دیجیتالش رو میذارم که دیگه خیالت راحت باشه.» - هزینه‌اش چقدر میشه؟ - یک میلیون‌ و دویست ✍️ —————— 📝«گاه‌نوشته‌های من» را 👈 دنبال کنید🌹
جوانی که چندین سال نزد نقاشی بزرگ شاگردی کرده بود، برای اینکه توانایی خود را در نقاشی محک بزند، یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر گذاشت. مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد چنانچه در نقاشی ایرادی می بینند کنار آن علامت بزنند. غروب که برگشت، دید تمامی تابلو علامت خورده است. بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد از او خواست عین همان نقاشی را دوباره بکشد. شاگرد نیز چنان کرد. استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد و رنگ و قلمی را کنارش گذاشت. اما این بار کنار آن، نوشته‌ای گذاشت به این مضمون: اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم آن را اصلاح کنید. غروب که برگشتند دیدند تابلو دست نخورده مانده است. استاد به شاگرد گفت: ⚠️ همه انسانها قدرت دارند، ولی قدرت و نه . . .‼️ —————— 📝«گاه‌نوشته‌های من» را 👈 دنبال کنید🌹
کارگران در حال انجام خرده‌کاری‌های پایانی بنای مسجد بودند. پیرزنی که در حال عبور از آنجا بود ناگهان ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است ! کارگران خندیدند، ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت! چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه دهید. حالا همه با هم، فشااار دهید. فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می‌پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعاکنان دور شد! کارگران گفتند مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد؟ معمار گفت: نه! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت... اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم می‌گفت مناره کج است و کج بودن مناره بالا می‌گرفت، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم ! —————— 📝«گاه‌نوشته‌های من» را 👈 دنبال کنید🌹