eitaa logo
📝 گاه‌نوشته‌های من
71 دنبال‌کننده
25 عکس
23 ویدیو
3 فایل
📚 کانال شیخ رضا احمدی کارشناس کلام اسلامی کارشناس ارشد مدرسی علوم عقلی کارشناس مشاوره و پاسخگویی به شبهات دینی مشاور مذهبی، مدرس، نویسنده و پژوهشگر ✅ ارتباط با ادمین کانال: 📬 @RezaAhmadi_PM
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 یه شب که توی صحن مسجد مقدس مشغول پاسخگویی به مراجعین بودم، جوونی اومد سراغم و گفت حاج آقا یه چیزی میخوام بگم ولی روم نمیشه. گفتم مشاوره میخوای؟ گفت یه جورایی آره. گفتم پس چند لحظه صبر کن من پاسخ این خانم ها رو بدم بعد دربست درخدمتم. چند لحظه شد چند دقیقه. چون خانم ها پشت هم سوال می پرسیدن کمی طول کشید. بعد که رفتند، اون جوون اومد جلو و گفت: - حاج آقا من بچه تهرانم. حقیقتش خیلی حالم بده. - چرا ؟ چی شده؟ - راستش من گناهی نیست که نکرده باشم یعنی شرایط گناه همه جوره برام مهیاست و روزی نیست که بدترین گناها ازم سر نزنه، ولی هنوز ته دلم بابت انجامشون ناراحت میشم و بعدش عذاب وجدان میگیرم. بارها هم توبه کردم ولی به ساعت نرسیده باز گناه می کنم. دست خودم نیست در مقابل گناه مقاومتی ندارم. با تمام این حرفا قرار ثابتمه که حداقل ماهی یکی دو بارو بیام جمکران. - چطور؟ - نمی دونم ، این جا که میام حال دلم عوض میشه. حال و هواشو دوست دارم. ولی میدونم همین الآن که از اینجا برم در اولین فرصت عرقی میخورم و با یکی ... - بسه عزیزم ادامه نده، فهمیدم. خب حالا از من چی میخوای؟ - میخوام بگی چیکار کنم از این وضع خلاص شم. من اهلبیتو دوست دارم، امام زمانو دوست دارم، خیلیم ازش خواستم کمکم کنه ولی انگار دوستم نداره، جوابمو نمیده. یه نگاهی کرد به مسجد و گفت آقا تو هم با ما کاری نداری، محلمون نمیذاری شایدم ازم بدت میاد و إلّا بعد این همه خواستن جوابمو میدادی. تا اومدم صحبتمو شروع کنم یه خانمی از دور صدا زد حاج آقا ببخشید! نگاه کردم دیدم یه خانم محترمه ای چمدون به دست داره میاد سمتمون. گفتم بفرمایید. اومد نزدیک، چمدون رو گذاشت رو میز و باز کرد. گفتم این چیه؟ گفت راستش این ، از کربلا آوردم. داشتم از مسجد میرفتم نگاهم افتاد به شما به دلم افتاد بیارم شما هم متبرک بشید. نگاه کردم به اون جوون گفتم: بسم الله، اول شما. دیدم بُهت زده داره به پرچم نگاه میکنه. گفتم دستی بکش به پرچم متبرک شو. دستاشو برد پشتش و گفت نه، دیدم اشک تو چشمش حلقه زد. اصرار نکردم . خودم دستی به پرچم کشیدم بوسه ای زدم و از اون خانم تشکر کردم. چمدون رو بست و رفت . چند قدمی رفته بود که اون جوون آروم با صدای لرزون گفت حاج آقا میشه بگی برگرده . گفتم حتما. اون خانم رو صدا زدم، برگشت و چمدون رو باز کرد. جوون همونطور که دستش پشتش بود کامل خم شد و پرچم رو بوسید، ولی چند لحظه این حالتش طول کشید، انگار یه چیزی زمزمه کرد و بعد ایستاد، دیدم به پهنای صورت داره اشک میریزه. عجیب حالش منقلب شده بود. گفتم اینطور که معلومه خود آقا جوابتو داد. داخل غرفه ی پشت کسی نیست، برو با خودت خلوت کن. با حرف بزن، بگو از گناهایی که انجام میدی بیزاری. بگو دیگه به سمت گناه نمیری. بگو که فهمیدی آقا حواسش بهت هست. بگو که فهمیدی کلید حل مشکلت امام حسینه. رفت توی غرفه ی نیمه ساخته و تاریک پشت، صدای هِق هِقش بلند شد، مدتی طولانی گریه می کرد و ناله میزد إنقدر که توجه همه رو به خودش جلب کرد. حالش خریدنی بود. کمی که آروم شد، اومد بیرون و بهم گفت به همون پرچم قسم دیگه گناه نمی کنم. رو کرد به مسجد و دست به سینه گذاشت و گفت آقا ممنون. بازم میام ولی الآن باید برم، لازمه کارایی رو انجام بدم. خداحافظی کرد و رفت. ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir