eitaa logo
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
185 دنبال‌کننده
901 عکس
159 ویدیو
16 فایل
بـ‌سـم اللــہ👀🌿! ــــــــــــــــــ - دو رفیق در حرفــہ عکاسـے📷✨️↻ - روزمرگـے هایـے از جنس بهشتت🌥彡 قـاطـی‌ با اندکـی‌ فعالیت های دخـترونه‌ومذهبـی😌💗'' کپــی🌱؟! حلاله💘༻ شروطمون↯💚🪴'! @situations90 ○ راستـــی‌ورود‌آقایـان‌بشـدت‌ممنوعـه‌هــا❗️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت +به به دست شما درد نکنه چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایی و شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه. با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟ قبول میکنی دخترِ ما شی ؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت ... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم برادران و خواهران گرامی در حد وسع و توان ما را در برپایی عزای حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها یاری بفرمایید ان شاءالله نام ما دردفتر فاطمیه ثبت و در زمره خادمان و نوکران حضرتشان بحساب آییم . شماره کارت : ۶۰۳۷/۹۹۷۲/۶۰۷۸/۰۶۰۷ بانک ملی . بنام محمد رضا خراسانی یاعلی مدد یه کار خیرمون نشه؟
" رُ؋ـقاے عـڪاس"
🖇 🌱 ما دل به غم تو بسته داریم اِی دوست... درد تو به جان خسته داریم اِی دوست... گفتی ڪه به دل شکستگان نزدیکی مـا نیـز دلی شکستــه داریم اِی دوست‌‌‌‌...
یه خـط روضـه؛ زخـمِ‌زبـان... دردنـاڪ‌تـ‌ر‌ازدردِ‌نیـزه‌اسـت:)🍃 امـام‌علے'ع'❤️ ((:
🖇 🌱 سھ چیزی کھ من تا حالا تو زندگیم ندیدم 𝟭. آدم فضایی‌ها 𝟮. دایناسورها 𝟯. یھ آدم قشنگ‌تر از تو ִֶָ  :)))🤍
🖇 🌱 آیا زِ فراق بی‌قراری کردیم؟ در راه وصال، جان نثاری کردیم؟ یک لحظه بپرسیم زِخود انصافاً این هفته برای او چه کاری کردیم(: !
همه خوابید مثل اینکه...😂😂 تقدیمی رو میزارم واسه یه وقت دیگه خوب بخوابید...😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود. سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره . منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ... شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره... بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه +ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش _چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین . بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علی دست دراز کردمو _بح بح سلام داداش عزیزمم +سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ _آره یه ربعی میشه +آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجهمون ٬توجهمون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره.. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالشو بگیرم. مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتی برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتی نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علی اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون که دنبالش رفتم صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ی هول نزدیک بود همونجا بله رو بگههه همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واسه چی گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرشو سرکردو رفتیم بیرون! 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋