🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#ناحله
#part135
قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم.
در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو.
رو تختش دراز کشیده بود.
کنارش نشستم
چشم هاش و باز کرد و
+چیه؟چی میخوای؟
سعی کردم خودم و کنترل کنم
_بابا جان!
+بله؟
_چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟
+گفتمکه به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنیددیگه.
این دفعه باید حرف های منو میشنید
_خب؟
+خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی.
_بابا!
+باز چیه؟
_واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟
چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟
+فکر نکردم مطمئن بودم
_بابا!این چه کاریه که شما کردین!
چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟
بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟
+آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟
_ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم؟
بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه!
+اوه!از کی تاحالا شده محمد؟
_بابا
+بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون.
فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه!
کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم.
دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه!
خدا خواست شما نمیخواین!
خدایا خودت به ما صبر بده.
به محمد کمک کن.بهش جرئت بده
بهش عشق بده که جا نزنه!
رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم
یادِ رفتار بچگونم افتادم
نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه!
خدایا همه چیز و به خودت میسپرم.
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد.
گوشی و برداشتم
ریحانه بود
_الو سلام!
+به به سلام عروس خانومِ گلِ من!
از خطابش قند تو دلم آب شد.
یعنی میشه..!
_چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟
+هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون
_بیرون؟کجا؟
+چه میدونم بریم دریا؟
_تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه
+کجا مثلا؟
_کافه ای پارکی جایی
+خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟
_اره بریم
+تو با کی میای؟
_تنها میام
+اها باشه پس میبینمت عزیزم
_اوهوم حتما.
+فعلا
_خداحافظ
تلفن و قطع کردم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋