۳۱ اردیبهشت
۱۰ مرداد
۷ مهر
۱۸ آذر
🔺این چهارمین صبحی است که ملت مقاومت با بهت و حیرت روزشان را آغاز میکنند.
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
⭕️ اکنون زمان سهم خواهی انواع گروهکهای تروریستی در سوریه است!
احتمال درگیری های خونین در سوریه بسیار بالا است...
➖آیا همه طرفها جولانی را برای حکومت بر سوریه قبول خواهند کرد؟
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔻 هشدار شش ماه پیش رهبرانقلاب به بشار اسد: مراقب نقشه جدید غرب برای سوریه باشید
🔹رهبرانقلاب خطاب به بشار اسد ( خرداد ۱۴۰۳ ): غربیها و دنبالههای آنها در منطقه قصد داشتند با جنگی که علیه سوریه به راه انداختند، نظام سیاسی این کشور را ساقط و سوریه را از معادلات منطقه حذف کنند اما موفق نشدند و اینک نیز قصد دارند با شیوههای دیگر و از جمله وعدههایی که هیچگاه به آنها عمل نخواهند کرد، سوریه را از معادلات منطقه خارج کنند.
#سوریه
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔴تروریست ها اموال حرم حضرت زینب سلام الله علیها را سرقت و تخریب کردند و درختان و حصار اطراف حرم مطهر را به آتش کشیدند.
✍ شیعه از این غم بمیرد رواست 💔
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و یک🔻 دستهایم را به آرامی تا نزدیکی گوشهایم بالا میآورم و به
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و دو🔻
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم:
-تو چجوری تونستی پیدام کنی؟
عماد کاملا معمولی پاسخ میدهد:
-معلومه چجوری! خودت بهم لوکیشن داده بودی...
سپس اشارهای به دبورا میکند و میگوید:
-اینم پرواز نکرده بود. تو خونه دو تا دختر بودن که لباس یک شکل پوشیده بودن. همون موقع که تو خیال کردی دبورا از خونه درآمده در واقع بدلش بوده که خارج شده... خودش سر فرصت تو رو دور زد و رسید بالای سرت!
هیجان زده از سر جایم بلند میشوم و با خوشحالی میگویم:
-تو اینا رو از کجا فهمیدی عماد؟ خدا حفظت کنه... خدا حفظت کنه داداش.
عماد لبخندی میزند و میگوید:
-خیلی خب، قبل از اینکه آمار تموم سازمان رو بهش بدی بلند شو این رو تمیز کن و بیارش پایین، فقط حتما دستهاش رو از پشت ببند که وقتی به هوش بیاد دیگه به این راحتی نمیشه گیرش انداخت...
تاییدش میکنم و مشغول بازرسیاش میشوم. عماد از داخل جیب کاپشن پاییزیاش یک سرنگ بیرون میآورد و محلولی به درون آن میریزد و سپس تعارف میکند و میگوید:
-این احتمالأ تا چند لحظهی دیگه به هوش میاد، اگر هم خواست فیلم باز کنه آب داخل بطری رو خالی کن روی صورتش.
پلکی میزنم تا بداند که متوجه اوضاع شدهام بعد هم او را روی کولم میاندازم و به ماشین عماد منتقلش میکنم و به سرعت از آن منطقه فاصله میگیریم. عماد پشت فرمان است و مدام از آیینهی وسط به پشت سرش نگاه میکند. همانطور که به پشتی صندلیام تکیه دادهام، میگویم:
-تو فکری!
عماد با تاخیر لب باز میکند:
-راستش ذهنم خیلی درگیره. جاسوس حزب الله رو گرفتیم؛ اما هنوز درست و حسابی دهن باز نکرده و از دبورا هم خیلی بعیده که تو بازهی زمانی کوتاه مدت به جایی برسیم... فقط میمونه علیهان که الان روی تخت بیمارستانه و هیچ خبری ازش نداریم.
نگاهش میکنم و میگویم:
-ولی اصل کاری اون پیرمرده است، تونستید ردی ازش بزنید؟
عماد دستی به لای موهایش میبرد و شبیه همیشه که وقتی فشار پروندهها به روی شانه اش سنگینی میکند شروع به جویدن لبش میکند. دستی به بازویش میکشم:
-دوباره شروع کردیا... چی میخوای از جون لبت بابا، بیخیال شو تا دوباره خون نیومده.
عماد لبخند تلخی میزند و میگوید:
-فرصت نداریم، علیهان یه حرفهایی داره که میتونه خیلی به ما کمک کنه... باید هر طور شده به هوش بیاد!
آه سردی میکشم و چیزی نمیگویم. عماد حدود نیم ساعت رانندگی میکند و سپس وارد در یک پارکینگ طبقاتی میشود تا ماشین را عوض کنیم. بعد از یک ربع چرخیدن در خیابانهای اطراف پارکینگ وارد خانه امن سازمان در باکو میشویم. یکی از همکاران خانم که اصالتا اهل باکوست با هماهنگی عماد در خانه امن حضور پیدا کرده و دبورا را به داخل اتاق بازجویی میبرد. کنار عماد میایستم و میگویم:
-بالاخره نگفتی علیهان اون لحظههای آخر بهت چی گفت!
عماد در حالی که با شنیدن سوالم حسابی به فکر فرو میرود، میگوید:
-نمیدونم، خیلی آروم حرف میزد... گفت پیج! پیج... گفتم در مورد اینستاگرام حرف میزنی؟ خودش رو یه جورایی کرد که انگار کلا از مرحله پرتم، شاید هم داشت درد میکشید و من اشتباه از صورتش این برداشت رو کردم. پیج... آخه غیر از صفحه اینستاگرام چی میتونه داشته باشه این پیج گفتنهای آخر علیهان!
ناخواسته خمیازه میکشم و میگویم:
-نمیدونم! باید روش فکر کنم. به نظرم با شیوهی خودت عمل کن، پرونده رو یه بار دیگه از اول بخون و ببین این کلید واژهای که علیهان بهت داده به کجا میخوره.
عماد با حرکت سر حرفم را تایید میکند و من که بعد از دو روز بیداری در حالت بیهوشی به سر میبرم، میگویم:
-من دیگه چشمهام باز نمیشه، اگه الان کاری باهام نداری برم که یه کم استراحت...
گوشی تلفنش زنگ میخورد، نگاهی به صفحه موبایلش میاندازد و زیر لب زمزمه میکند:
-از تهرانه!
سپس فورا انگشتش را روی دکمهی گوشی سادهی تلفنش فشار میدهد و میگوید:
-سلام و ارادت، خوش خبر باشی مهندس.
به صورت عماد خیره شدهام تا دلیل تلفنی که به او شده را بفهمم. چهرهاش همانطور خشک و بی حالت است، آب دهانش را با صدا قورت میدهد و در واکنشی ناخواسته لبش را بین دندانش میگذارد و فشار میدهد. یا حسین... نیازی به توضیح بیشتر نیست، به قدری عماد را میشناسم که با دیدن این عکس العمل به تلفن یک بارهای که از تهران شده بتوانم حدس بزنم اوضاع از چه قرار است. همانطور که عماد گوشیاش را به صورتش چسبانده، خون به آرامی از روی لبش شره میکند. چشمهایش را میبندد و لب باز میکند:
-خیلی خب، ممنون که گفتی... خداحافظ!
حیران به صورتش نگاه میکنم و میگویم:
-علیهان... تموم کرد؟
سرش را به نشان تایید چیزی که گفتهام تکان میدهد و میگوید:
-تموم کرد!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده مجاز نیست ❌
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
قسمت سی و سه فصل هشتم «آرسن - ساختمان موساد، باکو» روی میز نشستهام که فاران با یک سینی و دو فنجان
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و چهار 🔻
فصل نهم
«عماد - خانه امن سازمان، باکو»
برگههایی که زیر دستم قرار گرفته را برای چهارمین بار مرور میکنم و همه چیز را یکبار دیگر میخوانم. پیشنهاد کمیل کاملا منطقی و عقلانی است و پیدا کردن کلیدواژهای که علیهان سعی میکرد تا در موردش با من حرف میزند، میتواند با مطالعهی چند بارهی این پرونده به دست بیاید. نمیتوانم متمرکز شوم، خودم درون یک اتاق دوازده متری نشستهام و فکرم به هزار سمت میرود. تلفنم را برمیدارم و به ابوعلی جواد زنگ میزنم. بعد از چند بار بوق خوردن تلفنش را جواب میدهد:
-سلام برادر، مشکلی پیش اومده؟
از صدایش مشخص است که از خواب بیدارش کردم. نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازم و تازه متوجه میشوم که عقربه های ساعت روی دو و چهل دقیقه صبح متوقف شدهاند. در چنین لحظاتی رشتهی کلام را از دست میدهم تا چگونه از او بابت تماس بیموقعم عذرخواهی کنم. نفس کوتاهی میکشم تا حرف بزنم که ابوعلی خودش پیش قدم میشود:
-صدام میاد آقا عماد؟ چیزی شده؟
زور میزنم تا بتوانم لب باز کنم و کلمات درهمی که در سر دارم را به جمله تبدیل کنم:
-ببخشید که بد موقع بهت زنگ زدم بزرگوار، راستش... نگران سلامتی سیدم. فکری به حال وضعیتش کردید؟
ابوعلی طوری که خیالش راحت شده باشد جواب میدهد:
-بله الحمدلله، نگران نباشید برادر. تا زمانی که من زنده باشیم مطمئن باشید که حال سید هم خوبه.
لبهایم از شنیدن اطمینانی که به من میدهد کش میآید:
-خدا بهت طول عمر با عزت بده بزرگوار.
ابوعلی بابت دعای خیرم تشکر میکند تا بتوانم سوال بعدیام را بپرسم:
-از محمد هیثم چیزی در نیومد؟
مردد جواب میدهد:
-راستش چی بگم. فعلا که نتونستیم حرفی از بگیریم که کارگشا باشه. اولش انکار میکرد، بعد که دید اطلاعات دقیقی از ارتباطش با اون تبعهی آذربایجان... علیهان داریم قبول کرد که اخبار رو بهش میفروخته؛ اما گفت فکر نمیکرده یارو با موساد کار کنه. هر چند که ما مطمئنیم دروغ میگه.
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم و میگویم:
-راستش ما به یک کلید واژهای از زبون علیهان رسیدیم... وقتی لحظات آخرش بود زیر گوشم چند بار گفت پیج! نمیدونم این پیج گفتنهای علیهان به صفحات مجازی مربوط میشه یا نه؛ اما... نمیدونم گفتم شاید شما بتونید ازش سر دربیارید یا اگه حرفی از محمد هیثم شنیدید به ما هم بگید.
ابوعلی تاکید میکند که اگر هر اتفاق جدیدی رخ بدهد ما را در جریان خواهد گذاشت و با ماموران بازجویی صحبت میکند تا روی این کلیدواژه متمرکز باشند. از او تشکر و تلفنم را قطع میکنم. سپس برگههای زیر دستم را یک بار دیگر ورق میزنم تا شاید اینطور بتوانم کلید حل این معمای پیچیده را باز کنم. هنوز درگیر صفحاتی که زیر دستم قرار است هستم که ناگهان دستگیرهی درب اتاقم تکان کوچکی میخورد. نگران به سمت درب نگاه میکنم و فورا به سراغ اسلحهام میروم. درب خیلی آرام باز میشود و در حالی که نوک اسلحهام را به سمت چهار چوب درب نشانه رفتهام کمیل را میبینم که وارد اتاق میشود. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و اسلحهام را پایین میآورم و میگویم:
-مرد حسابی خب چرا اینطوری وارد اتاق میشی؟
کمیل لبخندی میزند و میگوید:
-فکر کردم خوابی، گفتم بیدارت نکنم...
از مدل ورودش به داخل اتاق خنده ام میگیرد و میگویم:
-حالا چی کارم داری این وقت شب؟
کمیل مکث کوتاهی میکند و میگوید:
-روی اون کلید واژهای که گفتی خیلی فکر کردم و سعی کردم «پیج» گفتنهای علیهان رو با اطلاعاتی که از پرونده دارم تطبیق بدم.
ناامیدانه نگاهش میکنم:
-خب خسته نباشی، منم دارم همین کار رو انجام میدم!
کمیل گردنش را کج میکند و میگوید:
-میدونم؛ ولی... چجوری بگم من یه چیزی به ذهنم رسید!
متعجب نگاهش میکنم و میگویم:
-خب جون به لبم کردی که... زبون باز کن ببینم چی تو فکرت میگذره؟
کمیل نامطمئن میگوید:
-به نظرت چقدر ممکنه علیهان تو لحظات آخرش در مورد پیجرهای حزب الله صحبت کرده باشه؟
مات و مبهوت نگاهش میکنم و میگویم:
-چی گفتی؟
کمیل بدون اعتماد به نفس جواب میدهد:
-میدونم چرت و پرت گفتم، واسه خاطر بیخوابیه احتمالا!
شبیه فنر از سر جایم میپرم و رو به رویش میایستم و در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجم، میگویم:
-گفتی ممکنه علیهان میخواسته در مورد پیجرها صحبت کنه اره؟
سپس همانطور که نمیتوانم خوشحالیام را از شنیدن این نکتهی طلایی پنهان کنم با صدای بلندتر فریاد میزنم:
-آره؟ همینه... همینه کمیل، دمت گرم، بابا دمت گرم که واقعا ترکوندی.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و چهار 🔻 فصل نهم «عماد - خانه امن سازمان، باکو» برگههایی که ز
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و پنج 🔻
حالا شرایط به گونهای پیش رفته که نمیتوانم حتی لحظهای را از دست بدهم. رسیدن آن همه اطلاعات مهم به دست موساد یعنی هر لحظه باید منتظر شنیدن یک خبر هولناک باشیم. تلفنم را برمیدارم و شماره مهندس را میگیرم. سه چهار بار که بوق میخورد جوابم را میدهد:
-سلام آقا عماد، جانم آقا در خدمتم.
برخلاف لحن خواب آلود و صدای گرفتهای که مهندس دارد من با انرژی بالا و روحیهای فوق العاده خوب صحبت میکنم:
-بزرگوار بلندشو یه آب به دست و صورتت بزن که کلی کار داریم، امشب یه نکتهی طلایی به ذهن کمیل رسید که به نظرم میتونه همون حلقهی گمشدهای باشه که دنبالش هستم.
مهندس با همان گیجی و خواب آلودگی سوال میکند:
-دنبال چی هستیم آقا؟
میخندم:
-دنبال کامل کردن کلمهای که علیهان موقع از حال رفتن میگفت... پیجر! کمیل میگه با توجه به اطلاعاتی که از پیجرها توی اون هارد بوده ممکنه منظور علیهان هم همین بوده باشه و موساد روی این موضوع برنامه ریزی کرده باشه.
مهندس که گویا با شنیدن صحبتهایم خواب از سرش میپرد با هیجان میگوید:
-درسته! راست میگید آقا عماد، اونوقت من الان سه روزه دارم تمام پیجهای مجازی این بنده خدا رو زیر و رو میکنم.
طرح لبخند را به روی لبهایم امتداد میبخشم و همانطور که با خوشحالی به بازوی کمیل میکوبم، ادامه میدهم:
-مهندس یه زحمتی بکش و یدونه از پیجرها رو تهیه کن. من شمارهی یکی از برادرامون تو حزب الله رو بهت میدم، همین الان بهش زنگ بزن و بگو از طرف منی... بهش بگو یدونه از پیجرها باید تا فردا صبح بهت برسه!
مهندس متعجب میگوید:
-فردا صبح آقا؟ ولی الان ساعت نزدیک سه شده که...
لحنم جدیتر از قبل میشود:
-من دارم از ثانیهها حرف میزنم اونوقت شما ساعت رو یه ربع جلو میاندازی. پسر خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم، فرق این پرونده با بقیهی پروندهها اینه که اگه فقط یه ثانیه تاخیر کنیم، باید بشینیم و حسرت از دست دادن افرادی رو بخوریم که شاید سالها زمان نیاز باشه که بتونیم جایگزین مناسبی واسشون پیدا کنیم.
مهندس یک چشم میگوید و من بلافاصله شمارهی یکی از دوستان در حزب الله را برایش ارسال میکنم تا نمونهای از پیجرهای لبنانی را برای آزمایش و بررسی به تهران بفرستد. سپس بوسهای به پیشانی کمیل میزنم و از او بابت کشف این موضوع مهم تشکر میکنم. تلفنم میلرزد، نگاهی به صفحهاش میاندازم و نام ایوب را میبینم که روی گوشی همراهم نقش بسته است. همان نیروی جوان و عملیاتی اصفهانی که از پرونده کشف و خنثی سازی عوامل بهائیت با او آشنا شدم و از او خواستم تا به همراه یک تیم دو نفره مسئولیت تعقیب و مراقبت از آن مرد جوان و مسن که همراه با دبورا بودند را عهده دار شود. جوابش را میدهم:
-جانم ایوب؟
بعد از سلام و یک احوال پرسی کوتاه به سراغ اصل موضوع میرود:
-آقا اینا انگار میخوان جا به جا بشن. یه سری تحرک دارم از پشت پنجره میبینم، دستور چیه؟
بدون معطلی جوابش را میدهم:
-خیلی باهات فاصله نداریم، دارم میام پیشت... فقط به صورت آنی باهام در ارتباط باش.
ایوب کد تایید میدهد و من همانطور که به کمیل نگاه میکنم، میگویم:
-برو حاضر شو، زود باش که باید بریم.
کمیل متعجب نگاهم میکند:
-من الان بعد از دو و نیم روز بیخوابی تونستیم چشم رو هم بزارم، تو از این موضوع خبر داری؟
سرم را تکان میدهم و میگویم:
-من خیلی خوب میدونم تو چند ساعت خوابیدی و چند ساعت نخوابیدی؛ زود باش حاضر شو تا دیر نشده... باید بریم سر وقت اون دوتای دیگه، همونهایی که مأمور وصل علیهان به موساد بودند.
کمیل لباس هایش را میپوشاند و بدون آن که بخواهد فرصت را از دست بدهد، حاضر میشود. یکی از ماشینهای سفید سازمان را برمیداریم و به سمت محل سکونت سوژه حرکت میکنیم. نباید فرصت را از دست بدهیم، بعد از دستگیری دبورا این احتمال را متصور بودیم که باکو را نیز شبیه سایر اقصی نقاط جهان برای خود ناامن ببینند؛ اما اینکه به این سرعت قصد جا به جایی کرده باشند برای ما نیز جای تعجب داشت. وقتی سوار ماشین میشویم از کمیل میخواهم رانندگی کند تا اینگونه خواب از سرش بپرد، خودم نیز در حالی که تقریباً تمام ذهنم درگیر پرونده پیجر هاست، سعی میکنم برای یکی دو ساعت هم که شده با فکری آزاد به حرکت بعدی آن دو مامور موساد فکر کنم و خصوصاً آن مرد مسنی که اصلا احساس خوبی به او ندارم. یک خیابان تا رسیدن به محل سکونت سوژهها بیشتر نمانده که ایوب دوباره زنگ میزند. با اشارهی دست از کمیل میخواهم تا سریعتر حرکت کند و سپس تلفنم را جواب میدهم. بیمقدمه میگوید:
-آقا فقط اونی که جوونتره با یه کولهی نسبتا سنگین از خونه زد بیرون، دستور چیه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و پنج 🔻 حالا شرایط به گونهای پیش رفته که نمیتوانم حتی لحظهای
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و شش🔻
در حالی که از شنیدن این خبر به طور کلی بهم میریزم، میگویم:
-من و کمیل داریم میام تو موقعیت، شما برید دنبالش... ما هم میریم بالا!
میخواهم قطع کنم که ناگهان نکتهای بخاطرم میآید و تاکید میکنم:
-فقط ایوب... این یارو خیلی خیلی واسه پرونده ما مهمهها، نشه بگی از دستم پریدها! چهار چشمی باهاش رو و اگه دیدی داره از دسترست خارج میشه نگهش دار، این دو نفر تنها سرنخهای باقی مونده از کلاف بی و سر ته هستن که هر طور شده نباید از دستشون بدیم.
ایوب یک چشم میگوید و تلفن را قطع میکند؛ اما کمیل با چشمانی از حدقه بیرون زده حرفم را تکرار میکند:
-بگیردش؟ ما هم بریم بالا؟ داداش حواست که هست اینجا تهران نیست... حتی سوریه و عراق و لبنان هم نیست که بگیم بالاخره میشه یه کاریش کرد، همینطوری هم ما اینجا سه تا جرم داریم با خودمون... هم ایرانی هستیم، هم شیعه هستیم و هم غیر بومی! اگه یه خرده سر به هوا باشی یدونه از این جرمها همراهت باشه کافیه تا دستگاه امنیتی الهام علیاف چنان پروندهای برات درست کنند که اون سرش نا پیدا... حالا شما میخوای تو این شرایط با دزد و پلیس بازی دستگاه امنیتی باکو رو هشیار کنی؟
کمیل نیم نگاهی به سمتم میکند و وقتی واکنش خاصی نمیبیند، ادامه میدهد:
-من گفتم و شما هم نشنو... خودت بهتر میدونی داداش من!
نفس کوتاهی میکشم و طوری که انگار اصلا حرفهای کمیل را نشنیدهام، اسلحهام را از بند کمرم بیرون میآورم و صداخفه کنش را چفت میکنم. سپس انگشت کوچکم را درون گوشم میچرخانم و میگویم:
-گفتی طبقهی چندم بودن؟
کمیل آهی از سر تأسف و نارضایتی میکشد و میگوید:
-طبقه دوم.
لبخندی میزنم و ادامه میدهم:
-خوبه، پس زود باش تا از پیرمرده درب و داغون یه دستی نخوردیم.
کمیل بیآنکه حرفی بزند راهش را ادامه میدهد و چند لحظهی بعد درست جلوی درب ساختمان سوژه پارک میکند. از داخل ماشین نگاهی به پردههای بیحرکت ساختمان میاندازم و با سرعت به سمت درب ورودی میروم و قبل از پیاده شدن کمیل با سنجاقی که بین انگشتان دستم میچرخانم، درب را باز میکنم. کمیل با فاصلهی دو متری در پشت سرم حرکت میکند تا در صورت وقوع مشکلی پیش بینی نشده حمایتم کند. پلهها را با عجله و دوتا یکی بالا میروم. مدام به این فکر میکنم که اگر دستگیری این پیرمرد به همین سادگی بود، پس آن احساس بدی که از همان لحظات اول نسبت او یقهام را چسبیده و ته دلم را چنگ میزند از جانم چه میخواهد؟ به پشت درب واحدش میرسم، سنجاقها درون قفل میکنم و خودم را به درب میچسبانم. کمیل نیز با فاصله و درحالی که اسلحهاش را به سمت واحد پیرمرد نشانه گرفته نگاهم میکند. درب همانطور که انتظارش را داشتم باز میشود و در حالی که سعی میکنم تا تمام جوانب احتیاط را رعایت کنم، وارد ساختمان میشوم.
هوای داخل خانه گرم است و این گرما به محض ورود به داخل واحد به صورتم میتازد. جز یک صدای پچ پچ هیچ صدای دیگری به گوشم نمیرسد. با احتیاط و فوق العاده آرام قدم برمیدارم و وارد هال میشوم. منبع صدای گفت و گو را پیدا میکنم، تلویزیون روشن و صدایش کم است. با چشمهایم همه جا را جارو میزنم، نباید چیزی را از دست بدهم. اصلا دوست ندارم از یک پیرمرد صهیونیست رو دست بخورم. به سمت چپم نگاه میکنم که یک پنجره خانه را به بالکن کوچکی که در آن وجود دارد متصل میکند. با حرکت چشم از کمیل میخواهم تا نگاهی به بالکن بیاندازد. سپس خودم به سمت آشپزخانه میروم... یک کتری روی اجاق در حال جوشیدن است که خودش میتواند نشانهی خوبی باشد. فرصت را از دست نمیدهم و بدون معطلی به سمت اتاق خواب میروم و همانطور که با نوک دست چپ درب را باز میکنم، با دست دیگر اسلحهام را آماده به شلیک نگه میدارم. بعد از باز شدن درب اتاق خواب بدون سر و صدا چند قدمی به داخل میروم و نگاهی به دور و اطرافش میاندازم که ناگهان صدای سیفون دستشویی در فضای واحد پخش میشود. همین صدا کافی است تا نگاه من و کمیل به یکدیگر گره بخورد. فورا با فاصله از دستشویی میایستم و کمیل نیز خودش را پشت پرده اتاق پنهان میکند تا درب باز شود و سوژه به پا به داخل اتاق بگذارد. با چشمهای خسته ام به دستگیرهی درب زل زدهام و منتظر کوچکترین حرکتی هستم تا واکنش نشان دهم. دستگیره به آرامی به سمت پایین فشرده و درب باز میشود؛ اما در کمال تعجب با صحنهای رو به رو میشوم که اصلا انتظارش را نداشتم... یک جوان بیست و دو ساله از داخل دستشویی بیرون میآید و در حالی که کاملا خونسرد آب دستانش را با حولهای که در دست دارد خشک میکند، به سمت آشپزخانه قدم برمیدارد...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و هفت🔻
یک لحظه قفل میکنم و درست و غلط را از یاد میبرم. به آرامی از پشت سرش حرکت میکنم و با اشاره از کمیل میخواهم خودش را نشانش دهد. کمیل پرده را کنار میزند و پسر جوان با دیدن کمیل و اسلحهای که در دست دارد سر جایش میخکوب میشود. به آرامی از پشت سر به او نزدیک میشوم و زیر گوشش به عبری زمزمه میکنم:
-از سر جات تکون نخور!
دست و پایش شروع به لرزیدن میکند و به ترکی جواب میدهد:
-نمیفهمم که چی میگی... ترکی حرف بزن!
کمیل لب باز میکند و ترکی صحبت میکند :
-چند وقته که اینجایی؟
پسر جوانی که وحشت زده و تسلیم به نظر میرسد میگوید:
-کمتر نیم ساعت!
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و میگویم:
-دقیق بگو!
با چشمهایش روی دیوار به دنبال ساعت میگردد و سپس میگوید:
-دقیق بیست و پنج دقیق پیش!
گند زدهایم. تا نود درصد مطمئن میشوم که او کارهای نیست؛ اما نمیتوانم به امان خدا رهایش کنم... کاش یک نفر را پایین درب می گذاشتم تا منتظر ما بماند! لعنت به من... لعنت!
کمیل از پسر جوانی که بین ما گیر افتاده سوال میکند:
-اینجا خونه کیه؟ اصلا چطوری اومدی اینجا؟
به گریه میافتد:
-اجاره کردم، غلط کردم! توی اینترنت دنبال یه خونه میگشتم که بتونم ساعتی اجاره کنم و دست دوست دخترم رو...
صدای گریهاش تمام واحد را برمیدارد. کمیل اسلحهاش را درون کمرش میگذارد و جلو میآید:
-گوشیت رو ببینم.
پسر جوان با اشاره به آشپزخانه میگوید:
-همونجاست... توی برنامه خونه یابی اینجا رو پیدا کردم، به خدا من هنوز کاری نکردم، غلط کردم!
کمیل با اشاره از جوان میخواهد که رمز گوشی را بگوید و او نیز بدون مقاومت لب باز میکند:
-چهل و سه، سیزده!
کمیل وارد تماسها میشود و صفحهی گوشی را نشانم میدهد. در صدر لیست تماسهای پسر جوان یک قلب قرمز است.کمیل را نگاه میکنم:
-برو توی پیامهاش ببین راست میگه!
صدای گریه پسر جوان بلندتر میشود. کمیل سه چهار پیام آخر را که میخواند نگاهی یک وری به پسر میاندازد که صورتش را در بین دستهایش پنهان کرده و رو به من میگوید:
-راست میگه.
در حالی که خودم را شکست خورده میبینم ناگهان فکری به ذهنم میرسد:
-شمارهای از اونی که اینجا رو ازش گرفتی داری؟
پسر در حالی که انگار راهی برای اثبات بیگناهی خودش پیدا کرده باشد به سرعت جواب میدهد:
-بله آقا، یه شماره پایینتر واسه همون پیرمردیه که اینجا رو ازش گرفتم.
چشمهایم با شنیدن حرفش ریز میشود:
-فقط همون پیرمرد اینجا بود وقتی اومدی داخل؟ تنها؟
پسر جوان قاطعانه صحبت میکند:
-بله آقا، تنها بود. پیرمرد سرحالی بود؛ اما موهای کم پشتش کاملا سفید بود و روی سرش هم یه کلاه گرد بدون لبه داشت!
مکث کوتاهی میکنم و میگویم:
-بهش زنگ بزن بگو پشیمون شدی، بجنب! راستش رو بهش بگو... بگو یه قراری داشتی و کنسل شده و حالا حاضری پول پشیمونی معامله رو هم بدی! زود باش دیگه.
کمیل گوشی پسر را تحویلش میدهد و او نیز بدون معطلی شمارهی پیرمرد را میگیرد؛ اما با صدایی مواجه میشویم که دیوار آرزوهایمان را خراب میکند:
-مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
با عصبانیت دستم را به روی پایم میکوبم و رو به کمیل میگویم:
-شمارهاش رو برای مهندس بفرست ببین چیکار میتونه بکنه!
کمیل نیز بلافاصله گوشیاش را بیرون میآورد و شماره پیرمرد را برای مهندس میفرستد. پسر جوان در حالی که هنوز هم جرئت نکرده به پشت سرش نگاه کند، میگوید:
-آقا تکلیف من چیه؟ باور کنید من هیچ کار خطایی نکردم... اصلا غلط کردم که دنبال این خونههای اجارهای...
هنوز حرفش تمام نشده که صدای زنگ درب در خانه پخش میشود. امید بار دیگر در رگهای ما جریان پیدا میکند، دستم را از پشت به یقهی پسر بند میکنم و میگویم:
-جواب بده، فقط یادت باشه اگه غیر طبیعی رفتار کنی جنازت رو وسط همین اتاق چال میکنم.
پسر جوان با دستانی لرزان آیفون را برمیدارد و میگوید:
-سلام عزیزم، بیا بالا... من در رو برات باز میکنم.
با حرص دستم را از پشت پیراهنش برمیدارم. دوستش است! نگاهی به کمیل میاندازم و میگویم:
-بیا بریم.
کمیل پسر جوان را به سمت خودش میگیرد و میگوید:
-دیدی که مثل روح از دیوار رد میشیم و میتونیم هر جایی ظاهر بشیم. اگه چیزهایی که امشب دیدی و شنیدی بین خودمون موند که دیگه هیچ وقت ما رو نمیبینی؛ اما اگه حماقت کنی...
پسر جوان حرف کمیل را قطع میکند:
-به هفت جد و آبادم میخندم اگه دهن باز کنم، دمتون گرم... خیلی مردی کردید، خیال کردم مثل فیلما قراره همینجا بمیرم... دمتون گرم!
از واحد بیرون میرویم و همانطور که دختر جوانی را میبینم که وارد خانه میشود از ساختمان خارج میشویم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 مراقب باشید که رویای آزادی باعث نشه نعمت مقاومت رو از دست بدیم...
«بخشی از سخنرانی پروژه باتلاق»
•| #علیرضا_سکاکی عضو شوید👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و هفت🔻 یک لحظه قفل میکنم و درست و غلط را از یاد میبرم. به آرام
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و هشت🔻
آسمان رعد میزند و ابرهای بهم پیوستهی غول پیکری که آسمان شهر باکو را در واپسین ساعات تاریکی شب خاکستری کردند به ما یادآوری میکنند که شاید حالا غمگینترین انسانهای جهان باشیم. بدون اینکه هیچ کلمهای بین من و کمیل رد و بدل شود وارد ماشین میشویم. کمیل ماشین را روشن میکند و چند لحظهای مکث میکند تا مقصد بعدیام را اعلام کند؛ اما چیزی نمیگویم. راستش خودم هم نمیدانم که دقیقاً باید به کجا برویم! همراه ایوب و تیمی که به دنبال مرد جوان فرستادیم برویم یا به خانه امن برگردیم. اصلا اگر آن پیرمرد با تجربه مرد جوان را طعمه کرده باشد تا حالا آدرسی دقیق و مشخصات کامل از نیروهای امنیتی سازمان در باکو به دست بیاورد چه؟ هزار نکته را در ذهنم مرور میکنم و هزار مسیر را تا انتهای میروم و برمیگردم؛ اما هنوز هم جلوی درب ساختمان سوژه و درون ماشین هستم. نگاهی به کمیل میاندازم که گوش به دهان داده است. به ناچار لب باز میکنم:
-فعلا راه بیفت بریم!
نمیپرسد کجا، او به قدری به من نزدیک است که خیلی خوب میداند اگر مقصد خاصی را مدنظر داشتم به او میگفتم. کمیل دستش را روی دنده میگذارد و حرکت میکند و همزمان آسمان غرش میکند و قطرات باران یکی پس از دیگری به روی شیشه ماشین سقوط میکنند. سقوط... عجب کلمهی آشنایی است برای حال و هوایی که در این وقت از شب به ما دست داده است. ما پیروزی را در یک قدمی خود میدیدیم و اکنون حال قماربازی را داریم که در دست آخر بازی تمام دار و ندارش را به طور یکجا از دست داده است. کمیل هر چند ثانیه یک بار نگاهم میکند و هر بار منتظر میشوم تا زبان باز کند و چیزی بگوید که آرام شوم؛ اما خودش هم حال و روزی بهتر از من ندارد. سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه میدهم و به این فکر میکنم که احتمالا مهندس تا دقایقی دیگر زنگ خواهد زد و آدرسی از آخرین محل آنتن دهی موبایل پیرمرد به ما خواهد داد... بدون حرکت، بدون تلاطم و بدون هیچ نشانهای از او... میتوانم حدس بزنم که گوشی همراه او حالا باید درون یکی از سطل زبالههای اطراف ساختمان میزبان قطرات بارانی باشد که به یکباره خیال باریدن به سر گرفته است. شاید هم تلفن همراه پیرمرد در گوشه و کنار یکی از همین خیابانهای سوت و کور باکو تا دقایقی دیگر به دست رفتگران و خیابان گردها خواهد افتاد. رشتهی سیاه و سفید افکارم را کمیل پاره میکند در حالی که دستمالی از زیر دستش بیرون میآورد و تعارفم میکند:
-بگیرش، داره خون میاد.
لبم را میگوید، دستمال را میگیرم و گوشهی لبم را فشار میدهم. سپس شیشهی ماشین را پایین میآورم و دستم را به بیرون میگیرم. کمیل سعی میکند تا سکوت مرگ بار حاکم بر فضای ماشین را بکشند:
-هنوز همه چی تموم نشده عماد، زوده واسه قبول شکست... از تیم سه نفرهای که تشکیل دادند دو تاشون رو داریم. به نظرم به جای غصه خوردن باید دستور دستگیری مامور جوان رو بدیم. شاید از طریق اون بتونیم به پیرمرده هم برسیم.
برای جواب دادن به فرضیات کمیل فکر نمیکنم، همین چند لحظهی پیش این مسیر را هم شبیه بقیهی راههایی که میتوانست من را به سوژهام برساند طی کرده و به داخل ماشین برگشته بودم:
-خود مامور جوان هم از مقصد پیرمرد خبر نداره.
کمیل میخواهد با مخالفت کردن روزنهی امیدی ایجاد کند:
-از کجا آنقدر مطمئنی؟ شاید با هم قرار ملاقات داشته باشند!
لبخندی تلخ میزنم:
-محاله! شاه مهره همون پیرمرده بود که اول از شر مامور جوان خلاص شد. بعد از ناپدید شدن دبورا اون احتمال این موضوع رو میداد که بچهها جلوی خونش باشند و خواست با هدیهای که به ما میده خودش رو نجات بده.
کمیل چیزی نمیگوید. به جلو نگاه میکند و چهار راه بعدی را نیز شبیه تمام تقاطعهایی که پشت سر گذاشتیم بیهدف به راست میپیچد... راست، چپ، راست، چپ... خودمان هم نمیدانیم که مقصد کجاست؛ اما چارهای نیست باید به سمت ایوب برویم تا لااقل خیالمان از به دست آوردن مامور جوان راحت شود. دستم را حرکت میدهم و میگویم:
-برو سمت لوکیشن ایوب.
سپس تلفنم را از درون جیبم بیرون میآورم و شماره ایوب را میگیرم. خیلی زود جواب میدهد:
-آقا سوژه داره وارد یکی از محلههای قدیمی میشه، دوستی که به محیط اینجا آشنایی داره میگه اونجا راه برای غیب شدن زیاده، دستور چیه؟
نفسم را به بیرون میدهم و میگویم:
-فعلا باهاش ادامه بدید تا ما بهتون برسیم.
ایوب کد تایید میدهد و کمیل سرعتش را بیشتر میکند تا زودتر به مامور جوان برسیم. همزمان با بیشتر شدن سرعت ماشین قطرات باران با شدت بیشتری به شیشه کوبیده میشوند و برف پاک کن تلاش بیشتری برای کنار زدن آنها میکند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و هشت🔻 آسمان رعد میزند و ابرهای بهم پیوستهی غول پیکری که آسمان
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سی و نه🔻
من نیز در حالی که زیر لب صلوات میفرستم، از خدا میخواهم تا به برکت این بارش نعمت الهی ما را در این پرونده سخت و حساس یاری کند. تلفنم زنگ میخورد، بلافاصله جواب میدهم:
-جانم ایوب؟
نفس زنان جواب میدهد:
-آقا سوژه وارد کوچههای تنگ و تاریک شده و احتمال این که بخواد ضد سنگین بزنه زیاده، دستور چیه؟
چند ثانیه مکث میکنم و سپس میگویم:
-امکان دستگیری بی سر و صدا هست؟
ایوب فورا جواب میدهد:
-تو شعاع صد متریش یه ایستگاه پلیس هست، اگه موقع دستگیری بخواد داد و فریاد کنه احتمالش زیاده که پلیس وارد عمل بشه.
از دقت نظر و تحلیل موشکافانهاش لذت میبرم و خودم را بابت انتخاب او برای حضور در این عملیات برون مرزی مهم تحسین میکنم، سپس میگویم:
-خیلی خب، پس بهتره ریسک نکنید که شلوغ کاری نشه. فقط اگه فاصلهاش با پایگاه پلیس کم شد شما دیگه دنبالش نرید. ممکنه با مامورهای انتظامی باکو هماهنگ باشند و واستون تور پهن کرده باشند.
ایوب چشمی میگوید و تلفنش را قطع میکند. از کمیل میخواهم تا سرعتش را بیشتر کند، سپس نگاهی به نقشهای که در صفحهی تبلتم باز شده میاندازم و سعی میکنم مسیر سوژه را حدس بزنم.
یکی از حسنات رانندگی در این وقت از شب خیابانهای خلوتی که است که اثری از ترافیک و معطلی در پشت چراغ قرمز در آن به چشم نمیآید و همین موضوع هم باعث میشود تا خیلی زود به حدود دویست متری سوژه برسیم. کمیل مطابق لوکیشنی که به برنامه دادهایم میخواهد به راست بپیچد؛ اما من مخالفش میشود:
-مستقیم برو!
همانطور که به فرمان ماشین چنگ میاندازد، نیم نگاهی به سمتم میکند:
-ولی گفت باید بریم سمت راست!
از حرفی که زدهام دفاع میکنم:
-خودم هم شنیدم بزرگوار. مستقیم برو!
کمیل بی حرف اضافه مسیر مستقیم را در پیش میگیرد، سپس با حرکت دست من وارد یکی از فرعیهایی میشود که کوچهای کم عرض است. مسیر جدید را برایش میخوانم:
-بپیچ سمت چپ، این رو مستقیم برو، حالا برو سمت راست...
انگشتان دستم را روی صفحه تبلتم میکشم تا نقشه را کمی از بالاتر ببینم. قاطعانه کمیل را خطاب قرار میدهم:
-همینجا نگه دار... پشت اون ماشینه، فقط ماشینت رو خاموش کن!
گوشی را برمیدارم و شماره ایوب را میگیرم، بدون معطلی جواب میدهد:
-جانم آقا؟
نگاهی به کوچه و پس کوچههای اطراف میاندازم و میگویم:
-موقعیت دقیق سوژه رو اعلام کن.
ایوب طوری سریع جواب میدهد که گویا از قبل سوالم را میدانسته است:
-داره به انتهای کوچه چهاردهم میرسه.
لبخند میزنم و میگویم:
-انتهای کوچه رو ببند، فقط یادت نره که مهمتر از دستگیری سوژه اینه که عملیات امشب بدون هیچ سر و صدایی انجام بشه. اگه روی ما حساس بشن باید در کمتر نیم ساعت بساطمون رو جمع کنیم و بریم.
ایوب شبیه همیشه چشم میگوید. تلفن را قطع میکنم و در حالی به کمیل خیره شدهام، میگویم:
-بیا پایین. میخواهم خودم بشینم پشت فرمان!
کمیل با نگرانی نگاهم میکند و میگوید:
-چی تو سرته عماد؟
مطمئن جواب میدهم:
-سریع باش، بیا پایین و برو سر کوچه که از دستش ندیم.
کمیل بی هیچ حرف اضافهای از ماشین پیاده میشود و من در حالی که بارش قطرات باران به روی سر و صورتم را احساس میکنم، چرخی در حوالی ماشین میزنم و پشت فرمان مینشینم. سپس دستم را روی کلید استارت نگه میدارم و میچرخانم تا ماشین روشن شود. به نقشهای که برای دستگیری مامور جوان در سر دارم انتقادات زیادی وارد است؛ اما نمیتوانم به شیوهای بهتر برای دستگیری او فکر کنم. ماشین را سر و ته میکنم و بلافاصله خاموش میکنم. از ماشین پیاده میشوم و بیتفاوت به باران شدیدی که کاملا خیسم میکند نگاهی به دور و اطراف میاندازم تا فردا از حضور یک دوربین مداربسته و یا فردی در پشت شیشهی خانه غافلگیر نشوم. باید همین حالا تمامش کنم، نمیتوانم به او وقت بیشتری بدهم، همه چیز باید همین حالا تمام شود. حال شکارچی گرسنهای را دارم که شکارش در حال رسیدن به داخل طعمه است. این پرونده اگر هر نکتهی گنگ و مبهمی برای من داشته باشد، از این جهت مطمئن هستم که مأمور جوان و همکارش دبورا تنها افرادی هستند که میتوانند من را به آن پیرمرد مرموز برسانند.
از امن بودن اطراف که مطمئن میشوم به درون ماشین برمیگردم و صندلیام را کاملا میخوابانم و همانطور که شمارهی ایوب را میگیرم، گوشی تلفنم را به سینهام میچسبانم تا نور صفحهاش در این شب بارانی جلب توجه نکند. من حالا تمام تلاشم را به کار گرفتهام تا خودم را از دید سوژه پنهان نگه دارم. ایوب فورا جواب میدهد:
-جانم آقا؟ رسیدید به ما؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌