eitaa logo
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
846 ویدیو
32 فایل
☫ شاعر و نویسنده رمان‌های امنیتی آثار چاپی: سوژه ترور - یک و بیست-برای آزادی ۱ ‌ آثار در دست چاپ: عملیات بیولوژیک - برای آزادی ۲ - حلقه‌ی شیطانی - سلام مسیح - ستاره آبی - حریم امن - سارق میراث - امیرارسلان خان و... ارتباط با ادمین: @alirezasakaki
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت سی و نه🔻 من نیز در حالی که زیر لب صلوات می‌فرستم، از خدا می‌خواهم ت
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل🔻 دستم را روی کلید استارت نگه می‌دارم و می‌گویم: -موقعیت سوژه رو به صورت لحظه‌ای رصد کن. ایوب شروع به صحبت می‌کند: -الان تقریباً صد و پنجاه متری هست که وارد کوچه شده. جلوتر سه تا ماشین پارکه و احتمال داره که اومدنش به اینجا واسه سوار شدن به ماشین قرار باشه. از کنار ماشین اولی گذشت. مدام زیر لب صلوات می‌فرستم و تمام اعضای بدنم را گوش می‌کنم تا بتوانم گزارش لحظه‌ای ایوب را تصور کنم: -حدود ده متر از ماشین اول عبور کرد. شش متری ماشین دومه و بدون توجه به چپ و راستش داره یه مسیر صاف رو پیش می‌ره. مضطرب انگشتان دستم را به روی لبه‌ی فرمان می‌کوبم و همانطور که گوشم به دهان ایوب است منتظر می‌شوم تا سوژه فاصله‌ی قابل قبولی از ماشین من بگیرد. ایوب زبان باز می‌کند: -حدود بیست متر از ماشین دوم رد شد. صندلی‌ام را به حالت اول برمی‌گردانم و سپس به حرکات سوژه نگاه می‌کنم. بعید است به دنبال گمشده‌ای باشد، هر چند که دیگر خیلی هم فرقی به حال ما نمی‌کند. دستم را روی کلید استارت می‌چرخانم و ماشین را روشن می‌کنم... به محض پخش شدن صدای ماشین در فضای ساکت کوچه سوژه برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. هنوز چراغ‌های ماشین خاموش است، نفس کوتاهی می‌کشم و از اعماق قلبم از خدا می‌خواهم تا همه چیز همانطور که فکرش را می‌کنم پیش برود. سپس زیر لب ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را می‌گویم و پایم را روی کلاج فشار می‌دهم و دستم را روی دنده می‌چرخانم و در یک حرکت سریع ماشین را به سمتش حرکت می‌دهم. چراغ‌های ماشین خاموش است؛ اما از پشت همین شیشه‌ای که قطرات پر تعداد باران به روی بدنه‌اش لانه ساخته‌اند و با سرعت گرفتن ماشین به چپ و راست متمایل می‌شود، چهره‌ی سوژه‌ام را می‌بینم که وحشت زده و ترسیده است‌. بدون هیچ حرکت اضافه‌ای در میان کوچه قفل می‌کند و با چشمانی از حدقه بیرون زده به سمتم نگاه می‌کند و در حالی که با حرکت دست می‌خواهد من را متوجه خودش کند، به سمت دیگر کوچه خیز می‌بردارد. ماشین من به فاصله سه چهار متری‌اش رسیده است و این تغییر مسیر او آخرین فرصتی است که می‌تواند برای فرار از دستم انتخاب کند. تمام توان وزن بدنم را روی فرمان ماشین می‌اندازم و در یک حرکت سریع به سمت چپ می‌پیچم. نمی‌توانم این فرصت خوب را برای دستگیری بی سر و صدای سوژه‌ام از دست بدهم، پس با اعتماد به نفس و طوری که به انجام کارم مطمئن باشم دو دستی فرمان ماشین را می‌چسبم و پای راستم را روی پدال گاز فشار می‌دهم و بدون آن که بخواهم رد ترمزی از خودم به جای بگذارم ماشین را سوژه می‌کوبم. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد و سوژه‌ای که به ماشین برخورد کرده به هوا پرتاب می‌شود و با کمر به روی شیشه‌ی ماشین فرود می‌آید و سپس چرخی می‌زند و پخش زمین می‌شود. چشمانم باز است، موقعیت به قدری حساس و مهم است که حتی اجازه‌ی پلک زدن به خودم نمی‌دهم. از پشت شیشه‌های خرد شده‌ی ماشین به سوژه نگاه می‌کنم که روی زمین دراز کشیده است. کمیل دوان دوان خودش را به صحنه می‌رساند؛ اما من کاملا خونسرد درب ماشینم را باز می‌کنم و قدم زنان به سمت سوژه می‌روم. نگاه دوباره‌ای به دور و اطراف می‌اندازم و چراغ خاموش خانه‌هایی که اهالی‌اش در خوابی عمیق به سر می‌برند را از نظر می‌گذرانم. سپس کنار سوژه می‌نشینم و انگشتم را روی نبضش فشار می‌دهم، سپس سری تکان می‌دهم و آه کوتاهی می‌کشم تا اینگونه استرسم را خالی کنم. نگاهی به دور و اطرافش می‌اندازم و درب گوشی همراهی که به روی زمین افتاده را می‌بینم. سپس دستی به دور و اطراف سوژه می‌کشم، بعد هم خودم چهار دست و پا اطرافم را می‌پایم و چشم‌هایم را تیز می‌کنم تا اینکه موفق می‌شوم تا باطری و کمی آن طرف‌تر خود گوشی‌اش را پیدا کنم. طوری که خیالم به طور کامل راحت شده باشد دستبند فلزی‌ام را از بند کمرم خارج می‌کنم و دست‌هایش را از پشت می‌بندم و با نگاهی به کمیل می‌گویم: -کمک کن ببریمش داخل ماشین! کمیل که انگار تازه از شوک خارج شده زیر لب غر می‌زند: -چیکار کردی عماد... تو چیکار کردی! پشت سر هم زمزمه می‌کنم: -خوبه، اوضاع خوبه. نگران نباش، خوبه... مرد جوانی که حالا خون از روی پیشانی‌اش جاری شده را روی صندلی عقب ماشین می‌خوابانم و بدون آن که بخواهم لحظه‌ای مکث کنم به سمت خانه امن می‌روم. به سمت جایی که شاید همین امشب بتواند ما را به گمشده‌ای که داریم برساند. کمیل من را پس می‌زند تا خودش پشت فرمان بنشیند. مخالفتی نمی‌کنم، همانطور که قطرات باران از بین موهایم شره می‌کند و روی صورتم می‌نشیند خودم را درون ماشین پرتاب می‌کنم و ناخواسته به شیشه‌ی شکسته خیره می‌شوم. کمیل چراغ‌های ماشین را روشن می‌کند و شروع به حرکت می‌کند. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
۴۱ در طول مسیر حرفی نمی‌زنم. کمیل نیز طوری شوکه شده که ترجیح می‌دهد ساکت باشد. به حوالی خانه امن که
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و دو 🔻 سوژه کمی فکر می‌کند و می‌گوید: -ولی این خلاف قوانین... حرفش را با صدایی بلند قطع می‌کنم: -قانون داخل این اتاق رو من مشخص می‌کنم. قانون اینه یا مثل بچه آدم دهن باز می‌کنی و حرف می‌زنی یا کار نیمه تموم داخل خیابون رو همین جا تموم می‌کنم. سوژه چیزی نمی‌گوید و نگاهم می‌کند. روی صندلی‌ام می‌نشینم و با لحنی آرام‌تر ادامه می‌دهم: -از اسمت شروع کن، عاقل باش و سعی کن کار درست رو انجام بدی تا بتونی امید مبادله شدن رو توی دلت زنده نگه داری. نفس کم جانی می‌کشد و می‌گوید: -بنیامین. پیامی که برای تبلتم می‌آید را باز می‌کند، سپس لبخندی می‌زنم و ادامه می‌دهم: -چند وقته جذب موساد شدی؟ کمی مکث می‌کند و خودش را در حال محاسبه دقیق نشان می‌دهد و می‌گوید: -حدود دو سال! ابرویی بالا می‌اندازم و از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم، سپس با بی‌حوصلگی می‌گویم: -یادمه یک بار بهت گفتم که اوضاع خوبی ندارم، مگه نه؟ مرد جوان در حالی که پیشانی‌اش را به کتف راستش می‌کشد تا جلوی شره کردن خون آبه‌ی روی صورتش را بگیرد، می‌گوید: -من که دارم به سوالای شما... فریاد می‌زنم و به طرفش می‌روم: -این جواب‌ها به کار من نمیاد، می‌دونی چرا؟ چون تو اینجا داری خیلی راحت نفس می‌کشی... نباید اینجوری باشه! دستم را روی گلویش می‌گذارم و در حالی که با چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ام به صورتش نگاه می‌کنم، می‌گویم: -حالا دوباره ازت می‌پرسم، اسم! معطل نمی‌کند: -فاران. فریاد می‌زنم: -چند وقته جذب موساد شدی؟ لب هایش را تکان می‌دهد و به سختی کلمات را ادا می‌کند: -حدود هشت سال! دستم را از روی گلویش برمی‌دارم و با لحنی هشدارگونه کلماتم را به صورتش می‌کوبم: -کافیه یه بار دیگه بخوای مسیر این بازجویی رو منحرف کنی، اونوقت کاری باهات می‌کنم که هر لحظه هزار بار آرزو کنی کاش کارت توی همون خیابون تموم شده بود، فهمیدی؟ سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد تا همانطور که خیره نگاهش می‌کنم به روی صندلی‌ام بنشینم: -چند وقته توی این پرونده وارد شدی؟ تند تند نفس می‌کشد تا کمبود اکسیژن دقایق قبلش را جبران کند: -هفت ماه و نیم... نگاهی به صفحه‌ی تبلتم می‌اندازم و می‌گویم: -قبلش توی کدوم واحد بودی؟ مکث نه چندان کوتاهی می‌کند و می‌گوید: -افسر یگان ۸۲۰۰ بودم. سوالاتم را بدون مکث می‌پرسم: -پس چی شد که سر از این پرونده درآوردی؟ فاران کمی سکوت می‌کند و در حالی که پایش را مضطرب به زمین می‌کوبد، جواب می‌دهد: -من متخصص سایبری هستم، احتمالا سیستم می‌خواست از توانایی‌هام توی این بخش استفاده کنه. دستی به لای موهایم می‌برم و می‌پرسم: -تیمی که برای این پرونده جمع کرده بودید چند نفر بود؟ فاران فورا می‌گوید: -سه نفر! دستانم را به میز تکیه می‌دهم و کمی به سوی فاران متمایل می‌شوم: -اسامی اعضای تیم رو بگو، سر تیم خودت بودی؟ فاران سرش را تکان می‌دهد: -من و دبورا و موسی! با هیجان اسم پیرمرد را تکرار می‌کنم: -موسی؟ سرش را به نشان تایید تکان می‌دهد. مهندس با استفاده از دیتا بیسی که در تهران از عوامل و نیروهای موساد داریم توانسته اطلاعات کمی از فاران برایم دست و پا کند؛ اما تا به حال هیچ دیتایی از آن پیرمرد نداشتیم و حالا فاران اسمش را به ما می‌گوید. لبخند می‌زنم: -موسی... همون پیرمردی که تو رو طعمه کرد تا فرار کنه؟ لب هایش را کج می‌کند و می‌گوید: -اون هیچ وقت این کار رو نمی‌کنه، تو شاید بتونی من رو تهدید کنی و ازم حرف بکشی؛ اما نمی‌تونی دیدگاهم رو نسبت به اعضای تیمم خراب کنی! ابرویم را بالا می‌برم و سرم را کج می‌کنم: -مطمئنی که این کار رو نمی‌کنه؟ پس ما چجوری بهت رسیدیم؟ چرا نتونستیم ردی از موسی پیدا کنیم؟ اصلا کی پیشنهاد داد تو اول از خونه خارج بشی؟ فاران با شنیدن سوالاتی که هر دو ما جوابش را به خوبی می‌دانیم، روی صندلی‌اش ولو می‌شود. این بهترین فرصت برای من است که سوالات بعدی‌ام را ردیف کنم: -می‌دونی چرا اون می‌خواست اول تو رو بفرسته تو خیابون؟ چون بعد از اینکه از دستگیری دبورا مطمئن شد، احتمال این رو می‌داد که خونه شما هم سوخت شده باشه... تو رو فرستاد پایین تا اگه خونه امن شما سوخته باشه بتونه حواس ما رو درگیر تعقیب کردن و دستگیری تو کنه و اینطوری برای خودش زمان بخره که بتونه فرار کنه. فاران بدون آن که بخواهد حرفی بزند یا مخالفتی کند با تمام وجود به حرف‌هایی که می‌زنم گوش می‌کند. ساکت می‌شوم تا بتواند فرضیه‌ای که پیش رویش گذاشته‌ام را هضم کند. سپس تیر آخر را شلیک می‌کنم: -خودش هم به زیاد احتمال از روی پشت بوم یا یه راه دیگه‌ای که هنوز نمی‌دونم چیه فرار کرده! به همین سادگی! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت پایان 🔻 فاران نفس زنان به چشم‌هایم خیره می‌شود و نامطمئن کلمات را از بین لب‌هایش خارج می‌کند: -ولی اون خیلی روی سازمان تعصب داشت، محال بود که بخواد یکی از اعضای خودش رو اینطوری قربونی کنه. طوری با سرعت جوابش را می‌دهم که گویی پیش‌بینی پرسیدن این سوال را از قبل کرده‌ام: -منم باهات موافقم. اون روی سازمان تعصب داره؛ اما تو سازمان نیستی. اون ساده‌ترین راه رو انتخاب کرده و یقیناً هم خودش رو اینطوری توجیه کرده که رده‌ی پایین بسوزه تا رده‌ی بالا سالم بمونه... من توی این مکالمه‌ای که باهات داشتم تا بالای نود درصد مطمئن شدم که سرتیم شما همون پیرمرد بود... گفتی اسمش چی بود؟ موسی! فاران لب‌هایش را تکان می‌دهد: -آرسن... اسمش آرسنه و سر تیم ما بود. همین یک جمله کافی است تا از روی صندلی‌ام بلند شوم. فاران وحشت زده نگاهم می‌کند؛ اما من بدون آن که بخواهم به سمتش بروم درب اتاق را باز می‌کنم و از دکتر می‌خواهم تا کار درمان فاران را ادامه دهد. سپس از اتاق خارج می‌شوم و سراغ کمیل را می‌گیرم. یکی از بچه‌ها با اشاره به آن سوی اتاق کمیل را نشانم می‌دهد که در حال خواندن نماز صبح است. به سمت آشپزخانه می‌روم و وضو می‌گیرم تا من نیز نمازم را بخوانم. بعد از نماز، کمیل صدایم می‌کند: -کارم داشتی! چشم‌هایش سرخ و پف کرده است. نگران می‌شوم: -از خستگی زیاد دارم اشتباه می‌بینم یا واقعا گریه کردی؟ کمیل همانطور که کنار سجاده‌ام نشسته خودش را در آغوشم می‌اندازد و می‌گوید: -فواد شکر رو زدن عماد... زدنش! یاحسین... در میان تمام مشغله‌هایی که این عملیات برون مرزی با خودش دارد، حتی فکر چک کردن اخبار هم به ذهنم خطور نکرده بود که کمیل این چنین خبر ترور این فرمانده بزرگ را به گوشم رساند. -یاحسین... به جز این اسم چه چیز دیگری می‌توانم بگویم؟ کمیل را محکم‌تر در آغوش می‌گیرم و صورتم را روی شانه‌اش فشار می‌دهم تا کسی متوجه اشک‌هایی که بدون سر و صدا ریخته می‌شوند نشود. کمیل با صدایی گرفته می‌گوید: -عماد باید یه کاری بکنیم، نمی‌تونیم دست روی دست بگذاریم تا اطلاعاتی که به دست موساد رسیده کار دستمون بده. با اشاره‌ی سر به اتاق بازجویی می‌گویم: -فاران حرف زد... گفت اسم پیرمرده آرسنه. کمیل آهی می‌کشد و می‌گوید: -هیچ چیزی ازش نداریم. مهندس تمام اطلاعاتی که داشتیم را زیر و رو کرده و نتونسته چیزی پیدا کنه. دستی به روی چشم‌هایم می‌کشم و می‌گویم: -فعلا چیزی ازش نداریم، فاران متقاعد شده که باهامون همکاری کنه. من شک ندارم که یه سر این اتفاقات می‌رسه به آرسن... اون الان یه جایی خودش رو گم و گور کرده و داره برای حمله‌ی بعدی برنامه ریزی می‌کنه... حمله‌ای که ممکنه داغ بزرگی رو دلمون بزاره! کمیل پریشان نگاهم می‌کند و می‌گوید: -خب باید چیکار کنیم؟ راه حل چیه؟ گره کار که با حرف زدن با فاران و دبورا باز نمی‌شه. صورتم را به گوش کمیل نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -یه سر طناب گره افتاده‌ای که ازش حرف می‌زنی می‌خوره به اون پیجرها... باید تا فردا صبر کنیم که مهندس یه آمار درست و درمون ازشون بهم بده. کمیل آهی عمیق می‌کشد و همانطور که به عکس فواد شکر نگاه می‌کند، می‌گوید: -صبر... صبر... صبر... کاش لااقل زنده بمونیم تا نتیجه‌ی این همه صبر رو ببینیم. دستم را دور بازویش حلقه می‌کنم و می‌گویم: -مگه توی این همه پرونده که پنجه به پنجه اسرائیل انداختیم ندیدیم؟ ناشکر نباش بزرگوار، ناامیدی گناه بزرگیه! به اتاق بازجویی نگاه می‌کنم که دکتر در حال بیرون آمدن است. فورا از سر جایم بلند می‌شوم و به سمت فاران می‌روم: -بهتری؟ سرش را تکان می‌دهد. لب باز می‌کنم: -تو از قضیه‌ی ترور فواد شکر خبر داری؟ طوری که برایش کاملا طبیعی باشد، می‌گوید: -آرسن برنامه ریزی کرده بود. بعد از اینکه شما به هارد علیهان رسیدید کار برای ما سخت شد. برنامه هامون بهم ریخت و حزب الله تونست یک روزه جاسوسی که اون همه براش سرمایه گذاری کرده بودیم رو حذف کنه و ما دوباره برگشتیم سر خونه‌ی اولمون... سیستم پاکسازی شده‌ی حزب الله گره تو کار ما انداخت وگرنه قرار بود تو مکانی که فواد شکر ترور شد، حسن نصرالله هم وجود داشته باشه... آرسن هم از همین عصبی بود و مدام با خودش می‌گفت هزینه‌ی زیادی رو متحمل شدیم! من از حرف‌هایی که می‌زد سر در نمی‌آوردم؛ اما اون کل دیشب دست‌هاش رو از پشت به کمرش بند کرده بود و توی اتاق راه می‌رفت و اینجوری می‌گفت... شنیدن حرف‌های فاران به مشابه آب سردی که به یک باره روی سرم خالی شده باشد من را میخکوب می‌کند. چند نفس کوتاه می‌کشم تا بتوانم حرف هایش را تحلیل کنم. یعنی امروز قرار بود سیدحسن را ترور کنند؟ یعنی طرح ترور سید در دستور کار رژیم قرار گرفته و تصویب شده است؟ یا حسین... یاحسین... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖
⛔ داستان کوتاه امنیتی ⛔ 🔻قسمت اول🔻 نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم. چشم چپم را می‌بندم و سعی می‌کنم تا تمام حواسم را جمع چشم راستم کنم. حالا همه تمام تصاویر را با حاشیه‌ای سیاه رنگ و دو خط تیره که همدیگر را در نقطه‌ی مرکزی دیدگانم قطع می‌کند. نفسم را در سینه حبس می‌کنم و اسلحه‌ام را درون دستانم جا به جا می‌کنم. صحبت‌های فرمانده در اولین جلسات آموزشی ناخواسته در ذهنم مرور می‌شود. ما هفت نفر روی تپه‌های خاکی دراز کشیده بودیم و در حالی که باد مشت مشت از خاک صحرا را به چشمانمان می‌پاشید نگاهش می‌کردیم که چگونه استوار ایستاده و دستانش را از پشت کمرش به هم حلقه کرده بود و با صدایی رسا و بلند توضیح می‌داد: -باید نفستون رو حبس کنید. برای چند ثانیه هم که شده نفس نکشید... دم و بازدم باعث می‌شه که دستتون حرکت کنه و احتمال خطا رفتن هدفتون بیشتر میشه. پس چی شد؟ نفس کشیدن نداریم... باید خشک بشید، مثل چوب... مثل سنگ... هر کی گرفت چی میگم بلند بگه یازهرا. فریاد زدیم: -یازهزا. و بعد خاک ناجوانمردانه به درون دهانم نفوذ کرد. نفس کوتاهی می‌کشم... انگشتم را روی ماشه نگه می‌دارم و گونه‌ام را به قنداقه‌ی اسلحه‌ام می‌چسبانم. سه ماشین درون پارکینگ قرار گرفته‌اند و یکی از آن‌ها حامل فردی است که ما چند ماه است انتظارش را می‌کشیم. نفس‌هایم شمرده شمرده و قابل کنترل است، با این که قرار گرفتن در موقعیتی که حاصل زحمات سه ساله یک تیم فوق العاده قوی و کار بلد می‌تواند هر انسانی را شگفت زده کند؛ اما من نباید به خودم اجازه دهم تا در چنین شرایطی اشتباه کنم. چند نفری حوالی ماشین‌ها چرخ می‌زنند و من شش دانگ حواسم را جمع کرده‌ام تا مبادا با یک اشتباه در تشخیص سوژه و یا شلیک به او همه چیز را خراب کنم... درب یکی از ماشین‌ها باز می‌شود و دو خانم به همراه یک مرد از آن خارج می‌شوند. به آرامی و با دست چپم سعی در واضح کردن تصویر منعکس شده از قاب دوربین اسلحه‌ام را دارم. سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل می‌شود و تکانی به خودم می‌دهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج می‌شوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام می‌دهند، بلکه همه‌ی آن‌ها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت می‌کنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است می‌اندازم تا چهره‌اش برای لحظه‌ای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و منتظر باز شدن درب ماشین می‌شوم... قطعا بهترین و بی‌دردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شده‌ام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است. درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد... لبم را درون دهانم جمع می‌کنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام می‌کنم. درب ماشین باز می‌شود... نفس‌هایم ناخواسته تند می‌شوند و من با محکم نگه داشتن اسلحه‌ام سعی می‌کنم با این موضوع مقابله کنم. نفر اول پیاده می‌شود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلی‌اش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد. دستی به روی درب ماشین قرار می‌گیرد و لحظه‌ای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده می‌شود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود... همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاری‌اش مطلع می‌کرد... همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمت‌های الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود. سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را می‌کشیدم قرار گرفته و لحظه‌ای به سمتم می‌چرخد... خودش است... بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و انگشتم را روی ماشه چفت می‌کنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم... اما همه چیز آن طور که فکرش را می‌کنیم پیش نمی‌رود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج می‌شود... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
⛔ داستان کوتاه امنیتی ⛔ 🔻قسمت دوم🔻 چند ثانیه پلک‌هایم را به روی هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور می‌شود، کم کنم. چشم‌هایم را باز می‌کنم و زاویه‌ام را تغییر می‌دهم. با دوربین اسلحه‌ای که در دست دارم دنبالش می‌کنم وارد ساختمان می‌شود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید می‌شوم. انگشتم را روی گوشم می‌گذارم: -شماره یک سوژه از دستم رفت. پاسخی از آن سمت نمی‌آید؛ اما چند ثانیه‌ی بعد و در حالی که همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصله‌ای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحه‌ی گوشی ماهواره‌ای ام می‌شوم: -اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست... آه کوتاهی می‌کشم و نگاهی به سمت راستم می‌اندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب می‌کند. با خودم فکر می‌کنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست داده‌ام و محال است که... هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهواره‌ای‌ام ارسال می‌شود: -وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ با دیدن این آیه گل لبخند به روی لب‌هایم شکوفه می‌زند... «و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد» فورا به سمت راست می‌چرخم و پایه‌ی اسلحه‌ام را تنظیم می‌کنم تا این بار فرصت از دستم نرود. حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشه‌ای پنجره‌هایش اجازه‌ی دید به من را نمی‌دهد. بار دیگر به عکس سوژه نگاه می‌کنم... به مردی که فرمانده پایگاه هوایی الودید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت... به جیمز سی ویلیس که چند ثانیه‌ی قبل با همان سر تراشیده و چشم‌های سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعده‌ی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا می‌فرماید: -وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ... یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت می‌کنند.» ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پرده‌ی تاریک چشم‌هایم تکرار می‌شود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش می‌سوختند و گر می‌گرفتند... علمدار ما، فرمانده‌ی سپاه قدس ما در یکی از آن ماشین‌ها بود... در یکی از همان ماشین‌هایی که هدف حمله‌ی پهبادی پایگاه هوایی الودید قطر قرار گرفته و حالا من با فرمانده‌ی آن عملیات لعنتی تنها چند صد متر فاصله دارم که همین فاصله‌ی اندک را نیز می‌شود به لطف ماشه‌ای که در زیر انگشتم قرار گرفته در نظر نگرفت. به خودم که می‌آیم اشک به روی گونه‌هایم شره و صورتم را خیس کرده است. خاطره‌ای که همیشه از حاج قاسم در ذهن دارم و صدایی که هنوز از سردار در گوش‌هایم باقی مانده همان جمله‌ای است که در یکی از جلسات به من و سید رضی موسوی گفت: -سید رضی تو دیگه پیر شدی... دیگه باید شهید بشی... سپس به من نگاه کرد و ادامه داد: -تو هم همینطور... تو هم باید شهید بشی... در همین افکار غوطه ور هستم که ناگهان یکی از پنجره‌های ساختمان باز می‌شود، فورا روی دوربینم متمرکز می‌شوم و نگاهی به داخل اتاق می‌اندازم... یک میز مستطیل شکل در وسط اتاق قرار گرفته و رویش پرچم آمریکا به چشم می‌خورد. دور میز را صندلی‌های چرخ دار زیادی پر کرده است که احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگر و به واسطه‌ی برگزاری جلسه‌ی حساسی که در حال برگزاری است، با نیروهای امنیتی و نظامی آمریکایی که در قطر در حال فعالیت هستند، پر خواهد شد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔ 🔻قسمت دوم🔻 چند ثانیه پلک‌هایم را به روی هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم
⛔ داستان کوتاه امنیتی ⛔ 🔻قسمت آخر🔻 صدای رعد آسمان در گوشم می‌پیچد و بلافاصله قطره‌ای به روی عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری که کنار اسلحه‌ام گذاشته‌ام، می‌چکد. راستش شبی که مسئول این پرونده من را برای انجام شلیک نهایی و بستن پرونده انتخاب کرد تا صبح پای سجاده نشستم و گریه کردم. بعد هم عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری را در دست گرفتم و با خودم عهد بستم که در هنگام عملیات این عکس را نیز در کنار عکس قاتل سردار و فرمانده‌ای که دستور شلیک به ماشین سردار را صادر کرد بگذارم تا شاید... شاید اینگونه کمی داغ دلم آرام بگیرد. نفسی می‌کشم و ‌دوباره به بیرون می‌دهم. چشمم را به لبه‌ی دوربین اسلحه‌ام می‌چسبانم و از نیمه‌ی باز پنجره به داخل اتاق نگاه می‌کنم. کم کم نفرات وارد اتاق می‌شوند و من با دقت فراوان به چهره‌هایی که برخی آشنا هستند و بعضی برایم تازگی دارند نگاه می‌کنم. نفرات داخل اتاق تکمیل می‌شوند و سرهنگ جیمز سی ویلیس به عنوان آخرین نفر وارد اتاق می‌شود. احوال پرسی نه چندان گرمی با اعضا حاضر می‌کند و با خونسردی و بدون هیچ عجله‌ای روی صندلی‌اش می‌نشیند. حالا همه چیز مهیا است... او روی صندلی و درست در تیررس من قرار گرفته است. چند نفس کوتاه می‌کشم و اسلحه‌ای را که در بین انگشتان محاصره کرده‌ام جا به جا می‌کنم. انگشتم را روی ماشه می‌گذارم و بدون آن که بخواهم به بازگشت از این مهلکه فکر کنم، آماده صادر شدن دستور و شلیک می‌شوم. خبری نمی‌شود... دست چپم را از اسلحه جدا و نگاهی به عقربه های ساعت دیجیتالی ام می‌اندازم... سی ثانیه‌ای گذشته و هیچ خبری مبنی بر انجام عملیات به من نرسیده است. از حرص دندان‌هایم را بهم می‌ساووم و انگشتم را روی گوشم فشار می‌دهم: -شماره یک سوژه توی دستمه، دستور می‌دید؟ دوباره انگشتم را روی ماشه تنظیم می‌کنم و آماده می‌شوم تا در صورت رسیدن دستور بدون معطلی کارش را بسازم... نفسم را در سینه حبس می‌کنم و منتظر شنیدن دستور می‌شوم که صدای شماره یک ساختمان دلم را به یک باره فرو می‌ریزد: -عملیات لغو شده! لغو شده؟ قفل می‌کنم... چطور می‌توانم چنین چیزی را باور کنم. قراری مبنی بر لغو عملیات نداشتیم که حالا به من... نمی‌دانم شنیدن این پیام را چطور باید هضم کنم. هزار فکر در کسری از ثانیه به ذهنم خطور می‌کند و نمی‌دانم که باید کدام مسیر را انتخاب کنم. آیا مسیر ارتباطی ما با شماره یک لو رفته؟ آیا برای حفظ امنیت جان من است که تصمیم به لغو عملیات گرفته‌اند؟ اصلا شاید سوژه‌ی دیگری درون اتاق کشف شده که به یک باره... هنوز نتوانستم پیام شماره یک را هضم کنم که پیغام بعدی به روی صفحه تلفنم نقش می‌بندد: -برگرد خونه، دیر برسی ممکنه شام تموم بشه! می‌دونی که شام پیتزا داری، غذای حاضری... کد را هم درست گفت؛ اما..‌. راستش... نمی‌توانم... چطور بگویم که نمی‌توانم برگردم؟ من حالا دست به قبضه ایستاده‌ و منتظرم تا از حق دفاع کنم؛ اما حکم چیز دیگری است... از شدت فشار عصبی قطره‌ای عرق از پیشانی‌ام می‌چکد و به درون چشمم می‌رود؛ سوزش چشم هم نمی‌تواند ذره‌ای از پیچیدگی افکار باز کند. ولایت پذیری همین است، حتی اگر به یک قدمی دشمن رسیده باشی و با متلاشی کردن سرش تنها یک حرکت انگشت فاصله داشته باشی و مافوق‌ت دستور عقب گرد دهد باید بدون چون و چرا برگردی و من هم باید همین کار را بکنم... همانطور که روایات مربوط به مالک در دل حساس‌ترین لحظات جنگ در رکاب حضرت علی علیه السلام در ذهنم رژه و از پیش چشمانم رد می‌شوند، تصمیم می‌گیرم که از جایم بلند شوم. بوسه‌ای به عکس سردار می‌زنم و آن را درون جیب پیراهنم می‌گذارم که می‌خواهم که بلند شوم که تصویر عجیبی در قاب دوربین اسلحه‌ام نقش می‌بندد... سرهنگ جیمز سی ویلیس سرش را در بین دست‌هایش فشار می‌دهد و از روی صندلی اش بلند می‌شود و سپس بدون هیچ واکنشی از هوش می‌رود و روی زمین می‌افتد... در اتاق هلهله‌ای به پا می‌شود و جلسه به صورت کاملا ناگهانی بهم می‌ریزد و در پیش چشمم پنجره‌ای که برایم باز شده بود، بسته می‌شود... فورا اسلحه‌ام را درون کیف مخصوصش می‌گذارم و در حالی که همه چیز را برای آخرین بار چک می‌کنم تا ردی از خودم به جا نگذاشته باشم، محل استقرارم را ترک می‌کنم... «پایان» منبع خبر: در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۴۰۰ ژنرالِ تروریست آمریکایی “جیمز ویلیس” _ فرمانده نیروهای ویژه اسب سرخ _ که از فرماندهان اصلی و موثر در عملیات ترور ژنرال ایرانی بوده؛ در پایگاه هوایی العدید در کشور قطر، شناسایی و توسط نیروهای مقاومت به درک واصل شده است. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
روز پدر رو به اسرائیلی‌هایی که پدرشون دراومد بعد از هفت اکتبر، تبریک میگم •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔴هم اکنون وزارت خارجه قطر بصورت رسمی آتش بس در غزه را اعلام کرد. آتش بس از یکشنبه آینده آغاز می‌شود. •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔴حماس: توافق آتش‌بس نتیجه مقاومت افسانه‌ای مردم فلسطین و مقاومت قهرمان ما در نوار غزه طی بیش از ۱۵ ماه گذشته است 🔹توافق آتش‌بس و توقف جنگ در غزه دستاوردی برای مردم ما، مقاومت، امت اسلامی و آزادی‌خواهان جهان و نقطه‌ عطفی در مسیر مبارزه با دشمن برای تحقق اهداف ملت در مسیر رسیدن به آزادی و بازگشت به وطن است. 🔹از تمام مواضع شرافتمندانه رسمی و مردمی که با غزه اعلام همبستگی کردند و در کنار ملت فلسطین ایستادند، تشکر و قدردانی می‌کنیم. •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
بی‌بی در گذر زمان • نتانیاهو در سال 2023: حماس در غزه وجود نخواهد داشت. • نتانیاهو در سال 2025: منتظر پاسخ حماس به پیشنهاد آتش‌بس هستیم. •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
با قاتل او حرفی اگر هست قصاص است ... •| عضو شوید👇🏻 |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
قصه به چند سال قبل برمی‌گرده که یحیی شش ساله بود. یه شب که همه خواب بودن بی‌بی اتفاقی بیدار شد و دید که خون از دماغ یحیی روون شده، بی‌جون شده، داغون شده... بعده اون شب گاه و بی‌گاه بود که یحیی خون دماغ می‌شد. توو مدرسه، سر کلاس، تو کوچه بازار... واسه درمونش رفته بودن پیش چندتا از طبیب‌های ده؛ اما دریغ از یه نسخه که بتونه یحیی رو درمون کنه. ناچار زار و زندگیشون رو فروختن و رفتن تهران، پیش چند تا متخصص اسم و رسم دار تا شاید یه جوری بتونن جلوی خون ریزی‌های بدون توقف یحیی رو بگیرن. دست آخر هم که از همه‌جا ناامید شدن، بی‌بی النگویی که سر عقد از آقاجون زیر لفظی گرفته بود رو فروخت تا بتونه پسرش رو ببره پیش امام‌رضا... از اینکه اون شب پاییزی جلوی پنجره فولاد آقا به یحیی و بی‌بی چی گذشت هیشکی خبر نداره؛ اما هر چی که بود آقا دوا کرد درد بی درمون یحیی رو... بعد اون هم هر اتفاقی که می‌خواست واسه پسرش بیفته، مادرش پشت هم می‌گفت: -من نذر امام رضا کردم بچم رو، مگه می‌شه بلایی سرش بیاد؟ دست روزگار چرخید و یحیی واسه دفاع از حرم حضرت زینب داوطلب شد. شبی که رفت تا بی‌بی زیر برگه‌ی رضایتنامه‌ش رو امضا کنه، با بغض گفت: -بی‌‌بی آرزومه شهید دفاع از این حرم بشم... جون آقا جون نه تو کارم نیار. بی‌بی با خیال راحت خندید و گفت: -من جلوی رفتنت رو نمی‌گیرم؛ اما اگه خیال شهید شدن داری خیالت باطله، من تو رو نذر امام رضا کردم... تا خودمم نخوام بلایی سرت نمیاد. یحیی که اعزام شد، بی‌بی آشوب بود تو دلش؛ اما قرص و محکم آستین بالا زد تا واسه تنها پسرش آش پشت پا بپره، هر کسی هم که ازش می‌پرسید بی‌بی نگران پسرت نیستی، شبیه همیشه می‌گفت: -من نذر امام رضا کردمش، تا نخوام چیزیش نمی‌شه. اون شب که رفتیم پیش بی‌بی تا خبر اسارت یحیی رو بهش بدم، با چشم‌های سرخ رو به مشهد وایستاد و گفت: -آقا این داعشی‌ها خیلی نامردن، معلوم نیست می‌خوان چه بلایی سر جگر گوشم بیارن... آقا همین امشب تاییدش کن، رو سفیدش کن، شهیدش کن... نویسنده: ✏ 📎 @RomanAmniyati ❌کپی همراه با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❌