⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت دوم🔻
چند ثانیه پلکهایم را به روی هم فشار میدهم و سعی میکنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور میشود، کم کنم.
چشمهایم را باز میکنم و زاویهام را تغییر میدهم. با دوربین اسلحهای که در دست دارم دنبالش میکنم وارد ساختمان میشود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید میشوم.
انگشتم را روی گوشم میگذارم:
-شماره یک سوژه از دستم رفت.
پاسخی از آن سمت نمیآید؛ اما چند ثانیهی بعد و در حالی که همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصلهای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحهی گوشی ماهوارهای ام میشوم:
-اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست...
آه کوتاهی میکشم و نگاهی به سمت راستم میاندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب میکند. با خودم فکر میکنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست دادهام و محال است که...
هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهوارهایام ارسال میشود:
-وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ
با دیدن این آیه گل لبخند به روی لبهایم شکوفه میزند...
«و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد»
فورا به سمت راست میچرخم و پایهی اسلحهام را تنظیم میکنم تا این بار فرصت از دستم نرود.
حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشهای پنجرههایش اجازهی دید به من را نمیدهد.
بار دیگر به عکس سوژه نگاه میکنم... به مردی که فرمانده پایگاه هوایی الودید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت...
به جیمز سی ویلیس که چند ثانیهی قبل با همان سر تراشیده و چشمهای سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعدهی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا میفرماید:
-وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ...
یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت میکنند.»
ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پردهی تاریک چشمهایم تکرار میشود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش میسوختند و گر میگرفتند...
علمدار ما، فرماندهی سپاه قدس ما در یکی از آن ماشینها بود... در یکی از همان ماشینهایی که هدف حملهی پهبادی پایگاه هوایی الودید قطر قرار گرفته و حالا من با فرماندهی آن عملیات لعنتی تنها چند صد متر فاصله دارم که همین فاصلهی اندک را نیز میشود به لطف ماشهای که در زیر انگشتم قرار گرفته در نظر نگرفت.
به خودم که میآیم اشک به روی گونههایم شره و صورتم را خیس کرده است.
خاطرهای که همیشه از حاج قاسم در ذهن دارم و صدایی که هنوز از سردار در گوشهایم باقی مانده همان جملهای است که در یکی از جلسات به من و سید رضی موسوی گفت:
-سید رضی تو دیگه پیر شدی... دیگه باید شهید بشی...
سپس به من نگاه کرد و ادامه داد:
-تو هم همینطور... تو هم باید شهید بشی...
در همین افکار غوطه ور هستم که ناگهان یکی از پنجرههای ساختمان باز میشود، فورا روی دوربینم متمرکز میشوم و نگاهی به داخل اتاق میاندازم...
یک میز مستطیل شکل در وسط اتاق قرار گرفته و رویش پرچم آمریکا به چشم میخورد. دور میز را صندلیهای چرخ دار زیادی پر کرده است که احتمالا تا چند دقیقهی دیگر و به واسطهی برگزاری جلسهی حساسی که در حال برگزاری است، با نیروهای امنیتی و نظامی آمریکایی که در قطر در حال فعالیت هستند، پر خواهد شد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔ 🔻قسمت دوم🔻 چند ثانیه پلکهایم را به روی هم فشار میدهم و سعی میکنم
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت آخر🔻
صدای رعد آسمان در گوشم میپیچد و بلافاصله قطرهای به روی عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری که کنار اسلحهام گذاشتهام، میچکد. راستش شبی که مسئول این پرونده من را برای انجام شلیک نهایی و بستن پرونده انتخاب کرد تا صبح پای سجاده نشستم و گریه کردم.
بعد هم عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری را در دست گرفتم و با خودم عهد بستم که در هنگام عملیات این عکس را نیز در کنار عکس قاتل سردار و فرماندهای که دستور شلیک به ماشین سردار را صادر کرد بگذارم تا شاید... شاید اینگونه کمی داغ دلم آرام بگیرد.
نفسی میکشم و دوباره به بیرون میدهم.
چشمم را به لبهی دوربین اسلحهام میچسبانم و از نیمهی باز پنجره به داخل اتاق نگاه میکنم.
کم کم نفرات وارد اتاق میشوند و من با دقت فراوان به چهرههایی که برخی آشنا هستند و بعضی برایم تازگی دارند نگاه میکنم. نفرات داخل اتاق تکمیل میشوند و سرهنگ جیمز سی ویلیس به عنوان آخرین نفر وارد اتاق میشود. احوال پرسی نه چندان گرمی با اعضا حاضر میکند و با خونسردی و بدون هیچ عجلهای روی صندلیاش مینشیند.
حالا همه چیز مهیا است... او روی صندلی و درست در تیررس من قرار گرفته است. چند نفس کوتاه میکشم و اسلحهای را که در بین انگشتان محاصره کردهام جا به جا میکنم. انگشتم را روی ماشه میگذارم و بدون آن که بخواهم به بازگشت از این مهلکه فکر کنم، آماده صادر شدن دستور و شلیک میشوم.
خبری نمیشود...
دست چپم را از اسلحه جدا و نگاهی به عقربه های ساعت دیجیتالی ام میاندازم...
سی ثانیهای گذشته و هیچ خبری مبنی بر انجام عملیات به من نرسیده است. از حرص دندانهایم را بهم میساووم و انگشتم را روی گوشم فشار میدهم:
-شماره یک سوژه توی دستمه، دستور میدید؟
دوباره انگشتم را روی ماشه تنظیم میکنم و آماده میشوم تا در صورت رسیدن دستور بدون معطلی کارش را بسازم...
نفسم را در سینه حبس میکنم و منتظر شنیدن دستور میشوم که صدای شماره یک ساختمان دلم را به یک باره فرو میریزد:
-عملیات لغو شده!
لغو شده؟ قفل میکنم... چطور میتوانم چنین چیزی را باور کنم. قراری مبنی بر لغو عملیات نداشتیم که حالا به من...
نمیدانم شنیدن این پیام را چطور باید هضم کنم. هزار فکر در کسری از ثانیه به ذهنم خطور میکند و نمیدانم که باید کدام مسیر را انتخاب کنم.
آیا مسیر ارتباطی ما با شماره یک لو رفته؟
آیا برای حفظ امنیت جان من است که تصمیم به لغو عملیات گرفتهاند؟ اصلا شاید سوژهی دیگری درون اتاق کشف شده که به یک باره...
هنوز نتوانستم پیام شماره یک را هضم کنم که پیغام بعدی به روی صفحه تلفنم نقش میبندد:
-برگرد خونه، دیر برسی ممکنه شام تموم بشه! میدونی که شام پیتزا داری، غذای حاضری...
کد را هم درست گفت؛ اما... راستش...
نمیتوانم... چطور بگویم که نمیتوانم برگردم؟ من حالا دست به قبضه ایستاده و منتظرم تا از حق دفاع کنم؛ اما حکم چیز دیگری است...
از شدت فشار عصبی قطرهای عرق از پیشانیام میچکد و به درون چشمم میرود؛ سوزش چشم هم نمیتواند ذرهای از پیچیدگی افکار باز کند.
ولایت پذیری همین است، حتی اگر به یک قدمی دشمن رسیده باشی و با متلاشی کردن سرش تنها یک حرکت انگشت فاصله داشته باشی و مافوقت دستور عقب گرد دهد باید بدون چون و چرا برگردی و من هم باید همین کار را بکنم...
همانطور که روایات مربوط به مالک در دل حساسترین لحظات جنگ در رکاب حضرت علی علیه السلام در ذهنم رژه و از پیش چشمانم رد میشوند، تصمیم میگیرم که از جایم بلند شوم.
بوسهای به عکس سردار میزنم و آن را درون جیب پیراهنم میگذارم که میخواهم که بلند شوم که تصویر عجیبی در قاب دوربین اسلحهام نقش میبندد...
سرهنگ جیمز سی ویلیس سرش را در بین دستهایش فشار میدهد و از روی صندلی اش بلند میشود و سپس بدون هیچ واکنشی از هوش میرود و روی زمین میافتد...
در اتاق هلهلهای به پا میشود و جلسه به صورت کاملا ناگهانی بهم میریزد و در پیش چشمم پنجرهای که برایم باز شده بود، بسته میشود...
فورا اسلحهام را درون کیف مخصوصش میگذارم و در حالی که همه چیز را برای آخرین بار چک میکنم تا ردی از خودم به جا نگذاشته باشم، محل استقرارم را ترک میکنم...
«پایان»
منبع خبر:
در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۴۰۰ ژنرالِ تروریست آمریکایی “جیمز ویلیس” _ فرمانده نیروهای ویژه اسب سرخ _ که از فرماندهان اصلی و موثر در عملیات ترور ژنرال ایرانی بوده؛ در پایگاه هوایی العدید در کشور قطر، شناسایی و توسط نیروهای مقاومت به درک واصل شده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
سلام وقت همگی بخیر
خبر داریم چه خبری😍😍😍
این شما و این هم رونمایی از جلد کتاب #کلنا_قاسم این بار از نشر معارف (وابسته به نهاد نمایندگی مقام رهبری در دانشگاه ها)☺️☺️☺️ 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش لیله الرغائب رو
توی راه کربلا بودم😭
#لیله_الرغائب