eitaa logo
📚رمان برتر📚
449 دنبال‌کننده
31 عکس
1 ویدیو
0 فایل
«هر روز 🌞✨ یک قسمت از رمان: 📚 رد پای تاریکی🏚️ را در کانال ما ببینید 👀.» برای ورود به کانال روی eitaa.com/romanbartar کلیک کنید تبادل و تبلیغ: @roman_nevis_bartar لینک کانال لوازم تحریر🖌: https://eitaa.com/tahrirdey
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و سوم: گامی به سوی آینده بعد از باران شدید، زمین مزرعه سرسبزتر و شاداب‌تر از همیشه شده بود. 🌱🌞 آرش که همیشه در فکر پیشرفت بود، به خانواده گفت: حالا که مزرعه‌مون از این خطر نجات پیدا کرده، باید به فکر ارتقای کارمون باشیم. چرا یک بازار کوچک برای فروش محصولات محلی راه‌اندازی نکنیم؟ 💡🍎 نیلوفر با هیجان گفت: چه ایده فوق‌العاده‌ای! این کار می‌تونه مردم منطقه رو هم تشویق کنه که محصولاتشون رو اینجا بفروشن. 🌿🛍️ پارسا که همیشه به جزئیات فکر می‌کرد، اضافه کرد: اما برای این کار باید یه نقشه دقیق داشته باشیم. بهتره اول با چند نفر از اهالی مشورت کنیم. 👷‍♂️📋 مادر با لبخندی پر از رضایت گفت: من همیشه به شما افتخار می‌کنم. این مزرعه، زندگی ما رو متحول کرده و حالا وقتشه که به بقیه هم کمک کنیم. 🙏🌸 روز بعد، آرش، نیلوفر و پارسا به سراغ چند نفر از اهالی روستا رفتند و ایده‌شان را مطرح کردند. همه با خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کردند. 🤝✨ قرار شد که هفته آینده بازارچه کوچکی در کنار مزرعه برگزار شود. وقتی روز بازار فرا رسید، خانواده و اهالی دست‌به‌دست هم دادند تا محصولاتشان را به نمایش بگذارند. 🌟🍇 غرفه‌های کوچک پر از میوه‌ها، سبزیجات و حتی صنایع‌دستی شده بود. 🎨🍓 آرش با دیدن جمعیت که برای خرید آمده بودند، گفت: این فقط یک شروعه. می‌تونیم این بازارچه رو به یک رویداد بزرگ‌تر تبدیل کنیم. 💬🌍 نیلوفر با خنده گفت: این یعنی باید بیشتر کار کنیم، ولی نتیجه‌ش خیلی لذت‌بخشه. 😄✨ پارسا که همیشه آرامش خاصی داشت، گفت: وقتی می‌بینم همه از اینجا راضی هستن، تمام خستگی‌هامون از بین می‌ره. 🌿🌟 مادر با لبخندی از ته دل گفت: این اتحاد و همدلی ما رو به اینجا رسوند. خدا رو شکر برای این همه نعمت. 🙏💖 خورشید در حال غروب بود و بازارچه کم‌کم به پایان می‌رسید، اما خانواده با امید به آینده‌ای روشن‌تر، به خانه برگشتند. 🌅💪 🆔️: https://eitaa.com/romanbartar