#_قسمت_بیست_و_سوم_بازگشت_به_خوشبختی
قسمت بیست و سوم: گامی به سوی آینده
بعد از باران شدید، زمین مزرعه سرسبزتر و شادابتر از همیشه شده بود. 🌱🌞 آرش که همیشه در فکر پیشرفت بود، به خانواده گفت:
حالا که مزرعهمون از این خطر نجات پیدا کرده، باید به فکر ارتقای کارمون باشیم. چرا یک بازار کوچک برای فروش محصولات محلی راهاندازی نکنیم؟ 💡🍎
نیلوفر با هیجان گفت:
چه ایده فوقالعادهای! این کار میتونه مردم منطقه رو هم تشویق کنه که محصولاتشون رو اینجا بفروشن. 🌿🛍️
پارسا که همیشه به جزئیات فکر میکرد، اضافه کرد:
اما برای این کار باید یه نقشه دقیق داشته باشیم. بهتره اول با چند نفر از اهالی مشورت کنیم. 👷♂️📋
مادر با لبخندی پر از رضایت گفت:
من همیشه به شما افتخار میکنم. این مزرعه، زندگی ما رو متحول کرده و حالا وقتشه که به بقیه هم کمک کنیم. 🙏🌸
روز بعد، آرش، نیلوفر و پارسا به سراغ چند نفر از اهالی روستا رفتند و ایدهشان را مطرح کردند. همه با خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کردند. 🤝✨ قرار شد که هفته آینده بازارچه کوچکی در کنار مزرعه برگزار شود.
وقتی روز بازار فرا رسید، خانواده و اهالی دستبهدست هم دادند تا محصولاتشان را به نمایش بگذارند. 🌟🍇 غرفههای کوچک پر از میوهها، سبزیجات و حتی صنایعدستی شده بود. 🎨🍓
آرش با دیدن جمعیت که برای خرید آمده بودند، گفت:
این فقط یک شروعه. میتونیم این بازارچه رو به یک رویداد بزرگتر تبدیل کنیم. 💬🌍
نیلوفر با خنده گفت:
این یعنی باید بیشتر کار کنیم، ولی نتیجهش خیلی لذتبخشه. 😄✨
پارسا که همیشه آرامش خاصی داشت، گفت:
وقتی میبینم همه از اینجا راضی هستن، تمام خستگیهامون از بین میره. 🌿🌟
مادر با لبخندی از ته دل گفت:
این اتحاد و همدلی ما رو به اینجا رسوند. خدا رو شکر برای این همه نعمت. 🙏💖
خورشید در حال غروب بود و بازارچه کمکم به پایان میرسید، اما خانواده با امید به آیندهای روشنتر، به خانه برگشتند. 🌅💪
🆔️: https://eitaa.com/romanbartar