#_قسمت_بیست_و_پنجم_بازگشت_به_خوشبختی
قسمت بیست و پنجم: پایان خوش
چند ماه از مسئولیت جدید آرش گذشت و او با تلاش فراوان توانست تغییرات مهمی در روستا ایجاد کند. 💪🌟 کانالهای آب بهبود پیدا کرد، زمینهای کشاورزی حاصلخیزتر شدند و بازارچه محلی به یک رویداد بزرگ ماهانه تبدیل شد. 🌾🌊
نیلوفر که همیشه ایدههای تازهای داشت، به آرش پیشنهاد داد:
حالا که روستا رونق گرفته، چرا یه مدرسه هم درست نکنیم؟ بچهها نیاز دارن که درس بخونن و آیندهشون رو بسازن. 📚🎓
پارسا که به فکر فرو رفته بود، گفت:
این ایده عالیه. با سواد شدن بچهها میتونه نسل بعدی روستای ما رو قویتر کنه. 🧠🌿
آرش با لبخند گفت:
حق با شماست. همین امروز برای جمعآوری کمک از اهالی و نهادها اقدام میکنیم. 🤝✨
با حمایت همهجانبه مردم، مدرسهای کوچک اما زیبا در دل روستا ساخته شد. 🏫🌈 وقتی اولین روز مدرسه فرا رسید، مادر با اشک شوق به آرش گفت:
پسرم، خدا رو شکر که با وجود همه سختیها، تونستیم به اینجا برسیم. 🙏💖
آرش که حالا بیش از همیشه احساس مسئولیت میکرد، گفت:
همه اینها به خاطر همدلی و تلاش ما بود. هیچ چیزی غیرممکن نیست وقتی که کنار هم باشیم. 🌟💬
نیلوفر با خوشحالی گفت:
ما فقط یک خانواده نیستیم؛ ما یک تیم هستیم که میتونیم هر چیزی رو ممکن کنیم. 💖👩👧👦
پارسا که همیشه آرام بود، گفت:
مهمترین چیز اینه که هیچ وقت امیدمون رو از دست ندادیم. 🌈✨
خورشید غروب کرد و نور طلایی آن روستا را روشن کرد، گویی که نویدبخش روزهای روشنتر بود. 🌅🌟 خانواده در کنار هم ایستادند، دست در دست هم، و از تلاشی که برای ساختن آیندهای بهتر کرده بودند، احساس غرور کردند. 🌿👨👩👧👦
پایان
🆔️: https://eitaa.com/romanbartar