eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_22 صبح با صدای در اتاق بیدار شد. در حالی‌كه خمیازه می
آقا سعید هم پاسخ سلام پسرش را داد و گفت: _" سلام پسرم. پارسال دوست، امسال آشنا، سال دیگه هم حتما غریبه. آره بابا؟! شروين كه به شوخی‌های پدر عادت داشت خنديد و سپس همراه او برای صرف ناهار به آشپزخانه رفت. شیرین و مادرش غذا را کشیدند و به روی میز چيدند. آقا سعید دو دستش را با خوشحالی به هم مالید و گفت: _ انقدر گرسنه‌ام كه نمی‌تونم صبر کنم. ستاره خانم لبخند بر لب پشت ميز نشست و با گفتن نوش‌جونتون برای همسرش پلو كشيد. شروين روی صندلی جابه‌جا شد و با نشستن شيرين كه درحال نشستن پارچ آب را روی ميز می‌گذاشت گفت: - به‌به، شیرین خانم چه عجب امروز قبل از ما تو آشپزخونه‌ایی، قبلا ما می‌نشستیم و بعد از کلی خواهش و تمنا شما تشریف می‌آوردین برای خوردن غذا، اما حالا... مادر به میان حرفش پرید و گفت: _شروین غذات‌و بخور و دخترم‌و اذیت نکن. شيرین امروز خیلی به من کمک کرد، تو خبر نداری. شروین کفگیر را از روی دیس برداشت و برای خود برنج کشید و در همان حال گفت: _آفرین شیرین خانم زرنگ شدی. گفتم امروز میز غذا شلوغ پلوغه. نگو کار دست شیرینه شیرین منتظر ماند تا شروین کفگیر دوم را توی بشقابش خالی کند بعد با عصبانیت آن را از دست برادرش گرفت و با نگاهی عاقل‌اندرسفيه گفت: _تو اگر سر غذا حرف نزنی برات حرف درنميارناااا... _مثلا چه حرفی؟ شيرين چشمكی به پدر و مادرش زد و جواب شروين را داد: _نترس نميگن زبونت‌و كلاغا بردن و با گشاد شدن چشم‌های شروين صدای شليک خنده‌ی جمع فضای آشپزخانه را انباشت.... 💟💟💟
رمانکده
آقا سعید هم پاسخ سلام پسرش را داد و گفت: _" سلام پسرم. پارسال دوست، امسال آشنا، سال دیگه هم حتما غری
📚رمان ✍به قلم: مستانه بانو ناهار در محیطی آرام و در ميان شوخی و خنده‌ی جمعِ گرم و صميمی خانواده صرف شد. بعد از پايان غذا شيرين به مادرش در جمع كردن ميز كمک کرد. در حالی كه داشت بشقابی را درون سينک می‌گذاشت شروین نزدیکش شد و آرام بوسه‌ایی بر پیشانی خواهرش گذاشت و با مهربانی گفت: _دست خواهر گلم درد نکنه همه چی عالی بود. شیرین نگاهش کرد با خنده گفت: _هندونه زير بغلم میذاری؟ _ نه، شما امر کنید هرچی باشع اجرا می‌شه خواهر نازم... _ديگه خالی نبند من امر كنم كيه كه گوش كنه؟! شروين خنديد و گفت : _داداشت نوكرته آبجی كوچولو... _نخيرم منو با كلمات گول نزن _ای بابا خب تو بگو چيكار كنم راضی بشی؟! خير سرم اومدم ازت تشكر كنم افتادم تو دردسر. همگی خنديدند و شروين خيره به او پرسيد: _امر بفرماييد خانم هر چی بگی قبوله. شیرین خنده شیطنت‌آمیزی کرد و گفت ؛ _هیچی اما شاید اگر با ماشین یه دوری توی شهر بزنیم باورم بشه امر امرِ منه داداشی شروین خنده بلندی کرد و گفت: _باشه شیطون، اگه بابا اجازه بده من حرفی ندارم. بعد هر دو نگاهی به پدر که مشغول خوردن چای بود انداختند. آقا سعید نیم‌نگاهی به همسرش انداخت و دوباره به دو فرزندش زل زد و گفت: _سوئیچ روی جاکلیدیه .فقط مراقب خودتون باشید و تند نرید. شروین با خوشحالی گفت: _به‌به، شما که منو می‌شناسید بابا. من در هیچ شرايطی تند نمی‌رونم، مطمئن باشید. آقا سعید استکان خالی را سرجایش گذاشت و گفت : _مطمئنم، برید به امان خدا شیرین شاد و خوشحال خود را به پدر رساند و بوسه‌ای بر گونه‌ی او گذاشت و گفت: _خیلی ممنون بابا آقا سعید هم نگاهی پر از مهر و محبت به دخترش انداخت و گفت: _خواهش می‌کنم، قابلی نداشت. منم وظیفه داشتم در قبال میز زیبایی که امروز چیدی ازت تشکر کنم عزیزم. شیرین خندید و رو به مادرش گفت: _‌مامان نمی‌خواد ظرفارو بشوری. من خودم وقتی اومدم می‌شورم. ستاره خانم خندید و گفت: _لازم نیست خودم می‌شورم عزيزم. بعد از این کنکور تو هم نياز به تفريح داری عزيزم برو بهت خوش بگذره شیرین با مهربانی مادرش را بوسید و گفت: _خیلی ممنون مامان جونم شیرین صدای برادرش را شنید که می‌گفت: _شیرین زود برو آماده‌شو که دوست ندارم معطل بشم بعد خطاب به پدرش گفت: _بابا نمی‌خوای جایی بری؟! اگه جای می‌ری زودتر برگردیم آقا سعید در جواب پسرش گفت: _نه بابا. امروز دیگه بیرون کاری ندارم .هر وقت دلتون خواست برگردید. راستی امروز داشتم با عموتون صحبت می‌کردم گفت که فرهاد امروز مرخصی گرفته، اگه وقت کردین برین دنبالش تا اون هم یه کم تفریح کنه، براش لازمه بیچاره همش کار می‌کنه شروین با خوشحالی پرسید : _جدی بابا؟! این که خیلی عالیه. حتما می‌ریم دنبالش بعد رو به شیرین کرد و گفت ؛ _نظر تو چیه شیرین؟! موافقی؟! شیرین لبخندی زد و گفت: _چرا که نه به قول بابا لازمه براش. حتما می‌ریم دنبالش بابا آقا سعید خندان رو به دخترش گفت: _آفرین دختر گلم خوب کاری می‌کنین. بريد ب أمان خدا... 💟💟💟
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_23 ناهار در محیطی آرام و در ميان شوخی و خنده‌ی جمعِ گ
📚رمان ✍به قلم: مستانه بانو خواهر و برادر تا رسیدن به مقصد کلی با هم شوخی کردند و خندیدند. مقابل منزل عمو هر دو از ماشین پیاده شدند و شروین زنگ را به صدا درآورد. چند لحظه‌ی بعد طنين صدای گرم فرهاد از پشت آیفون شنیده شد: _کیه؟! شروین صدایش را تغییر داد و گفت: _منزل آقای فرهادی؟! با این حرف شروین، شیرین متوجه شد برادرش قصد شوخی با فرهاد را دارد. بنابراین ساکت ماند و آرام خندید. فرهاد در جواب شروین گفت : _بله بفرمایید شروین دوباره با همان صدا پرسید: _آقای فرهاد فرهادی؟! فرهاد این بار هم جواب داد : _بله خودم هستم. امرتون؟! شروین ادامه داد: _لطفا چند دقیقه تشریف بیاورید دم در، از پلیس آگاهی مزاحمتون شدیم. فرهاد با تردید پرسید: _از پلیس آگاهی؟! اتفاقی افتاده؟! شروین به زحمت خنده‌اش را مهار كرد و گفت: _اتفاق که نه. فقط اگه تشریف بیارید دم در همه چی رو براتون توضیح می‌دم. فرهاد دوباره با دلهره گفت: _الان خدمت می رسم. دکمه‌ی آیفون را فشار داد و در به روی پاشنه چرخید. ولی شروین آن را باز نکرد تا خود فرهاد آمد و این کار را کرد. در فرصت کمی که تا آمدن فرهاد داشتند خواهر و برادر به خاطر دست انداختن پسر عمویشان آرام‌آرام می‌خندیدند و شيرين گفت : _خدا كنه ناراحت نشه شروین رو‌به‌روی در حیاط قرار گرفته و شیرین با فاصله کمی نزدیک به دیوار ایستاده بود. با باز شدن در هر دو ساکت شدند و فرهاد با دیدن پسر عمویش نفسی به راحتی کشید و گفت: _خدا بگم چکارت نکنه. تو که من‌و زهر ترک کردی دیوانه. هنوز متوجه حضور شیرین نشده بود. شروین در حالی که از خنده روده‌بُر شده بود سلام کرد و گفت: _ حسابی ترسیدی‌ها . نگاه کن رنگ به روش نمونده. فرهاد خودش را از چهارچوب در بیرون کشید و درحالی که ادای شروین را در می‌آورد گفت: _هه‌هه، خوب بلدی آدم‌و از ترس سکته بدی پسره‌ی خل‌وچل... با این حرف فرهاد شیرین به خنده افتاد و تازه آن موقع بود که فرهاد به پشت سرش نگاه کرد و متوجه‌ی حضور شیرین شد. با ديدن شيرين دستی به موهايش كشيد و بلافاصله با لحن محجوب هميشگی گفت: _سلام دخترعمو، ببخشید متوجه‌تون نشدم. شیرین همانطور که می‌خندید جواب داد: _سلام، از رنگ و روتون معلومه که حسابی ترسیدین.. فرهاد خنده‌ای به لب آورد و سرش را بالا گرفت و گفت : _یه لحظه شک کردم که چه کار خلافی کردم که آگاهی اومده سراغم... در این لحظه شروین گفت: _ای ناقلا نکنه واقعا کار خلافی کردی که این طور از ترس پس افتادی؟! فرهاد مشت آرامی به شانه‌ی شروین زد و گفت: _چرت‌وپرت نگو. حالا چرا اینجا وایسادین؟! بفرمائید داخل. بعد رو به شیرین کرد و گفت: _بفرمائید داخل دخترعمو… شروین گفت: _نه دیگه، من و شیرین قصد خیابون‌گردی داشتیم و چون از بابا شنیدم امروز تو هم خونه‌ای تصمیم گرفتیم بیاییم دنبالت. مكثی كرد و با طنز ادامه داد: _حالا آقا فرهاد به ما افتخار همراهی می‌دن؟! لحن شوخ شروین در آخر جمله‌اش فرهاد را به خنده انداخت : _مزاحمتون نمی‌شم. شروین گفت: _چه مزاحمتی؟! ما هر دو دلمون می‌خواد تو هم همراهمون باشی. حالا برو زود شد آماده‌شو که دیر شد. فرهاد در جواب گفت: _ آخه اینطوری که نمی‌شه. حداقل بیایین داخل تا من آماده شم. _ای بابا یه کت برداشتن که این قدر دنگ‌وفنگ نداره. برو و زود برگرد. فرهاد دوباره مقاومت کرد و گفت: _امکان نداره .تا نیایین داخل آماده نمی‌شم. شیرین با لحن جدی و آمرانه‌ای گفت : -آقای فرهادی کاری نکنید که شما رو به زور و با دستبند با خود ببریم. بفرمائید زودتر آماده شید زود... فرهاد كه از لحن دستوری دخترک خنده‌اش گرفته بود ابرويی بالا انداخت و گفت: _چشم سركار خانم، امر امرِ شماست... 💟💟💟
@Romankade, Roozhaye khakestari.pdf
3.97M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Roozhaye khakestari.apk
849.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Roozhaye khakestari.epub
351.3K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
روزهای خاکستری ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده: هانیه حدادی اصل 📖 تعداد صفحات : 171 💬خلاصه: داستان درباره ی دختر و پسری به اسم سها و سیاوشه که از بچگی به اسم هم بودند و قرار بوده که باهم ازدواج کنند. در عین حال که اطرافیان اصرار داشتن که این دو تا با هم ازدواج کنند . این اصرار باعث میشد که تنفر این دو نفر از هم بیشتر بشه.تا اینکه سها عاشق پسری به اسم کامیاب میشه و … 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
🏴محـــــــرم نامــــه🏴 @Romankade ▪️آشنایـــی با زنــان(غیر هاشمی) حاضــر در کـــربلا ⏪"فُکهیه
🏴محـــــــــــرم نامــــــه🏴 @Romankade ◼️آشنــایـــی با زنـــان(غیر هاشمی) حاضــــــر در کــــربلا ⏪ "دلهــم" ▪️دلهم؛ زني كه همسرش را تشويق به جنگ در سپاه حسين (ع) كرد ▪️ از آنجايي كه زهير بن قين، استقبال چنداني از دعوت امام حسين (ع) براي راهي شدن به كربلا نكرد، همسرش دلهم، به منظور تشويق وي برنامه‌اي را آغاز كرد. ▪️به گزارش خبرنگار آيين و انديشه باشگاه خبري فارس «توانا»، زنان همواره توانسته‌اند در جهت نيل به والاترين مقام انساني، همپاي مردان و شهيدان اسلام ،براي تجديد بناي اسلام و قرآن قيام كنند و تربيت والاي انساني خود را به جهانيان بنمايانند كه با نگاهي به تاريخ عاشورا كه زنان كربلايي در آن نقش تأثيرگذاري داشتند، اين امر را مي‌توان اثبات كرد. حضرت زينب (س) در كاخ يزيد با اتكا به خداوند، مصيبت‌هاي بزرگ را تحمل كرد و همچنين با كمال شجاعت و اعتماد به نفس در مجلس يزيد ملعون اين چنين فرمود: «ما رأيت الا جميلاً؛ نديدم جز زيبايي!» كه اينچنين عظمت زن نمونه اسلامي را در معرض ديد همگان گذاشتند و بذر انقلاب حسيني را در جهان هستي كاشتند. ▪️«دلهم» همسر «زهيربن قين» يكي‌ ديگر از شيرزناني است كه در كربلا حضور موثري داشت، ▪️چرا كه اين بانوي عاشورايي پس از اينكه مشاهده كرد همسرش از دعوت امام حسين (ع) مبني بر راهي شدن به نينوا استقبال چنداني نكرد؛ او را تشويق به همراهي با امام كرد. ▪️زهير از آن دسته افرادي بود كه احتياج‌ داشت‌ ديگران‌ استعداد پاكي‌ و حق‌ طلبي‌ و فداكاري‌ را در وجودش‌ به او يادآوري‌ كنند. در اينجا بود كه دلهم پس از امام حسين (ع) كه نخستين گام را براي دعوت از زهير برداشت، به منظور تشويق همسرش برنامه‌اي را آغاز كرد و به همسرش اين چنين گفت: «سبحان‌ الله‌! فرزند رسول‌ خدا از تو دعوت‌ مي‌كند كه‌ به‌ ياري‌اش‌ بشتابي‌، اما تو در قبول‌ دعوت‌ او ترديد به‌ دل‌ راه‌ مي‌دهي‌! ▪️چه‌ طور مي‌شود كه سخنش‌ را بشنوي‌ و هرچه‌ زودتر خود را به‌ او برساني‌!» زهير به‌ تشويق‌ اين‌ بانوي‌ قهرمان‌، چنان شور و اخلاصي ‌پيدا كرد كه با جنگيدن در سپاه اباعبدالله (ع) و با عهده گرفتن «ميمنه‌ سپاه»‌ (جناح راست لشكر) پس‌ از كشتن‌ 120 نفر از دشمنان به درجه رفيع ‌شهادت‌ نايل شد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
لینک کانال لباس‌فروشیمون با قیمت مناسب😉 بفرست برای بقیه 👇 📦👗 @pooshaketaranehh 👗📦
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_24 خواهر و برادر تا رسیدن به مقصد کلی با هم شوخی کردن
📚رمان ✍به قلم: مستانه بانو _ولی اگه مامان بفهمه تا اينجا اومدین و داخل نیومدین ناراحت می‌شه هم از دست شما هم از دست منِ بیچاره که چرا شما رو داخل دعوت نکردم؟! فقط برای چند دقیقه... اينجوری معذب مي‌شم. _والا ما راحتيم فرهاد جون . _قرار نشد رو حرف بزرگترتون حرف بياريدااا و در حالی كه لبخند می‌زد ادامه داد: _منم قول می‌دم زود آماده بشم . با اصرارهای فرهاد بالاخره هر دو قبول کردند و همراه او به راه افتادند. وقتی وارد خانه شدند زن‌عمو در حال تماشای تلویزیون بود. شیرین به فرهاد و شروین اشاره کرد که حرفی نزنند و آرام خود را به پشت زن‌عمویش رساند و از پشت هر دو چشم او را گرفت. مینا خانم هر دو دستی که روی چشمش قرار گرفته را لمس کرد و لبخندی به لب آورد و با خوشحالی گفت: _ شیرین تویی عزیزم؟! شیرین دستانش را از روی چشمان زن عمویش برداشت و از همان پشت مبل گونه‌اش را بوسید و گفت: _سلام زن‌عمو...چه زود من‌و شناختین. مثل اینکه این حقه دیگه کارائی نداره زود لو می‌رم... همگی خنديدند. مینا خانم جواب سلام شیرین را با مهربانی داد و دست او را که روی شانه‌اش قرار داشت در دست گرفت. او را به سمت خود کشید و کنار خود نشاند و گفت: _آخه عزیزم تو این مدت این قدر این حقه رو تکرار کردی که هر وقت کسی دستاش‌و روی چشمم می‌ذاره بی‌اختیار می‌گم شيرين... در همین زمان شروین با صدای بلند زن‌عمو را مخاطب قرار داد و گفت؛ _سلام زن عمو، یه خورده هم ما رو تحویل بگیرید. این آتیش‌پاره که همیشه مزاحم شما هست مینا خانم خنده‌ای کرد و در جواب شروین گفت: _سلام پسرم. حالت چطوره؟! آقای حسود نبینم در مورد شیرین اینطور صحبت کنی. شیرین عزیز دل منه. هیچ‌وقت هم مزاحم نیست و برعکس مراحمه... بعد هم نگاه با محبتی به شیرین انداخت و گفت: _ مگه نه عزیزم؟ شیرین خنده‌ای کرد و گفت ؛ _ همینطوره زن‌عمو... بعد نگاهی به سمت فرهاد و برادرش انداخت و با اخمی ساختگی رو به فرهاد کرد و گفت؛ _شما که آماده نشدید قرار بود زود آماده بشیداااا... فرهاد خنده ای کرد و گفت: _ تا شما یه چایی میل کنید من آماده شدم. شروین دخالت کرد و گفت ؛ _نه دیگه وقت برای خوردن چای نداریم تو برو زود آماده‌شو که وقت تنگه. فرهاد خنده‌ای کرد و راه اتاقش را در پیش گرفت و مینا خانم هم نگاه پرسشگرش را از پسرش به شروین و بعد هم به شیرین دوخت و پرسید: _قراره جایی برید؟! شیرین رو به زن‌عمویش کرد و به شوخی گفت: _بله زن عمو راستش من‌و و شروین داشتیم می‌رفتیم تو خیابونا ولگردی کنیم و چون از بابا شنیدیم فرهاد امروز مرخصی گرفته و توی خونه‌ست گفتیم بیاییم و این پسرعموی سربه‌زیر و خجالتی رو هم با خودمون همراه کنیم. همگی به طنز كلام او خنديدند اما شيرين با بی‌خيالی ادامه داد: -تا از شما چه پنهون یه کمی چشم‌وگوشش باز بشه و ببینه دنیا دست کیه؟! شاید سر عقل اومد و تشکیل خانواده داد. مینا خانم كه از حرف‌های شیرین سر كيف آمده بود گفت: _خوب کاری می‌کنید. امیدوارم حقه‌تون کارساز بشه. در همین حال فرهاد با عجله و در حالی که کتش را روی دستش قرار داده بود پائین آمد و گفت: _من آماده‌ام می‌تونیم بریم. وقتی متوجه‌ی خنده‌ی دسته‌جمعی مادرش، شیرین و شروین شد لبخندی به لب آورد و گفت؛ _اینجا چه خبره؟! بگید تا منم بخندم. شروین خودش را به کنار فرهاد کشید و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: _مطمئن باش اگه بفهمی زن‌عمو و شیرین چه نقشه‌ای برات کشیدن خنده که نمی‌کنی هیچ، گریه‌ات هم می‌گیره. فرهاد ابرويی بالا انداخت و پرسید: _قضیه چیه؟! چرا باید چیزی که شما رو به خنده انداخته اشک من‌و در بیاره؟! تا شروین آمد به سوال فرهاد پاسخ بدهد. شیرین گفت: _حالا باشه بعدا براتون تعریف می‌کنیم. بهتره زودتر حرکت کنیم كه حسابی دير شده. بعد از جایش بلند شد و دوباره گونه‌ی زن‌عمویش را بوسید و گفت: _خوب دیگه زن‌عمو ما باید بریم شما همراه ما نمیاین؟! مینا خانم از جایش بلند شد و گفت؛ _نه عزیزم شما جوونا بهتر با هم کنار میاین. برید به امان خدا . شیرین خنده‌ایی به لب آورد و گفت: _ پس خداحافظ. _به‌سلامت عزیزم. بعد از خداحافظی از او به راه افتادند و چون مینا خانم قصد بدرقه کردن آنها را داشت، شیرین او را از این کار بازداشت و بعد از خداحافظی به دنبال شروین و فرهاد به راه افتاد. مینا خانم دم در ورودی ساختمان ایستاد و رفتن آنها را تماشا کرد و در دلش آرزو کرد که ای کاش روزی شیرین عروسش می‌شد. آنقدر او را دوست داشت كه هميشه خیال عروس پسرش شدن را با خود تكرار می‌کرد . وقتی سه جوان به ماشین رسیدند. اول شروین سوار شد هنگام سوار شدن فرهاد در ماشین را برای شیرین باز کرد، نگاهشان كه به يكديگر افتاد لبخندی به لب هر دونفرشان نشست... 💟💟💟
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_25 _ولی اگه مامان بفهمه تا اينجا اومدین و داخل نیومدی
📚رمان ✍به قلم: مستانه بانو بعد از سوار شدن فرهاد ماشین به حرکت در آمد همین که کمی از خانه فاصله گرفتند فرهاد به عقب چرخيد و گفت: _ببینم دختر عمو این قضیه خنده و گریه چیه؟! می‌شه منم در جریان بذارید؟! شیرین که به صندلی تکیه داده بود خود را به جلو کشید و گفت: _چرا گير داديد به اين موضوع حالا؟! فرهاد در همان حال جواب داد: _کنجکاو شدم بدونم اون چیزی که دیگران رو به خنده می‌ندازه چیه که قراره من‌و به گریه بندازه شروین دخالت کرد و گفت: _فرهاد بابا دست بردار دیگه یه وقت پس می‌افتی. اونوقت ما جواب پدر و مادرت رو چی بدیم؟! فرهاد به طنز كلام او لبخندی زد و گفت: _مسئولیتش با خودم. شما فقط قضیه رو تعریف کنید كه حسابی ذهنم درگير شده. بعد دوباره به طرف شیرین برگشت و با لحن خاصی ادامه داد: _حالا تعریف می کنید؟! شیرین انگشتان دستش را درهم قلاب کرد و با نگاهی شيطنت‌آميز جواب داد: _البته موضوع کاملا روشنه، تشکیل خانواده... فرهاد نفس راحتی کشید و به حالت اولیه خود برگشت، دستش را روی شیشه ماشین گذاشت لبخند بر لب گفت: _حالا کجای این قضیه گریه داره؟! بعد سرش را به طرف شروین چرخاند و ادامه داد: _هان آقا شروین؟! شروین متعجب لحظه‌ای گذرا به او نگاهی انداخت و گفت: _یعنی واقعا این موضوع تو رو ناراحت نمی‌کنه؟! فرهاد جواب داد: -چرا باید تشکیل خانواده دادن من‌و ناراحت کنه؟! -به خاطر اینکه تشکیل خانواده یه دردسره به تمام معناست و اکثر مردا ازش فرارین. فرهاد خنده‌ی بلندی کرد و گفت: _حتما تو هم یکی از اون مردا هستی، درسته؟! هنوز شروین جوابی نداده بود که شیرین گفت: _پس چرا شما که از این موضوع ناراحت نمی‌شی تشکیل خانواده نمی‌دی و عمو و زن‌عمو رو به آرزوشون که ازدواج سركاره نمی‌رسونید؟! اونا دوست دارن عروسی شما رو ببینن. دوست دارن عروسشون رو ببینن، بعد هم نوه‌شون، مگه اون دوتا به جز تو کی‌و دارن؟! باید بهشون حق بدی خب! فرهاد كه از شنيدن حرفهای جدی شروين خنده‌اش گرفته بود لبخندی زد و گفت: _ولی همین‌طوری که نمی‌شه. هرکاری احتیاج به مقدمات داره. مخصوصا ازدواج که مهمترین مسئله تو زندگی هر انسانی بوده و هست شیرین گفت: _درسته، قبول دارم. ولی ما خودمون باید این مقدمات رو فراهم کنیم و شما این کار رو انجام دادین. توی یک اداره معروف و خوب که کار می‌کنید. ماشین و خونه هم که دارید. می‌مونه انتخاب دختر که این هم کاری نداره. شما فقط کافیه اراده کنید. فرهاد سری جنباند و با لحنی خاص پرسيد: _یعنی شما اعتقاد دارید لازمه‌ی ازدواج فقط کار و خونه و ماشینه. چیز دیگه ای لازم نیست؟! شیرین جواب داد: _خوب بله، این سه اصل از مهمترین اصول ازدواج به حساب میاد. البته تو زندگی تفاهم لازمه ولی اگر کسی کار و خونه نداشته باشه مسلما هیچ دختری حاضر به ازدواج با اون نمی‌شه حالا آدم می‌تونه زندگی رو یک جوری بدون ماشین سپری کنه. اما بدون کار و خونه اصلا امکان نداره. فرهاد به عقب برگشت و مستقیم به چشمان شیرین زل زد و با لبخندی بر لب گفت: _یعنی شما فکر می‌کنید برای شروع یک زندگی عشق لازم نيست؟! _خوب چرا، مسلما دو نفر باید همدیگه رو دوست داشته باشن و به هم علاقمند بشن تا بتونن با هم زندگی کنن و این زندگی دوام داشته باشه، ولی اگر مرد بیکار و بدون خونه باشه زندگی اونقدر سخت می‌شه که عشق و عاشقی به کلی از صفحه‌ی ذهن پاک می‌شه. عشق برای شروع زندگی هست ولی نه در درجه‌ی اول... فرهاد در حالی که هنوز به شیرین نگاه می‌کرد گفت: _پس به نظر شما عشق اهمیت نداره؟! چون در درجه‌ی آخر قرار می‌گیره؟! شیرین جواب داد: _اهمیت داره ولی ... فرهاد در حالی كه صاف می‌نشست نگاهش را از شيرين گرفت و گفت: -ولی من فکر می‌کنم تا زمانی که عشق نباشه ازدواج معنی و مفهومی نداره. برخلاف نظر شما نظر من اینه که عشق در درجه‌ی اول اهمیت داره و اگر عشق نباشه به واقع کسی علاقه‌ای به کار و زندگی نشون نمی‌ده تا زمانی که عشق ظهور کنه و یک نفر رو مجبور کنه برای رسیدن به عشقش به کار کردن علاقه نشون بده تا بتونه زندگی آروم و راحتی رو برای آینده‌ی خودش و همسرش فراهم کنه‌، موافق نيستی؟! _ولی من این طور فکر نمی‌کنم . به نظر من اگر یک مرد کار و زندگی نداشته باشه لیاقت ازدواج کردن رو نداره. من خودم شخصا حاضر نیستم با چنین مردی زندگی کنم. فرهاد صبورانه جواب داد؛ _پس باید به عرض شما و مادرم برسونم که اگر همه دخترها مثل شما فکر می‌کنند من هیچ‌وقت تمایلی به ازدواج نشون نمی‌دم و ترجیح می‌دم به قول شروین تنها و مجرد باقی بمونم و برای خودم خوشحال باشم تا اینکه به‌خاطر نبود عشق و تفاهم به گریه و زاری بی‌افتم. شروين بلند خنديد و بشكنی در هوا زد: _به جرگه‌ی ما خوش اومدی فرهاد جون. فرهاد لبخند زد اما جوابش را نداد. ذهنش درگير حرفهای شيرين بود... "عشق" 💟💟💟
@Romankade.khandehaye ghashang.pdf
5.54M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻