eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
207 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, entegham ziba.pdf
1.13M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, entegham ziba.apk
1.14M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, entegham ziba .epub
116.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
انتقام زیبا ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: معصومه ملک محمودی 📖تعداد صفحات : 138 💬خلاصه: پدر هونیا یک شغل کاملا متفاوت داره،یه شغلی که در نهایت ختم میشه به قاچاق،کلاهبرداری و… اما تصمیم میگیره از اون شغل بیاد بیرون اما رئیسش یه شرطی میزاره که باعث تغیر زندگی هونیا میشه و این شرط با یک انتقام همراه است…با پایانی غمگین》. 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_28 هر دو مرد روی نیمکت نشستند و دوباره مشغول صحبت شدن
رمان ✍به قلم:مستانه بانو ساعاتی بعد درحال بازگشت به خانه هر سه متفق‌القول از این گردش سه نفره راضی و خشنود بودند. خصوصا كه ديگر خبری از بحث و دلخوری در مورد مسائل شخصی هيچ‌کدام به ميان نيامد عشق از نظر هر كسی تعريف خودش را داشت و شيرين اين را پذيرفته بود شروین اتومبیل را کنار منزل عمویش نگه داشت و رو به فرهاد گفت: _بفرمایید آقا فرهاد، ایـــنم خونه، زودتر پیاده شــــو که کلی کار و زندگی داریم. فرهاد خنده‌ای کرد و از ماشین پیاده شد در را بست و در همان حال كنار شيشه خم شد و به طنز پرسيد: _یعنی انقدر از دست من خسته شدین؟! شروین ابرویی بالا انداخت: _ إی…یه چیزی تــو همیــن مایه‌ها. شیرین از ماشین پیاده شد و رو به فرهاد گفت: _ولش کن پسرعمو. برای خودش چرت می‌گه. تو به حرفاش گوش نده. فرهاد درحالی که سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون می‌کشید لبخند بر لب جواب داد: _می‌دونم، به خاطر همین حرفاش‌و جدی نمی‌گیرم. شیرین به سمت خانه‌ی عمویش رفت و گفت: _خوب کاری می‌کنید. ارزشش‌و نداره _ای خواهر بدجنس _از تو ياد گرفتم فرهاد همانطور که با لبخند شیرین را دنبال می‌کرد گفت: _شما هم خوب کاری می‌کنید تشریف میارید تو شیرین که زنگ خانه را زده بود و منتظر باز شدن در بود جواب داد: _ از لطفت ممنونم، ولی من فقط یه کاری… در همین لحظه صدای مینا خانم از آیفون به گوشش رسید که پرسید: _کیه؟! شیرین رو به آیفون کرد ولی دلش نیامد سربه‌سر زن عمویش بگذارد، بنابراین با کمی مکث گفت: _سلام زن‌عمو، منم شیرین مینا خانم با شادی جواب داد: _سلام عزیزم. بیا تو شیرین بلافاصله جواب داد: _نه دیگه زن‌عمو دیروقته باید بریم خونه .فقط خواستم بگم پسرتون رو تحویل بگیرید. صحیح و سالم بردیم، صحیح و سالم هم برگردوندیم. در ضمن مهمونی آخر هفته یادتون نره. مهتاب خانم خنده‌ایی کرد و گفت؛ _مگه می‌شه یادم بره؟! درضمن دخترم از اینکه به قول خودت این پسر سربه‌زیر و خجالتی من‌و با خودتون بردین تا یه کم چشم‌وگوشش باز بشه و سر عقل بیاد ممنون. شیرین که خود را مقابل فرهاد رسوا شده می‌دید حرف زن‌عمویش پرید و گفت: _ إ ...زن عمو... من کِی این حرف رو زدم؟! بعد رو به فرهاد کرد گفت؛ _مامان جان شوخی می‌کنن آقا فرهاد. من اصلا جرئت ندارم پشت سر شما حرف بزنم. فرهاد که در نزدیکی شیرین ایستاده و شاهد گفتگوی او با مادرش بود با اخمی ساختگی گفت: _دست شما درد نکنه دخترعمو. مگه من دیوونه‌ام که سر عقل بیام؟! خیلی ممنون. شیرین لبخندی زیرکانه به لب آورد و با شرم گفت: _اختیار دارید پسرعمو این چه حرفیه؟! گفتم كه من جسارت نمی‌كنم در همین لحظه مینا خانم گفت: _إوا... مادر... فرهاد تو اونجا وایسادی؟! بیا تو مادر، درست نیست به حرفای دو تا خانم گوش بدی بیا تو. فرهاد با خنده به سمت شروین برگشت و با تکان دادن دست و سر خود از شروین خداحافظی کرد بعد هم رو به شرین کرد و گفت: _عجب دور و زمونه‌ای شده برای آدم نقشه می‌کشن و توطئه می‌کنن بعد اسمش‌و می‌ذارن حرف خصوصی... شیرین خنده‌ی ریزی کرد و زیر چشمی فرهاد را پائید، ولی فرهاد بدون توجه به نگاه و خنده‌ی شیرین دهانش را کاملا به آیفون نزدیک کرد و گفت: _مامان جان اگه می‌دونستم شما دوتا چه حرفاسی پشت سرم زدین و چه نقشه‌ای برام کشیدین به قول شروین به حال و روز خودم گریه می‌کردم مینا خانم با لحنی نمكين گفت: _وا... فرهاد جان... فرهاد هم خندید و سرش را به سمت شیرین برگرداند و گفت: _باشه دخترعمو یکی طلبتون بعدا باهاتون حساب می‌کنیم .خداحافظ شیرین همانطور که سرش پائین بود آرام و زیر لبی گفت: _خداحافظ. مراقب باشيد حسابتون سنگين نشه فقط... سپس با خنده لبش را گاز گرفت. فرهاد نگاه از او برگرفت و دوباره برای شروین دست تکان داد و در حیاط را که مادرش باز کرده بود کمی جابه‌جا کرد و همانطور عقب عقب وارد حیاط شد و هنگام بستن در دوباره نگاهی با محبت به شيرین که حالا مشغول تماشای او بود کرد و با لبخندی مهربان در را بست. همین که در حیاط بسته شد. شیرین رو به آیفون گفت: _خوب زن‌عمو تا پشیمون نشده و برگرده بیاد طلبش‌و با من صاف کنه خداحافظ. فرهاد که پشت در ایستاده بود و صدای شیرین را می‌شنید قبل از اینکه مادرش حرفی بزند در حیاط را باز کرد و با لبخند رو به شیرین گفت: _راستی به عمو و زن‌عمو سلام برسونید. در ضمن منکه گفتم باشه بعدا حساب می‌کنیم. شیرین که از دیدن دوباره‌ی فرهاد شوکه شده بود عجولانه گفت: _ چشم حتما، يادم باشه گاهی گوش ايستادن هم بد نيست. و ابروی بالا انداخت: _عجب دوره زمونه‌ایی شده والا، پشت در گوش وایمیستن. فرهاد و مینا خانم به بلبل‌زبانی او خنديدند. شيرين لبخندزنان خداحافظی كرد و به سمت ماشين رفت. فرهاد کمی منتظر ماند و با لبخند و نگاهی دلنشین و مهربان دخترعمو و پسرعمویش را بدرقه کرد و سپس وارد خانه شد…نگاهش هم‌پای لبهايش هنوز از شيرين زبانی‌های دخترعمو می‌درخشيد...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_29 ساعاتی بعد درحال بازگشت به خانه هر سه متفق‌القول از
رمان ✍به قلم:مستانه بانو هوا رو به تاریکی بود که شروین ماشین را کنار منزلشان پارک کرد و از شیرین خواست در حیاط را برایش باز کند. شیرین در حال پیاده شدن رو به برادرش دستی به نشانه اطاعت به پیشانی برد و گفت: _ چشم خان داداش، شما امر بفرمایید شروین فقط سرش را تکان داد و به لبخندی اکتفا کرد و درحالی که ماشین را به حرکت در می‌آورد به شکلکی که شیرین برایش درآورد جواب داد و برای خواهرش چشم‌هایش را چپ کرد و هر دو از این حرکت به خنده افتادند. با پیاده شدن شروین از ماشین شیرین که در حیاط را کامل بسته بود به برادرش پیوست و دست در گردن هم با سروصدا وارد خانه شدند. ستاره خانم کنار تلفن نشسته بود و با عروسش ترانه صحبت می‌کرد و آنها را برای مهمانی آخر هفته دعوت می‌کرد، خواهر و برادر به محض ورود با صدای بلند سلام کردند، آقا سعید که روی کاناپه نشسته بود و روزنامه می‌خواند از بالای عینک مطالعه‌اش نگاهی به دو فرزندش انداخت و با لبی خندان جواب سلامشان را داد ولی ستاره خانم که مشغول صحبت با تلفن بود فقط دستی برایشان تکان داد. شروین سوییچ ماشین را روی جاسوییچی گذاشت و ضمن بالا رفتن از پله ها گفت: _بابا سوئیچ رو جاسوئیچیه، دستتون درد نکنه _خواهش می‌کنم پسرم، خوش گذشت؟! شروین مکثی کرد و رو به پدرش با لبخندجواب داد؛ _بله عالی بود، جای شما خالی، فقط اگر شیرین نبود به من و فرهاد بیشتر خوش می‌گذشت. آقا سعید با صدای بلند خندید و شیرین با اخم نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _واقعا که خیلی بدجنسی، شما دو تا که همش کنار هم نشسته بودین و هی در گوش هم پچ‌پچ می‌کردین و می‌خندیدین. اونوقت... _خوب به‌خاطر همین می‌گم دیگه، اگر تو نبودی پچ‌پچ نمی‌کردیم بلکه با صدای بلند حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. شیرین ایشی گفت و رویش را به سمت پدرش گرفت، آقا سعید با دیدن اخم دخترش خنده بلندی کرد و گفت: _ ولش کن بابا‌، از بس خسته است داره هذیون می‌گه، بیا پیش من برای بابا تعریف کن گردش چطور بود؟! شیرين أدائی برای برادرش درآورد و سپس لبخندزنان کنار پدرش نشست و خود را تنگ به آغوش پرمهر او چسباند: _خیلی خوش گذشت، کاش شما هم می‌وومدین كلی گردش كرديم كلی به ماهيا و اردکا غذا دادم خلاصه جاتون حسابی خالی بود _خوشحالم که بهت خوش گذشته بابا، ببینم چه بلایی سر برادرت آوردی که اینجوری از دستت شاکی بود. هان؟! _هیچی، فقط یه ذره به اندازه‌ی یه سر سوزن سربه‌سرش گذاشتم یعنی من و فرهاد با هم سربه‌سرش گذاشتیم، اونم مثلا داره تلافی می‌کنه، باور کن بابا فقط یه ذره‌ها. آقا سعید ابرویی بالا انداخت و گفت؛ _باور می‌کنم، تو همیشه فقط یه ذره... یه ذره‌ها، سر به سر دیگران می‌ذاری اصلا دلت نمی‌خواد دیگران رو زیاد اذیت کنی. من خودم دخترم رو بهتر می‌شناسم فقط یه ذره سربه‌سر می‌ذاره، یه ذره‌ها... بعد دو انگشت شَست و اشاره را بهم نزدیک کرد و نگاهی به دخترش انداخت و خنده‌اش را به زور مهار کرد. شیرین خودش را لوس كرد و معترض شد: _ بابا نداشتيمااااا متلک می‌گيد؟! _من؟! نه اصلا. فقط یه ذره، یه ذره‌ها، داشتم سربه‌سرت می‌ذاشتم. شیرین با لبانی غنچه شده از کنار پدرش بلند شد و اهمیتی به خنده بلند پدرش که دیگر مهارشدنی نبود نکرد و به سمت اتاقش به راه افتاد. آقا سعید میان خنده گفت: _ حالا دیدی این یه ذره سربه‌سر گذاشتن چه مزه‌ایی داره خوشگل بابا؟! _ باشه، به هم می‌رسیم بابا جــــونم...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_30 هوا رو به تاریکی بود که شروین ماشین را کنار منزلشا
جوری کلمه باباجون را تلفظ کرد که آقا سعید مجددا با صدای بلند به خنده افتاد. اما شیرین اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد، ستاره خانم که مکالمه‌اش با عروسش تمام شده بود از جایش بلند شد و رو به همسرش گفت: _ اگه گذاشتین دو دقیقه با عروسم حرف بزنم. چه خبرتون بود انقد سروصدا راه انداخته بودین؟! آقا سعید روزنامه‌اش را بست و با اشتیاق نگاهی به همسرش انداخت و با لحنی مهربان گفت: _عزیزم شما دوساعته داری با عروست حرف می‌زنی. اگه فقط یه‌ذره از این وقتتون رو به ما هم بدی به خدا ثواب داره، به قول شاعر "با ما به از این باش که با خلق جهانی" بانو جانم. -شاعر شدی آقا سعيد _ماه بانویی مثل شما رو داشتن آدم‌و شاعر هم می‌كنه خب ستاره خنديد و برقی در چشمان آقا سعید درخشید. گونه‌های ستاره خانم گل انداخت و در حالی که سعی می‌کرد لبخندش را کنترل کند به سوی آشپزخانه حرکت کرد و گفت: _امان از دست شما مردا، ما زنا اگر تمام وقتمون رو در اختیار شما بذاریم باز هم این دستمون نمک نداره. فقط گلايه داريد _اختیار دارید خانم، دست شما خیلی هم خوشمزه و بانمکه، بنده كه شاعر شدم براتون بانو... اون گلايه فقط تو خاطرت موند؟! سپس خنده‌ای سر داد و دنبال همسرش وارد آشپزخانه شد. ستاره نزدیک سماور شد و درحالی که فنجانی را پر از چای می‌کرد گفت: _خوبه،خوبه، زبون نریز، اگه این زبون‌و نداشتی دیگه هیچی، چای می‌خوری؟! آقاسعید که به همسرش رسیده بود دستانش را دور کمر او حلقه کرد و درحالی که صورتش را درون موهای خوشبو و پرپشت همسرش فرو می‌کرد گفت: _ من زبون نمی‌ریزم، خانومم‌و می‌پرستم. بده؟! ستاره در حالی که سعی می‌کرد دستان سعید را از دور کمرش باز کند به سوی همسرش برگشت و گفت؛ _ وا سعید داری چیکار می‌کنی؟! بچه‌ها می‌ببینن.... 💟💟💟
@Romankade, aramesh taghalobi .pdf
2.04M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, aramesh taghalobi.apk
1.62M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, aramesh taghalobi.epub
120.6K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
آرامش تقلبی ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده:ر.حسینی 📖تعداد صفحات: 240 💬خلاصه: وارد فرودگاه شدم نگاهی به اطراف انداختم با دیدن اسمم به طرف اون شخص رفتم یه دختر با موی کوتاه بلوند و چشمای سبز وقتی بهش رسیدم لبخند زیبایی زد و دستشو جلو آورد -سلام من مارالم قراره شما رو همه جا بگردونم تا با اینجا آشنا بشین. سلامی کردم و منتظر شدم در رو برام باز کنه نگاهی به اطراف انداختم می‌تونستم نگاه متعجبشو روی خودم حس کنم. با کلافگی گفتم: -نمی‌خوای در رو باز کنی یا باید بیشتر وایسم؟ 🎭 ژانر ⬅️ کمی 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
جوری کلمه باباجون را تلفظ کرد که آقا سعید مجددا با صدای بلند به خنده افتاد. اما شیرین اهمیتی نداد و
رمان ✍به قلم:مستانه بانو _ خوب ببینن، مگه نمی‌دونن که من چقد عاشق مامانشونم؟! ستاره بی‌حوصله جواب داد؛ _ چرا می‌دونن. حالا دستت‌و بردار الان دیگه پیداشون می‌شه. سعید خود را بیشتر به همسرش نزدیک کرد و گفت: _تا سهمیه‌ی امروز منو ندی از جام تکون نمی‌خورم. ستاره که نگران پایین آمدن بچه‌ها بود و می‌ترسید آنها را در این حال غافلگیر کنند لبش را گزيد: _ امان از دست تو... سپس با گونه‌هايی گلگون شده بوسه‌ایی سریع و عجولانه روی گونه‌ی همسرش گذاشت و گفت: _ حالا برو اونورتر سعید جان آقا سعید چشمان بسته‌اش را باز کرد و با لودگی دلچسبی گفت: _ آخیش، حالا خیالم راحت شد نگاهی مشتاق و گله‌مند به ستاره انداخت و ادامه داد؛ _فقط می‌گماااا این چی بود؟! ماچ بود یا فانتوم؟! اصلا نفهمیدم چی شد؟! ستاره در حالی که سعی می‌کرد خنده اش را مهار کند گفت: _ خوبه، برو کنار وگرنه جیغ می‌کشم سعید هر دو دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت: _ چشم فقط شما جیغ نکش که خیلی بنفشه، خوبیت هم نداره و بلند خنديد... ستاره که دیگر نمی‌توانست خنده‌اش را مهار كند سرش را به جانب ديگر چرخاند و گفت: _ مرد تو کِی می‌خوای دست از این کارا برداری؟! سنی ازت گذشته‌ها _ هیچ‌وقت عزیزم، یه مرد هیچ‌وقت دست از عشق ورزیدن به همسرش برنمی‌داره. متوجه شدی خانمم؟! _بله متوجه شدم حالا لطفا از آشپزخونه برو بیرون تا من به کارام برسم سعید با دلخوری، مظلومانه جواب داد؛ _ ای بابا، شما هم كه هی من‌و از خودت دور كن، بهونه‌ات یا بچه‌هاست يا كار _برو سعيــــــد... _یعنی خانمم من‌و از اینجا بیرون می‌کنه؟! ستاره کف‌گیر به دست درحالی که شوهرش را به بیرون از آشپزخانه هدایت میرد گفت: _ دقیقا همین کارو می‌کنم سعید درحالی که عقب‌عقب از آشپزخانه خارج می‌شد گفت: _ باشه، به قول شیرین به هم می‌رسیم خانم ستاره که خیالش از بیرون رفتن شوهرش راحت شد به سمت ظرفشویی برگشت و گفت: _هر کاری دلت می‌خواد بکن آقا سعید سرکی در آشپزخانه کشید و جواب داد: _ پس سر حرفت بمون، یادت باشه خودت گفتی هرکاری دلم خواست! و چشمكی زد و خنديد ستاره بدون اینکه برگردد جواب داد: _یادم می‌مونه... بلا به دور! آقا سعید با لبی خندان آشپزخانه را ترک کرد این بار به جای روزنامه کنترل تلویزیون را برداشت و مشغول تماشای برنامه‌ی هفته شد. شیرین که لباسش را عوض کرده بود پایین آمد و بدون اینکه به پدرش توجه‌ایی کند با دلخوری به سمت آشپزخانه حرکت کرد، آقا سعید که دخترش را دلخور و بی‌توجه به خود دید با صدای بلند خندید و مشغول عوض کردن کانال‌های تلویزیون شد. _ مامان کاری نداری من انجام بدم؟! _ نه عزیزم کاری... صدای آقا سعید مانع از اتمام جمله ی ستاره شد؛ _ ببینم این دختر گل ما نمی‌خواد یه چای به باباش بده؟! ستاره ابرویی بالا انداخت و گفت: _بفرما اینم کار عزیزم، برای بابات چای ببر شیرین لبانش را با حرص به هم چسباند و گفت: _چشم مامان... لحظاتی بعد با سینی کوچیکی که حاوی یک استکان چای و قندان بود از آشپزخانه خارج شد، وقتی کنار پدرش رسید آقا سعید با لبخند رو به دخترش گفت: _بذارش رو میز بابا شیرین اول استکان و بعد قندان را روی میز گذاشت و به محض اینکه از کارش فارغ شد آقا سعید مچ دستش را گرفت و او را به آغوش خود کشید: _ ببینم پدرسوخته برای من قیافه گرفتی؟! شیرین با لب و لوچه‌ایی آویزان قصد بلند شدن داشت که پدرش محکم‌تر او را در آغوش نگه داشت شیرین هرچه تلاش می‌کرد کمتر نتیجه می‌گرفت بنابراین رو به پدر گفت: _ولم کنین بابا حوصله ندارم، می‌خوام برم به مامان کمک... آقا سعید خنده‌ایی کرد و حرف دخترش را قطع کرد: _دوزار بده آش به همین خیال باش تا بابا رو نبوسی از جات تكون نميخوری... 💟💟💟