eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  ایتافن | eitaafan
❌️ مردم درصورت رویت هرگونه تحرکات نظامی در هر نقطه ای از کشور تحت هیچ شرایطی اقدام به فیلمبرداری یا تصویربرداری و نشر آن نکنند. 🔰فوت و فن ایتا در ایتافن ⚙@eitaafan
@Romankade, entegham .pdf
2.87M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, entegham .apk
1.41M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, entegham .epub
238.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
انتقام ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: شبنم آهنین جان 📖تعداد صفحات : 355 💬خلاصه: مهسا و مهتاب دو خواهر که در کنار خانواده اش زندگی می کردند؛ مهسا دختر بزرگ خانواده با یک اشتباه کوچک به قتل می رسد و این از دید خواهرش مهتاب پنهان نمی ماند مهتاب که می داند قاتل کی هست به دنبال انتقام میرود تا اینکه با میلاد روبه رو می شود و زندگی مهتاب به طور کل تغییر پیدا می کنند و با حقایق رو به رو می شود…. 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_34 همه در سالن پذیرایی نشسته بودند که شیرین رو به پدرش
رمان ✍به قلم:مستانه بانو شام در محیطی شاد و دوستانه صرف شد و بعد از شام خانم‌ها مشغول شستن ظروف و آقایون مشغول صحبت‌های روزمره شدند. بستنی سنتی وانیلی دسر مخصوص بعد از شام بود که خانم‌ها ترجیح دادند در آشپزخانه دسر خود را میل کنند. شیرین سینی حاوی بستنی‌ها را برداشت و برای پذیرایی نزدیک عمویش شد: _بفرمایید عموجون. دسر بعد از غذا، بستنی وانیلی مخصوص مامان خانوم... آقا وحید یکی از ظرف‌های بستنی را برداشت و با خوشحالی گفت: _چی بهتر از این؟! بستنی مخصوص زن داداش از دستان دختر داداش، دستت درد نکنه عمو جان... _نوش جان، ولی این بستنی رو مامان درست کرده من فقط ریختم تو ظرف براتون آوردم. _دست هردوتون درد نکنه. شیرین خنده‌ایی کرد و گفت: _ اینو باید به خودش بگین... شاهین با دلخوری به میان حرفاشن آمد: _ بسه بابا، بستنی‌ها آب شد، شما دونفر چقد تعارف تیکه پاره می‌کنین از جایش بلند شد و نزدیک شیرین شد و ادامه داد: _ اصلا بستنی من‌و بده ببینم به خواهرش رسید و یکی از ظرف ها را برداشت و دوباره سرجایش برگشت. نشست و بلافاصله مشغول خوردن شد. شیرین نگاه تندی به برادر بزرگترش انداخت و گفت: _ ای شکمو، تحمل یه بچه هم از تو بیشتره. شاهین قاشقی از بستنی به دهان برد و گفت: _ آخه هر کی باشه برای خوردن این بستنی تحملش تمام می‌شه، حالا این بیچاره‌ها رو بگو که آب از دهنشون راه افتاده. بعد یه قاشق دیگر از بستنیش را به دهان برد و با سر و صدا مشغول خوردن شد و مرتب سرش را تکان می داد و می‌گفت: _هوووم، خیلی خوشمزه‌ست شیرین پشت‌چشمی برای برادرش نازک کرد و سینی را جلوی پدرش گرفت، آقا سعید یکی از ظرف‌ها را برداشت و از دخترش تشکر کرد، بعد از آن نوبت فرهاد رسید که با لبخندی محو بستنی‌اش را برداشت: _ دست شما درد نکنه دخترعمو _باید حرف‌هایی که به عمو گفتم به شما هم بگم پسرعمو؟! _نه، نه، نیازی نیست، بقیه‌ی بستنیا آب می‌شن. چشم از زن‌عمو هم تشکر می‌کنم. شروین دخالت کرد؛ _بستنی من‌و بده که دیگه واقعا آب شد. حق داره شاهین والا... فرهاد به میان حرف شروین پرید و رو به شیرین ادامه داد؛ _ در ضمن شما هم زحمت پذیرایی کردن رو کشیدی به نوبه‌ی خودم باید از شما هم تشکر کنم. _ زحمتی نیست، ولی با این حال تشکر شمارو می‌پذیرم گردنی کج کرد و کمی زانویش را خم کرد که موجب خنده‌ی فرهاد شد، شیرین با دلخوری گفت: _البته به جز شما و عمو و بابا کسی دیگه تشکر نکرد و نگاهش را روی دو برادرش که مشغول خوردن بودند چرخاند. شروین قاشقی از بستنیش را به دهان برد و گفت: _فرهاد راست می‌گه، اون دست بی‌نمکت درد نکنه شاهین هم که بستنی‌اش را تمام کرده بود در ادامه‌ی صحبت برادرش گفت: _ اگر یه ظرف دیگه پر از بستنی به من بدی من هم تشکر می‌کنم در غیر این صورت چنین توقعی از من نداشته باش خانم کوچولو. شیرین ظرف بستنی خودش را برداشت و همانطور که روی مبل کنار عمویش می‌نشست سینی خالی را کنار مبلش تکیه داد و رو به شاهین گفت؛ _اولا کوچولو اون سلاله‌ی نازته. ثانیا دیگه از بستنی خبری نیست، ثالثا تشکرت هم بمونه برای خودت، رابعا تیرت به هدف نخورد. بعد رو به فرهاد ادامه داد؛ _دیدین پسرعمو؟! از این دو تا داداش چیزی به من نمی‌ماسه. شاهین که تازه یاد دخترش افتاده بود گفت: _راستی این سلاله‌ی من کجاست؟ _می‌خواستی کجا باشه ؟ داره بغل به بغل می‌شه. شاهین با تعجب گفت : _ بغل به بغل یعنی چی؟ شیرین خنده‌ایی کرد و گفت: _یعنی داره از بغل مامان می‌ره بغل زن‌عمو بعدش هم بغل مامان خودش، همین‌طوری ادامه داره، این یعنی بغل به بغل. شاهین خنده‌ایی کرد و گفت : _واقعا؟ پس منم برم یکم بغلش کنم تا سرم کلاه نرفته _آره برو، زن ذلیل. برو که همین الانشم سرت کلاه رفته. شاهین که متوجه ی طعنه‌ی خواهرش شده بود، چشمانش را تنگ کرد و گفت: _ اولا زنِ ذلیل خودتی. ثانیا همین الان سر تو کلاه رفته که نشستی و نمیایی برادرزادت‌و بغل کنی. ثالثا دیگه دلم نمی‌خواد از این شوخیا با من بکنی، خودت بهتر می‌دونی که من زن ذلیل نیستم ولی بی‌نهایت همسرم‌و دوست دارم و بهش احترام می‌ذارم اگر این معنیش زن ذلیلیه با افتخار می‌گم آره زن ذلیلم دختر خانم. شیرین که فهمید برادرش را رنجانده ظرف بستنیش را روی میز گذاشت و درصدد دلجویی از او بر آمد. به سوی شاهین رفت و او را به آغوش کشید؛ _ داداشی ناراحت شدی؟! من معذرت می‌خوام 💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_35 شام در محیطی شاد و دوستانه صرف شد و بعد از شام خانم‌
رمان ✍به قلم:مستانه بانو شاهین دستانش را دور کمر خواهرش حلقه کرد و مهربانانه لبخندی به لب آورد و گفت: _آدم باید خر باشه که از یکی یه دونه خواهرش ناراحت بشه. عذرخواهیت رو می‌پذیرم ولی دیگه تکرار نشه. _چشم، پس حالا که خر نیستی اینقدر به زنت سواری نده. لوس می‌شه‌ها! از من گفتن بود. به محض خارج شدن آخرین کلمه از دهانش در حالی که می‌خندید قصد داشت از دست برادرش فرار کند که شاهین سریع دستش را دراز کرد و موهایش را به چنگ گرفت و او را از حرکت بازداشت. شیرین در حالی که دستش را به سمت موهایش می‌برد جیغ کشید و گفت: _ موهام‌و کندی. ولم کن دیوونه شاهین بی‌رحمانه موهای شیرین را به سمت خودش کشید و شیرین هم برای کم کردن درد سرش عقب‌عقب می‌رفت تا جایی که به شاهین برخورد کرد و دیگر راه به جایی نداشت. از صدای جیغ و التماس‌های شیرین خانم‌ها به سالن پذیرایی وارد شدند، ستاره خانم در حالی که سلاله را به دست عروسش می‌سپرد رو به شاهین و شیرین گفت: _چتونه شما دو تا؟! شیرین باز چیکار کردی؟! شیرین در حالی که از شدت درد اخم‌هایش در هم بود و سعی داشت از دست برادرش خلاص شود گفت: _هیچ کاری نکردم به خدا مامان، فقط یه کم... ستاره خانم حرفش را قطع کرد؛ _ فقط یه کم باهاش شوخی کردی و یه ذره سر به سرش گذاشتی مثل همیشه... آره؟! _ آره به خدا مامان، بیا من‌و از دست این پسر دیوونه‌ات نجات بده. شاهین موهای خواهرش را ول کرد ولی در عوض بازوان قدرتمندش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و گفت: _الان بهت نشون می‌دم کی دیوونه‌ست؟! بعد در حالی که شیرین را به سمت مهسا می‌چرخاند گفت: _به زن داداشت بگو داشتی چی در مورد من و خودش می‌گفتی. مهسا که متوجه‌ی شوخی خواهر و برادر شده بود با لبخند نگاهی به شاهین انداخت و گفت: _ ولش کن شاهین _ آخه نمی‌دونی چیا پشت سرت گفت که... _ باشه، ولش کن حالا شیرین با نگاهی رو به مهسا گفت: _ زن داداش من که چیزی بهش نگفتم، فقط دوستانه بهش گفتم مهسا خیلی لاغر شده، چرا اینقدر اذیتش می‌کنی خجالت نمی‌کشی؟! که یهو چنگول کشید تو موهام، بقیه‌اش هم که همه‌تون دیدین. _ آره جون خودت. همینارو گفتی. مهسا این... _ إ ، داداش نگو دیگه این یه حرف مردونه بین خودمونه. بعدش هم این بازوهات‌و از دور گردن نازک من بردار که گردنم شکست. بعد به آرامی گفت: _ بازو نیست که آناکونداست... شاهین حرفش را شنید حلقه‌ی بازوانش را تنگ‌تر کرد و گفت: _چی؟! چی گفتی؟! جرئت داری یه بار دیگه بگو شیرین هقی زد و به حالت گریه گفت: _ هِع، هیچی نگفتم، ولم کن دیگه _ آفرین دختر خوب هیچی نگی بهتره، بیشتر به نفعته. شیرین که دید کاری از پیش می‌برد رو به سلاله گفت: _عمه تو به بابات یه چیزی بگو سلاله با شیرین زبانی در حالی که از خوشحالی خنده دیگران چشمانش برق می‌زد و می‌خندید گفت: _عمه رو نزن بابا. عمه بیا بغل خودم شاهین خنده‌ی بلندی کرد و دستانش را از گردن خواهرش برداشت گفت: _ برو دعا به جون این بچه کن شیرین در حال مالیدن گردنش چپ‌چپ نگاهش کرد: _ دل درد نگیری اینقدر می‌خندی. _تو نگران نباش، همون که بهش سواری می‌دم برام نبات داغ درست می‌کنه با این حرف شاهین همگی خندیدند و خانم‌ها هم همانجا نشستند و به آشپزخانه برنگشتند. فرهاد آرام سرش را بلند کرد و نگاهی به شیرین کرد که داشت گردنش را می‌مالید... در حال خوردن چای بودند که آقا وحید رو به برادرش گفت: _ خب طبق معمول بریم سر اصل مطلب... شیرین پقی زد زیر خنده حرف عمویش را قطع کرد: _ وا عمو مگه اومدین خواستگاری؟! آقا وحید خنده‌ای کرد و با نگاه کوتاهی به پسرش فرهاد گفت: _بله عمو جان اومدیم خواستگاریِ دردونه داداشم، البته با اجازه خان داداش... آقا سعید گردنش را کمی کج کرد و با لبخندی گفت: _ اجازه‌ی ما هم دست شماست داداش، این چه حرفیه؟! 💟💟💟
@Romankade, sanad kelishe .pdf
2.48M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, sanad kelishe.apk
1.76M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, sanad kelishe.epub
246.3K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
سند کلیشه ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نوشته: نگین صحراگرد 📖تعداد صفحات : 285 💬خلاصه: قلبم محکم و بی امان در سینه ام می کوبید، آن قدر بلند که حس می کردم ضربانش از روی مانتوی سورمه ای رنگ مدرسه معلوم می شود. پر استرس پایم را تکان می دادم، یک حرکت کاملا هیستریک که در مداقع بحرانی سراغم می آمد. 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_36 شاهین دستانش را دور کمر خواهرش حلقه کرد و مهربانانه
رمان ✍به قلم:مستانه بانو لبخند روی لبان شیرین خشک شد. نگاهی به پدرش انداخت. سپس نگاهش را روی تک‌تک افراد حاضر چرخاند و در آخر روی چهره‌ی فرهاد که سرش پایین بود ثابت ماند. آقا وحید شادمان دنباله‌ی حرف برادرش را گرفت: _ اختیار داری داداش، به هر حال کسب اجازه از پدر دختر لازمه. شیرین لبخندی اجباری زد و حرف عمویش را قطع کرد: _ یعنی چی عمو؟! شما منظورتون چیه؟! نکنه... آقا وحید با نگاهی مهربان رو به برادرزاده‌اش گفت: _آره عمو جون. ما امشب برای خواستگاری از تو اینجاییم شیرین نگاهی مبهوت به پدرش کرد و پرسید: _ بابا؟! من چیزی در این مورد نمی‌دونستم. بهتر نبود که... _ عموت دوست داشت چیزی بهت نگیم تا خودش بیاد مطرح کنه. _ ولی آخه... _ آره عمو جون، من خواستم. حتی فرهاد هم چیزی در این مورد نمی‌دونست ولی چون می‌دونستم اونم موافقه این تصمیم رو گرفتم. _ولی عمو جون این درست نیست، حالا جواب من که محفوظه ولی اگر پسرعمو موافق نبود فکر نمی‌کنید که این کارتون یه جور تحمیله؟! آقا وحید نگاهی به فرهاد که هنوز سرش پایین بود انداخت و گفت: _من بهتر از هر کسی از درون قلب پسرم باخبرم دخترم. اگر می‌دونستم موافق نیست هرگز اقدام نمی‌کردم. _ ولی پسرعمو همین چند روز پیش گفتن که... _ دخترم گفته‌ها و شنیده‌ها رو بذاریم کنار. بگو ببینم عروس من می‌شی؟! شیرین نگاهی به فرهاد که حالا سرش را بالا آورده و چشم در چشم دخترک منتظر جوابش بود کرد و دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: _نمی‌دونم چی بگم عمو؟! شما من‌و شوکه کردین. اصلا انتظار این سؤال رو نداشتم. ولی... دوباره نگاهی به فرهاد انداخت و ادامه داد: _ پسرعمو برای من مثل... _ عمو جان ما بزرگترها از چند سال پیش شما رو برای هم در نظر گرفته بودیم و امشب تصمیم گرفتم این مسأله رو مطرح کنم اگر موافقی چند دقیقه‌ایی ... شیرین برخاست و محکم و قاطع در چشمان مهربان عمویش خیره شد: _متأسفم عمو، اگر ممکنه این بحث رو ادامه ندین. _آخه چرا دخترم؟! ما فقط... _ لطفا عمو جان. من اصلا نمی‌تونم به ازدواج با فرهاد حتی فکر کنم. همه نگاهی به هم کردند و این آقا سعید بود که به میان حرف دخترش آمد: _بشین دخترم. همونطور که عموت گفت ما قبلا در این مورد تصمیم گرفتیم. بشین و منطقی به حرفامون گوش بده. _بابا؟! چی می‌گین شما؟! من نمی‌تونم به این خواسته‌ی شما تن بدم... نگاهی به عمویش کرد و تکرار کرد: _متأسفم عمو. متأسفم و بلافاصله راه طبقه‌ی بالا را در پیش گرفت ولی با صدای فرهاد از رفتن باز ایستاد و به سمت او برگشت. فرهاد از جا بلند شد و جلوی راه پله ایستاد و به شیرین که نیمه‌ی راه پله‌ها ایستاده بود نگاهی کرد و گفت: _دخترعمو همونطور که بابا گفتن این خواسته‌ی من هم هست و از سال‌ها پیش بنای این ازدواج گذاشته شده و من هم اطلاع داشتم. اما شما برای رد کردن این درخواست دلیلی نیاوردین. می‌تونم بپرسم دلیلتون برای این رفتار و رد کردن من چیه؟! آیا من... شیرین بی‌حوصله حرفش را قطع کرد و گفت: _خیر پسرعمو شما هیچ ایرادی ندارین. منتها مرد ایده‌آل من نیستین. من هم ایده‌آل شما نیستم. شما می‌تونین دختری بهتر از من پیدا کنین که مناسب شما باشه. شما برای من با شاهین و شروین فرقی ندارین... _ولی من نه شروینم، نه شاهین و نه برادرتون... جواب من این نبود؟! نمی‌خوام مجبورتون کنم درخواست من‌و قبول کنین. دلیل رد کردن درخواست ازدواجم‌و می‌خوام بدونم. اینکه فقط بگین متأسفم و برید برای من جواب قانع کننده‌ایی نیست، من می‌خوام... _ فکر نمی‌کنم برای جواب منفی دادن دلیل قانع‌کننده واجب باشه. به هرحال جواب من نه هستش. ممنون می‌شم به این بحث ادامه ندین. _ولی من از شما دلیل قانع‌کننده می‌خوام ★★★★★★ 💟💟💟