رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_34 همه در سالن پذیرایی نشسته بودند که شیرین رو به پدرش
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_35
شام در محیطی شاد و دوستانه صرف شد و بعد از شام خانمها مشغول شستن ظروف و آقایون مشغول صحبتهای روزمره شدند.
بستنی سنتی وانیلی دسر مخصوص بعد از شام بود که خانمها ترجیح دادند در آشپزخانه دسر خود را میل کنند. شیرین سینی حاوی بستنیها را برداشت و برای پذیرایی نزدیک عمویش شد:
_بفرمایید عموجون. دسر بعد از غذا، بستنی وانیلی مخصوص مامان خانوم...
آقا وحید یکی از ظرفهای بستنی را برداشت و با خوشحالی گفت:
_چی بهتر از این؟! بستنی مخصوص زن داداش از دستان دختر داداش، دستت درد نکنه عمو جان...
_نوش جان، ولی این بستنی رو مامان درست کرده من فقط ریختم تو ظرف براتون آوردم.
_دست هردوتون درد نکنه.
شیرین خندهایی کرد و گفت:
_ اینو باید به خودش بگین...
شاهین با دلخوری به میان حرفاشن آمد:
_ بسه بابا، بستنیها آب شد، شما دونفر چقد تعارف تیکه پاره میکنین
از جایش بلند شد و نزدیک شیرین شد و ادامه داد:
_ اصلا بستنی منو بده ببینم
به خواهرش رسید و یکی از ظرف ها را برداشت و دوباره سرجایش برگشت. نشست و بلافاصله مشغول خوردن شد.
شیرین نگاه تندی به برادر بزرگترش انداخت و گفت:
_ ای شکمو، تحمل یه بچه هم از تو بیشتره.
شاهین قاشقی از بستنی به دهان برد و گفت:
_ آخه هر کی باشه برای خوردن این بستنی تحملش تمام میشه، حالا این بیچارهها رو بگو که آب از دهنشون راه افتاده.
بعد یه قاشق دیگر از بستنیش را به دهان برد و با سر و صدا مشغول خوردن شد و مرتب سرش را تکان می داد و میگفت:
_هوووم، خیلی خوشمزهست
شیرین پشتچشمی برای برادرش نازک کرد و سینی را جلوی پدرش گرفت، آقا سعید یکی از ظرفها را برداشت و از دخترش تشکر کرد، بعد از آن نوبت فرهاد رسید که با لبخندی محو بستنیاش را برداشت:
_ دست شما درد نکنه دخترعمو
_باید حرفهایی که به عمو گفتم به شما هم بگم پسرعمو؟!
_نه، نه، نیازی نیست، بقیهی بستنیا آب میشن. چشم از زنعمو هم تشکر میکنم.
شروین دخالت کرد؛
_بستنی منو بده که دیگه واقعا آب شد. حق داره شاهین والا...
فرهاد به میان حرف شروین پرید و رو به شیرین ادامه داد؛
_ در ضمن شما هم زحمت پذیرایی کردن رو کشیدی به نوبهی خودم باید از شما هم تشکر کنم.
_ زحمتی نیست، ولی با این حال تشکر شمارو میپذیرم
گردنی کج کرد و کمی زانویش را خم کرد که موجب خندهی فرهاد شد، شیرین با دلخوری گفت:
_البته به جز شما و عمو و بابا کسی دیگه تشکر نکرد
و نگاهش را روی دو برادرش که مشغول خوردن بودند چرخاند. شروین قاشقی از بستنیش را به دهان برد و گفت:
_فرهاد راست میگه، اون دست بینمکت درد نکنه
شاهین هم که بستنیاش را تمام کرده بود در ادامهی صحبت برادرش گفت:
_ اگر یه ظرف دیگه پر از بستنی به من بدی من هم تشکر میکنم در غیر این صورت چنین توقعی از من نداشته باش خانم کوچولو.
شیرین ظرف بستنی خودش را برداشت و همانطور که روی مبل کنار عمویش مینشست سینی خالی را کنار مبلش تکیه داد و رو به شاهین گفت؛
_اولا کوچولو اون سلالهی نازته. ثانیا دیگه از بستنی خبری نیست، ثالثا تشکرت هم بمونه برای خودت، رابعا تیرت به هدف نخورد.
بعد رو به فرهاد ادامه داد؛
_دیدین پسرعمو؟! از این دو تا داداش چیزی به من نمیماسه.
شاهین که تازه یاد دخترش افتاده بود گفت:
_راستی این سلالهی من کجاست؟
_میخواستی کجا باشه ؟ داره بغل به بغل میشه.
شاهین با تعجب گفت :
_ بغل به بغل یعنی چی؟
شیرین خندهایی کرد و گفت:
_یعنی داره از بغل مامان میره بغل زنعمو بعدش هم بغل مامان خودش، همینطوری ادامه داره، این یعنی بغل به بغل.
شاهین خندهایی کرد و گفت :
_واقعا؟ پس منم برم یکم بغلش کنم تا سرم کلاه نرفته
_آره برو، زن ذلیل. برو که همین الانشم سرت کلاه رفته.
شاهین که متوجه ی طعنهی خواهرش شده بود، چشمانش را تنگ کرد و گفت:
_ اولا زنِ ذلیل خودتی. ثانیا همین الان سر تو کلاه رفته که نشستی و نمیایی برادرزادتو بغل کنی. ثالثا دیگه دلم نمیخواد از این شوخیا با من بکنی، خودت بهتر میدونی که من زن ذلیل نیستم ولی بینهایت همسرمو دوست دارم و بهش احترام میذارم اگر این معنیش زن ذلیلیه با افتخار میگم آره زن ذلیلم دختر خانم.
شیرین که فهمید برادرش را رنجانده ظرف بستنیش را روی میز گذاشت و درصدد دلجویی از او بر آمد. به سوی شاهین رفت و او را به آغوش کشید؛
_ داداشی ناراحت شدی؟! من معذرت میخوام
💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_35 شام در محیطی شاد و دوستانه صرف شد و بعد از شام خانم
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_36
شاهین دستانش را دور کمر خواهرش حلقه کرد و مهربانانه لبخندی به لب آورد و گفت:
_آدم باید خر باشه که از یکی یه دونه خواهرش ناراحت بشه. عذرخواهیت رو میپذیرم ولی دیگه تکرار نشه.
_چشم، پس حالا که خر نیستی اینقدر به زنت سواری نده. لوس میشهها! از من گفتن بود.
به محض خارج شدن آخرین کلمه از دهانش در حالی که میخندید قصد داشت از دست برادرش فرار کند که شاهین سریع دستش را دراز کرد و موهایش را به چنگ گرفت و او را از حرکت بازداشت. شیرین در حالی که دستش را به سمت موهایش میبرد جیغ کشید و گفت:
_ موهامو کندی. ولم کن دیوونه
شاهین بیرحمانه موهای شیرین را به سمت خودش کشید و شیرین هم برای کم کردن درد سرش عقبعقب میرفت تا جایی که به شاهین برخورد کرد و دیگر راه به جایی نداشت. از صدای جیغ و التماسهای شیرین خانمها به سالن پذیرایی وارد شدند، ستاره خانم در حالی که سلاله را به دست عروسش میسپرد رو به شاهین و شیرین گفت:
_چتونه شما دو تا؟! شیرین باز چیکار کردی؟!
شیرین در حالی که از شدت درد اخمهایش در هم بود و سعی داشت از دست برادرش خلاص شود گفت:
_هیچ کاری نکردم به خدا مامان، فقط یه کم...
ستاره خانم حرفش را قطع کرد؛
_ فقط یه کم باهاش شوخی کردی و یه ذره سر به سرش گذاشتی مثل همیشه... آره؟!
_ آره به خدا مامان، بیا منو از دست این پسر دیوونهات نجات بده.
شاهین موهای خواهرش را ول کرد ولی در عوض بازوان قدرتمندش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و گفت:
_الان بهت نشون میدم کی دیوونهست؟!
بعد در حالی که شیرین را به سمت مهسا میچرخاند گفت:
_به زن داداشت بگو داشتی چی در مورد من و خودش میگفتی.
مهسا که متوجهی شوخی خواهر و برادر شده بود با لبخند نگاهی به شاهین انداخت و گفت:
_ ولش کن شاهین
_ آخه نمیدونی چیا پشت سرت گفت که...
_ باشه، ولش کن حالا
شیرین با نگاهی رو به مهسا گفت:
_ زن داداش من که چیزی بهش نگفتم، فقط دوستانه بهش گفتم مهسا خیلی لاغر شده، چرا اینقدر اذیتش میکنی خجالت نمیکشی؟! که یهو چنگول کشید تو موهام، بقیهاش هم که همهتون دیدین.
_ آره جون خودت. همینارو گفتی. مهسا این...
_ إ ، داداش نگو دیگه این یه حرف مردونه بین خودمونه. بعدش هم این بازوهاتو از دور گردن نازک من بردار که گردنم شکست.
بعد به آرامی گفت:
_ بازو نیست که آناکونداست...
شاهین حرفش را شنید حلقهی بازوانش را تنگتر کرد و گفت:
_چی؟! چی گفتی؟! جرئت داری یه بار دیگه بگو
شیرین هقی زد و به حالت گریه گفت:
_ هِع، هیچی نگفتم، ولم کن دیگه
_ آفرین دختر خوب هیچی نگی بهتره، بیشتر به نفعته.
شیرین که دید کاری از پیش میبرد رو به سلاله گفت:
_عمه تو به بابات یه چیزی بگو
سلاله با شیرین زبانی در حالی که از خوشحالی خنده دیگران چشمانش برق میزد و میخندید گفت:
_عمه رو نزن بابا. عمه بیا بغل خودم
شاهین خندهی بلندی کرد و دستانش را از گردن خواهرش برداشت گفت:
_ برو دعا به جون این بچه کن
شیرین در حال مالیدن گردنش چپچپ نگاهش کرد:
_ دل درد نگیری اینقدر میخندی.
_تو نگران نباش، همون که بهش سواری میدم برام نبات داغ درست میکنه
با این حرف شاهین همگی خندیدند و خانمها هم همانجا نشستند و به آشپزخانه برنگشتند.
فرهاد آرام سرش را بلند کرد و نگاهی به شیرین کرد که داشت گردنش را میمالید...
در حال خوردن چای بودند که آقا وحید رو به برادرش گفت:
_ خب طبق معمول بریم سر اصل مطلب...
شیرین پقی زد زیر خنده حرف عمویش را قطع کرد:
_ وا عمو مگه اومدین خواستگاری؟!
آقا وحید خندهای کرد و با نگاه کوتاهی به پسرش فرهاد گفت:
_بله عمو جان اومدیم خواستگاریِ دردونه داداشم، البته با اجازه خان داداش...
آقا سعید گردنش را کمی کج کرد و با لبخندی گفت:
_ اجازهی ما هم دست شماست داداش، این چه حرفیه؟!
💟💟💟
@Romankade, sanad kelishe .pdf
2.48M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, sanad kelishe.apk
1.76M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, sanad kelishe.epub
246.3K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
سند کلیشه ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: نگین صحراگرد
📖تعداد صفحات : 285
💬خلاصه:
قلبم محکم و بی امان در سینه ام می کوبید، آن قدر بلند که حس می کردم ضربانش از روی مانتوی سورمه ای رنگ مدرسه معلوم می شود.
پر استرس پایم را تکان می دادم، یک حرکت کاملا هیستریک که در مداقع بحرانی سراغم می آمد.
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #سند_کلیشه
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_36 شاهین دستانش را دور کمر خواهرش حلقه کرد و مهربانانه
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_37
لبخند روی لبان شیرین خشک شد. نگاهی به پدرش انداخت. سپس نگاهش را روی تکتک افراد حاضر چرخاند و در آخر روی چهرهی فرهاد که سرش پایین بود ثابت ماند. آقا وحید شادمان دنبالهی حرف برادرش را گرفت:
_ اختیار داری داداش، به هر حال کسب اجازه از پدر دختر لازمه.
شیرین لبخندی اجباری زد و حرف عمویش را قطع کرد:
_ یعنی چی عمو؟! شما منظورتون چیه؟! نکنه...
آقا وحید با نگاهی مهربان رو به برادرزادهاش گفت:
_آره عمو جون. ما امشب برای خواستگاری از تو اینجاییم
شیرین نگاهی مبهوت به پدرش کرد و پرسید:
_ بابا؟! من چیزی در این مورد نمیدونستم. بهتر نبود که...
_ عموت دوست داشت چیزی بهت نگیم تا خودش بیاد مطرح کنه.
_ ولی آخه...
_ آره عمو جون، من خواستم. حتی فرهاد هم چیزی در این مورد نمیدونست ولی چون میدونستم اونم موافقه این تصمیم رو گرفتم.
_ولی عمو جون این درست نیست، حالا جواب من که محفوظه ولی اگر پسرعمو موافق نبود فکر نمیکنید که این کارتون یه جور تحمیله؟!
آقا وحید نگاهی به فرهاد که هنوز سرش پایین بود انداخت و گفت:
_من بهتر از هر کسی از درون قلب پسرم باخبرم دخترم. اگر میدونستم موافق نیست هرگز اقدام نمیکردم.
_ ولی پسرعمو همین چند روز پیش گفتن که...
_ دخترم گفتهها و شنیدهها رو بذاریم کنار. بگو ببینم عروس من میشی؟!
شیرین نگاهی به فرهاد که حالا سرش را بالا آورده و چشم در چشم دخترک منتظر جوابش بود کرد و دستی به پیشانیاش کشید و گفت:
_نمیدونم چی بگم عمو؟! شما منو شوکه کردین. اصلا انتظار این سؤال رو نداشتم. ولی...
دوباره نگاهی به فرهاد انداخت و ادامه داد:
_ پسرعمو برای من مثل...
_ عمو جان ما بزرگترها از چند سال پیش شما رو برای هم در نظر گرفته بودیم و امشب تصمیم گرفتم این مسأله رو مطرح کنم اگر موافقی چند دقیقهایی ...
شیرین برخاست و محکم و قاطع در چشمان مهربان عمویش خیره شد:
_متأسفم عمو، اگر ممکنه این بحث رو ادامه ندین.
_آخه چرا دخترم؟! ما فقط...
_ لطفا عمو جان. من اصلا نمیتونم به ازدواج با فرهاد حتی فکر کنم.
همه نگاهی به هم کردند و این آقا سعید بود که به میان حرف دخترش آمد:
_بشین دخترم. همونطور که عموت گفت ما قبلا در این مورد تصمیم گرفتیم. بشین و منطقی به حرفامون گوش بده.
_بابا؟! چی میگین شما؟! من نمیتونم به این خواستهی شما تن بدم...
نگاهی به عمویش کرد و تکرار کرد:
_متأسفم عمو. متأسفم
و بلافاصله راه طبقهی بالا را در پیش گرفت ولی با صدای فرهاد از رفتن باز ایستاد و به سمت او برگشت. فرهاد از جا بلند شد و جلوی راه پله ایستاد و به شیرین که نیمهی راه پلهها ایستاده بود نگاهی کرد و گفت:
_دخترعمو همونطور که بابا گفتن این خواستهی من هم هست و از سالها پیش بنای این ازدواج گذاشته شده و من هم اطلاع داشتم. اما شما برای رد کردن این درخواست دلیلی نیاوردین. میتونم بپرسم دلیلتون برای این رفتار و رد کردن من چیه؟! آیا من...
شیرین بیحوصله حرفش را قطع کرد و گفت:
_خیر پسرعمو شما هیچ ایرادی ندارین. منتها مرد ایدهآل من نیستین. من هم ایدهآل شما نیستم. شما میتونین دختری بهتر از من پیدا کنین که مناسب شما باشه. شما برای من با شاهین و شروین فرقی ندارین...
_ولی من نه شروینم، نه شاهین و نه برادرتون... جواب من این نبود؟! نمیخوام مجبورتون کنم درخواست منو قبول کنین. دلیل رد کردن درخواست ازدواجمو میخوام بدونم. اینکه فقط بگین متأسفم و برید برای من جواب قانع کنندهایی نیست، من میخوام...
_ فکر نمیکنم برای جواب منفی دادن دلیل قانعکننده واجب باشه. به هرحال جواب من نه هستش. ممنون میشم به این بحث ادامه ندین.
_ولی من از شما دلیل قانعکننده میخوام
★★★★★★
💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_37 لبخند روی لبان شیرین خشک شد. نگاهی به پدرش انداخت. س
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_38
_ اگر از نظر شما مشکلی ندارم باید دلیل نه گفتن شما رو بدونم دخترعمو.
سکوتی محو سالن را فرا گرفته بود. شیرین نگاهی به همهی افراد خانواده کرد و گفت:
_ لازم نمیبینم دلیلش رو بهتون بگم پسرعمو. ولی اصل دلیلم اینه که شما رو مثل برادر خودم میدونم و نمیتونم...
_ خواهش میکنم این دلیل رو به من نگین، برای من قابلقبول نیست.
_یعنی چی قابلقبول نیست؟! من برای اینکه از شما خوشم نمییاد باید دلیل بیارم؟! دلیل شما چیه برای این همه اصرار؟!
_خب معلومه من از بچگی به شما علاقه داشتم، خیلی وقته از این موضوع اطلاع دارم و دلیل علاقهام به شما هم...
شیرین حرفش را قطع کرد:
_هه، جالبه، ظاهرا اینجا تنها کسی که بیاطلاع بوده من بودم.
_برای شما زود بود که درگیر این موضوع بشین، من خودمم مخالف بودم پدر مطرح کنه، حتی امشب هم اطلاع نداشتم که قراره این موضوع مطرح بشه، سالها پیش خانوادهها...
_زود بود؟! به نظرتون اگر یه بچه رو برای پسرعموش درنظر بگیرن و بدون خواست و اطلاع خودش بِبُرن و بدوزن زود نیست فقط برای دونستن از این تصمیمات زود بود؟! اون موقع که من چیزی حالیم نبود خانوادهها این تصمیم رو گرفتن زود بود نه حالا یا این چندسال اخیر، ببینین پسرعمو من براتون احترام خاصی قائلم ولی شما مرد ایدهآل من نیستین.
فرهاد یک پایش را روی اولین پله گذاشت و گفت:
_مرد ایدهآل شما چه مردیه؟! میشه بدونم؟!
شیرین پوفی کشید و گفت:
_قطعا شما نیستین، دلیلی هم نداره بدونین.
_ولی من میخوام بدونم.
_اصرارتون برای من تعجب برانگیزه پسرعمو...
_ و اصرار شما هم دخترعمو...
شیرین دو پله پایینتر آمد و دقیقا یک پله بالاتر از فرهاد ایستاد.
مستقیم نگاهش کرد و گفت:
_ من از شما بدم مییاد. کافیه یا بازم بگم؟!
آقا سعید فریاد زد :
_شیــــــــریــــن...
فرهاد دستش را رو به عمویش بالا آورد و گفت:
_بذارین حرفشو بزنه عمو...
و خطاب به شیرین ادامه داد:
_ادامه بده، بازم میخوام بدونم.
پوزخندی لب شیرین را کش داد:
_ ولی به نظر من کافیه.
فرهاد دستش را پایین آورد و گفت:
_میخوام بازم بدونم، ادامه...
_باشه میگم، شما برای من مناسب نیستی، علاقهایی بهتون ندارم، به نظر من یه مرد ساکت و آروم نمیتونه مرد زندگی پرشور و هیجان من باشه، نمیتونه از حقش دفاع کنه، نمیتونه حرف بزنه، همیشه تو سریخور و بدبخته، من دلم میخواد همسرم خوش سروزبون باشه نه مجسمهی سکوت، میخوام شوهرم پابهپای شیطنتام بیاد نه فقط لبخند آروم بزنه و ماست باشه، لباس پوشیدنتو دوست ندارم، امروزی نیستی، هیچوقت با لباسی غیر از کت و شلوار ندیدمت، گاهی فکر میکنم توی خواب هم کتوشلوار تنته، خیلی ساده لباس میپوشی، من از همچین مردی بدم مییاد، متنفرم ازت، ولی چون پسرعموم بودی و قراری نبود و نداشتیم برام اهمیتی نداشت که چه رفتار و شخصیت و ظاهری داری، ولی الان وضع فرق میکنه، مجبورم بگم از شما متنفرم و شما رو لایق همسری خودم نمیدونم...
فرهاد شکست!
درهم شکست، از درون شکست...
اما تنها نگاهش کرد. ساکت و مستقیم دقیقهایی به چشمان زیبای شیرین خیره شد و پلک نزد. شیرین اما کم نیاورد و مستقیم به چشمان فرهاد نگاه میکرد. منتظر بدترین حرف و عکسالعمل از طرف فرهاد بود ولی تنها عکسالعمل فرهاد برداشتن پایش از روی اولین پله صاف ایستادن در مقابل او و زل زدن در چشمانش بود. چند لحظه بعد به حرف آمد. با صدای کمی لرزان ولی قاطع و محکم گفت :
_ نظر و خواستهات برای من قابل احترامه. نفرت توی چشمات موج میزنه و این یعنی حرفات واقعیه، پس من درخواست خودم و تصمیم خانوادهها رو پس میگیرم و از ته دل برات آرزوی خوشبختی مینم و امیدوارم همین نفرت رو روزی تو هم توی چشمای من ببینی و پشیمون نشی از حرفهای امشبت...
از شیرین رو برگرداند و ادامه داد:
_ برای من شما از امروز مثل یک خواهر هستین. نه کمتر و نه بیشتر....
دست به جیب برد و سوئیچ ماشین را بیرون آورد و روی میز کنار دیوار گذاشت و رو به پدرش گفت:
_من پیاده میرم بابا. ماشین رو براتون میذارم.
سپس رو به آقا سعید ادامه داد:
_عمو جان من به خواستهی شیرین احترام گذاشتم لطفا شما هم بذارین. چون حتی اگر همین الان جلوی چشمای خودم حرفاشو پس بگیره از نظر من این تصمیم منتفیه و حاضر نیستم با ایشون ازدواج کنم. پس لطفا اونو مجبور به انجام کاری برخلاف میل من و ایشون نکنین.
سپس به سرعت و با قدمهای محکم از سالن و خانهی عمویش خارج شد. شروین به دنبالش رفت اما نتوانست او را پیدا کند چون فرهاد دلشکسته و غمگین در کوچه پس کوچه های تاریک شهر از نظر ناپدید شد.
💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_38 _ اگر از نظر شما مشکلی ندارم باید دلیل نه گفتن شما
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_39
پانزده روز از شب خواستگاری سپری شد و در این روزها لحظات سختی بر هر دو خانواده گذشت .
آقا سعید بعد از رفتن خانوادهی برادرش با عصبانیت به اتاق شیرین رفت و به او گفت از امشب دیگر دختری به نام شیرین ندارد و برایش مهم نیست که از این بعد او چگونه زندگی کند و چه همسری اختیار میکند و عملاً دیگر او را نادیده خواهد گرفت.
برادرانش هم هرکدام او را توبیخ کردند که رفتار مناسبی با عمویشان نداشته و باعث و بانی شکرآب شدن روابط دو خانواده تنها اوست.
اما فرهاد، او شب را به منزل بازنگشت. فردا و پسفردا هم خبری از او نشد تا اینکه بعد از سه روز با پدرش تماس گرفت و گفت که حالش خوب است و فقط میخواهد مدتی به تنهایی خلوت کند و به محض روبهراه شدن اوضاعش به منزل برمیگردد.
بعد از پانزده روز فرهاد با سرورویی ژولیده به خانه بازگشت، ریشهای نتراشیده و لباسهای نامرتب خبر از حال و اوضاع ناآرامش میداد.
مادر از دیدنش خوشحال شد ولی اوضاع بهم ریختهی پسرش اشک به دیدگانش آورد. آقا وحید دست کمی از همسرش نداشت ولی مرد بود و مقاومتر.
فرهاد سلامی کرد و راه اتاقش را در پیش گرفت مادر صدایش زد ولی آقا وحید او را به سکوت دعوت کرد و گفت:
_فعلا بذار راحت باشه، بعد باهاش صحبت میکنیم .
فرهاد آرام در اتاقش را باز کرد و وارد شد، اولین چیزی که به چشمش خورد تلسکوپ کنار پنجره بود که فقط به امید هربار دیدن شیرین جابهجایش نکرده بود.
به سرعت به کنار پنجره رفت و با ضربهای محکم تلسکوپ را به سمتی پرت کرد، از صدای افتادن تلسکوپ وحید و مینا خود را به اتاقش رسانده و وارد شدند. در نگاه اول چشمشان به تلسکوپ افتاده و داغون شده افتاد و بعد به فرهاد که کنار پنجره ایستاده و چنگ به موهایش میزد .
مادر آرام صدایش زد ولی فرهاد بیآنکه برگرد گفت:
_خواهش میکنم تنهام بذارین مامان، خودم میام پایین
آقا وحید و مینا خانم به آرامی و نگران اتاق را ترک کردند و در را پشت سرشان بستند. فرهاد کمی در اتاق قدم زد و بعد در حالی که به شدت عصبی بود حولهاش را برداشت و وارد حمام شد.
ساعتی بعد مرتب و آماده از اتاقش بیرون آمد و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، در حالی که مادرش را صدا میکرد در یخچال را باز کرد و گفت:
_ناهار چی داشتیم مامان؟!
مینا وارد آشپزخانه شد و جواب داد:
_استانبولیپلو مامان جان. برات گرم کنم؟!
_بله بیزحمت. خیلی گرسنمه.
مینا نگاهی به پسر لاغر و تکیدهاش انداخت ولی هیچ نگفت و مشغول گرم کردن غذا شد.
آقا فرهاد وارد آشپزخانه شد و گفت:
_برای منم یه چای بیار خانم.
دو مرد پشت میز آشپزخانه نشسته بودند، یکی متفکر و مشغول بازی با نمکدان روی میز، دیگری خیره به پسر شاخ شمشادش که اکنون با حالی زار روبرویش نشسته...
_فرهاد بابا، دنیا به آخر نرسیده، گرچه شیرین...
فرهاد حرف پدرش را قطع کرد:
_بابا یه موضوعی بود میخواستم بعد از روشن شدن قضیهی شیرین باهاتون صحبت کنم. الان وقتشه، حدودا دوماه پیش ساسان دوست دوران دانشگاهم برای شراکت و همکاری به من پیشنهاد کار داد، دوساله تو انگلیس یه شرکت "..." تأسیس کرده، میخوام پساندازم رو تو شرکتش سرمایهگذاری کنم، یه مدتی هم باید برم اونجا و تو شرکت کار کنم چون هم شریکم و هم سرمایهگذار و هم عضو هیئت مدیره شرکت...
مینا حرف پسرش را قطع کرد:
_یعنی چی مامان جان؟! میخوای بری اون سر دنیا؟! فکر من و باباتو نکردی؟!
_مامان من که تا آخر عمرم وبال گردن شما نیستم. بالاخره باید مستقل بشم، بهترین موقعیت کاری به من پیشنهاد شده، دوست دارین بشینم اینجا؟!
مینا تا خواست جواب پسرش را بدهد آقا وحید خیره به چهرهی پسرش گفت:
_نه بابا. اگه کار مناسبیه و موقعیت خوبی داره و به دوستت اعتماد داری پیشنهادش رو رد نکن. من و مادرت مثل همیشه پشتت رو خالی نمیکنیم و کنارتیم.
_ چی داری میگی وحید؟! اون سر دنیاست نه بغل گوشمون، من راضی نیستم.
_مامان چه اون سر دنیا باشه چه بغل گوشتون من این پیشنهاد رو قبول کردم، تصمیم داشتم با شیرین برم ولی الان تنها میرم، لطفا مانع پیشرفتم نشین.
_ولی مامان تنهایی و تو کشور غریب...
آقا وحید حرف آخر را زد:
_هرکاری که صلاح میدونی درسته انجام بده پسرم، برو و مطمئن باش دعای خیر من و مادرت پشت سرته، میدونم موفق میشی و ما رو سربلند میکنی.
★★★★
💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_39 پانزده روز از شب خواستگاری سپری شد و در این روزها لح
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_40
یک ماه بعد فرهاد در حالی که چمدان بزرگش را دنبال خود میکشید به تنهایی وارد فرودگاه شد. ترجیح داده بود در خانه از پدر و مادرش خداحافظی کند و از آنها بخواهد او را همراهی نکنند.
با نشستن روی صندلی هواپیما چشمانش را بست و اولین تصویری که پشت پلکهای بستهاش دید، تصویر چهرهی خندان شیرین بود. بغضی گلویش را فشرد. چشم باز کرد و از پنجره هواپیما نگاهی به آسمان آبی کرد. با خود گفت این آخرین باری است که آسمان کشورش را میبیند، در دل برای شیرین آرزوی خوشبختی کرد ولی دلش به حال خودش سوخت که سالها عشقی واهی را در دل پرورانده بود. همهی برخوردها، شوخیها، رنگبهرنگ شدنها را همچون فیلمی از نظر گذراند و دنبال دلیلی برای حرفها و دلایل شیرین میگشت ولی هر چه فکر کرد هیچ دلیل خاصی برای آن همه نفرت پیدا نمیکرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و این بار با خود عهد کرد نام و خاطرهی شیرین را برای همیشه از یاد ببرد و تا ابد قید انتخاب دختر دیگری را نیز بزند، دوست نداشت برای بار دوم شکست بخورد، تجربهی همان عشق ناکام را برای تمام عمرش کافی میدانست و ترجیح میداد برای همیشه آتش این عشق و علاقه را خاموش کند.
★★★★
شیرین که از رفتار پدرش در این یکماه کلافه شده بود به دیدن عمویش رفت تا هم از او بهخاطر رفتار تندش عذرخواهی کند و هم از پدرش و رفتار تند او گله کند ولی با رفتار سرد عمویش و شنیدن خبر مسافرت فرهاد، مغموم و شوکه به خانه بازگشت و سعی کرد با شرایط جدیدش کنار بیاید. آقا سعید تنها یک بار با برادرش صحبت کرد و بهخاطر اوضاع پیش آمده عذرخواهی کرد و وقتی آقا وحید از وی خواست که رابطهی دو خانواده بهخاطر این دو جوان قطع شود خجالتزده درخواستش را پذیرفت. از نظر او اینطور بهتر بود، ولی همان شب به شیرین گفت که رابطهی پدر و فرزندیاش با او را هم قطع خواهد کرد انگار که دختری ندارد. در نهایت به کلی او را از خانواده طرد کرد. برادرها حق را به پدر داده و تنها از روی تأسف سری تکان دادند. ستاره خانم نگران روزهای پیش رو از شوهرش خواست در تصمیمش تجدید نظر کند ولی آقا سعید برای اولینبار با تندی از وی خواست در این مورد دخالتی نکند و نمیخواهد حرفی از او بشنود...
★★★★
دو ماه بعد از رفتن فرهاد، شیرین سرکلاس درس بود و فرهاد پشت میز کارش در لندن...
هرکدام فقط یک هدف داشتند، موفقیت!
_فرهاد داریم با بچهها میریم بیرون تو نمیایی؟!
فرهاد عینکش را از چشم برداشت و گفت:
-نه شما برید، خوش بگذره من یکم کار دارم.
ساسان جلو آمد و روی صندلی کنار میز فرهاد نشست و گفت:
-کار هیچ وقت تمومی نداره، یکم به فکر خودت باش، دو ماهه اینجایی بکوب داری کار میکنی. پاشو بریم یکم تفریح کنیم و خوش بگذرونیم.
فرهاد خندهای کرد و در حالی که عینکش را روی چشم میگذاشت و سری تکون میداد گفت:
_این تفریحات فقط به درد خودت میخوره، تو برو با این تفریحات خوش باش، بذار ما هم به کار خودمون برسیم.
ساسان خنده بلندی کرد و گفت:
_آهان، پس از تفریحات ما خوشت نمیاد، خب زودتر میگفتی بابا. اگه دوست نداری بری میون شلوغی کاری نداره که، تو خونه برپا میکنیم، دوتایی با هم و البته با دوتا مهمون دیگه...
فرهاد از بالای عینکش نگاه تندی به او کرد، ساسان که خودش را سرگرم بازی با ناخنش کرده بود، به محض اینکه زیر چشمی نگاه شیطنت آمیزی به فرهاد انداخت، مرد جوان با حرص گفت:
_پا میشی میری یا با اردنگی پرتت کنم بیرون؟!
ساسان مجددا خندهی بلندی کرد و در حالی که دستانش را به نشانهی تسلیم بالا میبرد گفت:
_نه آقا، پا میشم میرم شما به خودت زحمت نده.
فرهاد سری تکان داد و دوباره مشغول کارش شد ولی ساسان ول کن نبود.
_فقط...
فرهاد فقط نگاهش کرد و منتظر ماند حرفش را بزند:
_هووم ...فقط اگر نظرت عوض شد یک زنگ بزن سریع ردیفش ...
قبل از این که حرفش تمام شود فرهاد خودکاری که دستش بود را به سمتش پرتاب کرد. ساسان با خندهای بلند جا خالی داد و از اتاق بیرون رفت.
در را بست و چند لحظه به در بسته خیره شد. او بهتر از هرکس میدانست که فرهاد اهل تفریحات این چنینی نیست، ولی از اینکه میدید دوستش در خود فرو رفته و تمام لحظات خود را فقط به کار اختصاص داده ناراحت بود. دوست داشت برای مدتی هم که شده او را از لاک خود بیرون بیاورد ولی فرهاد مقاومتر از این حرفها بود.
از وقتی فرهاد پیشنهادش را قبول کرد و آمد کارها خیلی بهتر داشت پیش میرفت. قرار شده بود تا وقتی منزل مناسبی پیدا کند، هم خانهی ساسان باشد و ساسان از این بابت خیلی خوشحال بود که بعد از چند سال تحمل تنهایی اکنون بهترین دوستش هم خانهی اوست...
💟💟💟
هدایت شده از رمانکده
عیارسنج قائم مقام.pdf
606.5K
رمان «قائممقام» به قلم مستانهبانو (ر، شریفات)
داستانی عاشقانه، اجتماعی و پلیسی است. داستانی در مورد کودکانی که به خارج از کشور قاچاق و ابزار سواستفادهی جـ.نـ.سی قرار میگیرند.
در این داستان قسمتی از واقعیت جهان و احیانا (خدای نکرده) در ایران به نگارش درآمده...
امیدوارم با خوندن این رمان بیشتر مراقب بچهها و اطرافیانمون باشیم.
اگه تمایل به دنبال کردن این رمان داشتین به ادمین پیام بدین.
@vipgheys
💥💥💥💥💥💥
هدایت شده از رمانکده
عیارسنج «روانپریش».pdf
962.9K
رمان روانپریش به قلم مستانه بانو (ر، شریفات )
داستانی عاشقانه که در دل خود رازهایی نهفته دارد. مردی که بعد از قتل غیرعمد عشق قدیمی خود به نیستی کشانده شد و روانپریشی را به زندگی عادی ترجیح داد تا اینکه خانم دکتر قصه ما این مرد تخس و ناآرام را به دنیای پر از رمز و راز خود کشاند
اگه تمایل به دنبال کردن این رمان داشتین به ادمین پیام بدین.
@vipgheys
💥💥💥💥💥💥