رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_38 _ اگر از نظر شما مشکلی ندارم باید دلیل نه گفتن شما
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_39
پانزده روز از شب خواستگاری سپری شد و در این روزها لحظات سختی بر هر دو خانواده گذشت .
آقا سعید بعد از رفتن خانوادهی برادرش با عصبانیت به اتاق شیرین رفت و به او گفت از امشب دیگر دختری به نام شیرین ندارد و برایش مهم نیست که از این بعد او چگونه زندگی کند و چه همسری اختیار میکند و عملاً دیگر او را نادیده خواهد گرفت.
برادرانش هم هرکدام او را توبیخ کردند که رفتار مناسبی با عمویشان نداشته و باعث و بانی شکرآب شدن روابط دو خانواده تنها اوست.
اما فرهاد، او شب را به منزل بازنگشت. فردا و پسفردا هم خبری از او نشد تا اینکه بعد از سه روز با پدرش تماس گرفت و گفت که حالش خوب است و فقط میخواهد مدتی به تنهایی خلوت کند و به محض روبهراه شدن اوضاعش به منزل برمیگردد.
بعد از پانزده روز فرهاد با سرورویی ژولیده به خانه بازگشت، ریشهای نتراشیده و لباسهای نامرتب خبر از حال و اوضاع ناآرامش میداد.
مادر از دیدنش خوشحال شد ولی اوضاع بهم ریختهی پسرش اشک به دیدگانش آورد. آقا وحید دست کمی از همسرش نداشت ولی مرد بود و مقاومتر.
فرهاد سلامی کرد و راه اتاقش را در پیش گرفت مادر صدایش زد ولی آقا وحید او را به سکوت دعوت کرد و گفت:
_فعلا بذار راحت باشه، بعد باهاش صحبت میکنیم .
فرهاد آرام در اتاقش را باز کرد و وارد شد، اولین چیزی که به چشمش خورد تلسکوپ کنار پنجره بود که فقط به امید هربار دیدن شیرین جابهجایش نکرده بود.
به سرعت به کنار پنجره رفت و با ضربهای محکم تلسکوپ را به سمتی پرت کرد، از صدای افتادن تلسکوپ وحید و مینا خود را به اتاقش رسانده و وارد شدند. در نگاه اول چشمشان به تلسکوپ افتاده و داغون شده افتاد و بعد به فرهاد که کنار پنجره ایستاده و چنگ به موهایش میزد .
مادر آرام صدایش زد ولی فرهاد بیآنکه برگرد گفت:
_خواهش میکنم تنهام بذارین مامان، خودم میام پایین
آقا وحید و مینا خانم به آرامی و نگران اتاق را ترک کردند و در را پشت سرشان بستند. فرهاد کمی در اتاق قدم زد و بعد در حالی که به شدت عصبی بود حولهاش را برداشت و وارد حمام شد.
ساعتی بعد مرتب و آماده از اتاقش بیرون آمد و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، در حالی که مادرش را صدا میکرد در یخچال را باز کرد و گفت:
_ناهار چی داشتیم مامان؟!
مینا وارد آشپزخانه شد و جواب داد:
_استانبولیپلو مامان جان. برات گرم کنم؟!
_بله بیزحمت. خیلی گرسنمه.
مینا نگاهی به پسر لاغر و تکیدهاش انداخت ولی هیچ نگفت و مشغول گرم کردن غذا شد.
آقا فرهاد وارد آشپزخانه شد و گفت:
_برای منم یه چای بیار خانم.
دو مرد پشت میز آشپزخانه نشسته بودند، یکی متفکر و مشغول بازی با نمکدان روی میز، دیگری خیره به پسر شاخ شمشادش که اکنون با حالی زار روبرویش نشسته...
_فرهاد بابا، دنیا به آخر نرسیده، گرچه شیرین...
فرهاد حرف پدرش را قطع کرد:
_بابا یه موضوعی بود میخواستم بعد از روشن شدن قضیهی شیرین باهاتون صحبت کنم. الان وقتشه، حدودا دوماه پیش ساسان دوست دوران دانشگاهم برای شراکت و همکاری به من پیشنهاد کار داد، دوساله تو انگلیس یه شرکت "..." تأسیس کرده، میخوام پساندازم رو تو شرکتش سرمایهگذاری کنم، یه مدتی هم باید برم اونجا و تو شرکت کار کنم چون هم شریکم و هم سرمایهگذار و هم عضو هیئت مدیره شرکت...
مینا حرف پسرش را قطع کرد:
_یعنی چی مامان جان؟! میخوای بری اون سر دنیا؟! فکر من و باباتو نکردی؟!
_مامان من که تا آخر عمرم وبال گردن شما نیستم. بالاخره باید مستقل بشم، بهترین موقعیت کاری به من پیشنهاد شده، دوست دارین بشینم اینجا؟!
مینا تا خواست جواب پسرش را بدهد آقا وحید خیره به چهرهی پسرش گفت:
_نه بابا. اگه کار مناسبیه و موقعیت خوبی داره و به دوستت اعتماد داری پیشنهادش رو رد نکن. من و مادرت مثل همیشه پشتت رو خالی نمیکنیم و کنارتیم.
_ چی داری میگی وحید؟! اون سر دنیاست نه بغل گوشمون، من راضی نیستم.
_مامان چه اون سر دنیا باشه چه بغل گوشتون من این پیشنهاد رو قبول کردم، تصمیم داشتم با شیرین برم ولی الان تنها میرم، لطفا مانع پیشرفتم نشین.
_ولی مامان تنهایی و تو کشور غریب...
آقا وحید حرف آخر را زد:
_هرکاری که صلاح میدونی درسته انجام بده پسرم، برو و مطمئن باش دعای خیر من و مادرت پشت سرته، میدونم موفق میشی و ما رو سربلند میکنی.
★★★★
💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_39 پانزده روز از شب خواستگاری سپری شد و در این روزها لح
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_40
یک ماه بعد فرهاد در حالی که چمدان بزرگش را دنبال خود میکشید به تنهایی وارد فرودگاه شد. ترجیح داده بود در خانه از پدر و مادرش خداحافظی کند و از آنها بخواهد او را همراهی نکنند.
با نشستن روی صندلی هواپیما چشمانش را بست و اولین تصویری که پشت پلکهای بستهاش دید، تصویر چهرهی خندان شیرین بود. بغضی گلویش را فشرد. چشم باز کرد و از پنجره هواپیما نگاهی به آسمان آبی کرد. با خود گفت این آخرین باری است که آسمان کشورش را میبیند، در دل برای شیرین آرزوی خوشبختی کرد ولی دلش به حال خودش سوخت که سالها عشقی واهی را در دل پرورانده بود. همهی برخوردها، شوخیها، رنگبهرنگ شدنها را همچون فیلمی از نظر گذراند و دنبال دلیلی برای حرفها و دلایل شیرین میگشت ولی هر چه فکر کرد هیچ دلیل خاصی برای آن همه نفرت پیدا نمیکرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و این بار با خود عهد کرد نام و خاطرهی شیرین را برای همیشه از یاد ببرد و تا ابد قید انتخاب دختر دیگری را نیز بزند، دوست نداشت برای بار دوم شکست بخورد، تجربهی همان عشق ناکام را برای تمام عمرش کافی میدانست و ترجیح میداد برای همیشه آتش این عشق و علاقه را خاموش کند.
★★★★
شیرین که از رفتار پدرش در این یکماه کلافه شده بود به دیدن عمویش رفت تا هم از او بهخاطر رفتار تندش عذرخواهی کند و هم از پدرش و رفتار تند او گله کند ولی با رفتار سرد عمویش و شنیدن خبر مسافرت فرهاد، مغموم و شوکه به خانه بازگشت و سعی کرد با شرایط جدیدش کنار بیاید. آقا سعید تنها یک بار با برادرش صحبت کرد و بهخاطر اوضاع پیش آمده عذرخواهی کرد و وقتی آقا وحید از وی خواست که رابطهی دو خانواده بهخاطر این دو جوان قطع شود خجالتزده درخواستش را پذیرفت. از نظر او اینطور بهتر بود، ولی همان شب به شیرین گفت که رابطهی پدر و فرزندیاش با او را هم قطع خواهد کرد انگار که دختری ندارد. در نهایت به کلی او را از خانواده طرد کرد. برادرها حق را به پدر داده و تنها از روی تأسف سری تکان دادند. ستاره خانم نگران روزهای پیش رو از شوهرش خواست در تصمیمش تجدید نظر کند ولی آقا سعید برای اولینبار با تندی از وی خواست در این مورد دخالتی نکند و نمیخواهد حرفی از او بشنود...
★★★★
دو ماه بعد از رفتن فرهاد، شیرین سرکلاس درس بود و فرهاد پشت میز کارش در لندن...
هرکدام فقط یک هدف داشتند، موفقیت!
_فرهاد داریم با بچهها میریم بیرون تو نمیایی؟!
فرهاد عینکش را از چشم برداشت و گفت:
-نه شما برید، خوش بگذره من یکم کار دارم.
ساسان جلو آمد و روی صندلی کنار میز فرهاد نشست و گفت:
-کار هیچ وقت تمومی نداره، یکم به فکر خودت باش، دو ماهه اینجایی بکوب داری کار میکنی. پاشو بریم یکم تفریح کنیم و خوش بگذرونیم.
فرهاد خندهای کرد و در حالی که عینکش را روی چشم میگذاشت و سری تکون میداد گفت:
_این تفریحات فقط به درد خودت میخوره، تو برو با این تفریحات خوش باش، بذار ما هم به کار خودمون برسیم.
ساسان خنده بلندی کرد و گفت:
_آهان، پس از تفریحات ما خوشت نمیاد، خب زودتر میگفتی بابا. اگه دوست نداری بری میون شلوغی کاری نداره که، تو خونه برپا میکنیم، دوتایی با هم و البته با دوتا مهمون دیگه...
فرهاد از بالای عینکش نگاه تندی به او کرد، ساسان که خودش را سرگرم بازی با ناخنش کرده بود، به محض اینکه زیر چشمی نگاه شیطنت آمیزی به فرهاد انداخت، مرد جوان با حرص گفت:
_پا میشی میری یا با اردنگی پرتت کنم بیرون؟!
ساسان مجددا خندهی بلندی کرد و در حالی که دستانش را به نشانهی تسلیم بالا میبرد گفت:
_نه آقا، پا میشم میرم شما به خودت زحمت نده.
فرهاد سری تکان داد و دوباره مشغول کارش شد ولی ساسان ول کن نبود.
_فقط...
فرهاد فقط نگاهش کرد و منتظر ماند حرفش را بزند:
_هووم ...فقط اگر نظرت عوض شد یک زنگ بزن سریع ردیفش ...
قبل از این که حرفش تمام شود فرهاد خودکاری که دستش بود را به سمتش پرتاب کرد. ساسان با خندهای بلند جا خالی داد و از اتاق بیرون رفت.
در را بست و چند لحظه به در بسته خیره شد. او بهتر از هرکس میدانست که فرهاد اهل تفریحات این چنینی نیست، ولی از اینکه میدید دوستش در خود فرو رفته و تمام لحظات خود را فقط به کار اختصاص داده ناراحت بود. دوست داشت برای مدتی هم که شده او را از لاک خود بیرون بیاورد ولی فرهاد مقاومتر از این حرفها بود.
از وقتی فرهاد پیشنهادش را قبول کرد و آمد کارها خیلی بهتر داشت پیش میرفت. قرار شده بود تا وقتی منزل مناسبی پیدا کند، هم خانهی ساسان باشد و ساسان از این بابت خیلی خوشحال بود که بعد از چند سال تحمل تنهایی اکنون بهترین دوستش هم خانهی اوست...
💟💟💟
هدایت شده از رمانکده
عیارسنج قائم مقام.pdf
606.5K
رمان «قائممقام» به قلم مستانهبانو (ر، شریفات)
داستانی عاشقانه، اجتماعی و پلیسی است. داستانی در مورد کودکانی که به خارج از کشور قاچاق و ابزار سواستفادهی جـ.نـ.سی قرار میگیرند.
در این داستان قسمتی از واقعیت جهان و احیانا (خدای نکرده) در ایران به نگارش درآمده...
امیدوارم با خوندن این رمان بیشتر مراقب بچهها و اطرافیانمون باشیم.
اگه تمایل به دنبال کردن این رمان داشتین به ادمین پیام بدین.
@vipgheys
💥💥💥💥💥💥
هدایت شده از رمانکده
عیارسنج «روانپریش».pdf
962.9K
رمان روانپریش به قلم مستانه بانو (ر، شریفات )
داستانی عاشقانه که در دل خود رازهایی نهفته دارد. مردی که بعد از قتل غیرعمد عشق قدیمی خود به نیستی کشانده شد و روانپریشی را به زندگی عادی ترجیح داد تا اینکه خانم دکتر قصه ما این مرد تخس و ناآرام را به دنیای پر از رمز و راز خود کشاند
اگه تمایل به دنبال کردن این رمان داشتین به ادمین پیام بدین.
@vipgheys
💥💥💥💥💥💥
هدایت شده از رمانکده
عیارسنج غیث 121صفحه اول.pdf
1.11M
رمان #غیث به قلم مستانهبانو (ر، شریفات)
با سوژه مدافعین حرم و جنگ با داعش، داستانی عاشقانه، اجتماعی و کمی جنگی که شما را با زوایای دیگری از زندگی رزمندگان اسلام مدافع حرم آشنا خواهد کرد.
عشق در لابهلای رمان گنجانده شده و شما را همسفر دلدادگیها و گذشتن از دوستداشتنها میکند.
اگه تمایل به دنبال کردن این رمان داشتین به ادمین پیام بدین.
@vipgheys
💥💥💥💥💥💥
@Romankade, mano aziyat nakon .pdf
1.8M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, mano aziyat nakon.apk
1.81M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, mano aziyat nakon.epub
201.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
منو اذیت نکن ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: : نیلوفر دلیریان
📖 تعداد صفحات : 230
💬خلاصه:
نیاز دارم مدتی نباشم ؛ سفر کنم به جایی ک هیچ کسی را نشناسم ، به جایی ک هیچ کسی مرا نشناسد … دور باشم و رها سبُک باشم و آزاد … آدم هایی را ببینم ، ک هیچ تصور بدی از آنها ندارم ، مسیرهایی را بروم ، ک تا به حال نرفته ام ، عطرهایی را بزنم ، ک تا به حال نزده ام ، و لباس هایی را بپوشم ، ک تا به حال نپوشیده ام … در مکان هایی بنشینم ، ک هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ، موسیقی هایی گوش کنم ، ک مرا یادِ کسی نمی اندازند ، و نوشیدنی هایی بنوشم ، ک مرا بیخیال تر از همیشه کنند … نه به کسی فکر کنم ، نه نگرانِ چیزی باشم ، نه از پیشامدِ پیش نیامده ای بترسم ! من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالتِ ممکن باشم …
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #منو_اذیت_نکن
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_40 یک ماه بعد فرهاد در حالی که چمدان بزرگش را دنبال خود
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_41
★★★★
_ شیرین چرا تنها نشستی؟
دخترک سر برگرداند و دوستش با دیدن مهلقا که به سمتش میآمد. لبخندی زد و گفت:
_همینطوری، منتظر کلاس بعدیم.
_ برات ساندویچ گرفتم عزیزم.
_ دستت درد نکنه. زحمت کشیدی.
مهلقا گازی به ساندویچش زد و گفت:
_ چه زحمتی؟! تو همین مدت کوتاه که از دوستیمون میگذره خوب شناختمت، میدونم ناهار نمیخوری مگه اینکه یکی به زور تو حلقت کنه، دختر اینجوری پیش بری میمیریا...
شیرین لبخند تلخی زد و هیچ نگفت.
مهرقا نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
_ از روز اول که دیدمت یه غمی تو چشمای شیطونت بود، میدونم که دختر شیطون و پر جنب و جوشی هستی ولی اینکه چرا انقد آروم و غمگینی رو نمیدونم.
شیرین ساندویچش را باز نکرده کنار خود گذاشت و گفت:
_درست حدس زدی من تا دوماه پیش دختر شاد و شلوغی بودم ولی الان نه، یه اتفاقاتی افتاد که من برخلاف میلم مجبور شدم دل عزیزانمو بشکنم. نمیگم پشیمونم ولی چون برخورد تندی باهاشون داشتم عذاب وجدان دارم. الانم اینجام. تنها، غمگین، بیشور و شوق.
_ شکست عشقی خوردی؟
این را مهلقا با لبخند و کنجکاوی پرسید. شیرین لبخندی زد و گفت:
_ نه، باعث شکست عشقی یکی دیگه شدم
مهلقا با همان کنجکاوی پرسید:
_ تو...؟!
_آره خواستگاری پسرعموم رو که ظاهرا از بچگی برای هم در نظر گرفته شده بودیم و همه اطلاع داشتن جز من، رد کردم و این باعث کدورت بین دو خانواده شد و پدرم منو طرد کرد، وقتی دانشگاه شیراز قبول شدم خداروشکر کردم، پیش خودم گفتم وقتی جلوی چشاش نباشم دلتنگم میشه و سراغمو میگیره ولی دلتنگ که نشد هیچ خیلی هم خوشحاله که دیگه کنارش نیستم، خرجی هم مامان برام میفرسته، بهخاطر همین دنبال یه کار نیمه وقتم که خودم خرج درس و دانشگاهمو در بیارم.
مهلقا با دهانی باز و متعجب لب زد:
_ یعنی پدرت تا این حد مستبد و زورگوئه؟! تو مگه حق انتخاب نداری که بهخاطرش اینجوری باهات رفتار میکنن؟
_ بابام نه زورگوئه و نه مستبد، همیشه هم منو بیشتر از داداشام دوست داشت، ولی من رو باعث و بانی اختلاف بین دو خانواده میدونه و به شدت هم موافق فرهاده و اونو لایق من میدونه. نه تنها پدرم بلکه تمام اعضاء خانواده دوستش دارن، الحق هم پسر خوبیه و نمیشه منکر خوب بودنش شد، ولی من...
_ولی تو چی؟! اگه پسر خوبیه چرا رد کردی؟! پسر خوب توی این زمونه کم پیدا میشه اونوقت تو رد کردی؟!
_بهخاطر همون حق انتخابی که تو گفتی، فرهاد انتخاب من نبود هر چقدر هم خوب باشه بازم انتخاب دیگران بود، من میخوام خودم انتخاب کنم نه دیگران...
مهلقا لبهایش را بهم فشرد و گفت :
_ والا چی بگم؟! صلاح کار خویش خسروان دانند.
★★★★
_یعنی چی نمیخوام بشنوم سعید؟! بچهم تو غربت داره دنبال کار میگرده که خرج خودشو در بیاره اونوقت تو میگی به من چه؟! مگه تو پدرش نیستی؟!
_نه خانم نیستم، خیلی وقته گفتم من دیگه پدرش نیستم، هرکاری دلش میخواد بکنه برام مهم نیست
_ سعـــــید؟...
_بلــــه؟! چیه هی سعید سعید میکنی؟
_ تو چرا اینجوری شدی؟! شیرین هنوز به حمایت نیاز داره، برای کار کردن خیلی بچه است. یادت رفته دخترت سنگینتر از خودکار بلند نکرده؟! خودت یادش دادی که...
سعید حرف ستاره را قطع کرد و گفت:
_ یادم نرفته، بله خودم یادش دادم، الانم یاد بگیره از خودکار سنگینتر بلند کنه...
صدای زنگ تلفن به مشاجرهی زن و شوهر پایان داد، شیرین بود که میخواست به مادرش اطلاع دهد که در یک کارگاه قالیبافی به عنوان بافنده کار پیدا کرده است.
ستاره خانم از اینکه دخترش هم کار کند هم درس بخواند ناراحت بود، به شیرین گفت:
_مادر نمیخواد کار کنی، خودم برات پول میفرستم، نگران شهریهات هم نباش، بابات میده...
نگاهی به شوهرش انداخت و ادامه داد:
_بابات خودش خواسته تو درس بخونی پس خودشم باید شهریهتو بده
سعید خشمگین نگاهی به همسرش انداخت و بلند به طوری که شیرین هم بشنود گفت:
_برام مهم نیست درس بخونه یا نخونه من هیچ هزینهایی برای دخترت نمیفرستم
ستاره جلوی دهانی گوشی را گرفت که شیرین صدای پدرش را نشوند ولی دیر شده بود شیرین همهی حرفهای پدرش را شنیده بود، با بغض به مادرش گفت:
_نگران نباش مامان کارش خوبه، وقتی کلاس ندارم میرم بافندگی، شبها هم درس میخونم، میتونم از پسش بر بیام مامانم، نگران نباش
اشکی از گوشهی چشم ستاره چکید و گفت:
_باشه مامان، ولی منم کمکت میکنم، زیاد خودتو خسته نکن.
_چشم مامان جان، به بابا و بقیه سلام برسون، سلاله رو هم ببوس، کاری نداری دیگه؟!
_نه مامان، مراقب خودت باش، خوب درس بخون
_چشم، شما هم مراقب خودت و بابا باش. خدانگهدار
_خدانگهدار دخترم
ستاره گوشی را سرجایش گذاشت و به تندی گفت:
_واقعا که سعید...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_41 ★★★★ _ شیرین چرا تنها نشستی؟ دخترک
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_42
حرفش را نیمه تمام رها کرد و به اتاقش پناه برد، شیرین هم به محض قطع کردن تلفن غمگین و دلشکسته به گریه افتاد. پدرش پدر همیشگیاش نبود و شاید دیگر هیچوقت دوباره آن پدر مهربانش نشود
کارگاه قالیبافی توسط عمهی مهلقا اداره میشد، خانمی مسن و بسیار مهربان و خوشرو که در اقتدار و مدیریت زبانزد خاص و عام بود.
وقتی مهلقا با او در مورد شیرین صحبت کرد مهتاج خانم با خوشرویی پذیرفت و از فردای آن روز شیرین بعد از دانشگاهش یک راست به کارگاه میرفت و چند ساعتی بافندگی میکرد.
مهتاج خانم از کار شیرین راضی بود و حقوق هر روزش را همان روز پرداخت میکرد. تنها مشکل شیرین دلتنگی برای اعضاء خانواده و به ویژه پدرش بود.
شبها تا نزدیک صبح مشغول درس خواندن بود چون نمیخواست باعث سرشکستگی پدرش شود.
کار و درس زیاد از شیرین دختری لاغراندام و رنجور ساخته بود که در نگاه اول بیشباهت به یک دختر بیمار نبود.
روزی مهتاج خانم او را به دفترش فرا خواند و به او گفت:
_دخترم! ساعات کاری تو خیلی زیاد شده، کار کردن زیاد توی کارگاه ممکنه به ریههات آسیب بزنه، کار بهتری سراغ نداری؟!
شیرین نگران از اینکه مهتاج خانم قصد اخراج کردنش را دارد گفت:
_نه به خدا، تو رو خدا خانم اخراجم نکنین، من به این کار احتیاج دارم خواهش میکنم من رو...
_دخترم من نمیخوام اخراجت کنم، فقط میبینم که داری به خودت آسیب میزنی، سعی کن کار بهتری پیدا کنی ولی تا اون موقع تو یکی از بهترین کارکنان اینجایی و من اخراجت نمیکنم، ولی واقعا این کار مناسب دختر حساس و ظریفی مثل تو نیست، رنگت پریده و زرده، اینطوری که تو کار میکنی تا یک ماه دیگه از پا میافتی عزیزم.
شیرین سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
_مجبورم خانم، باید خرج دانشگاهمو در بیارم، هیچ خرجی که نداشته باشم باید شهریهی ترم بعد رو از الان آماده کنم، میدونم خوب کار نمیکنم ولی شدیدا به این کار نیاز دارم، خواهش میکنم تحملم کنین.
بغض کرد و با چشمانی اشکی به مهتاج خانم نگاه کرد، چشمان پر از اشک او مهتاج خانم را متأثر کرد و او باز به شیرین اطمینان داد که اخراجش نخواهد کرد و شیرین را با خیالی راحت به سرکارش فرستاد، اما از آیندهی این دختر بیم داشت و نگران حال او بود.
شب به دیدن خانوادهی برادر رفت و از مهلقا خواست تا بیشتر هوای دوستش را داشته باشد مهلقا که از تمام اتفاقات زندگی شیرین خبر داشت همه چیز را برای عمهاش تعریف کرد و از او خواست که به شیرین چیزی در اینباره نگوید.
یک ماه بعد با یک سرماخوردگی ساده و اولین سرفههای خشک و پیاپی شیرین، مهتاج خانم نگران شد، ولی شیرین به او اطمینان داد که حالش خوب است و به پزشک مراجعه کرده و فقط یک سرماخوردگی ساده است. اما در واقع خودش هم میدانست این حال و روز غیر طبیعی است و تا به حال اینگونه سرما نخورده بود
***
از آنسو فرهاد خود را غرق کار کرده و هربا که با خانوادهاش تماس برقرار میکرد، نهایتا به بیش از پنج دقیقه نمیرسید زیرا نمیخواست فکر و ذهنش به سمت شیرین و خانوادهی عمویش کشیده شود و سؤالی راجع به آنها بپرسد، در نتیجه خیلی زود تماس را قطع میکرد.
ساسان او را با یک گروه از جوانان ایرانی آشنا کرده بود که هر وقت از کار و درس خسته میشدند در یک کافیشاپ ساده و دنج دور هم جمع میشدند و گیتار میزدند و آواز میخواندند.
فرهاد کمکم از آنها خواندن و نواختن را آموخت، شیدا دختر دانشجوی زیبا و خوشرویی بودکه سعی میکرد به فرهاد نزدیک شود و وقتی علاقه او را به خواندن و گیتار نواختن دید کمکش کرد تا خوب گیتار زدن و خواندن را یاد بگیرد.
دوست داشت بداند این پسر فوقالعاده با وقار چرا آنقدر مغموم و غمگین میخواند ولی فرهاد هیچ حرفی از عشقش برای کسی جز ساسان نزده بود.
مدت بعد فرهاد یکی از بهترینهای گروه شده بود که با صدای سوزناک و غمگینش حتی افراد خارجی حاضر در کافیشاپ را تحتتأثیر خود قرار میداد و این خواندنهای با سوز و گداز تنها راه آرامش فرهاد بود.
★★★★★
💟💟💟
@Romankade, Talangore Siah .pdf
2.37M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻