eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_40 یک ماه بعد فرهاد در حالی که چمدان بزرگش را دنبال خود
رمان ✍به قلم:مستانه بانو ★★★★ _ شیرین چرا تنها نشستی؟ دخترک سر برگرداند و دوستش با دیدن مه‌لقا که به سمتش می‌آمد. لبخندی زد و گفت: _همینطوری، منتظر کلاس بعدیم. _ برات ساندویچ گرفتم عزیزم. _ دستت درد نکنه. زحمت کشیدی. مه‌لقا گازی به ساندویچش زد و گفت: _ چه زحمتی؟! تو همین مدت کوتاه که از دوستیمون می‌گذره خوب شناختمت، می‌دونم ناهار نمی‌خوری مگه اینکه یکی به زور تو حلقت کنه، دختر اینجوری پیش بری می‌میریا... شیرین لبخند تلخی زد و هیچ نگفت. مه‌رقا نگاهی به او انداخت و ادامه داد: _ از روز اول که دیدمت یه غمی تو چشمای شیطونت بود، می‌دونم که دختر شیطون و پر جنب و جوشی هستی ولی اینکه چرا انقد آروم و غمگینی رو نمی‌دونم. شیرین ساندویچش را باز نکرده کنار خود گذاشت و گفت: _درست حدس زدی من تا دوماه پیش دختر شاد و شلوغی بودم ولی الان نه، یه اتفاقاتی افتاد که من برخلاف میلم مجبور شدم دل عزیزانم‌و بشکنم. نمی‌گم پشیمونم ولی چون برخورد تندی باهاشون داشتم عذاب وجدان دارم. الانم اینجام. تنها، غمگین، بی‌شور و شوق. _ شکست عشقی خوردی؟ این را مه‌لقا با لبخند و کنجکاوی پرسید. شیرین لبخندی زد و گفت: _ نه، باعث شکست عشقی یکی دیگه شدم مه‌لقا با همان کنجکاوی پرسید: _ تو...؟! _آره خواستگاری پسرعموم رو که ظاهرا از بچگی برای هم در نظر گرفته شده بودیم و همه اطلاع داشتن جز من، رد کردم و این باعث کدورت بین دو خانواده شد و پدرم من‌و طرد کرد، وقتی دانشگاه شیراز قبول شدم خداروشکر کردم، پیش خودم گفتم وقتی جلوی چشاش نباشم دلتنگم می‌شه و سراغم‌و می‌گیره ولی دلتنگ که نشد هیچ خیلی هم خوشحاله که دیگه کنارش نیستم، خرجی هم مامان برام می‌فرسته، به‌خاطر همین دنبال یه کار نیمه وقتم که خودم خرج درس و دانشگاهم‌و در بیارم. مه‌لقا با دهانی باز و متعجب لب زد: _ یعنی پدرت تا این حد مستبد و زورگوئه؟! تو مگه حق انتخاب نداری که به‌خاطرش اینجوری باهات رفتار می‌کنن؟ _ بابام نه زورگوئه و نه مستبد، همیشه هم من‌و بیشتر از داداشام دوست داشت، ولی من رو باعث و بانی اختلاف بین دو خانواده می‌دونه و به شدت هم موافق فرهاده و اون‌و لایق من می‌دونه. نه تنها پدرم بلکه تمام اعضاء خانواده دوستش دارن، الحق هم پسر خوبیه و نمی‌شه منکر خوب بودنش شد، ولی من... _ولی تو چی؟! اگه پسر خوبیه چرا رد کردی؟! پسر خوب توی این زمونه کم پیدا می‌شه اونوقت تو رد کردی؟! _به‌خاطر همون حق انتخابی که تو گفتی، فرهاد انتخاب من نبود هر چقدر هم خوب باشه بازم انتخاب دیگران بود، من می‌خوام خودم انتخاب کنم نه دیگران... مه‌لقا لب‌هایش را بهم فشرد و گفت : _ والا چی بگم؟! صلاح کار خویش خسروان دانند. ★★★★ _یعنی چی نمی‌خوام بشنوم سعید؟! بچه‌م تو غربت داره دنبال کار می‌گرده که خرج خودش‌و در بیاره اون‌وقت تو می‌گی به من چه؟! مگه تو پدرش نیستی؟! _نه خانم نیستم، خیلی وقته گفتم من دیگه پدرش نیستم، هرکاری دلش می‌خواد بکنه برام مهم نیست _ سعـــــید؟... _بلــــه؟! چیه هی سعید سعید می‌کنی؟ _ تو چرا اینجوری شدی؟! شیرین هنوز به حمایت نیاز داره، برای کار کردن خیلی بچه است. یادت رفته دخترت سنگین‌تر از خودکار بلند نکرده؟! خودت یادش دادی که... سعید حرف ستاره را قطع کرد و گفت: _ یادم نرفته، بله خودم یادش دادم، الانم یاد بگیره از خودکار سنگین‌تر بلند کنه... صدای زنگ تلفن به مشاجره‌ی زن و شوهر پایان داد، شیرین بود که می‌خواست به مادرش اطلاع دهد که در یک کارگاه قالی‌بافی به عنوان بافنده کار پیدا کرده است. ستاره خانم از اینکه دخترش هم کار کند هم درس بخواند ناراحت بود، به شیرین گفت: _مادر نمی‌خواد کار کنی، خودم برات پول می‌فرستم، نگران شهریه‌ات هم نباش، بابات میده... نگاهی به شوهرش انداخت و ادامه داد: _بابات خودش خواسته تو درس بخونی پس خودشم باید شهریه‌تو بده سعید خشمگین نگاهی به همسرش انداخت و بلند به طوری که شیرین هم بشنود گفت: _برام مهم نیست درس بخونه یا نخونه من هیچ هزینه‌ایی برای دخترت نمی‌فرستم ستاره جلوی دهانی گوشی را گرفت که شیرین صدای پدرش را نشوند ولی دیر شده بود شیرین همه‌ی حرف‌های پدرش را شنیده بود، با بغض به مادرش گفت: _نگران نباش مامان کارش خوبه، وقتی کلاس ندارم می‌رم بافندگی، شبها هم درس می‌خونم، می‌تونم از پسش بر بیام مامانم، نگران نباش اشکی از گوشه‌ی چشم ستاره چکید و گفت: _باشه مامان، ولی منم کمکت می‌کنم، زیاد خودت‌و خسته نکن. _چشم مامان جان، به بابا و بقیه سلام برسون، سلاله رو هم ببوس، کاری نداری دیگه؟! _نه مامان، مراقب خودت باش، خوب درس بخون _چشم، شما هم مراقب خودت و بابا باش. خدانگهدار _خدانگهدار دخترم ستاره گوشی را سرجایش گذاشت و به تندی گفت: _واقعا که سعید...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_41 ★★★★ _ شیرین چرا تنها نشستی؟ دخترک
رمان ✍به قلم:مستانه بانو حرفش را نیمه تمام رها کرد و به اتاقش پناه برد، شیرین هم به محض قطع کردن تلفن غمگین و دل‌شکسته به گریه افتاد. پدرش پدر همیشگی‌اش نبود و شاید دیگر هیچ‌وقت دوباره آن پدر مهربانش نشود کارگاه قالیبافی توسط عمه‌ی مه‌لقا اداره می‌شد، خانمی مسن و بسیار مهربان و خوش‌رو که در اقتدار و مدیریت زبانزد خاص و عام بود. وقتی مه‌لقا با او در مورد شیرین صحبت کرد مهتاج خانم با خوش‌رویی پذیرفت و از فردای آن روز شیرین بعد از دانشگاهش یک راست به کارگاه می‌رفت و چند ساعتی بافندگی می‌کرد. مهتاج خانم از کار شیرین راضی بود و حقوق هر روزش را همان روز پرداخت می‌کرد. تنها مشکل شیرین دلتنگی برای اعضاء خانواده و به ویژه پدرش بود. شب‌ها تا نزدیک صبح مشغول درس خواندن بود چون نمی‌خواست باعث سرشکستگی پدرش شود. کار و درس زیاد از شیرین دختری لاغراندام و رنجور ساخته بود که در نگاه اول بی‌شباهت به یک دختر بیمار نبود. روزی مهتاج خانم او را به دفترش فرا خواند و به او گفت: _دخترم! ساعات کاری تو خیلی زیاد شده، کار کردن زیاد توی کارگاه ممکنه به ریه‌هات آسیب بزنه، کار بهتری سراغ نداری؟! شیرین نگران از اینکه مهتاج خانم قصد اخراج کردنش را دارد گفت: _نه به خدا، تو رو خدا خانم اخراجم نکنین، من به این کار احتیاج دارم خواهش می‌کنم من رو... _دخترم من نمی‌خوام اخراجت کنم، فقط می‌بینم که داری به خودت آسیب می‌زنی، سعی کن کار بهتری پیدا کنی ولی تا اون موقع تو یکی از بهترین کارکنان اینجایی و من اخراجت نمی‌کنم، ولی واقعا این کار مناسب دختر حساس و ظریفی مثل تو نیست، رنگت پریده و زرده، اینطوری که تو کار می‌کنی تا یک ماه دیگه از پا می‌افتی عزیزم. شیرین سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: _مجبورم خانم، باید خرج دانشگاهم‌و در بیارم، هیچ خرجی که نداشته باشم باید شهریه‌ی ترم بعد رو از الان آماده کنم، می‌دونم خوب کار نمی‌کنم ولی شدیدا به این کار نیاز دارم، خواهش می‌کنم تحملم کنین. بغض کرد و با چشمانی اشکی به مهتاج خانم نگاه کرد، چشمان پر از اشک او مهتاج خانم را متأثر کرد و او باز به شیرین اطمینان داد که اخراجش نخواهد کرد و شیرین را با خیالی راحت به سرکارش فرستاد، اما از آینده‌ی این دختر بیم داشت و نگران حال او بود. شب به دیدن خانواده‌ی برادر رفت و از مه‌لقا خواست تا بیشتر هوای دوستش را داشته باشد مه‌لقا که از تمام اتفاقات زندگی شیرین خبر داشت همه چیز را برای عمه‌اش تعریف کرد و از او خواست که به شیرین چیزی در این‌باره نگوید. یک ماه بعد با یک سرماخوردگی ساده و اولین سرفه‌های خشک و پیاپی شیرین، مهتاج خانم نگران شد، ولی شیرین به او اطمینان داد که حالش خوب است و به پزشک مراجعه کرده و فقط یک سرماخوردگی ساده است. اما در واقع خودش هم می‌دانست این حال و روز غیر طبیعی است و تا به حال این‌گونه سرما نخورده بود *** از آن‌سو فرهاد خود را غرق کار کرده و هربا که با خانواده‌اش تماس برقرار می‌کرد، نهایتا به بیش از پنج دقیقه نمی‌رسید زیرا نمی‌خواست فکر و ذهنش به سمت شیرین و خانواده‌ی عمویش کشیده شود و سؤالی راجع به آنها بپرسد، در نتیجه خیلی زود تماس را قطع می‌کرد. ساسان او را با یک گروه از جوانان ایرانی آشنا کرده بود که هر وقت از کار و درس خسته می‌شدند در یک کافی‌شاپ ساده و دنج دور هم جمع می‌شدند و گیتار می‌زدند و آواز می‌خواندند. فرهاد کم‌کم از آنها خواندن و نواختن را آموخت، شیدا دختر دانشجوی زیبا و خوش‌رویی بودکه سعی می‌کرد به فرهاد نزدیک شود و وقتی علاقه او را به خواندن و گیتار نواختن دید کمکش کرد تا خوب گیتار زدن و خواندن را یاد بگیرد. دوست داشت بداند این پسر فوق‌العاده با وقار چرا آنقدر مغموم و غمگین می‌خواند ولی فرهاد هیچ حرفی از عشقش برای کسی جز ساسان نزده بود. مدت بعد فرهاد یکی از بهترین‌های گروه شده بود که با صدای سوزناک و غمگینش حتی افراد خارجی حاضر در کافی‌شاپ را تحت‌تأثیر خود قرار می‌داد و این خواندن‌های با سوز و گداز تنها راه آرامش فرهاد بود. ★★★★★ 💟💟💟
@Romankade, Talangore Siah .pdf
2.37M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Talangore Siah.apk
709.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Talangore Siah.epub
144.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
تلنگر سیاه ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نویسنده : ریحانه محرابی 📖 تعداد صفحات : 382 💬 خلاصه : یه گروه دانشجو با دلایلی مختلف وارد یه خونه میشن که بر اساس یه شایعه پا گرفته . خونه ایی که فقط و فقط قربانی میخواد و چی بهتر از یک گروه هفت نفره ؟ 🎭ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_42 حرفش را نیمه تمام رها کرد و به اتاقش پناه برد، شیری
رمان ✍به قلم:مستانه بانو ★★★★★ _ جانم مامان جان؟!... بله گوشم با شماست... خب... شما مطمئنی؟!... شاید سرماخورده... چشم... آخه عزیزدلم من که نمی‌تونم هر کسی رو دعوت کنم، مخصوصا اینکه یه دختر مجرد باشه، رضایت سرپرست می‌خواد، کلی دنگ و فنگ داره مادر من... خیلی‌خب مشخصات و عکسش رو برام ایمیل کن ببینم چیکار می‌تونم بکنم. ساسان گوشی را قطع کرد و پوفی کشید و سرش را به صندلی چسباند و چشمانش را بست. _چیزی شده ساسان؟! چشمانش را باز کرد، کمی گردنش را روی صندلی به چپ چرخاند و جواب داد: _مادر منم فکر کرده سوپرمنه، می‌گه کارگر کارگاهم سل گرفته اونجا نمی‌تونن معالجه‌اش کنن دعوت‌نامه بفرست که بفرستمش بیاد انگلیس، می‌گم آخه مادر من مگه کشکه؟! می‌گه آره بساب. انگار عهد بوقه که تو ایران نتونن سل رو درمان کنن باید بیاد اینجا معالجه بشه، پــــوف... فرهاد روبرویش نشست، دستهایش را به هم قفل کرد و بی‌تفاوت گفت: _خب شاید نمی‌تونن، شاید مشکلش خیلی حاد باشه، بذار بفرستش بیاد نهایتا بگن تو ایرانم معالجه می‌شه، اونوقت برگردونش. ★★★★ با فرا رسیدن فصل زمستان سرفه‌های خشک شیرین بیشتر و شدیدتر شد و ستاره خانم از صدای سرفه‌های مکررش در مکالمه‌های تلفنی با نگرانی راهی شیراز شد. آقا سعید هم دست کمی از همسرش نداشت و حالا که نگران شده بود مخالفتی نکرد اما نگرانی‌اش را هم بروز نداد و کاملا بی‌تفاوت به بیماری دخترش و رفتن همسرش به شیراز بی‌خیال نشست و اظهارنظری نکرد ولی از درون در آتش نگرانی از حال دخترش می‌سوخت و دم نمی‌زد. وقتی ستاره به شیراز رسید چون آدرس خوابگاه شیرین را داشت یک‌راست به دیدن دخترش رفت ولی شیرین خوابگاه نبود، با او تماس گرفت و اطلاع داد که به شیراز آمده، شیرین شوکه و خوشحال از حضور مادر آدرس کارگاه قالی‌بافی را داد و ستاره سریعا خودش را به آنجا رساند. وقتی رسید و وارد شد کارگاه قالی‌بافی نسبتا بزرگ با شش دار قالی پیش رو دید که شیرین پشت یکی از دارها مشغول بافندگی بود ولی ستاره نتوانست دخترکش را تشخیص دهد بنابراین با صدای بلند سلام کرد و وقتی همه خانم‌ها به سویش برگشتند و سلامش را پاسخ دادند تا وقتی شیرین از جایش که انتهای سالن و آخرین نفر جلوی دار قالی بود بلند شود، نتوانست او را ببیند. در نهایت با دیدن دختر زیبایش که به شدت تکیده و خسته و بیمارگونه بود به سرعت به سویش قدم تند کرد تا زودتر به او برسد، شیرین هم با شادی از پشت دار قالی بلند شد و به سوی مادرش پر کشید. مادر و دختر با رسیدن به هم به سختی و محکم یکدیگر را به آغوش کشیدند و اشک شوق ریختند و البته اشک ستاره با ناراحتی از دیدن دخترش در آن وضعیتِ سخت، شدت بیشتری داشت. مهتاج خانم از صدای گریه‌ی آن دو از اتاق خارج شد و شیرین را در آغوش زنی دید که به شدت در حال گریه بود و آرام و قرار نداشت، جلو رفت و سلام داد، مادر و دختر از هم جدا شدند و به او نگریستند، اول شیرین سلام کرد و مادرش و مهتاج را به هم معرفی کرد، ستاره خانم با پاک کردن اشک‌هایش قدم پیش گذاشت و دستش را جلو برد و سلام کرد، مهتاج خانم با خوشحالی و خوش‌رویی دستش را فشرد و خوش‌آمد گفت و آن دو را به دفترش دعوت کرد، کمی بعد هر سه روی صندلی‌های دفتر مهتاج خانم جای گرفتند و ستاره دست دخترش را که کنارش نشست بود گرفت و فشرد و نگاهی مالامال از غم به وی انداخت. شیرین لبخندی زد و گفت: _دلم برات تنگ شده بود مامان... دوباره اشک به چشمان ستاره هجوم آورد و جواب داد: _منم دلم برات یه ذره شده بود، تو چرا انقدر لاغر شدی دخترم؟ چرا رنگت پریده؟ مگه نگفتم زیاد کار نکن خودم هوات‌و دارم؟ شیرین لبخند ملیحی زد و با اطمینان جواب داد: _من که زیاد کار نمی‌کنم مامان، انقدر درس دارم که اصلا وقت نمی‌شه زیاد کار کنم. ستاره صورت دخترش را با چشم کاوید: _مطمئنی زیاد کار نمی‌کنی شیرین جان؟ هردو به مهتاج خانم نگاه کردند شیرین با التماس و نگرانی از اینکه مهتاج خانم حرفی از ساعات کاری او نزند و ستاره باکنجکاوی... مهتاج بی‌توجه به شیرین رو به ستاره گفت: _خانم فرهادی این دختر بلافاصله بعد از دانشگاه میاد کارگاه و تا شب هم یه سره می‌بافه. بارها گفتم کمتر کار کن و دنبال یه کار بهتر باش چون ممکنه ریه‌هات آسیب ببینه ولی می‌بینین که...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_43 ★★★★★ _ جانم مامان جان؟!... بله گوشم با شماست... خب
دستش را به سمت شیرین که سرش را پائین انداخته بود و سعی می‌کرد سرفه‌اش را کنترل کند دراز کرد و ادامه داد: _سرفه‌هاش شدید شده و متاسفانه باید بگم من احتمال می‌دم مبتلا به سل شده که این رو به خودشم گفتم. قرار شد به شما اطلاع بده ولی ظاهرا... ستاره به سرعت به سمت شیرین برگشت و با دست‌هایش صورت دخترش را قاب گرفت و با گریه گفت: _چی می‌شنوم شیرین؟ تو چرا هیچی به ما نگفتی؟ اگه نمی‌اومدم هیچی نمی‌گفتی، نه؟ اشک‌های گرم شیرین به روی گونه‌هایش روان شد، چه می‌گفت؟ وقتی پدرش از او رو برگردانده بود دیگر بیماری چه اهمیتی داشت؟ اشکش را پاک کرد جواب داد: _مگه مهمه مامان؟ شاید اینجوری بابا دلش خنک بشه. ستاره چشم درشت کرد و با خشم و نگرانی گفت: -چی داری می‌گی؟ باباتم نگران بود هیچی نمی‌گفت ولی من بعد این همه سال با نگاه کردن به چشمای شوهرم می‌تونم بفهمم ناراحته، خوشحاله و یا نگران... می‌دونی اگه بفهمه چه بلایی سرش میاد؟! چیکار کردی با خودت؟! دست زیر بازوی شیرین انداخت و با تحکم گفت: _پاشو... پاشو، همین امشب برمی‌گردیم، نمی‌ذارم اینجا تنها بمونی. نگاه مهتاج خانم بین ستاره و شیرین رد و بدل شد و مداخله کرد: _تنها نیست خانم فرهادی، من هستم، از پسرم خواستم براش دعوتنامه بفرسته تا برای درمان بفرستمش انگلیس، منتظر جوابشم، تأیید بشه شما هم به پدرش بگین که رضایت نامه‌اش رو امضا کنه که از همین جا بفرستیمش بره انگلیس... ستاره متعجب از تلاش این زن با چشمانی گرد شده پرسید: _یعنی تا این حد بیماریش پیشرفت کرده؟ مهتاج خودش را جلو کشید: _وخیم نیست ولی احتمال داره بدتر بشه. امکانات اونجا بیشتره، درمانش سرعت بیشتری می‌گیره. ستاره مغموم و با صدایی آهسته گفت: _پس من به باباش اطلاع بدم، باید بدونه... شیرین غمگین حرف مادرش را قطع کرد و دوباره گفت: _مامان برای بابا مهم نیست چه بلایی سر من میاد، بیخود خودت‌و خسته نکن خوب می‌شم ستاره اخمی کرد، صدایش بالا رفت و جواب داد: _یعنی چی خوب می‌شم؟ همین الان هم دیر شده، اگه بابات بفهمه خیلی از دستت عصبانی می‌شه. شیرین رو برگرداند: _نه نمی‌شه، شما نگران نباش ستاره چشم غره‌ای برای دخترش رفت: _شــــــــیرین... سپس رو به مهتاج خانم گفت: _پس من به باباش اطلاع می‌دم، شما هم خبری شد به من بگین، من همین‌جا می‌مونم، می‌رم هتل تا شما خبر بدین... مهتاج خانم حرفش را برید و صمیمی گفت: _هتل چرا؟! می‌ریم خونه‌ی ما، منم تنهام، ساسان که انگلیسه منم صبح تا شب اینجا مشغولم، خوشحال می‌شم مهمان من باشین. ستاره سرش را بالا داد: _نه دیگه مزاحم شما نمی‌شیم، برای شیرین خیلی زحمت کشیدین، تا عمر دارم مدیونتونم مهتاج با لبخندی سرش را کج کرد: _این حرف رو نزنین، تا وقتی ساسان خبر بده شما مهمان هم هستین، ان‌شاآالله درست می‌شه نگاه ستاره به آسمان کشیده شد: _ان‌شاءالله... مهتاج خانم با خوش‌رویی ادامه داد: _اجازه بدین کارگاه تعطیل بشه همگی باهم می‌ریم خونه. سپس از جای بلند شد و رو به شیرین گفت: _ دخترم از مامان پذیرایی کن تا برگردم. 💟💟💟
@Romankade, eymi wats va ayne asrsr.Pdf
2.5M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, eymi wats va ayne asrsr.apk
672.9K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, eymi wats va ayne asrsr.epub
178.2K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
ایمی واتس و آینه اسرار آمیز ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده : زهرا باقری 📖تعداد صفحات: 457 💬 خلاصه: داستان دختری به نام ايمی است، که طی حوادثی متوجه ميشود موجوداتی ناشناخته از طريق آينه سحرآميزی وارد شهر ميشوند؛ او به همراه يکی از دوستانش، پيگير اتفاقات شده و متوجه ميشود… 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚