eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 افسون قدم برداشت و به نزدیکی‌اش که رسید گفت: _من چنین قصدی ندارم. من فقط می‌خواستم... محراب لحظه‌ای که افسون کنارش ایستاده بود نگاه از او گرفته و به طاقچه زل زده بود میان حرفش پرید و گفت: _ تو هر غلطی می‌خوای بکنی همین جا باید بکنی، نه تو اتاق اون مردک. من حسود نیستم اما بوی گند کصافت رو از صد فرسخی حس می‌کنم. دوباره نگاهش را به چشمان دخترک دوخت و با نهایت بی‌رحمی گفت: _ و اگه یه بار دیگه بری اونجا... تویی و من و اون موتورخونه... شک نکن انجامش می‌دم. جوری انجام می‌دم که خودت هم نفهمی چی شد. دختر جوان لحظه‌ای در نگاهش غرق شد و سپس کتابی برداشت و درون طاقچه جا داد. محراب که دست از کار کشیده بود نیم‌قدم عقب رفت و نظاره‌گر حرکاتش شد، افسون آرام و زمزمه‌وار گفت: _ اون فقط به آرامش احتیاج داشت و من کمکش کردم که... _ تو اینجایی که منو آروم کنی نه اون رو... همانی شد که می‌خواست. دقیقا خواست افسون همین بود که او را ملزم به ماندن بکند. کتاب در دستش مانده بود نگاهش را به عقب و جایی که محراب تنها دو قدم با او فاصله داشت چرخاند و گفت: _ اما تو خودت خواستی برم... مگه مدام به من نمی‌گفتی گمشو برو بیرون؟! مگه نمی‌گفتی که... فریاد بلندش نطفه‌ی نطقش را سقط کرد. _ گفتم، آره گفتم... مگه تو باید بیمارت رو ول کنی بری؟! با همه‌ی بیمارات همینجوری رفتار می‌کنی؟! سکوت محضی بر فضای اتاق حکمفرما شد. نمی‌خواست و نمی‌توانست به نگاه ترسناکش خیره شود. این تغییر رفتار و این برانگیختن حسادتش همان چیزی بود که او می‌خواست اما باز جرأت نگاه کردن به چشمانش را نداشت. محراب چرخید و به سوی تختش رفت، هنوز به این آزادی چند هفته‌ی گذشته عادت نکرده بود. ملافه‌اش را به روی تنش کشید و به پهلوی چپ چرخید. دست‌های کشیده‌اش را روی سینه در هم قلاب کرد و اخم‌آلود نگاهش را به پنجره دوخت. افسون که نظاره‌گر حرکاتش بود قدم برداشت و روی صندلی‌اش نشست. نیمچه لبخندی زد و گفت: _ بچه که بودم وقتی قهر می‌کردم می‌رفتم تو تختم همینجوری پشتم رو می‌دادم به مام... حرف در دهانش ماند وقتی بغضی از یادآوری نام مادرش به گلویش چنگ زد. کلمه‌ی نصف و نیمه مانده‌ی آخرش محراب را کنجکاو کرد. اما نه چرخید و نه حرفی زد تا اینکه افسون که سعی داشت بغضش را کنترل کند گفت: _اون روزا نمی‌دونستم که قراره یه روزی برای همیشه از دستشون بدم... اگه می‌دونستم هیچوقتِ هیچوقت حتی تا ابد روم رو ازشون برنمی‌گردوندم... بغض سنگینش این‌بار نگاه کنجکاو محراب را به سویش کشید. دست به سینه چرخید و نگاهش کرد، با اخم و کنجکاوی... اشک‌های دختر جوان روی گونه‌هایش روان بود. قطعا یادآوری مادری که دیگر نبود دلش را به درد آورده بود. باز به او پشت کرد و گفت: _ همه یه روزی می‌رن... توأم می‌ری، رفتن رو همه بلدن... افسون دستی به صورتش کشید و ایستاد. بغضش را قورت داد و گفت: _ اما نه اونقدر زود. انصاف نبود. من هنوز خیلی کوچیک بودم... نباید تنهام می‌ذاشتن... اخم میان ابروهای محراب غلیظ‌تر شد. آنقدر که پیشانی‌اش درد گرفت و وقتی که تصمیم گرفت روی تخت بنشیند دیگر اثری از افسون نمانده بود. همچون نسیمی بی‌صدا از اتاق خارج شده بود و محراب مانده بود با فکر رفتن او... شاید که او می‌خواست با زبان بی‌زبانی به رفتنش اشاره کند و یا شاید هم... دلش تنگ شده بود شاید...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_41 ★★★★ _ شیرین چرا تنها نشستی؟ دخترک
رمان ✍به قلم:مستانه بانو حرفش را نیمه تمام رها کرد و به اتاقش پناه برد، شیرین هم به محض قطع کردن تلفن غمگین و دل‌شکسته به گریه افتاد. پدرش پدر همیشگی‌اش نبود و شاید دیگر هیچ‌وقت دوباره آن پدر مهربانش نشود کارگاه قالیبافی توسط عمه‌ی مه‌لقا اداره می‌شد، خانمی مسن و بسیار مهربان و خوش‌رو که در اقتدار و مدیریت زبانزد خاص و عام بود. وقتی مه‌لقا با او در مورد شیرین صحبت کرد مهتاج خانم با خوش‌رویی پذیرفت و از فردای آن روز شیرین بعد از دانشگاهش یک راست به کارگاه می‌رفت و چند ساعتی بافندگی می‌کرد. مهتاج خانم از کار شیرین راضی بود و حقوق هر روزش را همان روز پرداخت می‌کرد. تنها مشکل شیرین دلتنگی برای اعضاء خانواده و به ویژه پدرش بود. شب‌ها تا نزدیک صبح مشغول درس خواندن بود چون نمی‌خواست باعث سرشکستگی پدرش شود. کار و درس زیاد از شیرین دختری لاغراندام و رنجور ساخته بود که در نگاه اول بی‌شباهت به یک دختر بیمار نبود. روزی مهتاج خانم او را به دفترش فرا خواند و به او گفت: _دخترم! ساعات کاری تو خیلی زیاد شده، کار کردن زیاد توی کارگاه ممکنه به ریه‌هات آسیب بزنه، کار بهتری سراغ نداری؟! شیرین نگران از اینکه مهتاج خانم قصد اخراج کردنش را دارد گفت: _نه به خدا، تو رو خدا خانم اخراجم نکنین، من به این کار احتیاج دارم خواهش می‌کنم من رو... _دخترم من نمی‌خوام اخراجت کنم، فقط می‌بینم که داری به خودت آسیب می‌زنی، سعی کن کار بهتری پیدا کنی ولی تا اون موقع تو یکی از بهترین کارکنان اینجایی و من اخراجت نمی‌کنم، ولی واقعا این کار مناسب دختر حساس و ظریفی مثل تو نیست، رنگت پریده و زرده، اینطوری که تو کار می‌کنی تا یک ماه دیگه از پا می‌افتی عزیزم. شیرین سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: _مجبورم خانم، باید خرج دانشگاهم‌و در بیارم، هیچ خرجی که نداشته باشم باید شهریه‌ی ترم بعد رو از الان آماده کنم، می‌دونم خوب کار نمی‌کنم ولی شدیدا به این کار نیاز دارم، خواهش می‌کنم تحملم کنین. بغض کرد و با چشمانی اشکی به مهتاج خانم نگاه کرد، چشمان پر از اشک او مهتاج خانم را متأثر کرد و او باز به شیرین اطمینان داد که اخراجش نخواهد کرد و شیرین را با خیالی راحت به سرکارش فرستاد، اما از آینده‌ی این دختر بیم داشت و نگران حال او بود. شب به دیدن خانواده‌ی برادر رفت و از مه‌لقا خواست تا بیشتر هوای دوستش را داشته باشد مه‌لقا که از تمام اتفاقات زندگی شیرین خبر داشت همه چیز را برای عمه‌اش تعریف کرد و از او خواست که به شیرین چیزی در این‌باره نگوید. یک ماه بعد با یک سرماخوردگی ساده و اولین سرفه‌های خشک و پیاپی شیرین، مهتاج خانم نگران شد، ولی شیرین به او اطمینان داد که حالش خوب است و به پزشک مراجعه کرده و فقط یک سرماخوردگی ساده است. اما در واقع خودش هم می‌دانست این حال و روز غیر طبیعی است و تا به حال این‌گونه سرما نخورده بود *** از آن‌سو فرهاد خود را غرق کار کرده و هربا که با خانواده‌اش تماس برقرار می‌کرد، نهایتا به بیش از پنج دقیقه نمی‌رسید زیرا نمی‌خواست فکر و ذهنش به سمت شیرین و خانواده‌ی عمویش کشیده شود و سؤالی راجع به آنها بپرسد، در نتیجه خیلی زود تماس را قطع می‌کرد. ساسان او را با یک گروه از جوانان ایرانی آشنا کرده بود که هر وقت از کار و درس خسته می‌شدند در یک کافی‌شاپ ساده و دنج دور هم جمع می‌شدند و گیتار می‌زدند و آواز می‌خواندند. فرهاد کم‌کم از آنها خواندن و نواختن را آموخت، شیدا دختر دانشجوی زیبا و خوش‌رویی بودکه سعی می‌کرد به فرهاد نزدیک شود و وقتی علاقه او را به خواندن و گیتار نواختن دید کمکش کرد تا خوب گیتار زدن و خواندن را یاد بگیرد. دوست داشت بداند این پسر فوق‌العاده با وقار چرا آنقدر مغموم و غمگین می‌خواند ولی فرهاد هیچ حرفی از عشقش برای کسی جز ساسان نزده بود. مدت بعد فرهاد یکی از بهترین‌های گروه شده بود که با صدای سوزناک و غمگینش حتی افراد خارجی حاضر در کافی‌شاپ را تحت‌تأثیر خود قرار می‌داد و این خواندن‌های با سوز و گداز تنها راه آرامش فرهاد بود. ★★★★★ 💟💟💟