eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
208 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 داشت تلاش می‌کرد او را تحریک به ماندن کند... دخترک روی صندلی نشست و پرسید: _ از چی فرار کنم اون‌وقت؟! محراب یک زانویش را بالا آورد و کف دستش را محکم روی زانویش کوبید و با پوزخند گفت: _ از من... کف دستش را بالا برد و گفت: _ از این دست‌های باز شده... از این ترس، بهتر نیست تظاهر نکنی؟! افسون یک تای ابرویش را بالا برد و گفت: _ من یا تو؟! این تویی که داری تظاهر می‌کنی به دیوانگی... در صورتی که حالت از من هم بهتره... فکر کردی متوجه نشدم؟! محراب نگاهش کرد. این بار نه با تمسخر بلکه سرد و خشن و بی‌حس... _ این به تو ربطی نداره... افسون تن جلو کشید و گفت: _ اتفاقا داره... چون من هم مسئولیت تو رو به عهده گرفتم هم مسئولیت آماده‌سازی ذهن ماهان رو... مستقیم به چشمان خشن محراب خیره شد و ادامه داد: _ برای پذیرش پدر واقعیش... اخم محراب غلیظ‌تر شد و خیرگی نگاهش به چشمان دخترک آنقدر ادامه پیدا کرد که افسون دوباره صاف نشست و خود را جمع و جور کرد. لب زیرینش را به دندان کشید و نگاهش را به بدنه‌ی تخت دوخت. خیره شدن در نگاه برزخی این مرد تمام وجودش را می‌لرزاند. قصد بلند شدن داشت که محراب به آنی ملافه‌اش را پس زد و از تخت پایین پرید. دوباره او را در حصار خود اسیر کرد و اجازه‌ی هرگونه حرکت را از او گرفت. باز همه چیز سریع و در یک لحظه اتفاق افتاد و این دومین بار بود که دختر جوان یارای محافظت از خود را پیدا نکرد. محکم به پشتی صندلی چسبید و نگاهش را به چشمان به خون نشسته‌ی محراب دوخت. مرد جوان برای اثبات دیوانگی‌اش به او خود را به جلو کشید و گفت: _ تو با این زبونت یه روز سرت رو به باد می‌دی... هنوز خیلی خامی... وقتی فرق بین یه آدم روانی و یه آدم عادی رو ندونی غلط می‌کنی رو ذهن اون بچه کار کنی. اون بچه هم پدر داره هم مادر... نیاز به آماده سازی شدن نداره... این اولین و آخرین باریه که بهت می‌گم اسم او بچه رو جلوی من نبر... جرأتی به خود داد و میان حرفش پرید: _ اما پدرش تویی... فریاد بلند محراب تمام صورتش را نوازش کرد و مجبور شد چشم فرو ببند: _ من بچه‌ای ندارم... اون زنیکه دروغ می‌گفت... دروووووووغ... چرا هیچکدومتون نمی‌فهمه یه آدم مست قرار نیست هر غلطی بکنه؟! چشم باز کرد و نگاهش را به محراب دوخت. چه دردی می‌کشید برای پس زدن این واقعیت...؟! چشمانش می‌لرزید و چهره‌اش از زور عصبانیت سرخ شده بود. حرفی نزد و فقط نگاهش کرد. محراب بی‌طاقت یقه‌اش را گرفت و از روی صندلی بلندش کرد. با هر قدمی که به جلو می‌آمد افسون را مجبور می‌کرد یک قدم به عقب برود. دختر جوان پشیمان از ماندن و آزاد گذاشتن او بی‌حرف و واکنش خاصی همراهی‌اش می‌کرد... او باید آرام می‌شد! باید آرامش می‌کرد! کمرش که به دیوار چسبید آه کوتاهی از میان لب‌هایش خارج شد. محراب با تمام خشونتی که در خود سراغ داشت نگاه نفرت‌انگیزی به افسون انداخت و گفت: _ اووووون... بچـــــــه‌ی مـــــن... نیســـت...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_35 شام در محیطی شاد و دوستانه صرف شد و بعد از شام خانم‌
رمان ✍به قلم:مستانه بانو شاهین دستانش را دور کمر خواهرش حلقه کرد و مهربانانه لبخندی به لب آورد و گفت: _آدم باید خر باشه که از یکی یه دونه خواهرش ناراحت بشه. عذرخواهیت رو می‌پذیرم ولی دیگه تکرار نشه. _چشم، پس حالا که خر نیستی اینقدر به زنت سواری نده. لوس می‌شه‌ها! از من گفتن بود. به محض خارج شدن آخرین کلمه از دهانش در حالی که می‌خندید قصد داشت از دست برادرش فرار کند که شاهین سریع دستش را دراز کرد و موهایش را به چنگ گرفت و او را از حرکت بازداشت. شیرین در حالی که دستش را به سمت موهایش می‌برد جیغ کشید و گفت: _ موهام‌و کندی. ولم کن دیوونه شاهین بی‌رحمانه موهای شیرین را به سمت خودش کشید و شیرین هم برای کم کردن درد سرش عقب‌عقب می‌رفت تا جایی که به شاهین برخورد کرد و دیگر راه به جایی نداشت. از صدای جیغ و التماس‌های شیرین خانم‌ها به سالن پذیرایی وارد شدند، ستاره خانم در حالی که سلاله را به دست عروسش می‌سپرد رو به شاهین و شیرین گفت: _چتونه شما دو تا؟! شیرین باز چیکار کردی؟! شیرین در حالی که از شدت درد اخم‌هایش در هم بود و سعی داشت از دست برادرش خلاص شود گفت: _هیچ کاری نکردم به خدا مامان، فقط یه کم... ستاره خانم حرفش را قطع کرد؛ _ فقط یه کم باهاش شوخی کردی و یه ذره سر به سرش گذاشتی مثل همیشه... آره؟! _ آره به خدا مامان، بیا من‌و از دست این پسر دیوونه‌ات نجات بده. شاهین موهای خواهرش را ول کرد ولی در عوض بازوان قدرتمندش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و گفت: _الان بهت نشون می‌دم کی دیوونه‌ست؟! بعد در حالی که شیرین را به سمت مهسا می‌چرخاند گفت: _به زن داداشت بگو داشتی چی در مورد من و خودش می‌گفتی. مهسا که متوجه‌ی شوخی خواهر و برادر شده بود با لبخند نگاهی به شاهین انداخت و گفت: _ ولش کن شاهین _ آخه نمی‌دونی چیا پشت سرت گفت که... _ باشه، ولش کن حالا شیرین با نگاهی رو به مهسا گفت: _ زن داداش من که چیزی بهش نگفتم، فقط دوستانه بهش گفتم مهسا خیلی لاغر شده، چرا اینقدر اذیتش می‌کنی خجالت نمی‌کشی؟! که یهو چنگول کشید تو موهام، بقیه‌اش هم که همه‌تون دیدین. _ آره جون خودت. همینارو گفتی. مهسا این... _ إ ، داداش نگو دیگه این یه حرف مردونه بین خودمونه. بعدش هم این بازوهات‌و از دور گردن نازک من بردار که گردنم شکست. بعد به آرامی گفت: _ بازو نیست که آناکونداست... شاهین حرفش را شنید حلقه‌ی بازوانش را تنگ‌تر کرد و گفت: _چی؟! چی گفتی؟! جرئت داری یه بار دیگه بگو شیرین هقی زد و به حالت گریه گفت: _ هِع، هیچی نگفتم، ولم کن دیگه _ آفرین دختر خوب هیچی نگی بهتره، بیشتر به نفعته. شیرین که دید کاری از پیش می‌برد رو به سلاله گفت: _عمه تو به بابات یه چیزی بگو سلاله با شیرین زبانی در حالی که از خوشحالی خنده دیگران چشمانش برق می‌زد و می‌خندید گفت: _عمه رو نزن بابا. عمه بیا بغل خودم شاهین خنده‌ی بلندی کرد و دستانش را از گردن خواهرش برداشت گفت: _ برو دعا به جون این بچه کن شیرین در حال مالیدن گردنش چپ‌چپ نگاهش کرد: _ دل درد نگیری اینقدر می‌خندی. _تو نگران نباش، همون که بهش سواری می‌دم برام نبات داغ درست می‌کنه با این حرف شاهین همگی خندیدند و خانم‌ها هم همانجا نشستند و به آشپزخانه برنگشتند. فرهاد آرام سرش را بلند کرد و نگاهی به شیرین کرد که داشت گردنش را می‌مالید... در حال خوردن چای بودند که آقا وحید رو به برادرش گفت: _ خب طبق معمول بریم سر اصل مطلب... شیرین پقی زد زیر خنده حرف عمویش را قطع کرد: _ وا عمو مگه اومدین خواستگاری؟! آقا وحید خنده‌ای کرد و با نگاه کوتاهی به پسرش فرهاد گفت: _بله عمو جان اومدیم خواستگاریِ دردونه داداشم، البته با اجازه خان داداش... آقا سعید گردنش را کمی کج کرد و با لبخندی گفت: _ اجازه‌ی ما هم دست شماست داداش، این چه حرفیه؟! 💟💟💟