@Romankade, Marde Kuchak .pdf
1.71M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Marde Kuchak.apk
707.7K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Marde Kuchak.epub
108.6K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
مرد کوچک ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نویسندگان: ماهرخ.ش و sun daughter
📖 تعداد صفحات : 215
💬 خلاصه :
بعد از سیزده سال هنوز بچه است… یه بچه ی بیست ساله… سیزده سال کودکیشو خواب بود… حالا که بیدار شده نباید توقع داشته باشیم بزرگ باشه… اون یه مرده… یه مرد کوچیک!!
🎭ژانر ⬅️ #عاشقانه #اجتماعی
📚 #مرد_کوچک
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_70 فردای روزی که شیرین از بیمارستان مرخص شد فرهاد سر
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_71
اکنون ساسان خیالش تا حدودی آسوده بود که شیرین سر قولش مانده است. در واقع حقیقت داشت! شیرین روی قول خود پایبند بود، چرا که اگر به ساسان قول نداده بود از روز سوم به بعد دیگر پا به آن شرکت کذایی نمیگذاشت تا با دختر قدبلند چشمعسلی با موهای بلند و موجدار به رنگ آجری که همه او را "رِیشل" صدا میکردند، روبهرو شود.
روز اول که پا به شرکت گذاشت فرهاد او را به همه معرفی کرد و به آنها گفت که متاسفانه شیرین زبان آنها را متوجه نمیشود، با این وجود آنها "ولکام تو آفیس"ی گفتند و با لبخند از او استقبال کردند. لحظهای بعد که به طرف اتاق میرفتند در با شدت باز شد و ریشل با عجله وارد شرکت شد. از صدای کفشهای پاشنهبلندش نگاه شیرین به پاهای خوشتراشی که دامن کوتاهش تا زیر زانویش بود کشیده شد، تندتند کلماتی را به انگلیسی ادا میکرد که فرهاد قهقهه زد و با دست به علامت اینکه آرام باشد اشاره کرد و چیزهایی گفت که ریشل دست روی سینهاش گذاشت و نفسی به آسودگی کشید؛ آنگاه فرهاد شیرین را به او هم معرفی کرد و گفت که شیرین زبان انگلیسی را بلد نیست، ریشل اما دختر بیتعارفی بود مانند دیگر افراد شرکت با او رفتار نکرد و فقط با لبخند برای شیرین سر تکان داد و رفت.
همین رفتار کافی بود تا شیرین احساس خوبی نسبت به ریشل نداشته باشد. در طول روز هم به اتاق میآمد و با فرهاد صحبت میکرد و ورقی میداد، ورقی میگرفت و میرفت...
در این یک هفته کارهایی به شیرین محول شده بود اما ریشل همچنان رفتوآمد داشت. ورقی را به طرف فرهاد میگرفت و به شیرین اشاره میکرد، توضیحاتی میداد و میرفت. بعد از خروج او از اتاق فرهاد ورق را به طرف شیرین میگرفت:
_ اینها برای زونکن بایگانی شرکت اورال هستش، ازش کپی بگیر و طبق شماره سند تو بایگانی بذارشون...
اگر شیرین به ساسان قول نداده بود، یا دیگر پا به شرکت نمیگذاشت، یا به فرهاد میگفت "ریشل به تو تحویل داده، پس خودت هم کاراشو انجام بده"...
خودش دلیل حساسیتش را نمیفهمید، از ریشل رفتار نامتعارفی با فرهاد ندیده بود! اما این سؤال در ذهنش نقش میبست:
_ چرا ریشل به من محل نمیده ولی با فرهاد اینقدر گرم و صمیمی برخورد میکنه؟!
در واقع دلیل رفتار ریشل این بود که چون شیرین متوجهی حرفهایش نمیشد با او صحبت نمیکرد، اما شیرین این را نمیدانست!
تقهای به در خورد و چندثانیه بعد ساسان سرش را داخل اتاق کرد و با خنده و لودگی گفت:
_ سلام بر آقا و بانوی فرهادی، زوج جوان گرسنهتون نیست؟!
فرهاد عینکش را از روی چشمش برداشت، سرش را بالا گرفت و با دستی که عینکش را نگه داشته بود به ساسان اشاره کرد:
_ تو باز قوقولی کردی؟! خروس بیمحل! هنوز وقت ناهار نشده، برو به کارات برس، کارد به اون شکمت بخوره...
ساسان قهقههای زد و کاملا وارد اتاق شد، شیرین با لبخند سری به معنای سلام تکان داد، ساسان میان خندههای بلندش گفت:
_ آخه تو راهبی و احساس نداری، نه میخندی، نه گشنهت میشه، نه سردت میشه...
سرفهای کرد و همچنان که به میز شیرین نزدیک میشد ادامه داد:
_ به فکر خودت نیستی به فکر این دختر باش، هنوز داره دوران نقاهتشو میگذرونه آقای راهب، در ضمن یه نگاهی به ساعت بندازی میفهمی که وقت ناهار خیلیوقته که رسیده جناب...
فرهاد نیمنگاهی به ساعت روبهرویش انداخت به خیال اینکه حرف ساسان حقیقت ندارد پشت چشم نازک کرد ولی با دیدن عقربهی ساعت که روی عدد دو قرار داشت دوباره به ساعت خیره شد و با تعجب گفت:
_ کِی ساعت دو شد؟! اصلا متوجه نشدم...
بعد نگاهی خیره به شیرین کرد و ادامه داد:
_ تو چرا نگفتی وقت ناهاره؟! تعجب برانگیزه، یعنی گشنهت نشده؟!
شیرین نگاهش را از فرهاد گرفت و سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. ساسان بهجای شیرین و در دفاع از او تک سرفهای کرد و گفت:
_ حتما گشنهش شده ولی با این اخلاق گندی که تو داری هیچی نگفته، منم بودم سکوت میکردم تا خودت گرسنهت بشه، بس که مزخرف تشریف داری...
بعد خودش از حرفی که زد دلش را گرفت و به شدت خندید، شیرین نگاهی به ساسان انداخت و خندهاش گرفت، فرهاد عصبانی شد و خودکارش را به سمت ساسان پرتاب کرد و گفت:
_ببند اون دهن واموندهرو، فکر کردی دندونات خیلی خوشگله که دهنتو اینجوری باز میکنی؟!
ساسان که با پرتاب خودکار از سمت فرهاد جاخالی داده بود، زانوهایش را به هم چسباند و با هر دو دست جلوی دهان و دندانهایش را گرفت، با صدای خفه و گرفته از پشت دستهایش با ترسی ساختگی گفت:
_هیـــــع... یعنی اینقدر دندونام زشته؟! توروخدا بگو دروغ گفتی، من آبرو دارم...
فرهاد که از حرکات ساسان خندهاش گرفته بود، کشوی میزش را بیرون کشید و اوراقی روی میز را داخلش قرار داد، همزمان که کشو را میبست از جا بلند شد:
_پاشو شیرین...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_71 اکنون ساسان خیالش تا حدودی آسوده بود که شیرین سر قو
شیرین از جا بلند شد، ساسان در را باز کرد و بیرون از اتاق منتظر آنها ایستاد. لحظهای بعد هر سه به طرف سالن غذاخوری راه افتادند. با باز کردن در سالن فرهاد چهره در هم کشید:
_ باز این پسره سر میز ما نشسته!
ساسان تلنگر زد:
_ دقت کردی الان چندروزه که فقط با ما ناهار میخوره...؟!
منظورشان ریچارد بود، در واقع از وقتی شیرین پا به شرکت گذاشته بود ریچارد خیلی سعی میکرد خود را به شیرین نزدیک کند، اما از آنجا که شیرین متوجه حرفهایش نمیشد عکسالعملی نداشت و حالا ریچارد چند روزی بود که دست از صحبت کردن با شیرین برداشته بود و فقط در وقت ناهار سر میز آنها مینشست. ساسان و فرهاد از این همراهی ریچارد احساس خوشی نداشتند و از این پسر چشم آبی که از قضا چهرهای مهربان داشت، بیزار شده بودند.
نگاه هر دو به طرف شیرین کشیده شد. اما شیرین سر از حرفهایشان در نمیآورد. فرهاد اخمی کرد و اول به شیرین و بعد به ساسان گفت:
_ میریم تو اتاق ناهار میخوریم، ساسان غذامون رو بیار تو اتاق!
هنوز قدمی برنداشته بود که ساسان بازویش را گرفت و مانع از رفتنش شد. برای اینکه شیرین متوجه نشود با زبان انگلیسی گفت:
_ تا کِی میخوای از ریچارد فرار کنی؟! اون نمیتونه با زنت کاری داشته باشه، زنت هم که متوجهی حرفهاش نمیشه...
فرهاد نفسش را به بیرون فوت کرد و با همان زبان عصبی جواب داد:
_ الان متوجه نمیشه! بعدا چی؟!
ساسان چشمهایش را روی هم فشرد و دست روی شانهی فرهاد گذاشت:
_ نگران چی هستی؟! که زنت از دستت بره؟! نترس! زنت عاقلتر از این حرفهاست...
به عمد بهجای اسم شیرین از کلمه «زنت» استفاده میکرد تا دخترک متوجه صحبتشان نشود، اما همین انگلیسی صحبت کردنشان شیرین را به شک انداخت! با خود فکر کرد اینطور نمیشود باید هرچه زودتر زبان آنجا را یاد بگیرد...
@Romankade, bazobandhaye_tala .pdf
7.78M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, bazobandhaye_tala.apk
2.34M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, bazobandhaye_tala.epub
311.5K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
بازوبندهای طلا ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: Aramis. H
📖 تعداد صفحات : 395
💬 خلاصه :
پسری به نام کای، با بالهای طلایی در آسمان مصر به پرواز درامد. او در کودکی گم شد و مردی که به تازگی همسر و فرزندش را ازدست داده بود، سرپرستی او را به عهده گرفت. کای سال ها بعد برای علاج این مرد مهربان، عازم سفر ماجراجویانهای می شود که حقایق زیادی را آشکار خواهد ساخت…
🎭ژانر⬅️ #فانتزی #معمایی #عاشقانه
📚 #بازوبندهای_طلا
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
May 11