eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_70 فردای روزی که شیرین از بیمارستان مرخص شد فرهاد سر
رمان ✍به قلم:مستانه بانو اکنون ساسان خیالش تا حدودی آسوده بود که شیرین سر قولش مانده است. در واقع حقیقت داشت! شیرین روی قول خود پایبند بود، چرا که اگر به ساسان قول نداده بود از روز سوم به بعد دیگر پا به آن شرکت کذایی نمی‌گذاشت تا با دختر قدبلند چشم‌عسلی با موهای بلند و موج‌دار به رنگ آجری که همه او را "رِیشل" صدا می‌کردند، روبه‌رو شود. روز اول که پا به شرکت گذاشت فرهاد او را به همه معرفی کرد و به آن‌ها گفت که متاسفانه شیرین زبان آن‌ها را متوجه نمی‌شود، با این وجود آن‌ها "ولکام تو آفیس"ی گفتند و با لبخند از او استقبال کردند. لحظه‌ای بعد که به طرف اتاق می‌رفتند در با شدت باز شد و ریشل با عجله وارد شرکت شد. از صدای کفش‌های پاشنه‌بلندش نگاه شیرین به پاهای خوش‌تراشی که دامن کوتاهش تا زیر زانویش بود کشیده شد، تندتند کلماتی را به انگلیسی ادا می‌کرد که فرهاد قهقهه زد و با دست به علامت اینکه آرام باشد اشاره کرد و چیزهایی گفت که ریشل دست روی سینه‌اش گذاشت و نفسی به آسودگی کشید؛ آنگاه فرهاد شیرین را به او هم معرفی کرد و گفت که شیرین زبان انگلیسی را بلد نیست، ریشل اما دختر بی‌تعارفی بود مانند دیگر افراد شرکت با او رفتار نکرد و فقط با لبخند برای شیرین سر تکان داد و رفت. همین رفتار کافی بود تا شیرین احساس خوبی نسبت به ریشل نداشته باشد. در طول روز هم به اتاق می‌آمد و با فرهاد صحبت می‌کرد و ورقی می‌داد، ورقی می‌گرفت و می‌رفت... در این یک هفته کارهایی به شیرین محول شده بود اما ریشل همچنان رفت‌وآمد داشت. ورقی را به طرف فرهاد می‌گرفت و به شیرین اشاره می‌کرد، توضیحاتی می‌داد و می‌رفت. بعد از خروج او از اتاق فرهاد ورق را به طرف شیرین می‌گرفت: _ این‌ها برای زونکن بایگانی شرکت اورال هستش، ازش کپی بگیر و طبق شماره سند تو بایگانی بذارشون... اگر شیرین به ساسان قول نداده بود، یا دیگر پا به شرکت نمی‌گذاشت، یا به فرهاد می‌گفت "ریشل به تو تحویل داده، پس خودت هم کاراش‌و انجام بده"... خودش دلیل حساسیتش را نمی‌فهمید، از ریشل رفتار نامتعارفی با فرهاد ندیده بود! اما این سؤال در ذهنش نقش می‌بست: _ چرا ریشل به من محل نمی‌ده ولی با فرهاد اینقدر گرم و صمیمی برخورد می‌کنه؟! در واقع دلیل رفتار ریشل این بود که چون شیرین متوجه‌ی حرف‌هایش نمی‌شد با او صحبت نمی‌کرد، اما شیرین این را نمی‌دانست! تقه‌ای به در خورد و چندثانیه بعد ساسان سرش را داخل اتاق کرد و با خنده و لودگی گفت: _ سلام بر آقا و بانوی فرهادی، زوج جوان گرسنه‌تون نیست؟! فرهاد عینکش را از روی چشمش برداشت، سرش را بالا گرفت و با دستی که عینکش را نگه داشته بود به ساسان اشاره کرد: _ تو باز قوقولی کردی؟! خروس بی‌محل! هنوز وقت ناهار نشده، برو به کارات برس، کارد به اون شکمت بخوره... ساسان قهقهه‌ای زد و کاملا وارد اتاق شد، شیرین با لبخند سری به معنای سلام تکان داد، ساسان میان خنده‌های بلندش گفت: _ آخه تو راهبی و احساس نداری، نه می‌خندی، نه گشنه‌ت می‌شه، نه سردت می‌شه... سرفه‌ای کرد و همچنان که به میز شیرین نزدیک می‌شد ادامه داد: _ به فکر خودت نیستی به فکر این دختر باش، هنوز داره دوران نقاهتش‌و می‌گذرونه آقای راهب، در ضمن یه نگاهی به ساعت بندازی می‌فهمی که وقت ناهار خیلی‌وقته که رسیده جناب... فرهاد نیم‌نگاهی به ساعت روبه‌رویش انداخت به خیال اینکه حرف ساسان حقیقت ندارد پشت چشم نازک کرد ولی با دیدن عقربه‌ی ساعت که روی عدد دو قرار داشت دوباره به ساعت خیره شد و با تعجب گفت: _ کِی ساعت دو شد؟! اصلا متوجه نشدم... بعد نگاهی خیره به شیرین کرد و ادامه داد: _ تو چرا نگفتی وقت ناهاره؟! تعجب برانگیزه، یعنی گشنه‌ت نشده؟! شیرین نگاهش را از فرهاد گرفت و سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. ساسان به‌جای شیرین و در دفاع از او تک سرفه‌ای کرد و گفت: _ حتما گشنه‌ش شده ولی با این اخلاق گندی که تو داری هیچی نگفته، منم بودم سکوت می‌کردم تا خودت گرسنه‌ت بشه، بس که مزخرف تشریف داری... بعد خودش از حرفی که زد دلش را گرفت و به شدت خندید، شیرین نگاهی به ساسان انداخت و خنده‌اش گرفت، فرهاد عصبانی شد و خودکارش را به سمت ساسان پرتاب کرد و گفت: _ببند اون دهن وامونده‌رو، فکر کردی دندونات خیلی خوشگله که دهنت‌و اینجوری باز می‌کنی؟! ساسان که با پرتاب خودکار از سمت فرهاد جاخالی داده بود، زانوهایش را به هم چسباند و با هر دو دست جلوی دهان و دندان‌هایش را گرفت، با صدای خفه و گرفته از پشت دست‌هایش با ترسی ساختگی گفت: _هیـــــع... یعنی اینقدر دندونام زشته؟! توروخدا بگو دروغ گفتی، من آبرو دارم... فرهاد که از حرکات ساسان خنده‌اش گرفته بود، کشوی میزش را بیرون کشید و اوراقی روی میز را داخلش قرار داد، هم‌زمان که کشو را می‌بست از جا بلند شد: _پاشو شیرین...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_71 اکنون ساسان خیالش تا حدودی آسوده بود که شیرین سر قو
شیرین از جا بلند شد، ساسان در را باز کرد و بیرون از اتاق منتظر آن‌ها ایستاد. لحظه‌ای بعد هر سه به طرف سالن غذاخوری راه افتادند. با باز کردن در سالن فرهاد چهره در هم کشید: _ باز این پسره سر میز ما نشسته! ساسان تلنگر زد: _ دقت کردی الان چندروزه که فقط با ما ناهار می‌خوره...؟! منظورشان ریچارد بود، در واقع از وقتی شیرین پا به شرکت گذاشته بود ریچارد خیلی سعی می‌کرد خود را به شیرین نزدیک کند، اما از آنجا که شیرین متوجه حرف‌هایش نمی‌شد عکس‌العملی نداشت و حالا ریچارد چند روزی بود که دست از صحبت کردن با شیرین برداشته بود و فقط در وقت ناهار سر میز آن‌ها می‌نشست. ساسان و فرهاد از این همراهی ریچارد احساس خوشی نداشتند و از این پسر چشم آبی که از قضا چهره‌ای مهربان داشت، بیزار شده بودند. نگاه هر دو به طرف شیرین کشیده شد. اما شیرین سر از حرف‌هایشان در نمی‌آورد. فرهاد اخمی کرد و اول به شیرین و بعد به ساسان گفت: _ می‌ریم تو اتاق ناهار می‌خوریم، ساسان غذامون رو بیار تو اتاق! هنوز قدمی برنداشته بود که ساسان بازویش را گرفت و مانع از رفتنش شد. برای اینکه شیرین متوجه نشود با زبان انگلیسی گفت: _ تا کِی می‌خوای از ریچارد فرار کنی؟! اون نمی‌تونه با زنت کاری داشته باشه، زنت هم که متوجه‌ی حرف‌هاش نمی‌شه... فرهاد نفسش را به بیرون فوت کرد و با همان زبان عصبی جواب داد: _ الان متوجه نمی‌شه! بعدا چی؟! ساسان چشم‌هایش را روی هم فشرد و دست روی شانه‌ی فرهاد گذاشت: _ نگران چی هستی؟! که زنت از دستت بره؟! نترس! زنت عاقل‌تر از این حرف‌هاست... به عمد به‌جای اسم شیرین از کلمه «زنت» استفاده می‌کرد تا دخترک متوجه صحبتشان نشود، اما همین انگلیسی صحبت کردن‌شان شیرین را به شک انداخت! با خود فکر کرد اینطور نمی‌شود باید هرچه زودتر زبان آنجا را یاد بگیرد...
@Romankade, bazobandhaye_tala .pdf
7.78M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, bazobandhaye_tala.apk
2.34M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, bazobandhaye_tala.epub
311.5K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
بازوبندهای طلا ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نوشته: Aramis. H 📖 تعداد صفحات : 395 💬 خلاصه : پسری به نام کای، با بال‌های طلایی در آسمان مصر به پرواز درامد. او در کودکی گم شد و مردی که به تازگی همسر و فرزندش را ازدست داده بود، سرپرستی او را به عهده گرفت. کای سال ها بعد برای علاج این مرد مهربان، عازم سفر ماجراجویانه‌ای می شود‌ که حقایق زیادی را آشکار خواهد ساخت… 🎭ژانر⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_71 اکنون ساسان خیالش تا حدودی آسوده بود که شیرین سر قو
رمان ✍به قلم:مستانه بانو شیرین چند روزی بود که با خود کلنجار می‌رفت تا بتواند زبان یاد بگیرد، مانند نوزادی شش‌ماهه به دهان آن‌ها چشم می‌دوخت و سعی می‌کرد کلمات را بفهمد، اما هر چه تلاش می‌کرد کمتر به نتیجه می‌رسید. سرانجام از ساسان خواست همان‌طور که خودش به او قول داده، ساسان هم قول بدهد و به او کمک کند تا زبان انگلیسی یاد بگیرد. از او خواست تا بدون اطلاع فرهاد برایش وسایل و کتب آموزش زبان را تهیه کند. ساسان که چاره‌ای جز این نداشت پذیرفت و برایش تعدادی کتاب و سی‌دی آموزشی مهیا کرد. یک ماهی هرشب بعد از شام به سرعت در مقابل چشمان مبهوت فرهاد به اتاقش می‌رفت و در جواب سوال او که می‌پرسید: _هنوز سرشبه کجا می‌ری؟! جواب می‌داد: _خسته‌ام، می‌خوام استراحت کنم تنها ساسان می‌دانست او چه هدفی دارد و لبخندی مرموز می‌زد و به او شب‌به‌خیر می‌گفت، در این مدت با کمک‌های پنهانی ساسان توانست به زبان مسلط شود ولی نه آن‌قدر که بتواند به راحتی با همه ارتباط برقرار کند، اما به راحتی متوجه‌ی صحبت اطرافیانش می‌شد و هنوز به کسی واکنش نشان نداده بود که متوجه‌ی این موضوع شوند. روی تختش دراز کشیده و به سقف تاریک اتاقش زل زده بود. امروز برای فرهاد خارج از شرکت کاری پیش آمد و باید بیرون می‌رفت، رو به شیرین با همان اخم همیشگی گفت: _ من دارم می‌رم بیرون، کار واجب دارم، همین‌جا بمون و از اتاق هم خارج نشو، اگر کاری داشتی زنگ بزن ساسان بیاد برات انجام بده. شیرین حرفی نزد و تنها سرش را به آرامی تکان داد، فرهاد که از صبح کمی عصبی بود و این مدت شیرین را خیلی کم‌حرف‌تر دیده بود، با این حرکت شیرین عصبی‌تر شد و از میان دندان‌های به هم کلیدشده گفت: _زبونت‌و موش خورده؟! جدیدا خیلی لال‌مونی می‌گیری... شیرین خیره‌اش شد و همچنان سکوت کرد، طبق قولی که به ساسان داده بود باید تحمل می‌کرد، فرهاد "پوف"ی کشید و از جایش بلند شد. پوشه‌ی آبی‌رنگی را به دست گرفت و با نگاهی دیگر به شیرین که همچنان خیره‌اش شده بود از اتاق خارج شد و در را محکم بست، شیرین با صدای در چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد و زیر لب گفت: _چرا اینقدر سرکش شدی تو؟! چشمانش را باز کرد و به در بسته خیره شد: _باز رامت می‌کنم آقا فرهاد... از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت و به پایین خیره شد... فرهاد از ساختمان خارج و سوار ماشینش شد و حرکت کرد. در تمام این مدت شیرین داشت نگاهش می‌کرد. با رفتن فرهاد لبه‌ی پنجره نشست و دستش را زیر چانه‌اش گرفت‌. کمی فکر کرد و با یادآوری پرونده‌های روی میزِ فرهاد به سوی میز مرد جوان حرکت کرد، یکی از پرونده‌ها را که متن آنها انگلیسی بود برداشت و روی صندلی نشست! نفس عمیقی کشید و اولین برگه را به دست گرفت و مشغول خواندن شد. وقتی کاری نداشت این تمرین خوبی برای او بود. ساعتی گذشت و شیرین فارغ از گذشت زمان هنوز مشغول تمرین و خواندن متون برگه‌ها بود که با صدای در با ترس چشم برداشت و بلافاصله به انگلیسی گفت: _ بلــــه؟! در به آرامی باز شد و ریچارد وارد شد، شیرین از اینکه شخص پشت در فرهاد نبود نفسی به راحتی کشید ولی با لبخندی که ریچارد زد و در را پشت سر خود بست دچار اضطراب و نگرانی شد و به در اتاق زل زد. ریچارد مثل این دوسه ماهی که اینجا بود با لبخندی جذاب نزدیک دخترک شد و سلام کرد: _ سلام شیرین... شیرین که نمی‌خواست صمیمیتی با ریچارد داشته باشد، سرش را پایین انداخت جواب داد: _سلام ریچارد... ریچارد با کمی این‌پا و آن‌پا کردن به کنار میز شیرین رفت و یک پایش را روی میز گذاشت و نشست. دستانش را در هم قفل کرد و پرسید: _خوبی؟ تنهایی... فرهاد کجاست؟! شیرین کاملا متوجه‌ی منظور او شد ولی وانمود کرد متوجه نشده است و سؤالی نگاهش کرد، ریچارد ادامه داد: _ اوه تو بلد نیستی انگلیسی صحبت کنی، یادم نبود... سپس کمی به سمت شیرین خم شد و ادامه داد: _خودم یادت می‌دم خانم زیبا... شیرین خود را عقب کشید و همچنان سؤالی نگاهش کرد، ریچارد دستش را بلند کرد و به سمت گوش سمت راست شیرین برد، تصمیم داشت موهایش را با سرانگشتانش لمس کند. شیرین بیشتر خود را عقب کشید و با ترس نگاهش کرد که در باز شد و فرهاد با پرونده‌ای که در دست داشت وارد اتاق شد. نگاهش هنوز روی پرونده‌ی توی دستش بود و توجهی به درون اتاق نداشت. ریچارد خونسرد خود را عقب کشید: _ هی فرهاد، اومدی؟! با صدای ریچارد فرهاد سرش را بالا آورد و در کسری از ثانیه چشم‌هایش به خون نشست، به فارسی رو به شیرین عصبی پرسید: _ اینجا چه خبره؟! 💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_72 شیرین چند روزی بود که با خود کلنجار می‌رفت تا بتوان
رمان ✍به قلم:مستانه بانو فرهاد وقتی جوابی نگرفت تکرار کرد: _شیـــــرین؟! پرسیدم اینجا چه خبره؟! شیرین با ترس از جا برخاست و ایستاد. زبانش قفل شده بود و یارای سخن گفتن نداشت. ریچارد نگاهی به شیرین انداخت و به سمت فرهاد حرکت کرد: _ هی پسر، چرا اینقدر عصبانی هستی؟! اتفاقی افتاده؟! فرهاد که چشم از شیرین برنمی‌داشت با این حرف ریچارد سرش را با شدت به سمت ریچارد که حالا دقیقا کنارش ایستاده بود و دست راستش را روی کتف فرهاد گذاشته بود کج کرد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و نگاه تندی به دست ریچارد انداخت و مجددا به چشم‌های آبی و خندانش زل زد. ریچارد که موقعیت را بدتر از حد تصورش دید دستش را از روی کتف فرهاد برداشت و اینبار جدی شد: _ مشکلی پیش اومده پسر؟! فرهاد دستش را مشت کرد و آرام بالا آورد، اما دستش به نیمه‌های راه که رسید انگشت اشاره‌اش را از مشت بیرون کشید و روی سینه‌ی ریچارد قرار داد و چندین ضربه‌ی آرام به سینه‌ی ریچارد زد و در همان حال گفت: _ نمی‌خوام با زنم صمیمیتی داشته باشی ریچارد، از زن من فاصله بگیر، یک‌بار برای همیشه می‌گم اگر یک‌بار دیگه فقط یک‌بار دیگه تورو اطراف زنم ببینم. چه عمدی چه تصادفی، بلایی به سرت میارم که هیچ‌وقت یادت نره. تا بفهمی هیچ‌وقت به یه زن متأهل اون هم ایرانی نزدیک نشی، فهمیدی؟! پـــــســـــر... "پسر" را کش‌دار تلفظ کرد و نگاه خشمگینش را به چشمان ریچارد دوخت. ریچارد دستانش را به علامت تسیلم بالا برد و جواب داد: _اوه پسر، سخت نگیر، ما فقط داشتیم حرف می‌زدیم، که البته شیرین اصلا متوجه‌ی صحبتای من نمی‌شد! آروم باش پسر... فرهاد چشم‌هایش را روی هم فشرد تا به خود مسط شود ولی با تصویری که از صمیمیت ریچارد کنار شیرین دیده بود آرام شدنش غیرممکن بود. بنابراین چشم‌هایش را باز کرد و با عصبانیت یقیه‌ی پیراهن ریچارد را به دست گرفت و فریاد زد: _وقتی می‌دونی متوجه‌ی حرفات نمی‌شه چرا میای و باهاش هم‌صحبت می‌شی؟! ریچارد که از رفتار تند فرهاد شوکه شده بود سعی کرد یقه‌اش را از دست‌های فرهاد بیرون بکشد: _گفتم که ما کاری نمی‌کردیم، فقط حرف می‌زدیم... انگار ریچارد متوجه‌ی عصبانیت فرهاد نشد که حرفش را دوباره تکرار کرد! فرهاد مشتش را آماده کرد که در دهان ریچارد فرود آورد که با صدای ساسان در نیمه‌راه متوقف شد. _اینجا چه خبره؟! چیکار می‌کنی فرهاد؟! ریچارد فرصت را غنیمت شمرد و یقه‌اش را از دست فرهاد خارج کرد و به سمت ساسان رفت و با عصبانیت گفت: _ این رفیقت دیوانه‌ست ساس... ساسان که از اصل ماجرا بی‌خبر بود نگاهش کرد و تا خواست سؤالی بپرسد ریچارد به سرعت اتاق را ترک کرد. بنابراین رو به فرهاد پرسید: _ می‌گم اینجا چه خبره؟! صدای فریادتون کل واحد رو پر کرده بود فرهاد به جای جواب به سرعت به سمت شیرین رفت. کنارش قرار گرفت و بازویش را در مشت فشرد. با چشم‌هایی به خون نشسته از میان دندان‌های به هم کلید شده گفت: _ بهتره از این خانم بپرسیم اینجا چه خبره؟! هوم شیرین خانم؟! نمی‌خوای توضیح بدی؟! شیرین که از فشار دست فرهاد روی بازویش درد را با تمام وجود احساس می‌کرد اولین دانه‌ی اشکش سرازیر شد و با لکنت گفت: _بـ... به خـ... خدا هیـــچی، من اصلا نفهمیدم اون چی گفت فرهاد فشار دستش را بیشتر کرد که صدای جیغ شیرین بالا رفت. ساسان خود را به آن دو رساند و گفت: _ چته تو وحشی؟! ولش کن، دستش رو شکستی. خب مثل آدم ازش سؤال کن به زور دست فرهاد را از بازوی شیرین جدا کرد و ادامه داد: _ حالا بگین چی شده؟! فرهاد خشمگین به چشمان اشک‌آلود شیرین که در حال ماساژ بازوی خود بود زل زد و با حرص گفت: _ از این خانم بپرس که با اون مرتیکه‌ی اجنبی دل می‌داد و قلوه می‌گرفت. شیرین تند سرش را بالا گرفت و با تعجب و سؤالی پرسید: _ فرهــــاد؟! و کاسه‌ی چشم‌هایش از اشک پر شد، فرهاد ادامه داد: _ هان، چیه؟! نکنه می‌خوای انکار کنی که اینقدر به این پسره رو دادی که مرتیکه با صمیمیت بیاد روبه‌روت اینجا بایسته و بهت لبخند ژکوند تحویل بده؟! ببین چی می‌گم شیرین تا وقتی طلاقت ندادم و برنگشتی ایران حق نداری از این غلطا بکنی وگرنه... ساسان میان حرفش پرید: _ چی داری می‌گی تو؟! خودت که ریچاردو می‌شناسی، چرا به این دختر گیر الکی می‌دی؟! از حرف‌های سنگین فرهاد بغض بدی در گلوی شیرین نشست همان‌طور با چشمانی پر از اشک به فرهاد خیره شد و با صدای لرزانی به ساسان گفت: _ساسان... می‌شه منو برسونی خونه؟! آنقدر مظلوم و دردمندانه این جمله را به زبان آورد که در کسری از ثانیه فرهاد خشمگین تبدیل به مردی آرام شد. دستش را به میز گرفت و پایش را عقب برد. زل زده در چشمانی که همچنان تیر نگاهش قلبش را نشانه گرفته بود ساکت و آرام نفس عمیقی کشید و دلخور گفت: _خودم می‌رسونمت... ساسان که آرامش را در چهره و صدای آن دو دید میان حرفش آمد و گفت: _ خودم می‌برمش، تو به کارات برس و بعد بیا... 💟💟💟
@Romankade, Bazmandee Az Tabiat (1).pdf
3.76M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻