May 11
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_71 اکنون ساسان خیالش تا حدودی آسوده بود که شیرین سر قو
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_72
شیرین چند روزی بود که با خود کلنجار میرفت تا بتواند زبان یاد بگیرد، مانند نوزادی ششماهه به دهان آنها چشم میدوخت و سعی میکرد کلمات را بفهمد، اما هر چه تلاش میکرد کمتر به نتیجه میرسید. سرانجام از ساسان خواست همانطور که خودش به او قول داده، ساسان هم قول بدهد و به او کمک کند تا زبان انگلیسی یاد بگیرد. از او خواست تا بدون اطلاع فرهاد برایش وسایل و کتب آموزش زبان را تهیه کند. ساسان که چارهای جز این نداشت پذیرفت و برایش تعدادی کتاب و سیدی آموزشی مهیا کرد. یک ماهی هرشب بعد از شام به سرعت در مقابل چشمان مبهوت فرهاد به اتاقش میرفت و در جواب سوال او که میپرسید: _هنوز سرشبه کجا میری؟!
جواب میداد:
_خستهام، میخوام استراحت کنم
تنها ساسان میدانست او چه هدفی دارد و لبخندی مرموز میزد و به او شببهخیر میگفت، در این مدت با کمکهای پنهانی ساسان توانست به زبان مسلط شود ولی نه آنقدر که بتواند به راحتی با همه ارتباط برقرار کند، اما به راحتی متوجهی صحبت اطرافیانش میشد و هنوز به کسی واکنش نشان نداده بود که متوجهی این موضوع شوند.
روی تختش دراز کشیده و به سقف تاریک اتاقش زل زده بود. امروز برای فرهاد خارج از شرکت کاری پیش آمد و باید بیرون میرفت، رو به شیرین با همان اخم همیشگی گفت:
_ من دارم میرم بیرون، کار واجب دارم، همینجا بمون و از اتاق هم خارج نشو، اگر کاری داشتی زنگ بزن ساسان بیاد برات انجام بده.
شیرین حرفی نزد و تنها سرش را به آرامی تکان داد، فرهاد که از صبح کمی عصبی بود و این مدت شیرین را خیلی کمحرفتر دیده بود، با این حرکت شیرین عصبیتر شد و از میان دندانهای به هم کلیدشده گفت:
_زبونتو موش خورده؟! جدیدا خیلی لالمونی میگیری...
شیرین خیرهاش شد و همچنان سکوت کرد، طبق قولی که به ساسان داده بود باید تحمل میکرد، فرهاد "پوف"ی کشید و از جایش بلند شد. پوشهی آبیرنگی را به دست گرفت و با نگاهی دیگر به شیرین که همچنان خیرهاش شده بود از اتاق خارج شد و در را محکم بست، شیرین با صدای در چشمهایش را محکم روی هم فشار داد و زیر لب گفت:
_چرا اینقدر سرکش شدی تو؟!
چشمانش را باز کرد و به در بسته خیره شد:
_باز رامت میکنم آقا فرهاد...
از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت و به پایین خیره شد... فرهاد از ساختمان خارج و سوار ماشینش شد و حرکت کرد. در تمام این مدت شیرین داشت نگاهش میکرد. با رفتن فرهاد لبهی پنجره نشست و دستش را زیر چانهاش گرفت. کمی فکر کرد و با یادآوری پروندههای روی میزِ فرهاد به سوی میز مرد جوان حرکت کرد، یکی از پروندهها را که متن آنها انگلیسی بود برداشت و روی صندلی نشست! نفس عمیقی کشید و اولین برگه را به دست گرفت و مشغول خواندن شد. وقتی کاری نداشت این تمرین خوبی برای او بود. ساعتی گذشت و شیرین فارغ از گذشت زمان هنوز مشغول تمرین و خواندن متون برگهها بود که با صدای در با ترس چشم برداشت و بلافاصله به انگلیسی گفت:
_ بلــــه؟!
در به آرامی باز شد و ریچارد وارد شد، شیرین از اینکه شخص پشت در فرهاد نبود نفسی به راحتی کشید ولی با لبخندی که ریچارد زد و در را پشت سر خود بست دچار اضطراب و نگرانی شد و به در اتاق زل زد. ریچارد مثل این دوسه ماهی که اینجا بود با لبخندی جذاب نزدیک دخترک شد و سلام کرد:
_ سلام شیرین...
شیرین که نمیخواست صمیمیتی با ریچارد داشته باشد، سرش را پایین انداخت جواب داد:
_سلام ریچارد...
ریچارد با کمی اینپا و آنپا کردن به کنار میز شیرین رفت و یک پایش را روی میز گذاشت و نشست. دستانش را در هم قفل کرد و پرسید:
_خوبی؟ تنهایی... فرهاد کجاست؟!
شیرین کاملا متوجهی منظور او شد ولی وانمود کرد متوجه نشده است و سؤالی نگاهش کرد، ریچارد ادامه داد:
_ اوه تو بلد نیستی انگلیسی صحبت کنی، یادم نبود...
سپس کمی به سمت شیرین خم شد و ادامه داد:
_خودم یادت میدم خانم زیبا...
شیرین خود را عقب کشید و همچنان سؤالی نگاهش کرد، ریچارد دستش را بلند کرد و به سمت گوش سمت راست شیرین برد، تصمیم داشت موهایش را با سرانگشتانش لمس کند. شیرین بیشتر خود را عقب کشید و با ترس نگاهش کرد که در باز شد و فرهاد با پروندهای که در دست داشت وارد اتاق شد. نگاهش هنوز روی پروندهی توی دستش بود و توجهی به درون اتاق نداشت. ریچارد خونسرد خود را عقب کشید:
_ هی فرهاد، اومدی؟!
با صدای ریچارد فرهاد سرش را بالا آورد و در کسری از ثانیه چشمهایش به خون نشست، به فارسی رو به شیرین عصبی پرسید:
_ اینجا چه خبره؟!
💟💟💟
May 11
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_72 شیرین چند روزی بود که با خود کلنجار میرفت تا بتوان
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_73
فرهاد وقتی جوابی نگرفت تکرار کرد:
_شیـــــرین؟! پرسیدم اینجا چه خبره؟!
شیرین با ترس از جا برخاست و ایستاد. زبانش قفل شده بود و یارای سخن گفتن نداشت. ریچارد نگاهی به شیرین انداخت و به سمت فرهاد حرکت کرد:
_ هی پسر، چرا اینقدر عصبانی هستی؟! اتفاقی افتاده؟!
فرهاد که چشم از شیرین برنمیداشت با این حرف ریچارد سرش را با شدت به سمت ریچارد که حالا دقیقا کنارش ایستاده بود و دست راستش را روی کتف فرهاد گذاشته بود کج کرد. دندانهایش را روی هم فشرد و نگاه تندی به دست ریچارد انداخت و مجددا به چشمهای آبی و خندانش زل زد. ریچارد که موقعیت را بدتر از حد تصورش دید دستش را از روی کتف فرهاد برداشت و اینبار جدی شد:
_ مشکلی پیش اومده پسر؟!
فرهاد دستش را مشت کرد و آرام بالا آورد، اما دستش به نیمههای راه که رسید انگشت اشارهاش را از مشت بیرون کشید و روی سینهی ریچارد قرار داد و چندین ضربهی آرام به سینهی ریچارد زد و در همان حال گفت:
_ نمیخوام با زنم صمیمیتی داشته باشی ریچارد، از زن من فاصله بگیر، یکبار برای همیشه میگم اگر یکبار دیگه فقط یکبار دیگه تورو اطراف زنم ببینم. چه عمدی چه تصادفی، بلایی به سرت میارم که هیچوقت یادت نره. تا بفهمی هیچوقت به یه زن متأهل اون هم ایرانی نزدیک نشی، فهمیدی؟! پـــــســـــر...
"پسر" را کشدار تلفظ کرد و نگاه خشمگینش را به چشمان ریچارد دوخت. ریچارد دستانش را به علامت تسیلم بالا برد و جواب داد:
_اوه پسر، سخت نگیر، ما فقط داشتیم حرف میزدیم، که البته شیرین اصلا متوجهی صحبتای من نمیشد! آروم باش پسر...
فرهاد چشمهایش را روی هم فشرد تا به خود مسط شود ولی با تصویری که از صمیمیت ریچارد کنار شیرین دیده بود آرام شدنش غیرممکن بود. بنابراین چشمهایش را باز کرد و با عصبانیت یقیهی پیراهن ریچارد را به دست گرفت و فریاد زد:
_وقتی میدونی متوجهی حرفات نمیشه چرا میای و باهاش همصحبت میشی؟!
ریچارد که از رفتار تند فرهاد شوکه شده بود سعی کرد یقهاش را از دستهای فرهاد بیرون بکشد:
_گفتم که ما کاری نمیکردیم، فقط حرف میزدیم...
انگار ریچارد متوجهی عصبانیت فرهاد نشد که حرفش را دوباره تکرار کرد! فرهاد مشتش را آماده کرد که در دهان ریچارد فرود آورد که با صدای ساسان در نیمهراه متوقف شد.
_اینجا چه خبره؟! چیکار میکنی فرهاد؟!
ریچارد فرصت را غنیمت شمرد و یقهاش را از دست فرهاد خارج کرد و به سمت ساسان رفت و با عصبانیت گفت:
_ این رفیقت دیوانهست ساس...
ساسان که از اصل ماجرا بیخبر بود نگاهش کرد و تا خواست سؤالی بپرسد ریچارد به سرعت اتاق را ترک کرد. بنابراین رو به فرهاد پرسید:
_ میگم اینجا چه خبره؟! صدای فریادتون کل واحد رو پر کرده بود
فرهاد به جای جواب به سرعت به سمت شیرین رفت. کنارش قرار گرفت و بازویش را در مشت فشرد. با چشمهایی به خون نشسته از میان دندانهای به هم کلید شده گفت:
_ بهتره از این خانم بپرسیم اینجا چه خبره؟! هوم شیرین خانم؟! نمیخوای توضیح بدی؟!
شیرین که از فشار دست فرهاد روی بازویش درد را با تمام وجود احساس میکرد اولین دانهی اشکش سرازیر شد و با لکنت گفت:
_بـ... به خـ... خدا هیـــچی، من اصلا نفهمیدم اون چی گفت
فرهاد فشار دستش را بیشتر کرد که صدای جیغ شیرین بالا رفت. ساسان خود را به آن دو رساند و گفت:
_ چته تو وحشی؟! ولش کن، دستش رو شکستی. خب مثل آدم ازش سؤال کن
به زور دست فرهاد را از بازوی شیرین جدا کرد و ادامه داد:
_ حالا بگین چی شده؟!
فرهاد خشمگین به چشمان اشکآلود شیرین که در حال ماساژ بازوی خود بود زل زد و با حرص گفت:
_ از این خانم بپرس که با اون مرتیکهی اجنبی دل میداد و قلوه میگرفت.
شیرین تند سرش را بالا گرفت و با تعجب و سؤالی پرسید:
_ فرهــــاد؟!
و کاسهی چشمهایش از اشک پر شد، فرهاد ادامه داد:
_ هان، چیه؟! نکنه میخوای انکار کنی که اینقدر به این پسره رو دادی که مرتیکه با صمیمیت بیاد روبهروت اینجا بایسته و بهت لبخند ژکوند تحویل بده؟! ببین چی میگم شیرین تا وقتی طلاقت ندادم و برنگشتی ایران حق نداری از این غلطا بکنی وگرنه...
ساسان میان حرفش پرید:
_ چی داری میگی تو؟! خودت که ریچاردو میشناسی، چرا به این دختر گیر الکی میدی؟!
از حرفهای سنگین فرهاد بغض بدی در گلوی شیرین نشست همانطور با چشمانی پر از اشک به فرهاد خیره شد و با صدای لرزانی به ساسان گفت:
_ساسان... میشه منو برسونی خونه؟!
آنقدر مظلوم و دردمندانه این جمله را به زبان آورد که در کسری از ثانیه فرهاد خشمگین تبدیل به مردی آرام شد. دستش را به میز گرفت و پایش را عقب برد. زل زده در چشمانی که همچنان تیر نگاهش قلبش را نشانه گرفته بود ساکت و آرام نفس عمیقی کشید و دلخور گفت:
_خودم میرسونمت...
ساسان که آرامش را در چهره و صدای آن دو دید میان حرفش آمد و گفت:
_ خودم میبرمش، تو به کارات برس و بعد بیا...
💟💟💟
@Romankade, Bazmandee Az Tabiat (1).pdf
3.76M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Bazmandee Az Tabiat (1).apk
910.6K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Bazmandee Az Tabiat (1).epub
259.2K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
بازمانده ای از طبیعت ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نوشته: الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود
📖 تعداد صفحات : 160
💬 خلاصه :
من ٬دختری از زمین که برای یافتن بازمانده به اینجا آمده ام و تو شاهزاده ای از جنس آتش و شیطان هستی که… برای به دست آوردن من هرکاری انجام میدهی. راز عجیبی این سرزمین را در بر گرفته که کسی از آن اطلاعی ندارد به زودی راز ها معلوم٬و هویّت من آشکار خواهد شد.
🎭 ژانر⬅️ #تخیلی #عاشقانه #معمایی
📚 #بازمانده_ای_از_طبیعت (جلد اول)
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_73 فرهاد وقتی جوابی نگرفت تکرار کرد: _شیـــــرین؟! پرس
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_74
فرهاد اما دلش میخواست خود شیرین را به مقصد برساند ولی حتی شیرین نخواست که او همراهیاش کند و از ساسان درخواست کرد. بنابراین سکوت کرد و خود را عقب کشید. به سمت پنجره رفت و پاکت سیگارش را از جیب بیرون کشید، شیرین همچنان با بغض و گریه تمام حرکاتش را زیرنظر گرفت و وقتی فرهاد اولین پک را به سیگارش زد او هم کیفش را برداشت و به همراه ساسان از اتاق خارج شد.
سوار ماشین شدند، ساسان همزمان که استارت میزد پرسید:
_ریچارد چی میگفت؟!
شیرین دلخور نگاهش کرد که ساسان ماشین را به حرکت درآورد و گفت:
_منظور بدی نداشتم، اینجوری نگاهم نکن
نفسی گرفت و در حالی که نگاه کوتاهی به آینهی بغل ماشین میاانداخت تا بپیچد ادامه داد:
_الان دیگه باید یه چیزایی از زبونشونو بفهمی! پس هر چی از صحبتهای ریچارد فهمیدی رو بگو
شیرین همچنان دلخور و با چشمهای ریز نگاهش میکرد. ساسان ماشین را کنار خیابان هدایت و توقف کرد. بعد کامل به طرف شیرین برگشت:
_تو پاکی و به نجابت تو شکی ندارم شیرین، اما به ریچارد شک دارم! آدم درستی نیست و به قول ما ایرانیها ارازلی زندگی میکنه. قسم میخورم که تو برام خواهر نداشتهمی، میخوام اگه حرفی بهت زده حقش رو کف دستش بذارم
دلخوری شیرین کمتر شد، نگاهش را به خیابان کشید و به چشمهایش اجازهی باریدن داد. آهی کشید و حرفهای ریچارد را برای ساسان هرآنچه بود را بازگو کرد، مرد جوان دوباره ماشین را به حرکت درآورد و به نشانهی تشویق سرش را کج کرد و ابرو بالا انداخت:
_خوبه! پیشرفتت عالی بوده، اگه فرهاد بفهمه...
لبخند پررنگی زد که چشمهایش بسته و گونههایش برجسته شد، سپس با انگشت روی گلویش خطی کشید و ادامه داد:
_ گردن هر دومون رو میزنه...
شیرین لبخند کمجانی زد، ساسان که دید موفق شده حالش را عوض کند ادامه داد:
_یادم باشه رفتیم خونه وصیتنامهمو بنویسم، تو هم بنویس برات خوبه، نه نه، ببخشید اشتباه شد، برای تو خوب نیست ضرر داره...
شیرین لبخندش را پررنگتر کرد:
_داری پرتوپلا میگیها، بسه!
ساسان صدایش را مانند زنان نازک کرد و کولیوار گفت:
_از ترس مرگه خواهر! نمیدونی این فرهاد جِزجگرزده چه عزرائیلیه...
به دنبال این حرف، مشتش را روی سینه کوبید و بعد آن را روی سینهاش کشید و در همان حال ادامه داد:
_الهی که به زمین گرم بخوره، الهی که...
شیرین یک آن وحشتزده تکانی خورد، لبخندی که به خنده تبدیل شده بود، جایش را به اخم داد و میان حرف ساسان اعتراضش را نشان داد:
_نگـــــو...
ساسان به سرعت سرش را برگرداند و با چهرهی جدی و غضبناک شیرین مواجه شد. دوباره ماشین را کنار خیابان نگه داشت و به چهرهی شیرین با دقت نگریست. کاملا جدی بود! شک نداشت که از حرفش ناراحت و عصبانیست، ابروهایش آرامآرام بالا رفت و بهتزده به شیرین نگاه کرد. این واکنش شیرین تنها یک دلیل داشت! آیا درست حدس زده بود؟! در دل دعا میکرد که حقیقت داشته باشد.
شیرین اما با دیدن چهرهی ساسان ناگهان به خود آمد، گرهی ابروهایش را باز کرد و از ساسان رو برگرداند. چرا به یکباره دگرگون شد؟! عصبانیتش برای چه بود؟! خود دلیل این عکسالعملش را نمیدانست!
★★★★
با یادآوری اتفاقات امروز و رفتار تند فرهاد قطره اشکی از چشمش به روی بالش فرو ریخت، نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و روی تخت نشست. دست به صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد ولی اشکها دوباره راه خود را باز میکردند و به این سادگی تمام شدنی نبودند. در نور کمرنگ اتاق به قاب عکس زیبایی که روبهرویش بود خیره شد، تصویری از یک منظره سرسبز و زیبا که به دیوار آویخته شده بود و دخترک همیشه به این مناظر علاقه داشت، قطعا این تابلو انتخاب فرهاد بود که با علایق شیرین آشنایی بیشتری داشت. اشکهایش شدت بیشتری گرفت بیآنکه خود بخواهد جلوی ریزش آنها را بگیرد.
با صدای تقهای که به در اتاق خورد مجددا دست به صورتش کشید تا اشکهایش را پاک کند. به سرعت این کار را انجام داد و همزمان با تقهی دومی که به در خورد جواب داد:
_ بله؟!
در باز شد، حدس میزد ساسان باشد که این روزها سعی داشت او را از لاک تنهاییاش خارج و با مزهپرانیهایش دلش را شاد کند، ولی در کمال ناباوری فرهاد در چهارچوب در ظاهر شد. متعجب به فرهاد که در تاریکی دنبال او میگشت خیره شد، فرهاد خسته از تلاش بیهوده دست پیش برد و چراغ را روشن کرد، روشنایی چراغ چشم دخترک را زد و برای چند لحظه آنها را بست، فرهاد با دیدن شیرین که روی تخت نشسته بود صدایش را صاف کرد و پرسید:
_خواب بودی؟!
شیرین چشم باز کرد و به آرامی جواب داد:
_ نه بیدار بودم، کاری داشتی؟!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_74 فرهاد اما دلش میخواست خود شیرین را به مقصد برساند و
تأثیر گریه هنوز در نگاه و صدایش مشهود بود. فرهاد دستگیرهی در را فشرد، برای گفتن حرفش دودل بود و نمیدانست چه بگوید، کمی مکث کرد و بعد پرسید:
_میتونم بیام تو؟!
شیرین اینبار به چشمانش نگاه کرد و با تردید جواب داد:
_ بیا...
فرهاد پا پیش برد و دستش را از دستگیرهی در جدا کرد، دست دیگرش را که پشت دیوار با بسته کوچکی نگه داشته بود به داخل اتاق کشید و گفت:
_مزاحم نیستم؟! برای شام هم پایین نیومدی!
شیرین در حال بازی کردن با انگشتانش جواب داد:
_ گشنهم نبود، نه مزاحم نیستی بیا تو...
فرهاد نگاهی سرسری به دورتادور اتاق انداخت و گفت:
_میخوام باهات حرف بزنم
شیرین رو برگرداند و نگاهش قاب پنجره را نشانه گرفت:
_میشنوم...
تخت تکانی خورد و شیرین متوجهب حضور فرهاد در کنار خود شد اما همچنان از نگاه کردن به او امتناع میکرد. لحظهای بعد صدای فرهاد در گوشش پیچید:
_خیلی اذیتت میکنم، نه؟!
اشکهایی که به زحمت جلوی ریزششان را گرفته بود از کنترل شیرین خارج شد و دوباره روی گونه غلتید، دل فرهاد به درد آمد، دست زیر چانهی شیرین گذاشت و صورتش را به سمت خود برگرداند:
_شیرین! اینجوری اشک میریزی دلم میخواد دنیا رو به هم بزنم!
اشکهایش بیش از پیش جاری شد، دوباره از فرهاد رو برگرداند تا او اشکهایش را نبیند. فرهاد اما خود را جلوتر کشید، حالا تماس شانههایشان با هم را احساس کردند؛ فرهاد بسته را روی پای شیرین گذاشت:
_میدونم رفتار و اذیتهام با این چیزها جبران نمیشه! اما ازم قبول کن...
خواست ادامه دهد و بگوید که "دوستت دارم" اما قبل از اینکه بیان کند شیرین میان گریهاش نالید:
_فقط منو به ایران برگردون، غیر از این چیزی ازت نمیخوام
اخمهای فرهاد در هم کشیده شد، دلش بیشتر از قبل به درد آمد، در حالی که به منظور ترک اتاق از جا بلند میشد، دست روی شانهی شیرین گذاشت:
_به موقعش برمیگردی. اومدم ازت عذرخواهی کنم، امیدوارم ازم قبول کنی، شب بخیر
شیرین متأثر از محبتی که در کلام فرهاد نهفته بود میان گریه لبخندی کوتاه زد و سر تکان داد:
_شب تو هم بخیر...
💟💟💟
@Romankade, Telesme Eshgh .pdf
3.9M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Telesme Eshgh.apk
884.7K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱