رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_88 با صدای در اتاقش لبهی تخت نشست و به شخص پشت در اجا
شیرین مغمومتر از پیش با خود فکر کرد که فرهاد حتی حاضر نمیشود پا به اتاقش بگذارد، چطور بماند و تحمل کند؟! به ساسان نگاهی کرد و با لحنی غمگین گفت:
_ ولی باید برم داداشی، راهی نیست، از اولش هم ما برای هم نبودیم، دیگران تلاش میکنن ولی هم غرور من و هم غرور فرهاد مانع میشه، زندگی با غرور هم زندگی نیست، من نمیتونم کنار مردی بمونم که به من گفت برو، هرگز حاضر نیستم خودمو بهش تحمیل کنم، اصرار نکن، امکان پذیر نیست...
ساسان خواست حرفی بزند که شیرین مانع شد و گفت:
_ شاید با رفتنم همه چی درست بشه، پس بذار برم و بقیهشو به خدا بسپاریم
ساسان دیگر هیچ نگفت، میدانست هر دو کلهشق و لجباز هستند و اصرار بیشتر نتیجهی کمتری به بار خواهد آورد. اما چگونه با رفتن او همه چیز درست میشد؟! همین سؤال را پرسید و شیرین لبهایش را با زبان تر کرد:
_ نمیدونم، فقط اینو میدونم که چارهای ندارم، نه فرهاد منو میخواد نه من فرهاد رو!
کلمات آخر را آرام و زیر لب گفت. میخواست، او فرهاد را میخواست اما آیا هر دو پلی را پشت خود سالم نگه داشته بودند؟! نه فرهاد احساس شیرین را درک میکرد و نه شیرین احساس فرهاد را... ساسان با شانههای افتاده از جایش بلند شد و رو به شیرین گفت:
_ دلم نمیخواست سرنوشت شما دوتا به سرنوشت ما دچار بشه ولی ظاهرا...
سکوت کرد و راه خروج را در پیش گرفت، در را باز کرد و برگشت به شیرین گفت:
_ ولی بهخاطر من یه کم بیشتر به حرفام فکر کن
منتظر جواب شیرین نماند و از اتاق خارج شد. جای فکری هم مانده بود؟! مگر نه اینکه خود ساسان به چشم رفتارهای فرهاد را میدید؟! مگر نه اینکه حتی خودش لب به اعتراض گشوده و از فرهاد خواسته بود به این رفتارها پایان دهد؟! اما بعد چه شد؟! شیرین با فرهادی ساکت روبهرو شد، فرهادی که حالا میخواست با سکوت و کممحلی شیرین را عذاب دهد.
نه! باید میرفت. اطمینان داشت که با رفتنش دیگر هرگز فرهاد را نخواهد دید. فردا برایش روز مرگآوری بود؛ گویی خود با پاهای خود به قربانگاه میرود...
***
💟💟💟
@Romankade, Ba Eshgh Minavazam To Ra.apk
2.52M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Ba Eshgh Minavazam To Ra .epub
502.5K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, Ba Eshgh Minavazam To Ra.pdf
15.96M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
با عشق مینوازم تو را ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: راضیه یوسفی
📖 تعداد صفحات 863
💬خلاصه
من ترلانم دختری که بعد از 3سال افسردگی و حال بد بخاطر خانواده ی از هم پاشیده تصمیم گرفتم ازدواج کنم اما درست شب عروسی ام نامزدم با دختر عمه ام فرار کرد و من ماندم و شاهرخی که دختر عمه ام را دوست داشت اما....
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #با_عشق_مینوازم_تو_را
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_88 با صدای در اتاقش لبهی تخت نشست و به شخص پشت در اجا
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_89
با قدمهایی سنگین پلههای هواپیما را یکی پس از دیگری طی کرد و پا به خاک وطن گذاشت. بغضی ناشناخته گلویش را چنگ میزد نمیدانست بهخاطر دوری از فرهاد و رفتارهای سردش بود یا برگشتن به ایران و دیدار دوبارهی خانوادهاش؟! کمی سرجایش ایستاد و نفسی عمیق کشید. دلش تنگ بود و با فرستادن هوای وطن به ریههایش این دلتنگی را برطرف کرد. پیش رفت و با قدمهایی نااستوار وارد سالن فرودگاه شد بعد از انجام مراحل ترخیص بار و چمدانش به آن سوی شیشهی استقبال کنندگان نگاهی انداخت. جستجویش زیاد طول نکشید چون با دیدن شروین که پشت شیشه دست و پایش را مانند دلقکان به هوا پرتاب میکرد تمام اعضاء خانوادهاش را دید. با دیدنشان بار دیگر بغض راه گلویش را بست. چند ماه دوری از آنها باعث شده بود بفهمد که بدون آنها زندگی چقدر سخت است. به سرعت خودش را به آنها رساند. دستش را از دستهی چمدانش جدا و خود را در آغوش مادرش رها کرد و با صدای بلندی گریست. دقایقی طولانی در آغوش مادر بود که با صدای بغضآلود آقا سعید به خود آمد:
_ خوش اومدی دختر بابا...
از آغوش گرم مادر خارج شد و با دیدن پدرش که در این چند ماه به شدت شکسته شده بود باز هم بغضش را رها کرد و به آغوش امن آقا سعید پناه برد. پدر و دختر سر بر شانهی هم به شدت میگریستند و خیال جدا شدن نداشتند. آخرین باری که از همدیگر جدا میشدند امیدی به بازگشت و دیدار دوباره نداشتند ولی اکنون در آغوش هم خدا را شکر کردند که بار دیگر کنار هم هستند، شروین با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ ای بابا بسه دیگه، فیلم هندی شد که... آهای شیرین خانم بازم اومدی این آقا بابای مارو ازمون گرفتیها، میشه برگردی بری ور دل فرهاد، ما نمیخوایم اینجا باشی...
شیرین سرش را از شانهی پدر برداشت ولی حلقهی دستانش را از دور کمرش برنداشت. به برادرش خیره شد، احساس کرد نسبت به سابق لاغرتر شده، زبان باز کرد و به آرامی و با بغض گفت:
_ باز تو حسودی کردی؟! هرکی برادری مث تو داشته باشه دیگه نیازی به دشمن ندارهها میدونستی؟! از چی حسودیت درد گرفته؟! بغل بابا؟! آخه بیانصاف نزدیک یه ساله من بغلش نکردم، نه فقط بابا رو همتونو، میدونی اونجا چه روزایی به سرم گذشته؟! میدونی چقد سختی کشیدم؟!...
به آرامی از آغوش پدرش جدا شد و روبهروی برادرش که حالا سرش را پایین انداخته بود ایستاد و به او خیره شد، شروین سعی داشت اشکهایش را پنهان کند، سرش را تا آخرین حد ممکن پایین آورده بود ولی وقتی به ناگاه شیرین او را به آغوش کشید نتوانست خودش را کنترل کند و محکم خواهرش را در آغوشش فشرد و لرزان گفت:
_ دلمون برات تنگ شده بود آبجی کوچیکه، جات خیلی خالی بود
ساعاتی بعد همهی اهل خانه به اتفاق خانوادهی عمو وحید در منزل دور هم جمع بودند، بعد از شام آقا وحید و همسرش با آرزوی سلامتی برای شیرین منزل را ترک کردند؛
دوروز بعد در حالی که شیرین در اتاقش و روی تخت دراز کشیده و به فرهاد و اتفاقاتی که در انگلستان برایش افتاده بود فکر میکرد با صدای در اتاق به خودش آمد و روی تخت نشست و اجازهی ورود داد. آقا سعید وارد اتاق شد. شیرین با لبخندی از پدر استقبال کرد، آقا سعید آرام کنار دخترش روی تخت نشست و با لبخندی از ته دل گفت:
_ خوشحالم که صحیح و سالم اینجا کنار خودمی بابا...
شیرین لبخندی زد و سرش را پایین انداخت، حرفی برای گفتن نداشت، از روی پدرش شرمنده بود بابت خیلی چیزها و همینطور رفتارهای نامعقولش، آقا سعید نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ بابا یه سؤالی ازت داشتم.
شیرین سرش را بلند کرد و چشم در چشم پدر دوخت:
_ جانم بابا، بپرسین!
آقا سعید در پرسیدن سؤالش تردید داشت، سرش را پایین انداخت تا شاید بتواند کلماتش را آنطور که باید ادا کند. سخت بود پرسیدن این سؤال ولی دل به دریا زد و گفت:
_ میدونم اونجا سختی زیادی کشیدی بابا، ولی میخوام بدونم...
حرفش را قطع کرد و به دخترش نگاه کرد:
_ فرهاد اذیتت نکرد؟! یعنی منظورم اینه که...
دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد:
_ منظورم اینه که اتفاق خاصی بینتون نیوفتاده؟! بالاخره شما زن و شوهر بودین و رسما به هم محرم، میخواستم ببینم...
شیرین دریافت که چه چیزی فکر پدرش را مشغول کرده، سرش را با خجالت پایین انداخت و به آرامی لب زد:
_ اتفاقی نیوفتاده بابا، خیالتون راحت...
آقا سعید نفس راحتی کشید و با لبخند گفت:
_میدونستم میشه به فرهاد اعتماد کرد، اون مردتر از این حرفاست، خیالم راحت...
شیرین غمگین سرش را بلند کرد و حرف پدرش را قطع کرد:
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_89 با قدمهایی سنگین پلههای هواپیما را یکی پس از دیگر
_خیلی عوض شده بابا. بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنید. اون فرهاد مهربون و آروم و مظلوم الان تبدیل به یه مرد بیاحساس و خشک و خشن و عصبی شده، بهخاطر اعتماد نبوده که من الان صحیح و سالم کنارتونم، بهخاطر بیاحساسی اونه، اون دیگه هیچ حسی به من نداره، از من متنفره، به شدت از من متنفره، اون حتی اگر به اندازهی یه ارزن منو دوست داشت هرگز اجازه نمیداد برگردم، ولی تو چشمای اون فقط نفرته بابا. اصلا برای موندنم تلاش نکرد و با خواستهی من و شما سریع پذیرفت که من برگردم
سرش را پایین انداخت و قطره اشکی که از چشمانش سرازیر شد پاک کرد، آقا سعید متعجب از شنیدن این حرفها گفت:
_ چطور ممکنه؟! اون عاشقت بود، باورم نمیشه که به این زودی فراموشت کرده باشه.
شیرین با صدایی که از بغض میلرزید جواب داد:
_ولی فراموش کرده بابا. اون حتی منو به عنوان همسرش به کسی معرفی نمیکرد، میگفت دخترعمومه.
آقا سعید متفکر چشم به در اتاق شیرین دوخت:
_ احتمال نمیدی اونجا عاشق کسی شده باشه بابا؟! شاید اونجا کسی رو دیده و بهش علاقمند شده.
شیرین سرش را به طرفین حرکت داد و گفت:
_نه، هیچ زنی تو زندگیش نبود، اگر بود حداقل ساسان میفهمید و به من میگفت، ولی توی تمام این مدت حتی یه تماس مشکوک هم نداشت، بابا من نگرانشم، میترسم...
آقا سعید همچنان متفکر زیر لب جواب داد:
_ نترس بابا، توکل بهخدا
به آرامی از جایش بلند شد و به دخترش اطمینان داد که همه چیز درست میشود، شیرین با قلبی آکنده از غم حرف پدر را قبول کرد و به شب بخیرش پاسخ داد.
💟💟💟
هدایت شده از رعنا بافت 🧶 بافتنی آسان
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یه مدل دیگه #کش_مو
کپی_حرام
دیگه نرو اینستاگرام و یوتیوب
به کانال ما بیا👇
https://eitaa.com/joinchat/3621781534C566a81d405
بهترین ایدهها در انتظارته تا خیلی راحت آموزش ببینی و کسب درآمد کنی😍
@Romankade, Takavar.pdf
9.23M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Takavar .epub
795.3K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱