eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
17 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, raz_matroke_vahshat_98iia.com__130622024906.pdf
3.01M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, raz_matroke_vahshat_98iia.com__130622024906.apk
641.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
راز متروکه وحشت ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نویسنده: Asraid70 📖 تعداد صفحات: 156 💬خلاصه رمان : تا حالا به جن فکر کردی ؟ شده تنهایی بری توی قبرستون و حس کنی یکی داره بهت نزدیک می شه ؟ شده توی یه روستای متروکه پا بزاری ؟ جایی که صبح یه بهشته اما شب از جهنم هم جهنم تره ! یه کمی فکر کن … اگه اجنه بتونن پا توی دنیای ما آدما بزارن چی می شه ؟ شاید همین الان یکی کنارته ! داره با لبخند بهت نگاه می کنه ! داره فکر می کنه چطور قلبتو از سینه‌ات بیرون بکشه … دنیای ما آدما قانون داره …. اما تا حالا به قانون دنیای اجنه فکر کردی ؟ 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده ما رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 https://eitaa.com/joinchat/535429120C6619763423 📚📚📚📚📚📚📚
@Romankade,yeki mesle to _130622030155.pdf
39.39M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade,yeki mesle to_130622030116.apk
3.87M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
یکی مثل تو ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نویسنده: وثر جباری 📖تعداد صفحات 411 💬 خلاصه: هدف از نوشتن این رمان فقط و فقط توجه حتی کم به درد جامعه اس، اعتیاد، قاچاق دختران به دبی، فقر و… عمارتی ساکت با درخت های سیب و بوته های گل سرخ ممنوعه… و صاحبی که هیچ کسی از تغییر ناگهانیش خبر ندارد. دخترک ۱۸ساله ای که بعد از افتادن اتفاقاتی از روستا پا به این عمارت میگذارد و از همه جا بی خبر سمت گل های سرخ ممنوعه ی عمارت میرود که با صدای صاحب اون عمارت وحشت در دلش میووفتد، وارد آن عمارت میشود و طی اتفاقاتی که میوفتد سر از راز چندین ساله ی آن عمارت در میاورد…. 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانال ما رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 https://eitaa.com/joinchat/535429120C6619763423 📚📚📚📚📚📚📚
@Romankade, sarkar khanom vorojak_130622024810.pdf
9.94M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, sarkar khanom vorojak_130622024901.apk
3.56M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
سرکار خانم وروجک ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده: فاطمه عیسی زاده 📖 تعداد صفحات: 433 💬خلاصه: دختری با حریر مشکی بر سر که پرده ی شب چشمانش را تسخیر کرده و روزگارش هم به رنگ چشم هایش رنگ باخته است. دختری از جنس درد های اجباری و اجباری های درد آور. دختری که زیر بار مشکلات مرد شده است. دختر است اما مردانه دلش گرفته است. خسته شده اما هنوز هم چون کودک با نشاطی شوق به ادامه دارد. .. 🎭 ژانر⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانال ما رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 https://eitaa.com/joinchat/535429120C6619763423 📚📚📚📚📚📚📚
سلام از امروز 50 پارت از معرفی یه رمان آنلاین رو براتون تو کانال می‌ذارم. رمان به صورت کامل تو یه کانال خصوصی پارت‌گذاری شده و اگر دوست داشتین زودتر و به صورت کامل و بدون وقفه بخونین با پرداخت هزینه اشتراک عضو کانال می‌شین و می‌تونین تا پارت آخرش رو بی‌وقفه بخونین💚 برای خرید اشتراک می‌تونین به ایدی ادمین پیام بدین @Romankade_R
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 به آرامی وارد اتاق شد. تمام فضای اتاق میان بی‌رنگی و سفیدی غرق شده بود. دلهره داشت اما باید درخواست و خواهش بهترین دوستش را به نحو احسن انجام می‌داد. آرام در را بست و چرخید. نگاهش به تخت و مردی که در عالم بی‌خبری و خواب بود خیره شد. مو و ریش‌های بلندش دلشوره و نگرانی‌اش را افزون کرد. دو انگشتش را به هم پیچید و با استیصال قدمی پیش گذاشت. کنار تخت رسید. مرد روبه‌رویش آنچنان غرق خواب بود که گویی مرده‌ای در مقابلش روی این تخت سفید و بی‌رنگ افتاده است. نگاهش آرام‌آرام به مچ دستان مرد که با مچ‌بندهای کوچک مخصوصی به لبه‌های آهنین تخت چفت شده بودند کشیده شد. نگاهش پایین کشیده شد و به مچ پاهایش خیره شد. همان بلا به سر پاهایش نیز آمده بود و این نشان می‌داد که با مردی بی‌نهایت ناآرام روبه‌رو است. کنجکاو دوباره نگاهش را به چهره‌ی مرد کشاند که چشمان باز و خیره‌ی او ترسی ناگهانی به جانش ریخت، جیغ خفیف و کوتاهی کشید و قدمی به عقب رفت. نگاه بی‌روح و خیره‌ی مرد ترسش را دوچندان کرد. از آمدن و قبول درخواست دوستش پشیمان شده بود، به همین زودی... اما دیگر راهی برای بازگشت و پشیمانی نداشت. قول داده بود و باید به پای قولش می‌ماند. جرئتی به خود داد و همان یک قدم را باز جلو آمد. مرد ساکت و بی‌حال بود و فقط نگاهش می‌کرد. سفیدی چشمانش سرخ بود از مویرگ‌های قرمزی که به طرز دلخراشی در آن خودنمایی می‌کردند. گوشه‌ی لبش را گزید و برای تمرکز و ذخیره‌ی آرامش انگشتان لرزانش را درون جیب روپوش سفیدش فرو کرد. برای اولین بار از رویارویی با یک بیمار روانی ترس به جانش نشست. برای خودش نیز عجیب بود. شاید چون از داستان زندگی مرد باخبر بود و دلیل پریشانی‌ها و بستری شدنش در این بیمارستان را خوب می‌دانست...
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 چشمان زیبایی داشت اما ترسناک بود؛ پرونده‌اش را کامل و با دقت خوانده بود. می‌دانست در یک حادثه دلخراش عشقش را به قتل رسانده بود. او عاشق تلما بود اما زنک برای رسیدن به اهدافش قصد انتقام گرفتن از غیاث تنها وارث خاله‌اش را داشت و محراب برای محافظت از غیاث که پسرعموی ناتنی‌اش می‌شد خود را سپر بلا کرد و در یک کشمکش ناعادلانه میان او و تلما تیری از اسلحه‌ی زن جوان در رفت و درست قلب تلما را نشانه گرفت. شوک کشته شدن تلما برای محراب آنچنان سخت بود که ماه اول اساراتش در زندان رو به جنون رفت و لحظه‌به لحظه وخامت حالش بیشتر می‌شد. گاهی جنونی آنی به او دست می‌داد و با فریادهای بلندش آسایش اهل زندان را بهم می‌ریخت. با وخیم شدن اوضاعش او را از بند خارج و به آسایشگاهی روانی منتقل کردند. یک اتاق از بیمارستان تنها در اختیار او بود. حال روحی مناسبی نداشت و وقتی جنون به او دست می‌داد هیچکس و هیچ چیز را در مقابل خود نمی‌دید و با فریادهای بلند و ترسناکش اطرافیان را به وحشت می‌انداخت. گذشته از آن هنوز مجرم بود و باید تحت مراقبت قرار می‌گرفت. پسر عموی ناتنی‌اش غیاث بارها و بارها به او سر زده و جویای احوالش بود. افسون و آیکال بهترین دوست هم بودند وقتی آیکال که خود پزشکی حاذق بود از او درخواست کمک کرد؛ نتوانست رویش را زمین بزند و همان دم پیشنهادش را پذیرفت. اما هیچ نمی‌دانست که تا این حد از این مرد وحشتناک بترسد و از کرده‌اش پشیمان شود. این مرد پریشان‌احوالِ روان‌پریش با آن ریش و موهای بلند که تمام چهره‌اش را پوشانده بود او را به وحشت انداخت. ★★★★ _ آره دیدمش، وای آیکال چقدر ترسناکه این مرد... قصدش این بود که شاید دوستش پشیمان شود و از او بخواهد پیگیری این بیمار روانی را کنسل کند. اما آیکال ماه‌ها به فکر درمان پسرعمویش بود و افسون بهترین و مورد اعتمادترین دوستش بود. سال‌ها بود که او را می‌شناخت و ترجیح می‌داد او درمان محراب را به عهده بگیرد. بارها و بارها از فکرش منصرف شده بود اما هربار که نگاهش به ماهان می‌افتاد تصمیم می‌گرفت پیگیر کار محراب شود. بارها با غیاث مشورت کرد و هربار همسرش او را ترغیب به انجام تصمیمش می‌کرد. غیاث و محراب هم دوستان قدیمی بودند و محراب همیشه و در همه حال بعد از تغییر جنسی‌اش پشتیبانش بود و حمایتش می‌کرد. هیچوقت به او به چشم یک دختر تغییر یافته نگاه نکرده و در مقابل نگاه و طعنه‌های اطرافیان همیشه تکیه‌گاه غیاث بود. ماهان امانت محراب بود. امانتی که خیلی دیر از وجودش باخبر شده بود. درست زمانی فهمید ماهان فرزندش است که تلما را برای همیشه با دستان خود نابود کرد. قتل تلما فشار زیادی به روح و روانش وارد کرد و او اکنون تبدیل به مردی روان‌پریش شده بود. مردی که افسون هم از ترس برخورد با او زیر قول و قرارش زده و تلاش می‌کرد دوستش آیکال خود پیشنهادش را پس بگیرد. آیکال محزون و ناامیدانه گفت: _ ترسناک نیست افسون... محراب خیلی لطیف و مهربون بود... تو نمی‌شناسیش... تو رو خدا کمکش کن. دلم نمی‌خواد وقتی ماهان می‌فهمه محراب پدرشه با یه آدم روانی و دیوونه روبه‌رو بشه... لحظه‌ای سکوت کرد و سپس با بغض گفت: _محراب جز ما هیچکس رو نداره افسون... همه‌ی امیدم به توئه عزیزم... از پسش برمیایی... آنقدر لحنش سوز و گداز داشت که افسون در خود فرو رفت و گفت: _ سعی می‌کنم آیکال... سعی می‌کنم...