رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_24
عکس را به کناری نهاد و با خمیازهای طولانی خود را به حمام رساند. ساعاتی بعد شنگول و شاداب از خانه خارج شد، ماشینش را به سوی آسایشگاه راند و وقتی وارد اتاق محراب شد او را بیدار اما خیره به پنجره دید.
یک آن دلش برای او سوخت. تصاویر شاد سالهای پیشینش را با مردی که اکنون روی تخت دراز کشیده و تنها کاری که میتوانست انجام دهد زل زدن به آسمان آن هم از قاب پنجره بود، مقایسه کرد.
جعبه شیرینی که سر راه خریده بود را محکم میان انگشتانش گرفت و با صدای بلندی گفت:
_ صبح بخیر، امروز حالت چطوره؟!
انگار که با خود حرف میزد. هیچ عکسالعمل خاصی از محراب ندید. به طرز مشکوکی آرام و ساکت و بیحرکت بود.
پیش رفت، کیف و جعبه شیرینی را روی میز قرار داد و گفت:
_ برات همون شیرینی که دوست داری رو گرفتم.
لبخند زد و نگاهش کرد، محراب هم دل از پنجره کنده و با اخم نگاهش میکرد.
شروع شد!
ماجرای امروزش از همین اخم شروع شد.
خندید و گفت:
_ اخم نکن، آیکال گفت عاشق نون خامهای هستی مخصوصا اگه...
یکی از شیرینیها را از وسط باز کرد و با انگشت مقدار کمی خامه به بینی محراب مالید و با خنده گفت:
_ مخصوصا اگه یکم از خامهش رو روی بینی یکی نشونه بذاری...
اخم محراب غلیظتر شد و نگاهش ترسناک...
همان نگاه ترسناکی که تن افسون را میلرزاند.
دستمالی برداشت و خامه را از روی بینیاش پاک کرد و سر به زیر در حالی که یکی از شیرینیهای سالم را از جعبه خارج میکرد گفت:
_ ببخشید، فکر کردم دوست داری مثل سابق...
صدای گرفتهی محراب دهانش را بست و نگاهش را بالا کشید:
_من هیچی دوست ندارم... هیچی... میفهمی؟! دلمم نمیخواد اینجا باشی، تو داری منو آزار میدی! نمیخوام ببینمت، حالیت نیست؟!
افسون با دهانی باز از شنیدن حرفهای تند محراب متعجبانه پرسید:
_ مگه من چیکارت کردم آخه؟! فقط میخوام کمکت کنم!
محراب فریاد کشید و نیمتنهاش را جلو کشید اما همچون سگی که اسیر قلاده بود توانایی پیشروی بیشتر نداشت. فریادش آنچنان بلند بود که افسون قدمی به عقب برداشت:
_ نمیخوام... کمک تو رو نمیخوام. کمک هیچکس رو نمیخوام، گمشــو بـــرو...
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_25
انگشتان افسون اطراف جعبه شیرینی را فشرد و ابروهایش به اخم زانو زد.
میان ماندن و رفتن تردید داشت.
رفتار خشونتآمیزش از حد گذشته بود و لحظهای عصبانیت به جان افسون تزریق شد. اما به سرعت با یادآوری گذشتهاش چرخید و جعبه را روی میز کنار تخت قرار داد.
بیحرف به سمت کتابخانهی کوچکش رفت و کتابی برداشت. بیآنکه نگاهش کند برگشت و روی صندلی کنار تخت نشست. محراب که از عصبانیت نفسهایش به تندی از سینهاش خارج میشد خیرهی حرکاتش مانده بود. قفسهی سینهاش تحت کنترلش نبود و بالا و پایین شدنش به وضوح به چشم میخورد. با اینکه دوسال از زندگیاش را به سختی گذرانده بود اما هیکل و اندامش هنوز هم ورزشکارانه و روی فرم بود.
چشم راستش را ریزتر کرد و وقتی افسون شروع به خواندن کرد محراب همچون حیوانی وحشی روی تخت تقلا میکرد و عربده میکشید تا دخترک را از کتاب خواندن بازدارد. اما افسون تنها چند ثانیه خیرهی بیقراری و عربده کشیدنش شد و دوباره به کتاب زل زد و خواندن را آغاز کرد.
آسان نبود میان فریاد و عربدههای وحشیانهی محراب با آرامش کتاب خواندن... صدایش لرزش داشت اما از خواندن دست نکشید.
میدانست بالاخره خسته شده و دست از فریاد کشیدن میکشید.
پنج دقیقه گذشت و همچنان محراب فریاد میکشید و افسون کتاب میخواند. تا اینکه سکوتی محض فضای اتاق را فرا گرفت و فقط صدای آرامبخش افسون سکوت اتاق را در هم میشکست. متوجهی آرامش محراب شد اما حتی برای ثانیهای سربلند نکرد و نگاهش نکرد و همچنان به خواندن ادامه داد.
از سویی محراب بیصدا روی تخت رها شده و نگاهش میکرد. چقدر دلش میخواست دست و پاهایش آزاد بود و این دخترک کَنه را با اردنگی از اتاقش به بیرون پرت میکرد.
اما این دست و پاهای بسته اجازهی هر کاری را از او گرفته بود.
خسته بود!
از خودش، از نفس کشیدن، از این اتاق و این مچبندهای لعنتی...
نگاهش را به پنجره دوخت و گفت:
_ من نمیخوام به زندگی برگردم. اینو بفهمین...
اینبار افسون سکوت کرد. نگاهش را به محراب دوخت و منتظر ماند تا شاید بیشتر حرف بزند اما او سکوت کرد. کتاب را بست و گفت:
_ اما خیلیها دوست دارن تو دوباره به زندگی برگردی...
مشتاقانه و هیجانزده ادامه داد:
_ حتی ماهان... اون هنوز هم تو رو یادش میاد...
سر محراب چرخید و به چشمانش زل زد.
این دختر حد و حدودش را گذرانده بود!
انگار هنوز نمیدانست نام و یاد ماهان حالش را خراب میکند! چشمانش به خون نشست. با تمام نفرت و انزجاری که میتوانست به دختر جوان منتقل کند گفت:
_ همتون کصافتین... حالم از همتون به هم میخوره... تلما، اون بچه نامشروع... تو... همتون... من اگه از اینجا خلاص بشم هر زنی مثل تو و تلما رو ببینم میکشمش، بچههایی مثل ماهان حق زندگی ندارن، اونا تو این زندگی نابود میشن اونا رو هم میکشم...
افسون آرام گفت:
_ تو قاتل نیستی محراب...
مرد جوان فریاد کشید:
_ هستم... هســــتم... یه بار کشتم هزار بار دیگه هم میتـــونم...
نگاهش در نگاه شرربار محراب لحظهای متوقف شد. از جا بلند شد. کتاب را در کتابخانه جای داد.
به سوی کیفش رفت و عکسی از لای پروندهاش خارج کرد و گفت:
_ ببین... خوب ببین... دل و جرأت کشتنش رو داری؟!
و این بار محراب وا رفت... با دیدن ماهانی که از دوسال پیش بزرگتر و بانمکتر شده بود وا رفت و سکوت کرد. فقط نگاهش کرد. موهای بلند فرفریاش، لبخند بامزهی کودکانهاش، نگاه براق و سرشار از حس زندگیاش بغض به گلو، نم اشک به چشم و لرزی به قلبش انداخت. نگاهش را از عکس و رویش را از افسون گرفت تا دخترک نبیند برق نگاهش را...
اما افسون تمام حرکاتش را زیر نظر داشت. برق چشمانش را دید و لبخندی محو زد.
حالا وقت تنها گذاشتنش بود. کیفش را برداشت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شد.
دقایقی پشت در اتاق منتظر واکنش محراب ماند اما هیچ صدایی از اتاقش خارج نشد. دوباره لبخند زد و از اتاق دور شد.
@Romankade, Khunbahaye Eshgh_240622103421.Pdf
4.07M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Khunbahaye Eshgh_240622103425.Epub
319.7K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, Khunbahaye Eshgh _240622103443.apk
922.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
خون بهای عشق⬆️📚
@Romankade
✍🏻نویسنده: زهره شعرباف
📖تعداد صفحات 751
💬 خلاصه :
من دخترکی هستم از جنس حوا
همان کسی که آدم برای لبخندش بهشت را فروخت.
همانی که مکار ریاکار میخوانی اش.
من کسی بودم رام نشدنی که با نامردی ات عجیب آرام شدم در دست روزگار.
تو صیادی بودی من مادیانی سرکش،تازیانه ی نامردی ات عجیب زمین گیرم کرد.
این را بدان که من در دست روزگار عروسکی بودم که مرگ تدریجی اش یک بازی بود.
دختری از جنس سنگ غرور از جنس انتقام.
دختر قسم خورد برای نابودی
من دختری ام که کمر به قتل عشق بسته ام...
🎭ژانر⬅️ #عاشقانه #اجتماعی
📚 #خون_بهای_عشق
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانال ما رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
https://eitaa.com/joinchat/535429120C6619763423
📚📚📚📚📚📚📚
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_26
نیمه شب بود اما خواب به چشمانش راه نداشت.
مگر میشد این همه سرسختی در وجود یک دختر جمع شده باشد؟!
هرکه بود تاب تلخی و خشونت و وحشتی که به دلها میانداخت را نمیآورد و جان از مهلکه به در میبرد اما او...
نگاهش روی مچبندی چرخید که دقیقا یک ماه روی دستش بسته شده بود. شکایتی نداشت اما این چند روز به نسبت روزهای قبل تحملش سختتر شده بود.
برای فردا تصمیمی جدی گرفته بود. باید از اینجا و این تخت خلاص میشد و با وجود آن دختر بهتر میتوانست به هدفش نزدیک شود.
«تو با من چیکار کردی تلما؟! »
این جمله را زمزمه کرد و سرش را روی بالشت قرار داد. پنجرهی اتاقش همیشه آغوشش را به رویش باز میکرد. فقط همین پنجره توانسته بود تحملش را آسانتر کند. چقدر توان گذاشت تا قاضی پروندهاش حکم به قصاص دهد اما خدا نخواست و گردن تنومندش طناب دار را همچون نخی نازک از هم درید.
باید میفهمید!
میفهمید که پای بیگناه تا پای دار میرود اما بالای دار... نه!
و او رفت، تا پای دار و بالای دار هم رفت اما...
حکمتش را نمیدانست.
ماهان که نه او را میشناخت و نه به پدری قبولش داشت. دیگر تلمایی نبود تا دلخوش به عشقش باشد.
قصاصش را با عذاب دادنش در این دنیا میخواست بگیرد این خدای رحیم؟!
اما او که از قصد تلما را نکشت.
تازه عاشقش شده بود. تازه طعم دوست داشتن واقعی را چشیده بود.
وای که وقتی فهمید تلما چه بر سر خودش، او و ماهان آورده بود.
ماهان!
آخ که این کوچک دوست داشتنی چقدر برایش عزیز بود و حالا میفهمید چرا؟!
اشکی از گوشهی چشمش چکید و با بغض گفت:
_ من چیکار کنم خدا؟! چیکار کنم؟!
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_27
نگاهش را به سقف کشید و گفت:
_ داری منو با چی امتحان میکنی؟! چیزی که خودم ازش خبر نداشتم؟! چیزی که الان دست عزیزترین افراد زندگی منه؟! خدایا با من چرا؟! اون بچه چه گناهی داشت خدایا؟!
گریهاش گرفت. آنقدر دلش گرفت که تنها میتوانست با عربده کشیدن خود را آرام کند.
کاری که در این دو سال به عنوان یک دیوانه انجام داده بود.
صدایش که بالا رفت. فریادهایش که از کنترل خارج شد دیگر خود نیز حال خود را نمیفهمید. آنقدر عربده کشید و به تلما و زمین و زمان بد و بیراه گفت تا بالاخره آرامبخشها اثر خود را گذاشتند و چشمانش را خواب فرا گرفت...
*
آرام چشم باز کرد. پنجره درست در مقابل دیدگانش بود. آسمان را که دید به آرامی پلک زد. سستی بدنش را حس میکرد. میدانست هنوز آثار داروها تا چندساعت همراهش خواهند بود. پلکهایش نیز هنوز سنگین بود.
_ سلام...
باز هم او...؟!
بیتفاوت سکوت کرد و به سویش هم نچرخید.
افسون با هیجان ادامه داد:
_شنیدم دیشب حسابی گرد و خاک کردی...
انگار این دختر هیچ احترامی به شخصیت خود نمیگذاشت. با این همه توهین و بیاحترامی باز هم هوایش را داشت؟!
_ دوست داری بریم بیرون؟!
این بار نگاهش کرد. سست بود اما توانست گردنش را به سوی دختر جوان بچرخاند و نگاهش کند.
افسون خوشحال و خندان گفت:
_ چه عجب، بالاخره افتخار دادی؟!
رنگ نگاهش عوض شد. احساس کرد خون تمام کاسهی چشمش را فرا گرفته است. نمیدانست چرا هر وقت این اتفاق برایش میافتد رنگ خون قرمز تلما در مقابل دیدگانش ظاهر میشود.
آن لحظه دلش میخواست همان کاری که با تلما کرد را انجام دهد.
او دچار جنونی آنی میشد و کنترل از دستش خارج میشد و این را دکترش به غیاث گفته بود.
غیاث تلاش میکرد رهایش کند اما او خود نمیخواست.
_خیلی وقته راه نرفتی. دیشب هم که بهت دارو زدن، میرم برات یه ویلچر بیارم...
نگاه ترسناکش روی چهرهی افسون نشست. دخترک یک آن از پیشنهادش پشیمان شد.
اگر نمیتوانست کنترلش کند چه میشد؟!
اگر آسیبی به خودش یا دیگران میزد؟!
اگر طبق گفتههایش سعی میکرد او را از سر راهش بردارد!
عاقلانهتر بود اگر این پیشنهاد را نمیداد. اما دیر شده بود و حالا مجبور به انجامش بود.
اما دیر شده بود و خودش نیز دوست داشت هوای تازه و آزاد را به ریههای این مرد تزریق کند.
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_28
دقایقی بعد افسون با ویلچری به اتاق برگشت. مردی که همراهش بود کمک کرد محراب از روی تخت به ویلچر منتقل شود. وقتی مچبندهای دور دستههای ویلچر مچ دستهایش را قاب گرفتند پوزخند صداداری زد و نگاه برزخیاش را به افسون دوخت.
پس هنوز هم به او اعتماد نداشتند.
گردن کج کرد و چشمان شرورش همچنان چهرهی افسون را رصد میکرد.
_خانم تموم شد. خودم ببرمش تو حیاط؟!
افسون در حالی که سعی میکرد هیجان و آرامش خود را کنترل کند گفت:
_ نه، من میبرمش... بیزحمت در رو باز کنین...
نیمنگاهی به محراب که هنوز هم به طرز خاصی خیرهاش بود انداخت، به سویش رفت و گفت:
_خب، بریم گردش...
هنوز هم میتوانست جذاب باشد، هنوز هم قد و بالایش نمونهی بارز یک مرد بود.
وزنش سنگین بود اما افسون تلاش کرد و ویلچر را به حرکت درآورد. به محوطهی آسایشگاه که رسیدند دخترک ابتدا تمام کوچهراه باغ را با ویلچر طی کرد.
میخواست حس آزادی و شور هوای تازه را به جانش فرو بریزد.
محراب اما بیتفاوت تنها نگاه میکرد. نه هیجان داشت و نه خشم...
دختر جوان هیجانزده ویلچر را رها کرد و در مقابلش زانو زد:
_ این آسایشگاه خیلی بزرگه، اصلا شبیه یه بیمارستان نیست. ببین درختا رو...
انگشت اشارهاش را به سوی درختان اطراف گرفت و ادامه داد:
_یه باغ کوچیک و خوشکله. مگه نه؟!
خندید اما محراب نه نگاهش به سوی درختان کشیده شد و نه جوابی به او پس داد.
تبعید شده را که حس جوانی و شادابی نبود!
همچون اسیری تبعیدی به این آسایشگاه منتقل شده بود و راهی به بیرون نداشت.
_« محراب چرا تو یه روز هم نمیتونی تو خونه بمونی؟! »
_«یه روز؟! غیاث تو بگو یه ساعت! جون داداش خفه میشم، دلم میخواد همش بیرون باشم و بچرخم و مردم رو ببینم »
روزی که غیاث از مزاحمتهایش میان او و آیکال عصبی شده بود را یادش آمد. پلک زد و از کنار رفیق و یاد گذشتهاش دور شد. افسون را لبخند بر لب روبهروی خود دید.
دخترک منتظر واکنشی از او بود اما محراب لبِ فروبستهاش را محکمتر به روی هم فشرد.
چراغ آسمان آبی دلتنگیاش را لابهلای ستارگان قلبش خاموش کرد.
سر چرخاند و دستهایش روی دستهی ویلچر مشت شد.
نگاه افسون به مشتهایش رسید.
انتظار این واکنش را هم داشت.
قرار بود گردش کنند نه همچون وقتی که در آن اتاقک سرد بود دربند باشد و زندانی...
دلش سوخت!
نباید میسوخت اما سوخت!
_ امروز رو اجازه ندادن دستات باز باشه... گفتن هروقت که...
_ منو برگردون تو اتاقم...
اما او عاشق هوای آزاد و گردش و طبیعت بود.
آیکال این را گفته بود. او خوب پسرعمویش را میشناخت.
_ از مقابل محراب بپاخاست و گفت:
_ یکم دیگه میریم. ببین چه هواییه... آدم رو سرحال مییاره...
روی نیمکتی که کنارش متوقف شده بودند نشست و به نیمرخ محراب زل زد.
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_29
بیآنکه برگردد جواب دختر جوان را داد:
_ من نمیخوام سرحال بیام... هوای تازه هم نمیخوام... سعی نکن با این کارها خودت رو به من ثابت کنی...
نگاهش چرخید و با آرامش به افسون خیره شد و گفت:
_ همتون کثافتین...
درکش میکرد. میفهمید حالش را...
او توان باور کردن و هضم خیانتی که تلما به او کرده بود را نداشت.
خیانت که همیشه نباید با شخص دیگر باشد، حتی با وجود اثبات عشق هم میشد خیانت کرد و تلما یک خائن به عشق بود.
_میدونم چه حسی به ما...
لرزش به اندام محراب نشست. بدنش بر اثر استفاده از داروهای آرامشبخش ضعیف شده و با هر عصبانیت کوچکی تمام تنش به رعشه میافتاد.
_برای من مهم نیست چی فکر میکنی، من ازتون متنفرم. از همتون... کثافتای دورو!
مشتهایش را محکمتر چفت دستهی ویلچر کرد و زیر مچبندهای محکم کمربندی به تقلا افتاد، با عصبانیت و خشم خیرهی افسونی شد که با خیال راحت روی نیمکت نشسته بود و نگاهش میکرد؛
_فکر میکنی اگه این کارها رو بکنی میتونی از اینجا خلاص بشی؟!
تنهاش را جلو کشید و از میان دندانهایش گفت:
_ کی گفته میخوام خلاص بشم؟! من میخوام خودم و اینجا رو با هم به آتیش بکشم. حالا اگه تو هم دوست داری تو این آتیش باشی حرفی نیست.
حواس داشت. کلماتش را خوب و واضح بیان میکرد و این یعنی همه چیز را به یاد داشت.
سخت بود رام کردن مردی که خود را به دیوانگی زده بود.
اما این را هم میدانست که گاهی جنونی آنی به او دست میدهد و زمان و مکان را فراموش میکند.
نگاه از چهرهی خشمگین محراب گرفت و رو به درختان زمزمه کرد:
_ بابابزرگم همیشه میگفت، آدما به هم نیاز دارن. یه روز، یه جایی درست وقتی که فکرش رو نمیتونی بکنی به یه نفر نیاز پیدا میکنی...
دوباره رو به محراب کرد و با لبخندی نصفه و نیمه و زورکی گفت:
_ شاید برای آتیش زدن اینجا به من نیاز پیدا کنی...
محراب شوکه از این جواب، وحشیانه تنهاش را جلو کشید. نگاهش را میان چشمان دخترک جابهجا کرد و به او زل زد.
فهمیده بود سرسخت است اما نه تا این حد دیوانه...
یاد او آتش درد را در رگهایش شعلهور کرد.
این دختر با همهی ترسهایش جرأت همراهیاش را به زبان آورده بود اما تلما با دیدن عشق آتیشنش هم باز نگاهش به غیاث بود.
غیاثی که محراب آنچنان دوستش داشت که حتی حاضر بود تلمایش را به او تقدیم کند.
هر ثانیه که میگذشت تیک تاک ساعت را در ذهنش تکرار میکرد. اما صدایش بیانتها بر اعماق ذهنش میکوفت و محو میشد.
وقتی عصبانی میشد دلش میخواست زمین و زمان را به آتش بکشد. هرم داغی که از بینی، چشم و گوشش خارج میشد را به وضوح احساس میکرد. اگر دستهایش باز بود. به زبان آورد این فکرش را:
_اگه دستام باز بود نشونت میدادم.
نگاهش باز ترسناک شد. همان نگاهی که افسون را به شدت میترساند. راست میگفت اگر دستهایش باز بود قطعا همچون طعمهای که شکار شده باشد مورد حملهی دندانهای تیز این مرد قرار میگرفت. سر پایین انداخت تا از نگاه ترسناکش بیشتر از این نترسد. زمزمهوار گفت:
_میدونم بهجای کتفم اینبار گردنم رو با دندونات قطع میکردی.
بیآنکه سربالا بیاورد یک چشمش را بالا کشید و زیرچشمی نگاهش کرد و گفت:
_ درست مثل دراکولاها...
دستی روی شانهی دردناکش کشید و لبخندی موزیانه زد.
محراب کلافه نگاهش را از افسون گرفت و این بار در دل گفت:
_بالاخره نشونت میدم... یه روز کاری میکنم تا خودت از ترس سکته کنی.
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_30
رو به افسون شرورانه گفت:
_ قسم میخورم که یه روز...
افسون از جا بلند شد و پشت ویلچر قرار گرفت، میان حرفش پرید و گفت:
_ ظاهرا امروز از دندهی چپ پا شدی آقا پسر...
محراب به عقب چرخید و نگاهش کرد. سعی کرد تمام خشمش را به چشمانش منتقل کند تا باز هم ترس به جان دختر جوان بیاندازد.
اما افسون نگاهش نمیکرد، این آهوی گریزپا ناجور پاپیاش شده بود.
_اما کور خوندی، از فردا وضع همینه، روزی یک ساعت هواخوری داریم...
گاهی وقتها آدم دلش تنگ میشود.
برای گذشته، برای فاصلهها، برای نبودنهایی که باید میبود.
چرخید و صاف نشست.
هیچ نگفت اما فکری که از ذهنش گذشت نگاه شیطانیاش را به مچ دستهایش کشید.
باید به او ثابت میکرد که هروقت بخواهد میتواند از اینجا بیرون برود اما...
به وقتش...
دقایقی گذشت و باز مهمان تخت اتاق سپید شد.
سرش را روی بالشت قرار داد و چشمانش را بست. بیتفاوت نسبت به دربند شدن دوبارهی دست و پاهایش روحش به گذشتهها پرواز کرد.
« محراب من دوسش دارم، تو رو خدا یکاری کن»
هنوز هم صدایش واضح در گوشش زنگ میخورد.
اوضاع و احوال آن لحظهاش را نمیتوانست توصیف کند. عرق سردی که تن گرمش را به لرز انداخت باعث شد عصبی چشم باز کند و اولین چیزی که در مقابل دیدگانش سبز شد یک جفت چشم رنگی بود که با آرامش و مهربانی به او زل زده بودند.
به ثانیه نکشید که نگاه از چشمان افسون گرفت و به پنجره چشم دوخت.
حالش از هر چه جنس مخالف است به هم میخورد. دیگر هرگز نمیتوانست به آنها اعتماد کند. او که روزهایش بدون این موجودات ظریف نمیگذشت حال حتی از شنیدن نامشان حالت تهوع به او دست میداد.
اما مجبور بود تحملش کند. هرکاری کرد برای دک کردن این دخترک اما هنوز هم کنارش ایستاده بود.
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_31
افسون روی صندلی نشست و گفت:
_ دوست داری در مورد گذشته صحبت...
فریاد بلند محراب کلام را در دهانش خشک کرد.
_ من هیچی دوست ندارم. ممکنه تنهام بذاری؟! نمیخوام ببینمت، نمیفهمی؟! مجبورم نکن که دوباره...
دختر جوان ایستاد و گفت:
_ باشه، خداحافظ...
ترسید؟!
متعجبانه نگاهش کرد تا وقتی از اتاق خارج شد. انگار او را ترسانده بود.
لبخند خبیثانهای زد و تصمیم گرفت هر بار که موی دماغش شد همینگونه او را بترساند. اما خبر نداشت که دختر جوان از تهدیدش نترسیده بود او فقط از نگاهش میترسید. نگاه سرد و یخی و بیاحساسش!
افسون نترسیده بود او فقط میخواست برای مشورت با دکترش زودتر ترکش کند و محراب این بهانه را به دستش داده بود.
کمی بعد در مقابل دکتر کامیار نوابخش نشسته بود و سعی داشت آرامشش را حفظ کند.
کامیار خندید و پرسید:
_ حال و روزش چطوره؟!
دختر جوان حواسش را جمع کرد و در حالی که سعی داشت ترسش را پنهان کند گفت:
_ خوب نیست. نمیدونم چطوری آرومش کنم؟! گاهی اونقدر ترسناک میشه که...
کامیار لبخندی زد و گفت:
_ قبول دارم. وقتی عصبانی میشه آدم ترسناکی میشه. بههمین خاطر هم بعد از اینکه طناب دار پاره شد از زندان به اینجا منتقل شد و تمام دوران محکومیتش رو اینجا گذروند. بعد از اون اتفاق اصلا کنترلی روی اعصابش نداشت، هیچکس هم نمیتونست کنترلش کنه.
افسون متعجب پرسید:
_طناب دار پاره شد؟! مگه میشه؟! مگه طناب دار کنترل نمیشه؟!
کامیار با همان آرامشش پاسخ داد:
_وقتی خدا بخواد همونی میشه که اون میخواد... جریان دار رو نمیدونستی؟!
سری تکان داد و لب برچید:
_آیکال نگفته بود. حتما فراموش کرده. ولی این یه موقعیت مناسبه برای اینکه اون رو به زندگی برگردوند.
کامیار حرفش را تایید کرد و گفت:
_ درسته، اما...
سکوتی کرد و سعی کرد گفتههایش را جمعبندی کند:
_ اما اون قبول نداره... همش فکر میکنه توطئه کردن که اون اعدام نشه. یه مدتی حتی حاضر نبود غیاث رو ببینه...
افسون متعجب چشانش را گشاد کرد و گفت:
_ اما غیاث تنها کسیه که میتونه اون رو آروم میکنه...
کامیار تایید کرد و گفت:
_بله، ولی اون روزها فکر میکرد غیاث کاری کرده که اعدامش لغو بشه. اما خب بعدش خودش خواست غیاث رو ببینه. افسون جان غیاث مهرهی کلیدیِ این داستانه. سعی کن ازش کمک بگیری. هر چند بخاطر همون جریان طناب دار غیاث ترجیح میده تو درمانش دخالتی نکنه تا دوباره اعتماد محراب رو از دست نده.