eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
17 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, Khunbahaye Eshgh_240622103421.Pdf
4.07M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Khunbahaye Eshgh_240622103425.Epub
319.7K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, Khunbahaye Eshgh _240622103443.apk
922.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
خون بهای عشق⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده: زهره شعرباف 📖تعداد صفحات 751 💬 خلاصه : من دخترکی هستم از جنس حوا همان کسی که آدم برای لبخندش بهشت را فروخت. همانی که مکار ریاکار میخوانی اش. من کسی بودم رام نشدنی که با نامردی ات عجیب آرام شدم در دست روزگار. تو صیادی بودی من مادیانی سرکش،تازیانه ی نامردی ات عجیب زمین گیرم کرد. این را بدان که من در دست روزگار عروسکی بودم که مرگ تدریجی اش یک بازی بود. دختری از جنس سنگ غرور از جنس انتقام. دختر قسم خورد برای نابودی من دختری ام که کمر به قتل عشق بسته ام... 🎭ژانر⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانال ما رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 https://eitaa.com/joinchat/535429120C6619763423 📚📚📚📚📚📚📚
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 نیمه شب بود اما خواب به چشمانش راه نداشت. مگر می‌شد این همه سرسختی در وجود یک دختر جمع شده باشد؟! هرکه بود تاب تلخی و خشونت و وحشتی که به دل‌ها می‌انداخت را نمی‌آورد و جان از مهلکه به در می‌برد اما او... نگاهش روی مچ‌بندی چرخید که دقیقا یک ماه روی دستش بسته شده بود. شکایتی نداشت اما این چند روز به نسبت روزهای قبل تحملش سخت‌تر شده بود. برای فردا تصمیمی جدی گرفته بود. باید از اینجا و این تخت خلاص می‌شد و با وجود آن دختر بهتر می‌توانست به هدفش نزدیک شود. «تو با من چیکار کردی تلما؟! » این جمله را زمزمه کرد و سرش را روی بالشت قرار داد. پنجره‌ی اتاقش همیشه آغوشش را به رویش باز می‌کرد. فقط همین پنجره توانسته بود تحملش را آسان‌تر کند. چقدر توان گذاشت تا قاضی پرونده‌اش حکم به قصاص دهد اما خدا نخواست و گردن تنومندش طناب دار را همچون نخی نازک از هم درید. باید می‌فهمید! می‌فهمید که پای بی‌گناه تا پای دار می‌رود اما بالای دار... نه! و او رفت، تا پای دار و بالای دار هم رفت اما... حکمتش را نمی‌دانست. ماهان که نه او را می‌شناخت و نه به پدری قبولش داشت. دیگر تلمایی نبود تا دلخوش به عشقش باشد. قصاصش را با عذاب دادنش در این دنیا می‌خواست بگیرد این خدای رحیم؟! اما او که از قصد تلما را نکشت. تازه عاشقش شده بود. تازه طعم دوست داشتن واقعی را چشیده بود. وای که وقتی فهمید تلما چه بر سر خودش‌، او و ماهان آورده بود. ماهان! آخ که این کوچک دوست داشتنی چقدر برایش عزیز بود و حالا می‌فهمید چرا؟! اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و با بغض گفت: _ من چیکار کنم خدا؟! چیکار کنم؟!
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 نگاهش را به سقف کشید و گفت: _ داری منو با چی امتحان می‌کنی؟! چیزی که خودم ازش خبر نداشتم؟! چیزی که الان دست عزیزترین افراد زندگی منه؟! خدایا با من چرا؟! اون بچه چه گناهی داشت خدایا؟! گریه‌اش گرفت. آنقدر دلش گرفت که تنها می‌توانست با عربده کشیدن خود را آرام کند. کاری که در این دو سال به عنوان یک دیوانه انجام داده بود. صدایش که بالا رفت. فریادهایش که از کنترل خارج شد دیگر خود نیز حال خود را نمی‌فهمید. آنقدر عربده کشید و به تلما و زمین و زمان بد و بیراه گفت تا بالاخره آرامبخش‌ها اثر خود را گذاشتند و چشمانش را خواب فرا گرفت... * آرام چشم باز کرد. پنجره درست در مقابل دیدگانش بود. آسمان را که دید به آرامی پلک زد. سستی بدنش را حس می‌کرد. می‌دانست هنوز آثار داروها تا چندساعت همراهش خواهند بود. پلک‌هایش نیز هنوز سنگین بود. _ سلام... باز هم او...؟! بی‌تفاوت سکوت کرد و به سویش هم نچرخید. افسون با هیجان ادامه داد: _شنیدم دیشب حسابی گرد و خاک کردی... انگار این دختر هیچ احترامی به شخصیت خود نمی‌گذاشت. با این همه توهین و بی‌احترامی باز هم هوایش را داشت؟! _ دوست داری بریم بیرون؟! این بار نگاهش کرد. سست بود اما توانست گردنش را به سوی دختر جوان بچرخاند و نگاهش کند. افسون خوشحال و خندان گفت: _ چه عجب، بالاخره افتخار دادی؟! رنگ نگاهش عوض شد. احساس کرد خون تمام کاسه‌ی چشمش را فرا گرفته است. نمی‌دانست چرا هر وقت این اتفاق برایش می‌افتد رنگ خون قرمز تلما در مقابل دیدگانش ظاهر می‌شود. آن لحظه دلش می‌خواست همان کاری که با تلما کرد را انجام دهد. او دچار جنونی آنی می‌شد و کنترل از دستش خارج می‌شد و این را دکترش به غیاث گفته بود. غیاث تلاش می‌کرد رهایش کند اما او خود نمی‌خواست. _خیلی وقته راه نرفتی. دیشب هم که بهت دارو زدن، می‌رم برات یه ویلچر بیارم... نگاه ترسناکش روی چهره‌ی افسون نشست. دخترک یک آن از پیشنهادش پشیمان شد. اگر نمی‌توانست کنترلش کند چه می‌شد؟! اگر آسیبی به خودش یا دیگران می‌زد؟! اگر طبق گفته‌هایش سعی می‌کرد او را از سر راهش بردارد! عاقلانه‌تر بود اگر این پیشنهاد را نمی‌داد. اما دیر شده بود و حالا مجبور به انجامش بود. اما دیر شده بود و خودش نیز دوست داشت هوای تازه و آزاد را به ریه‌های این مرد تزریق کند.
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 دقایقی بعد افسون با ویلچری به اتاق برگشت. مردی که همراهش بود کمک کرد محراب از روی تخت به ویلچر منتقل شود. وقتی مچ‌بندهای دور دسته‌های ویلچر مچ دست‌هایش را قاب گرفتند پوزخند صداداری زد و نگاه برزخی‌اش را به افسون دوخت. پس هنوز هم به او اعتماد نداشتند. گردن کج کرد و چشمان شرورش همچنان چهره‌ی افسون را رصد می‌کرد. _خانم تموم شد. خودم ببرمش تو حیاط؟! افسون در حالی که سعی می‌کرد هیجان و آرامش خود را کنترل کند گفت: _ نه، من می‌برمش... بی‌زحمت در رو باز کنین... نیم‌نگاهی به محراب که هنوز هم به طرز خاصی خیره‌اش بود انداخت، به سویش رفت و گفت: _خب، بریم گردش... هنوز هم می‌توانست جذاب باشد، هنوز هم قد و بالایش نمونه‌ی بارز یک مرد بود. وزنش سنگین بود اما افسون تلاش کرد و ویلچر را به حرکت درآورد. به محوطه‌ی آسایشگاه که رسیدند دخترک ابتدا تمام کوچه‌راه باغ را با ویلچر طی کرد. می‌خواست حس آزادی و شور هوای تازه را به جانش فرو بریزد. محراب اما بی‌تفاوت تنها نگاه می‌کرد. نه هیجان داشت و نه خشم... دختر جوان هیجان‌زده ویلچر را رها کرد و در مقابلش زانو زد: _ این آسایشگاه خیلی بزرگه، اصلا شبیه یه بیمارستان نیست. ببین درختا رو... انگشت اشاره‌اش را به سوی درختان اطراف گرفت و ادامه داد: _یه باغ کوچیک و خوشکله. مگه نه؟! خندید اما محراب نه نگاهش به سوی درختان کشیده شد و نه جوابی به او پس داد. تبعید شده را که حس جوانی و شادابی نبود! همچون اسیری تبعیدی به این آسایشگاه منتقل شده بود و راهی به بیرون نداشت. _« محراب چرا تو یه روز هم نمی‌تونی تو خونه بمونی؟! » _«یه روز؟! غیاث تو بگو یه ساعت! جون داداش خفه می‌شم، دلم می‌خواد همش بیرون باشم و بچرخم و مردم رو ببینم » روزی که غیاث از مزاحمت‌هایش میان او و آیکال عصبی شده بود را یادش آمد. پلک زد و از کنار رفیق و یاد گذشته‌اش دور شد. افسون را لبخند بر لب روبه‌روی خود دید. دخترک منتظر واکنشی از او بود اما محراب لبِ فروبسته‌اش را محکم‌تر به روی هم فشرد. چراغ آسمان آبی دلتنگی‌اش را لابه‌لای ستارگان قلبش خاموش کرد. سر چرخاند و دست‌هایش روی دسته‌ی ویلچر مشت شد. نگاه افسون به مشت‌هایش رسید. انتظار این واکنش را هم داشت. قرار بود گردش کنند نه همچون وقتی که در آن اتاقک سرد بود دربند باشد و زندانی... دلش سوخت! نباید می‌سوخت اما سوخت! _ امروز رو اجازه ندادن دستات باز باشه... گفتن هروقت که... _ منو برگردون تو اتاقم... اما او عاشق هوای آزاد و گردش و طبیعت بود. آیکال این را گفته بود. او خوب پسرعمویش را می‌شناخت. _ از مقابل محراب بپاخاست و گفت: _ یکم دیگه می‌ریم. ببین چه هواییه... آدم رو سرحال می‌یاره... روی نیمکتی که کنارش متوقف شده بودند نشست و به نیم‌رخ محراب زل زد.
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 بی‌آنکه برگردد جواب دختر جوان را داد: _ من نمی‌خوام سرحال بیام... هوای تازه هم نمی‌خوام... سعی نکن با این کارها خودت رو به من ثابت کنی... نگاهش چرخید و با آرامش به افسون خیره شد و گفت: _ همتون کثافتین... درکش می‌کرد. می‌فهمید حالش را... او توان باور کردن و هضم خیانتی که تلما به او کرده بود را نداشت. خیانت که همیشه نباید با شخص دیگر باشد، حتی با وجود اثبات عشق هم می‌شد خیانت کرد و تلما یک خائن به عشق بود. _می‌دونم چه حسی به ما... لرزش به اندام محراب نشست. بدنش بر اثر استفاده از داروهای آرامش‌بخش ضعیف شده و با هر عصبانیت کوچکی تمام تنش به رعشه می‌افتاد. _برای من مهم نیست چی فکر می‌کنی، من ازتون متنفرم. از همتون... کثافتای دورو! مشت‌هایش را محکم‌تر چفت دسته‌ی ویلچر کرد و زیر مچ‌بند‌های محکم کمربندی به تقلا افتاد، با عصبانیت و خشم خیره‌ی افسونی شد که با خیال راحت روی نیمکت نشسته بود و نگاهش می‌کرد؛ _فکر می‌کنی اگه این کارها رو بکنی می‌تونی از اینجا خلاص بشی؟! تنه‌اش را جلو کشید و از میان دندان‌هایش گفت: _ کی گفته می‌خوام خلاص بشم؟! من می‌خوام خودم و اینجا رو با هم به آتیش بکشم. حالا اگه تو هم دوست داری تو این آتیش باشی حرفی نیست. حواس داشت. کلماتش را خوب و واضح بیان می‌کرد و این یعنی همه چیز را به یاد داشت. سخت بود رام کردن مردی که خود را به دیوانگی زده بود. اما این را هم می‌دانست که گاهی جنونی آنی به او دست می‌دهد و زمان و مکان را فراموش می‌کند. نگاه از چهره‌ی خشمگین محراب گرفت و رو به درختان زمزمه کرد: _ بابابزرگم همیشه می‌گفت، آدما به هم نیاز دارن. یه روز، یه جایی درست وقتی که فکرش رو نمی‌تونی بکنی به یه نفر نیاز پیدا می‌کنی... دوباره رو به محراب کرد و با لبخندی نصفه و نیمه و زورکی گفت: _ شاید برای آتیش زدن اینجا به من نیاز پیدا کنی... محراب شوکه از این جواب، وحشیانه تنه‌اش را جلو کشید. نگاهش را میان چشمان دخترک جابه‌جا کرد و به او زل زد. فهمیده بود سرسخت است اما نه تا این حد دیوانه... یاد او آتش درد را در رگ‌هایش شعله‌ور کرد. این دختر با همه‌ی ترس‌هایش جرأت همراهی‌اش را به زبان آورده بود اما تلما با دیدن عشق آتیشنش هم باز نگاهش به غیاث بود. غیاثی که محراب آنچنان دوستش داشت که حتی حاضر بود تلمایش را به او تقدیم کند. هر ثانیه که می‌گذشت تیک تاک ساعت را در ذهنش تکرار می‌کرد. اما صدایش بی‌انتها بر اعماق ذهنش می‌کوفت و محو می‌شد. وقتی عصبانی می‌شد دلش می‌خواست زمین و زمان را به آتش بکشد. هرم داغی که از بینی، چشم و گوشش خارج می‌شد را به وضوح احساس می‌کرد. اگر دست‌هایش باز بود. به زبان آورد این فکرش را: _اگه دستام باز بود نشونت می‌دادم. نگاهش باز ترسناک شد. همان نگاهی که افسون را به شدت می‌ترساند. راست می‌گفت اگر دست‌هایش باز بود قطعا همچون طعمه‌ای که شکار شده باشد مورد حمله‌ی دندان‌های تیز این مرد قرار می‌گرفت. سر پایین انداخت تا از نگاه ترسناکش بیشتر از این نترسد. زمزمه‌وار گفت: _می‌دونم به‌جای کتفم این‌بار گردنم رو با دندونات قطع می‌کردی. بی‌آنکه سربالا بیاورد یک چشمش را بالا کشید و زیرچشمی نگاهش کرد و گفت: _ درست مثل دراکولاها... دستی روی شانه‌ی دردناکش کشید و لبخندی موزیانه زد. محراب کلافه نگاهش را از افسون گرفت و این بار در دل گفت: _بالاخره نشونت می‌دم... یه روز کاری می‌کنم تا خودت از ترس سکته کنی.
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 رو به افسون شرورانه گفت: _ قسم می‌خورم که یه روز... افسون از جا بلند شد و پشت ویلچر قرار گرفت، میان حرفش پرید و گفت: _ ظاهرا امروز از دنده‌ی چپ پا شدی آقا پسر... محراب به عقب چرخید و نگاهش کرد. سعی کرد تمام خشمش را به چشمانش منتقل کند تا باز هم ترس به جان دختر جوان بیاندازد. اما افسون نگاهش نمی‌کرد، این آهوی گریزپا ناجور پاپی‌اش شده بود. _اما کور خوندی، از فردا وضع همینه، روزی یک ساعت هواخوری داریم... گاهی وقت‌ها آدم دلش تنگ می‌شود. برای گذشته، برای فاصله‌ها، برای نبودن‌هایی که باید می‌بود. چرخید و صاف نشست. هیچ نگفت اما فکری که از ذهنش گذشت نگاه شیطانی‌اش را به مچ دست‌هایش کشید. باید به او ثابت می‌کرد که هروقت بخواهد می‌تواند از اینجا بیرون برود اما... به وقتش... دقایقی گذشت و باز مهمان تخت اتاق سپید شد. سرش را روی بالشت قرار داد و چشمانش را بست. بی‌تفاوت نسبت به دربند شدن دوباره‌ی دست و پاهایش روحش به گذشته‌ها پرواز کرد. « محراب من دوسش دارم، تو رو خدا یکاری کن» هنوز هم صدایش واضح در گوشش زنگ می‌خورد. اوضاع و احوال آن لحظه‌اش را نمی‌توانست توصیف کند. عرق سردی که تن گرمش را به لرز انداخت باعث شد عصبی چشم باز کند و اولین چیزی که در مقابل دیدگانش سبز شد یک جفت چشم رنگی بود که با آرامش و مهربانی به او زل زده بودند. به ثانیه نکشید که نگاه از چشمان افسون گرفت و به پنجره چشم دوخت. حالش از هر چه جنس مخالف است به هم می‌خورد. دیگر هرگز نمی‌توانست به آنها اعتماد کند. او که روزهایش بدون این موجودات ظریف نمی‌گذشت حال حتی از شنیدن نامشان حالت تهوع به او دست می‌داد. اما مجبور بود تحملش کند. هرکاری کرد برای دک کردن این دخترک اما هنوز هم کنارش ایستاده بود.
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 افسون روی صندلی نشست و گفت: _ دوست داری در مورد گذشته صحبت... فریاد بلند محراب کلام را در دهانش خشک کرد. _ من هیچی دوست ندارم. ممکنه تنهام بذاری؟! نمی‌خوام ببینمت، نمی‌فهمی؟! مجبورم نکن که دوباره... دختر جوان ایستاد و گفت: _ باشه، خداحافظ... ترسید؟! متعجبانه نگاهش کرد تا وقتی از اتاق خارج شد. انگار او را ترسانده بود. لبخند خبیثانه‌ای زد و تصمیم گرفت هر بار که موی دماغش شد همین‌گونه او را بترساند. اما خبر نداشت که دختر جوان از تهدیدش نترسیده بود او فقط از نگاهش می‌ترسید. نگاه سرد و یخی و بی‌احساسش! افسون نترسیده بود او فقط می‌خواست برای مشورت با دکترش زودتر ترکش کند و محراب این بهانه را به دستش داده بود. کمی بعد در مقابل دکتر کامیار نوابخش نشسته بود و سعی داشت آرامشش را حفظ کند. کامیار خندید و پرسید: _ حال و روزش چطوره؟! دختر جوان حواسش را جمع کرد و در حالی که سعی داشت ترسش را پنهان کند گفت: _ خوب نیست. نمی‌دونم چطوری آرومش کنم؟! گاهی اونقدر ترسناک می‌شه که... کامیار لبخندی زد و گفت: _ قبول دارم. وقتی عصبانی می‌شه آدم ترسناکی می‌شه. به‌همین خاطر هم بعد از اینکه طناب دار پاره شد از زندان به اینجا منتقل شد و تمام دوران محکومیتش رو اینجا گذروند. بعد از اون اتفاق اصلا کنترلی روی اعصابش نداشت، هیچکس هم نمی‌تونست کنترلش کنه. افسون متعجب پرسید: _طناب دار پاره شد؟! مگه می‌شه؟! مگه طناب دار کنترل نمی‌شه؟! کامیار با همان آرامشش پاسخ داد: _وقتی خدا بخواد همونی می‌شه که اون می‌خواد... جریان دار رو نمی‌دونستی؟! سری تکان داد و لب برچید: _آیکال نگفته بود. حتما فراموش کرده. ولی این یه موقعیت مناسبه برای اینکه اون رو به زندگی برگردوند. کامیار حرفش را تایید کرد و گفت: _ درسته، اما... سکوتی کرد و سعی کرد گفته‌هایش را جمع‌بندی کند: _ اما اون قبول نداره... همش فکر می‌کنه توطئه کردن که اون اعدام نشه. یه مدتی حتی حاضر نبود غیاث رو ببینه... افسون متعجب چشانش را گشاد کرد و گفت: _ اما غیاث تنها کسیه که می‌تونه اون رو آروم می‌کنه... کامیار تایید کرد و گفت: _بله، ولی اون روزها فکر می‌کرد غیاث کاری کرده که اعدامش لغو بشه. اما خب بعدش خودش خواست غیاث رو ببینه. افسون جان غیاث مهره‌ی کلیدیِ این داستانه. سعی کن ازش کمک بگیری. هر چند بخاطر همون جریان طناب دار غیاث ترجیح می‌ده تو درمانش دخالتی نکنه تا دوباره اعتماد محراب رو از دست نده.
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 صمیمی شده بود باز! هیچ دوست نداشت این دکتر زیبا و جذاب او را به نام بخواند اما به‌خاطر احترامی که برای او قائل بود اعتراضی نمی‌کرد. بدون لبخند سری تکان داد و از جای بلند شد و گفت: _ ممنون اقای دکتر. راهنمایی‌های شما و غیاث خیلی به من کمک می‌کنه تا از پسش بربیام... کامیار ایستاد و گفت: _خواهش میکنم افسون جان. امیدوارم خیلی زود بیمارت معالجه بشه... باز هم به نام صدایش زد و این بار افسون حرصی گوشه‌های لبش را بالا و پایین کرد و با خداحافظی کوتاهی از اتاقش خارج شد. به محض خروج از اتاق نگاهی به پایین تا بالای در انداخت و گفت: _حرص‌ درآر... پوف بلافاصله چرخید و از اتاق کامیار دور شد. باید جوری به او می‌فهماند که حدود خود را رعایت کند اما چطوری؟! از آسایشگاه که خارج شد مستقیم به خانه‌اش رفت. این اواخر حتی حوصله‌ی رفتن به مطب را نداشت و تمامی مراجعه کنندگانش را معطل خود گذاشته بود. خود هم نمی‌دانست چرا نمی‌توانست روی درمان دیگران تمرکز کند و فقط فکر محراب است که تمام ذهنش را پر کرده است. خسته بود و حوصله‌ی خوردن شامش را نداشت. بی‌آنکه لقمه‌ای غذاب بخورد از پشت میز آشپزخانه بلند شد و به اتاق خوابش رفت. برای به راه آوردن محراب نقشه‌ها داشت و نیاز به زمان زیادی هم داشت. باید برای شناختن روحیاتش با آیکال بیشتر صحبت کند. عکس‌های جذابش هنوز روی عسلی کنار تختش بود. انگار که این مرد هم در گذشته و هم حال دست از جذابیت برنمی‌داشت. یکی از عکس‌هایش را برداشت صورت شش تیغه‌اش در عکس می‌درخشید. جوان بود و شاداب، اما اکنون شکسته و البته مردانه‌تر شده بود. باید او را به همین شادابی بازمی‌گرداند، باید...
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 امروز هفت روز از گردش و هواخوری محراب می‌گذشت نسبت به روزهای قبل آرام‌تر بود و هیچ واکنش خاصی هم نداشت. اما هنوز با ویلچر و احتیاط او را به محوطه می‌بردند. بالاخره افسون اجازه‌ی بازگشایی دست‌هایش را گرفت. مثل هر روز روی همان نیمکت وسط کوچه‌راه سبز نشست. ولیچر محراب را درست در مقابل خود قرار داده بود. محراب نه حرف می‌زد نه نگاهش می‌کرد. هفت روز بود که هیچ علائم وحشتناکی از خود بروز نداده بود. افسون بی‌حرف خم شد و مچ‌بند دست راستش را باز کرد. نگاه محراب به دستش کشیده شد و سپس کنجکاوانه به افسون که با لبخند نگاهش می‌کرد خیره شد. این دختر سرش درد می‌کرد برای دردسر! نگاهش را سرد و بی‌تفاوت از نگاه افسون گرفت و به درختان مقابلش خیره شد. هیچ حرکتی به دستش نداد. افسون که منتظر واکنشش بود آرام گفت: _ می‌دونی طعم آزادی چقدر لذت‌بخشه؟! سکوت و پاسخی که دریافت نکرد ادامه داد: _ من اصلا دلم نمی‌خواد تو اینجوری در بند باشی... خود را جلوتر کشید و میله‌ی عمودی ویلچر را به دست گرفت و باز گفت: _ دلم می‌خواد دستات رو باز کنم. قول دادم که این کار رو نکنم ولی... پوزخندی که روی لب‌های محراب نشست به سکوت وادارش کرد. لب‌هایش به صورتی تمسخرآمیز کش آمده بود. این یعنی هنوز هم حرف‌هایش را باور ندارد. هنوز هم نمی‌خواهد به وجودش عادت کند. _ ولی اگه تو دوست داشته باشی مچ‌بندات رو باز می‌کنم. باز همان سکوت و همان پوزخند! این مرد یک کوه سنگی سرد و یخ‌زده بود که حتی در بهار و گرما هم سرد و سخت و غیرقابل نفوذ باقی می‌ماند. با تردید و ترس دست پیش برد و دست دیگرش را نیز باز کرد. باید اعتمادش را به دست می‌آورد و با در بند کردنش این کار قابل اجرا نبود. دست چپش که آزاد شد محراب نگاه خیره‌اش را به مچ دستش سوق داد. افسون کنجکاوانه رد نگاهش را گرفته و منتظر نشسته بود. کاش حداقل این کار اعتمادش را جلب کند. به آرامی پلک‌هایش را بست و انگشتان هر دو دستش را بی‌آنکه از روی دسته‌ی ویلچر بردارد مشت کرد. انگار که می‌خواست آرامش ظاهری‌اش را حفظ کند. آری آرام بود اما در ظاهر... درونش غوغا بود و هر لحظه بر شدت عصبانیتش افزوده می‌شد. چشم باز کرد و باز نگاهش به مشت‌هایش افتاد. انگشت‌هایی که لحظه به لحظه محکم‌تر به هم می‌پیچیدند رنگ‌شان به زردی می‌خورد. چرخید و رو به افسون با لحنی دلهره‌آور گفت: _ قطعا تو از جونت سیر شدی... خیره به چشمان افسون زل زد و منتظر ماند. دختر جوان از لحن و جمله‌اش جا خورد. انتظار نداشت آزادی برایش اینچنین تلخ باشد که با یک جمله‌ی کوتاه او را تهدید کند. کمی صبر کرد و سپس در حالی که سعی داشت ترسش را پنهان و لرزش کلامش را کنترل کند گفت: _ تو مرد بند و زنجیر نیستی، اگه قراره بابت آزادی تو جونم رو از دست بدم همون بهتر که بمیرم... مردن بهتر از اینه که ببینی یه نفر رو از بند آزاد کنی و اون بخواد جونت رو ازت بگیره... چه می‌گفت این دخترک خیره‌سر؟! هنوز هم باور نداشت که او می‌توانست دنیا را زیر و رو کند اما به وقت و زمانش...؟! چرا تلاش می‌کرد تا محراب را مجبور کند خود را به او ثابت کند؟! قدر سلامتی‌اش را نمی‌دانست این دخترک سر به‌هوا؟!