eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
207 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 افسون روی صندلی نشست و گفت: _ دوست داری در مورد گذشته صحبت... فریاد بلند محراب کلام را در دهانش خشک کرد. _ من هیچی دوست ندارم. ممکنه تنهام بذاری؟! نمی‌خوام ببینمت، نمی‌فهمی؟! مجبورم نکن که دوباره... دختر جوان ایستاد و گفت: _ باشه، خداحافظ... ترسید؟! متعجبانه نگاهش کرد تا وقتی از اتاق خارج شد. انگار او را ترسانده بود. لبخند خبیثانه‌ای زد و تصمیم گرفت هر بار که موی دماغش شد همین‌گونه او را بترساند. اما خبر نداشت که دختر جوان از تهدیدش نترسیده بود او فقط از نگاهش می‌ترسید. نگاه سرد و یخی و بی‌احساسش! افسون نترسیده بود او فقط می‌خواست برای مشورت با دکترش زودتر ترکش کند و محراب این بهانه را به دستش داده بود. کمی بعد در مقابل دکتر کامیار نوابخش نشسته بود و سعی داشت آرامشش را حفظ کند. کامیار خندید و پرسید: _ حال و روزش چطوره؟! دختر جوان حواسش را جمع کرد و در حالی که سعی داشت ترسش را پنهان کند گفت: _ خوب نیست. نمی‌دونم چطوری آرومش کنم؟! گاهی اونقدر ترسناک می‌شه که... کامیار لبخندی زد و گفت: _ قبول دارم. وقتی عصبانی می‌شه آدم ترسناکی می‌شه. به‌همین خاطر هم بعد از اینکه طناب دار پاره شد از زندان به اینجا منتقل شد و تمام دوران محکومیتش رو اینجا گذروند. بعد از اون اتفاق اصلا کنترلی روی اعصابش نداشت، هیچکس هم نمی‌تونست کنترلش کنه. افسون متعجب پرسید: _طناب دار پاره شد؟! مگه می‌شه؟! مگه طناب دار کنترل نمی‌شه؟! کامیار با همان آرامشش پاسخ داد: _وقتی خدا بخواد همونی می‌شه که اون می‌خواد... جریان دار رو نمی‌دونستی؟! سری تکان داد و لب برچید: _آیکال نگفته بود. حتما فراموش کرده. ولی این یه موقعیت مناسبه برای اینکه اون رو به زندگی برگردوند. کامیار حرفش را تایید کرد و گفت: _ درسته، اما... سکوتی کرد و سعی کرد گفته‌هایش را جمع‌بندی کند: _ اما اون قبول نداره... همش فکر می‌کنه توطئه کردن که اون اعدام نشه. یه مدتی حتی حاضر نبود غیاث رو ببینه... افسون متعجب چشانش را گشاد کرد و گفت: _ اما غیاث تنها کسیه که می‌تونه اون رو آروم می‌کنه... کامیار تایید کرد و گفت: _بله، ولی اون روزها فکر می‌کرد غیاث کاری کرده که اعدامش لغو بشه. اما خب بعدش خودش خواست غیاث رو ببینه. افسون جان غیاث مهره‌ی کلیدیِ این داستانه. سعی کن ازش کمک بگیری. هر چند بخاطر همون جریان طناب دار غیاث ترجیح می‌ده تو درمانش دخالتی نکنه تا دوباره اعتماد محراب رو از دست نده.
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 صمیمی شده بود باز! هیچ دوست نداشت این دکتر زیبا و جذاب او را به نام بخواند اما به‌خاطر احترامی که برای او قائل بود اعتراضی نمی‌کرد. بدون لبخند سری تکان داد و از جای بلند شد و گفت: _ ممنون اقای دکتر. راهنمایی‌های شما و غیاث خیلی به من کمک می‌کنه تا از پسش بربیام... کامیار ایستاد و گفت: _خواهش میکنم افسون جان. امیدوارم خیلی زود بیمارت معالجه بشه... باز هم به نام صدایش زد و این بار افسون حرصی گوشه‌های لبش را بالا و پایین کرد و با خداحافظی کوتاهی از اتاقش خارج شد. به محض خروج از اتاق نگاهی به پایین تا بالای در انداخت و گفت: _حرص‌ درآر... پوف بلافاصله چرخید و از اتاق کامیار دور شد. باید جوری به او می‌فهماند که حدود خود را رعایت کند اما چطوری؟! از آسایشگاه که خارج شد مستقیم به خانه‌اش رفت. این اواخر حتی حوصله‌ی رفتن به مطب را نداشت و تمامی مراجعه کنندگانش را معطل خود گذاشته بود. خود هم نمی‌دانست چرا نمی‌توانست روی درمان دیگران تمرکز کند و فقط فکر محراب است که تمام ذهنش را پر کرده است. خسته بود و حوصله‌ی خوردن شامش را نداشت. بی‌آنکه لقمه‌ای غذاب بخورد از پشت میز آشپزخانه بلند شد و به اتاق خوابش رفت. برای به راه آوردن محراب نقشه‌ها داشت و نیاز به زمان زیادی هم داشت. باید برای شناختن روحیاتش با آیکال بیشتر صحبت کند. عکس‌های جذابش هنوز روی عسلی کنار تختش بود. انگار که این مرد هم در گذشته و هم حال دست از جذابیت برنمی‌داشت. یکی از عکس‌هایش را برداشت صورت شش تیغه‌اش در عکس می‌درخشید. جوان بود و شاداب، اما اکنون شکسته و البته مردانه‌تر شده بود. باید او را به همین شادابی بازمی‌گرداند، باید...
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 امروز هفت روز از گردش و هواخوری محراب می‌گذشت نسبت به روزهای قبل آرام‌تر بود و هیچ واکنش خاصی هم نداشت. اما هنوز با ویلچر و احتیاط او را به محوطه می‌بردند. بالاخره افسون اجازه‌ی بازگشایی دست‌هایش را گرفت. مثل هر روز روی همان نیمکت وسط کوچه‌راه سبز نشست. ولیچر محراب را درست در مقابل خود قرار داده بود. محراب نه حرف می‌زد نه نگاهش می‌کرد. هفت روز بود که هیچ علائم وحشتناکی از خود بروز نداده بود. افسون بی‌حرف خم شد و مچ‌بند دست راستش را باز کرد. نگاه محراب به دستش کشیده شد و سپس کنجکاوانه به افسون که با لبخند نگاهش می‌کرد خیره شد. این دختر سرش درد می‌کرد برای دردسر! نگاهش را سرد و بی‌تفاوت از نگاه افسون گرفت و به درختان مقابلش خیره شد. هیچ حرکتی به دستش نداد. افسون که منتظر واکنشش بود آرام گفت: _ می‌دونی طعم آزادی چقدر لذت‌بخشه؟! سکوت و پاسخی که دریافت نکرد ادامه داد: _ من اصلا دلم نمی‌خواد تو اینجوری در بند باشی... خود را جلوتر کشید و میله‌ی عمودی ویلچر را به دست گرفت و باز گفت: _ دلم می‌خواد دستات رو باز کنم. قول دادم که این کار رو نکنم ولی... پوزخندی که روی لب‌های محراب نشست به سکوت وادارش کرد. لب‌هایش به صورتی تمسخرآمیز کش آمده بود. این یعنی هنوز هم حرف‌هایش را باور ندارد. هنوز هم نمی‌خواهد به وجودش عادت کند. _ ولی اگه تو دوست داشته باشی مچ‌بندات رو باز می‌کنم. باز همان سکوت و همان پوزخند! این مرد یک کوه سنگی سرد و یخ‌زده بود که حتی در بهار و گرما هم سرد و سخت و غیرقابل نفوذ باقی می‌ماند. با تردید و ترس دست پیش برد و دست دیگرش را نیز باز کرد. باید اعتمادش را به دست می‌آورد و با در بند کردنش این کار قابل اجرا نبود. دست چپش که آزاد شد محراب نگاه خیره‌اش را به مچ دستش سوق داد. افسون کنجکاوانه رد نگاهش را گرفته و منتظر نشسته بود. کاش حداقل این کار اعتمادش را جلب کند. به آرامی پلک‌هایش را بست و انگشتان هر دو دستش را بی‌آنکه از روی دسته‌ی ویلچر بردارد مشت کرد. انگار که می‌خواست آرامش ظاهری‌اش را حفظ کند. آری آرام بود اما در ظاهر... درونش غوغا بود و هر لحظه بر شدت عصبانیتش افزوده می‌شد. چشم باز کرد و باز نگاهش به مشت‌هایش افتاد. انگشت‌هایی که لحظه به لحظه محکم‌تر به هم می‌پیچیدند رنگ‌شان به زردی می‌خورد. چرخید و رو به افسون با لحنی دلهره‌آور گفت: _ قطعا تو از جونت سیر شدی... خیره به چشمان افسون زل زد و منتظر ماند. دختر جوان از لحن و جمله‌اش جا خورد. انتظار نداشت آزادی برایش اینچنین تلخ باشد که با یک جمله‌ی کوتاه او را تهدید کند. کمی صبر کرد و سپس در حالی که سعی داشت ترسش را پنهان و لرزش کلامش را کنترل کند گفت: _ تو مرد بند و زنجیر نیستی، اگه قراره بابت آزادی تو جونم رو از دست بدم همون بهتر که بمیرم... مردن بهتر از اینه که ببینی یه نفر رو از بند آزاد کنی و اون بخواد جونت رو ازت بگیره... چه می‌گفت این دخترک خیره‌سر؟! هنوز هم باور نداشت که او می‌توانست دنیا را زیر و رو کند اما به وقت و زمانش...؟! چرا تلاش می‌کرد تا محراب را مجبور کند خود را به او ثابت کند؟! قدر سلامتی‌اش را نمی‌دانست این دخترک سر به‌هوا؟!
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 پوزخندی زد و با یک حرکت از روی ویلچرش بلند شد و ایستاد. حرکت ناگهانی‌اش باعث شد افسون نامحسوس و با ترس خود را کمی عقب بکشد. نگاهش می‌کرد و منتظر واکنش بعدی‌اش بود. مچ دست چپش را میان انگشتان دست راستش گرفت و ماساژ داد. گردنش را منقبض کرد و مقداری به چپ چرخاند. حواسش به اطراف بود و زیرچشمی نگاهش را مابین درخت‌ها به گردنش درآورد. خیال کرده بودند بچه است؟! او که همه را تا لب چشمه می‌برد و تشنه بازمی‌گرداند. لبش همچنان منقش به پوزخندی تمسخرآمیز بود که می‌توانست یک گردان آدم را از هدفشان بازدارد. افسون روی نیمکت خشک شده بود و نگاهش می‌کرد که محراب یک آن چرخید و به سمتش یورش بود. فوصتی برای فرار هم اگر بود به دست نیاورد با این حرکت سریع محراب... نفس در سینه‌ی دخترک حبس شد. انتظار این حرکت ناگهانی را از او نداشت. محکم به نیمکت چسبید. محراب در مقابلش بود و دست‌هایش را روی نیمکت دو طرف تن دخترک قرار داده بود. افسون با ترس آب دهانش را قورت داد و لرزش نامحسوس بدنش را کنترل کرد. صورت محراب درست در مقابل چهره‌ی افسون قرار داشت و با لذت به چشمان ترسیده‌ی دختر جوان خیره و پوزخندش همچنان بر لب بود. گوشت لپش را به میان دندان‌هایش کشید تا خنده‌ی فروخورده‌اش بلند نشود. دودو زدن چشمان افسون برایش لذت‌بخش بود. با لحنی که سعی می‌کرد ترس او را بیشتر کند گفت: _ اون سگ‌های ولگردت کجا قایم شدن؟! افسون لرزان و ترسیده نفسش را بیرون داد و نگاه از چشمان مرد جوان گرفت. نمی‌خواست ضعف نشان دهد. میان دو دست دراز شده‌ی محراب زندانی شده بود و اگر می‌خواست فرار کند هم مرد جوان با یک حرکت او را میان آغوشش اسیر می‌کرد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: _ به کسی اجازه ندادم دنبالمون بیاد. و این یعنی اعتماد! اعتمادی که افسون به محراب داشت باعث شده بود حضور افراد دیگر را در کنارشان نپذیرد حتی زمانی که ممکن بود برایش اتفاق بدی بیافتد. انگشتان ظریفش را روی پاهایش در هم قلاب کرد و سر بلند نکرد. شاید اگر یک بار دیگر در نگاه خبیثانه‌ی محراب غرق می‌شد اشک‌های همیشه مزاحمش می‌جوشید و باز این پسرک تخس بهانه‌ای برای آزارش پیدا می‌کرد. مظلومانه در حصاری که محراب در اطرافش زده بود نشسته و دیگر کلمه‌ای بر زبان نیاورد. و اما محراب! این مرد سخت و سنگی با شنیدن جمله‌ی دخترک سر جایش خشک شد و در باورش نمی‌گنجید که این دخترک ظریف اینچنین به او اعتماد داشته باشد که برای حفاظت از خود حتی یک نفر را این اطراف نگماشته باشد. نگاه ناباورش در اجزای چهره‌ی دخترک می‌چرخید. نگاه دزدیده شده از چشمانش او را مطمئن کرد که دخترک را حسابی ترسانده است. دست‌هایش را به آرامی از روی نیمکت برداشت و صاف ایستاد. نفس راحتی که افسون کشید را به وضوح دید و حس کرد اما هنوز هم نگاهش نمی‌کرد. سعی کرد از مقابلش کنار برود اما پاهایش به زمین چسبیده بود و نگاهش میخ چشمان رمیده‌ی دخترک بود. حرفی نزد تا اینکه افسون سر بلند کرد و نگاهش کرد. هنوز هم ترس را در اعماق نگاهش می‌دید اما او دختری نبود که ترسش را بروز دهد. برق نگاه مظلومانه‌اش باعث شد محراب اخمی عمیق میان ابروهایش بنشاند و روی پاشنه‌ی پایش بچرخد و پشت به او بایستد. این دختر تمام معادلاتش را بهم ریخته بود... باید فکری برای از میدان به در کردن این رقیب سرسخت می‌کرد.
@Romankade, Shabihe Yek Mordab_260622104106.Pdf
5.96M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Shabihe Yek Mordab_260622104107.epub
391.2K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, Shabihe Yek Mordab_260622104121.Apk
1.02M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
شبیه یک مرداب ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده: ساحل زندی 📖تعداد صفحات 985 💬خلاصه: بی شک،همه با جمله برای بهترین برنامه ریزی کن و برای بدترین آماده باش آشنایی دارن. تارا گریفین،دختر نوزده سال اهل کارولینا،با کلی رویاهای دور و دراز و یه عشق تموم نشده و دنیایی از مشکلات مالی که سر راهشه، تصمیم میگیره برای ادامه تحصیلاتش به کانادا بره اما هیچوقت اوضاع طوری پیش نمیره که برنامه ریزی کرده بود... 🎭ژانر⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانال ما رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 https://eitaa.com/joinchat/535429120C6619763423 📚📚📚📚📚📚📚
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 چرخید و بی‌حرف روی ویلچر نشست. بی‌آنکه لحظه‌ای به افسون بنگرد گفت: _ دستام رو ببند تا یه بلایی سرت نیاوردم... افسون تنها نگاهش می‌کرد. نمی‌خواست دوباره او را در بند کند. اما لحنش آنقدر دستوری و محکم بود که افسون مجبور شد برای اینکه دوباره خوی حیوانی‌اش را فعال نکند به درخواستش تن دهد. مچ‌بندهایش را بست و وقتی چشمش به چهره‌ی محراب افتاد او را خیره‌ی خود دید. دستپاچه عقب کشید و انگشتانش را در هم پیچید و گفت: _ خودت خواستی خب... این‌بار محراب خنده‌اش نگرفت، انگار خندیدن دوباره از یادش رفت. درست مثل تمام این دو سال! اخم‌آلود نگاهش را به مقابلش دوخت و منتظر ماند. افسون حرکت کرد و پشت ویلچر قرار گرفت. اما به‌جای رفتن به اتاقش محوطه‌ی سرسبز آسایشگاه را دور زد. جای دنج و وسیعی بود و آرامش را به افراد هدیه می‌داد اما نه به محراب... او هیچ‌وقت قصد آرام شدن نداشت. هیچ‌وقت نمی‌خواست اشتباه بزرگ زندگی‌اش را فراموش کند. تلما زندگی‌اش را نابود کرد و بچه‌ای که محراب نمی‌دانست باید با او چه کند؟! از یادآوری ماهان اعصابش بهم ریخت و کلافه سرش را به طرفین تکان داد و با صدای بلندی گفت: _ منو برگردون به اتاقم... عصبانیت کلامش افسون را شوکه کرد و بی‌حرف مستقیم او را به اتاقش بازگرداند. تمام لحظاتی که در حال رفتن روی تخت و در بند شدن دوباره مچ‌هایش بود و افسون که خیره نگاهش می‌کرد از خود می‌پرسید: _ چرا هر لحظه یه جوریه... تمام این هفته که آروم بود... نگاه مستقیم و غیرقابل نفوذ محراب را که دید دستپاچه خود را جمع و جور کرد و گفت: _ مچ‌بندها رو باز کن آقا... مردی که در حال بستن مچ پای محراب بود متعجب نگاهی مابین افسون و محراب رد و بدل کرد و بی‌اعتراض مچ دست‌های محراب را باز کرد و رفت. دختر جوان با فاصله از تخت ایستاده بود و هر دو همچون ماده‌ ببرهای گرسنه‌ای که برای تصاحب طعمه به هم شاخ و شانه نشان می‌دادند خیره‌ی هم بودند. افسون قدمی پیش گذاشت و گفت: _ از این به بعد تو اتاق دست و پات رو نمی‌بندیم. این یعنی می‌تونی تو اتاق رفت و آمد کنی... فقط لطفا به خودت آسیب نرسون... محراب پوزخندی زد و رویش را از دخترک گرفت و گفت: _ نمی‌ترسی به جای آسیب رسوندن به خودم... نگاهش را مستقیم به چشمان افسون دوخت و ادامه داد: _ به تو آسیب برسونم...؟! ابروهای نازک و خوش فرم دخترک به چین نشست اما کم نیاورد و گفت: _ اون بیرون بهت جوابم رو دادم... در ضمن من الان دارم می‌رم... محراب یک تای ابرویش را بالا انداخت و متمسخرانه گفت: _ پس داری فرار می‌کنی!
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 داشت تلاش می‌کرد او را تحریک به ماندن کند... دخترک روی صندلی نشست و پرسید: _ از چی فرار کنم اون‌وقت؟! محراب یک زانویش را بالا آورد و کف دستش را محکم روی زانویش کوبید و با پوزخند گفت: _ از من... کف دستش را بالا برد و گفت: _ از این دست‌های باز شده... از این ترس، بهتر نیست تظاهر نکنی؟! افسون یک تای ابرویش را بالا برد و گفت: _ من یا تو؟! این تویی که داری تظاهر می‌کنی به دیوانگی... در صورتی که حالت از من هم بهتره... فکر کردی متوجه نشدم؟! محراب نگاهش کرد. این بار نه با تمسخر بلکه سرد و خشن و بی‌حس... _ این به تو ربطی نداره... افسون تن جلو کشید و گفت: _ اتفاقا داره... چون من هم مسئولیت تو رو به عهده گرفتم هم مسئولیت آماده‌سازی ذهن ماهان رو... مستقیم به چشمان خشن محراب خیره شد و ادامه داد: _ برای پذیرش پدر واقعیش... اخم محراب غلیظ‌تر شد و خیرگی نگاهش به چشمان دخترک آنقدر ادامه پیدا کرد که افسون دوباره صاف نشست و خود را جمع و جور کرد. لب زیرینش را به دندان کشید و نگاهش را به بدنه‌ی تخت دوخت. خیره شدن در نگاه برزخی این مرد تمام وجودش را می‌لرزاند. قصد بلند شدن داشت که محراب به آنی ملافه‌اش را پس زد و از تخت پایین پرید. دوباره او را در حصار خود اسیر کرد و اجازه‌ی هرگونه حرکت را از او گرفت. باز همه چیز سریع و در یک لحظه اتفاق افتاد و این دومین بار بود که دختر جوان یارای محافظت از خود را پیدا نکرد. محکم به پشتی صندلی چسبید و نگاهش را به چشمان به خون نشسته‌ی محراب دوخت. مرد جوان برای اثبات دیوانگی‌اش به او خود را به جلو کشید و گفت: _ تو با این زبونت یه روز سرت رو به باد می‌دی... هنوز خیلی خامی... وقتی فرق بین یه آدم روانی و یه آدم عادی رو ندونی غلط می‌کنی رو ذهن اون بچه کار کنی. اون بچه هم پدر داره هم مادر... نیاز به آماده سازی شدن نداره... این اولین و آخرین باریه که بهت می‌گم اسم او بچه رو جلوی من نبر... جرأتی به خود داد و میان حرفش پرید: _ اما پدرش تویی... فریاد بلند محراب تمام صورتش را نوازش کرد و مجبور شد چشم فرو ببند: _ من بچه‌ای ندارم... اون زنیکه دروغ می‌گفت... دروووووووغ... چرا هیچکدومتون نمی‌فهمه یه آدم مست قرار نیست هر غلطی بکنه؟! چشم باز کرد و نگاهش را به محراب دوخت. چه دردی می‌کشید برای پس زدن این واقعیت...؟! چشمانش می‌لرزید و چهره‌اش از زور عصبانیت سرخ شده بود. حرفی نزد و فقط نگاهش کرد. محراب بی‌طاقت یقه‌اش را گرفت و از روی صندلی بلندش کرد. با هر قدمی که به جلو می‌آمد افسون را مجبور می‌کرد یک قدم به عقب برود. دختر جوان پشیمان از ماندن و آزاد گذاشتن او بی‌حرف و واکنش خاصی همراهی‌اش می‌کرد... او باید آرام می‌شد! باید آرامش می‌کرد! کمرش که به دیوار چسبید آه کوتاهی از میان لب‌هایش خارج شد. محراب با تمام خشونتی که در خود سراغ داشت نگاه نفرت‌انگیزی به افسون انداخت و گفت: _ اووووون... بچـــــــه‌ی مـــــن... نیســـت...
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 چشم در چشم هم یکی با خشونت دیگری با خونسردی اما همراه با ترس... خواست لب باز کند و بگوید: « اما واقعیت چیز دیگری می‌گوید!» ولی در سکوت فقط نگاهش کرد. محراب که سکوتش را دید، یقه‌اش را رها کرد و گفت: _اون بچه‌ی غیاث و آیکاله، متوجه شدی؟! فقط بچه‌ی اوناست... افسون نگاهش کرد و در دل گفت: _ حالا فهمیدم، پس دردت اینه؟! تو نمی‌خوای ماهان رو از اونا جدا کنی! نامحسوس آب دهانش را قورت داد و سر پایین انداخت. بی‌آنکه پاسخی دهد چرخید و به سوی در اتاق رفت. دستگیره‌ی در را که فشرد برگشت و نگاهش به محراب که نظاره‌گر رفتنش بود انداخت. مرد جوان اخم‌آلود سر چرخاند و رو به پنجره ایستاد. این یعنی رفتن این دخترک مزاحم برایش مهم نیست. در را باز کرد و از اتاق خارج شد. باید فکری به حال این ذهنیت محراب می‌کرد. یک‌راست به سوی منزل آیکال راند. وقتی روی مبل نشست گفت: _ آیکال؟! محراب نمی‌خواد بچه رو از شما بگیره... نیم‌نگاهی به آیکال که با دهان باز کنارش ایستاده بود انداخت و ادامه داد: _ تمام این اداهاش هم به‌خاطر همینه... به نظر من چون نمی‌خواسته به شما دو تا که براش عزیزین ضربه بزنه هرکاری برای اینکه اعدام بشه انجام داد. وقتی هم نشد... آیکال متعجبانه کنار افسون نشست و دختر جوان لحظه‌ای سکوت کرد و دوباره گفت: _ وقتی هم نشد تصمیم گرفت خودش رو به دیوونگی بزنه. البته... نگاهش را به چهره‌ی مات شده‌ی آیکال انداخت و گفت: _ البته یه مواقعی واقعا از کنترل خارج می‌شه... اونقدر فکر و خیال اون اتفاق و ماهان رو داره که قطعا روانش دچار مشکل شده ولی اون یه آدم روانی نیست. درمان می‌شه، درمانش می‌کنم... اشکی از کنار چشم آیکال فرو چکید و با بغض گفت: _ اما من و غیاث با همه‌ی سختی که برامون داشت تصمیممون رو گرفتیم و خودمون هم داریم کم‌کم ماهان رو آماده می‌کنیم برای پذیرش محراب... محراب اونقدر برامون عزیزه که حاضریم ماهان رو دو دستی بهش تقدیم کنیم... چرا محراب داره اینکار رو می‌کنه؟! قراره چقدر عذاب بکشه این مرد؟! افسون سری تکان داد و گفت: _ انگار از عذاب دادن خودش لذت می‌بره آیکال... به امروز فکر کرد، به وقتی که او را آزاد گذاشته بود اما خود نخواست و درخواست کرد دست‌هایش را ببندند. _ امروز بردمش هواخوری، اگه بدونی چه دیوونه بازی درآورد. این مرد واقعا منو می‌ترسونه، انگار فهمیده ازش می‌ترسم بدتر هم می‌کنه... این‌بار آیکال لبخندی زد و گفت: _ این دیوونه بازیاش رو می‌شناسم... از این بلاها سر خیلیا می‌آورد. اما اون روزها خیلی شاد بود و همه‌ی اون کارهاش جنبه‌ی شوخی داشت... افسون ابروی بالا انداخت و پرسید: _ این مجسمه‌ی اخم شوخی کردن هم بلد بود؟! آیکال خندید و دست افسون را به دست گرفت: _ هنوز خیلی مونده این پسرعموی تخس منو بشناسی افسون. اون خیلی خوبه، خیلی...
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 افسون لب روی هم فشرد و همراه با لبخند دست بهترین دوستش را فشرد. حرفی نزد اما ترسش از محراب واقعی بود و نمی‌دانست چطور با ترسش کنار بیاید. _من دیگه باید برم. از جا بلند شد و در جواب تعارف آیکال گفت: _ نه دیگه برم، به آقا غیاث سلام برسون. بگو به محراب سر بزنه... آیکال سری تکان داد و گفت: _ باشه حتما... خودمم سعی می‌کنم بیام بهش سر بزنم... افسون لبخندی زد و جواب داد: _ اتفاقا اینجوری بهتره... می‌فهمه که نمی‌خواین ازش دور باشین... کمک بزرگیه... به سوی در رفت و گفت: _ نگران نباش، همه چی درست می‌شه. بعد از جدا شدن از آیکال از خود پرسید: _ واقعا همه چی درست می‌شه؟! واقعا اون از پیله‌ی خودش خارج می‌شه؟! اگه نخواست چی؟! اگه نشد چی؟! به افکار منفی‌اش مهر باطل زد و به سوی منزلش راه افتاد. اما حتی یک دم فکر و خیال این مرد تخس و رودار از ذهنش خارج نشد. فردای آن روز درست زمانی که قرار بود وارد اتاق محراب شود کامیار سر راهش سبز شد. در اتاق نیمه‌باز مانده بود که افسون سلامش را پاسخ داد و کامیار پرسید: _ حالت چطوره افسون جان؟! دختر جوان لبخندی زورکی به لب زد و گفت: _ خوبم ممنون، شما خوبین؟! کامیار خندید و گفت: _ منم خوبم، از بیمارت چه خبر؟! تونستی باهاش ارتباط برقرار کنی؟! افسون نیم‌نگاهی به در اتاق انداخت، نمی‌دانست محراب خواب است یا بیدار یا شاهد گفتگوی آن دو؟! در را بست و گفت: _ خوبه، ارتباط هم برقرار می‌شه، همین روزا... محراب اما شنید، او درست پشت در ایستاده بود که افسون در را باز کرد و از اولین کلمه‌ی گفتگویشان همه چیز را شنید. پوزخندی زد و زمزمه کرد: _ به همین خیال باش... اجازه نمی‌دم تو به من نفوذ کنی... افسون وارد اتاق شد در نگاه اول کسی را آنجا ندید. نگاهش به پنجره بود و داشت فکر می‌کرد که محراب بدون همراهی کسی اجازه‌ی خروج از اتاقش را ندارد که با صدایی که درست کنار گوشش شنید از جای پرید: _ دنبال من می‌گشتی؟! چرخید و محراب را درست پشت در دید. خیره‌ی چشمان براقش بود، انگار که از ترساندش لذت می‌برد. عصبی اخمی کرد و گفت: _ چرا اونجا وایسادی؟! محراب لنگه‌ی چپ ابرویش را بالا برد و در حالی که به دیوار تکیه می‌زد و دست‌هایش را پشت سرش به دیوار می‌چسباند گفت: _ هوای اینجا بهتره... پس شوخ هم بود. راست می‌گفت آیکال... این نقطه‌ی قوتی برایش محسوب می‌شد. در را بست و جواب داد: _ صبحونه‌ات رو خوردی؟! بریم هواخوری یا کتاب بخونیم؟! محراب پوزخندی زد، تنه‌اش را از دیوار کند و به راه افتاد. به سوی تخت رفت و آرام روی آن نشست. همچنان که پوزخندی بر لب داشت پاهای آویزانش را تکان داد و گفت: _ بهتره گم شی بری، چون هیچ کاری دلم نمی‌خواد بکنم و تو... مزاحمی... این بار همراه پوزخندش نگاه ترسناک و خشنی به رویش انداخت و ادامه داد: _ داری مجبورم می‌کنی یه جور دیگه باهات رفتار کنم... دلش لرزید اما سکوت کرد، به سوی کتابخانه‌ی کوچکش رفت و کتابی برداشت. آرام روی صندلی نشست و لای کتاب را باز کرد. محراب نظاره‌گر حرکاتش بود، صندلی‌اش درست روبه‌رویش قرار داشت. به آرامی شروع به خواندن کرد. هنوز صفحه‌ی اول را تمام نکرده بود که محراب همچون ببری زخمی به سویش خیز برداشت...