eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
207 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade.khandehaye ghashang.pdf
5.54M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade.khandehaye ghashang.apk
1.07M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade.khandehaye ghashang.epub
421.1K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
خنده های قشنگ ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: طیبه سوری 📖تعداد صفحات : 380 💬 خلاصه: داستان زندگی زنی که بعد از سالها زندگی مشترک از همسرش جدا شده و فکر میکنه که شاید دنیا به آخر رسیده…دنیایی که آخرش اول یه دنیای دیگه س… یه دنیای متفاوت و پر ماجرا 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_26 بعد از سوار شدن فرهاد ماشین به حرکت در آمد همین که
رمان ✍به قلم: مستانه بانو با صدای شیرین که می‌گفت : _خب شاید آدمی با مشخصاتی که شما مورد نظرتون هست پیدا بشه، ولی راستش من فکر می‌کنم از اونجایی که شما خیلی به کار و زندگیتون علاقه دارین پس حتما عشق زندگیتون رو پیدا کردین که دارین تلاش می‌کنین. درسته؟! فرهاد خنده‌ی بلندی كرد و گفت: _ من از بچگی به کار کردن علاقه داشتم دخترعمو یادتون كه نرفته تلاش برای زندگی رو دوست دارم موذیانه لبخندی زد و ادامه داد: _ و همین‌طور باید بگم خیر هنوز اونطور که باید و شاید عشقی تو قلبم احساس نمی‌کنم… بعد دست چپش را روی دوش شروین گذاشت و با خنده و به شوخی ادامه داد: _بنابراین شما و مادر و احیانا دیگران باید منتظر بمونین تا شاید من عاشق بشم، بعد از اون هم باید انتظار بکشین که من نظر طرف مقابلم‌و جلب کنم و انقدر عاشق هم بشیم تا من بتونم ازدواج کنم، درسته شروین؟! شروین نگاه عاقل اندرسفیهی به فرهاد انداخت و گفت: _ یه باره بگو بعد از یکصد و نود و نه سال جناب رضایت بدی ازدواج کنی، خیال همه رو راحت کن ديگه!!! فرهاد خنديد و در حالی كه حواسش به شيرين بود جواب داد: _ یه چیزی در همین حدود. با صدای خنده‌ی بلند دو مرد شیرین هم لبخندی زد و به صندلی ماشین تکیه داد: _ ولی شما پشیمون می‌شین. فرهاد کمی گردنش را به عقب متمایل کرد ولی نه آنقدر که بتواند با شیرین رخ‌به‌رخ شود. نگاه نافذ شیرين دلش را آب می‌کرد: _از چی دخترعمو؟ ازدواج در سن یکصد و نود و نه سالگی؟! خیلی خوب، باشه به‌خاطر شما من یکصد و نود و هشت سالگی مزدوج می‌شم. خوبه؟! شیرین پوزخندی زد و دست به سینه نشست و گفت: _باشه، حالا هرچی دلتون می‌خواد بگین ولی بعدا به حرف من می‌رسین، ببینین کِی گفتم؟! فرهاد دوباره به روبه‌رویش خیره شد و با لحنی آرام زمزمه كرد: _ از نصیحت شما که واقعا به‌جا و به‌موقع بود واقعا متشکرم دخترعمو جان...تا ببينيم قسمت چی می‌شه؟! شیرین پوزخند دیگری زد ولی هیچ نگفت. شروین کنار پارک بزرگ و سرسبزی توقف کرد و در همان حال گفت: _فعلا بپريد پايين به وقتش شيرينی عروسی فرهادم می‌خوريم هر سه از ماشین پیاده شدند. پارک زیبایی بود که دریاچه‌ی کوچکی را در دل خود جای داده بود. به محض ورود به سمت دریاچه رفتند و ابتدا یک دور کامل دور آن قدم زدند. چندین مرغابی و اردک مشغول خوردن تکه‌های نانی بودند که عابران برایشان انداخته بودند. شیرین هم از شروین خواست برایش مقداری نان تهیه کند، با رفتن شروین شیرین به نرده‌های دریاچه تکیه داد و با لذت مشغول تماشای پرندگان درون دریاچه شد و فرهاد دو قدم دورتر مشغول تماشای دخترعمویش... دختری كه حتی خودش نمی‌دانست با آن نگاه سرد چه بلايی بر سر دل بيچاره‌ی او می‌‌آورد! لحظاتی بعد دست در جیب به کنار شیرین رفت و خیره به پرندگان و زلال آب آرام دریاچه به آرامی گفت: _ امیدوارم از شوخی‌های من ناراحت نشده باشی. قصدم فقط شوخی و مزاح بود. در این مورد خاص نیاز به زمان دارم. می‌دونم مامان خیلی دوست داره من‌و سر و سامون بده ولی فعلا وقت مناسبی برای این‌کار نیست. هروقت زمانش برسه خودم اقدام می‌کنم. از دست منم ناراحت نشین دخترعمو... نگاهش چرخید و به شیرین که سرش را چرخانده بود و نگاهش می‌کرد خیره شد، همان لحظه شروین با سر و صدا آمد و گره نگاه دو جوان را از هم باز کرد. تکه‌های نان را به شیرین داد و گفت: _پولشو ازت می‌گیرم شیرین چشم غره‌ایی رفت و مشغول باز کردن و تکه‌تکه کردن نان‌ها شد. دو جوان ترجیح دادند یک دور دیگر دور دریاچه قدم بزنند و در مورد مسائل مختلف صحبت کنند، شیرین همراهشان نرفت و مشغول نان دادن به پرندگان شد. با بازگشت فرهاد و شروین و اینکه همچنان راجع مسائل روزمره و کاری صحبت می‌کردند شیرین کلافه پوفی کشيد وگفت؛ _ای‌بابا سرسام گرفتم. لطفا برید روی اون نیمکت بشینین و هر چقـــــدر که دلتون می‌خواد باهم حرف بزنین، منم همین‌جا وایمیستم و به پرنده‌ها غذا می‌دم. بعد درحالی که با حرص تکه نانی به درون آب می‌انداخت آرام زیر لب ادامه داد: _من نمی‌دونم این مردها خسته نمی‌شن از بس در مورد کار با هم صحبت می‌کنن؟! فرهاد و شروین صدایش را شنیدند ولی هر دو رو به هم فقط لبخند زدند و راه خود را به سمت نمیکتی که با فاصله از نرده‌ها بود کج کردند هنوز چند قدمی دور نشده بودند که شروین گفت: _خواهر کوچولو به اون نرده‌ها تکیه نده، می‌ترسم بیوفتی تو دریاچه به‌جای غذا دادن به پرنده‌ها خودت طمعه‌ی اونها بشی. بعد هر دو با صدای بلند خندیدند. شیرین چرخشی به چشمانش داد و گفت: _ تو حواست به خودت باشه. مراقب باش اون درختای پشت نیمکت یه وقت بر اثر حوادث غیرمترقبه روی سرت خراب نشن. با این حرف شیرین، فرهاد و شروین که ساکت شده بودند اول به درختان پشت نیمکت و بعد به همدیگر نگاهی انداختند و این بار با صدای بلندتری خندیدند… 💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_27 با صدای شیرین که می‌گفت : _خب شاید آدمی با مشخصاتی
رمان ✍به قلم: مستانه بانو هر دو مرد روی نیمکت نشستند و دوباره مشغول صحبت شدند و شیرین هم با خیال راحت کنار نرده‌ها ایستاد و با لذت به پرنده‌ها خيره شد و با آرامش و لذت به آنها غذا داد. نیم ساعت بعد شروین بلند شد تا بستنی و مقداری تنقلات بخرد. بعد از رفتن او فرهاد یکی دو دقیقه روی نیمکت نشست و از دور به شیرین خیره شد که چطور با علاقه به پرندگان زل زده بود، از جا بلند شد و آرام به او نزديک شد و همان‌طور که دستانش را روی نرده‌ها قرار می‌داد نگاهش را روی دریاچه به حرکت درآورد و پرسید: _مثل اینکه خیلی به پرنده‌ها علاقه داری؟! شیرین متوجه‌ی حضور فرهاد شد و همان‌طور که نگاهش را به او می‌داد با ذوق و خوشحالی گفت: _خیلی زیبا هستند. فرهاد که از نگاهش شور و خوشحالی می‌بارید نگاهش را به شیرین دوخت و با لبخندی دلنشین گفت: _تو دختر با احساسی هستی. شیرین نگاهش را به زمین دوخت و خجالت‌زده گفت: _این نظر لطف شماست. فرهاد پشت به دریاچه کرد و به نرده‌ها تكيه داد و گفت: _ نه جدی می‌گم من تو این مدتی که شما اینجا ایستاده بودین و به این پرنده‌ها غذا می‌دادین شاهد بودم که با چه علاقه‌ای این کار و می‌کردین. با احساس بودن یعنی همین، یعنی اینکه ما به دنیای اطرافمون با علاقه نگاه کنیم و شما این کارو می‌کنید. شیرین گفت: _خوب من پرنده‌ها رو دوست دارم انسان‌ها رو هم همین‌طور، دوست دارم به همه محبت کنم. این کار به من آرامش می‌ده. فرهاد جواب داد: _خوب این کار خیلی خوبه اما نه زیاد از حد و افراطی، محبت کردن خوبه اما نه اونقدر که ما خودمون رو از یاد ببریم. شیرین لبخندی زد و گفت: _مگه من خودم رو از یاد بردم؟! فرهاد نگاهی سرشار از محبت به او انداخت و گفت: _تقریبا بله، چون از وقتی اومدیم توی این پارک شما اونقدر مشغول غذا دادن و نگاه کردن به پرنده‌ها بودین که تقریبا همه چی‌رو فراموش کردین. حتی حضور من و شروین رو... شیرین با مهربانی نگاهش را به فرهاد دوخت و گفت: _ولی من شما رو فراموش نکردم گفتم شاید ترجیح می‌دين که تنها باشین و نخواستم مزاحم باشم. آخه چنین مواقعی آقایون دلشون نمی‌خواد که خانما مزاحمشون بشن. فرهاد به سمت شیرین چرخید و با دلخوری گفت: _ولی شما مزاحم نیستین. من از مصاحبت با شما لذت می‌برم. لطفا همه‌ی آقایون رو با هم جمع نبند و حساب من و از اونا جدا کن. شیرین لبخند پر مهری بر لب آورد و گفت: _می‌دونم که نباید در مورد شما این فکرو بکنم. شما مهربون‌تر و آقاتر از این حرفا هستین. معذرت می‌خوام اگه به شما بی‌احترامی کردم پسرعمو... فرهاد لبخندی زد و گفت؛ _اصلا این طور نیست شما فقط نظرتون رو بیان کردین اما دوست دارم بدونی که هیچوقت مزاحم من نیستی. شیرین سرش را پایین آورد و فقط به گفتن متشکرم اکتفا کرد. در همین لحظه شروین با مقداری تنقلات و بستنی از راه رسید و گفت: _خوب از من بیچاره بیگاری می‌کشید و خودتون اینجا با خیال راحت ایستادین، می‌گین و می‌خندین شیرین درحالی که یک بستنی بر می‌داشت گفت: _ لطفا حمالی رو با بیگاری اشتباه نگیر. فرهاد قهقه‌ای زد و شروین با عصبانیت خیزی به سمت شیرین برداشت ولی قبل از اینکه دستش به او برسد شیرین خود را پشت فرهاد پنهان کرد و با شیطنت به برادرش خندید. شروین همان‌طور که سعی می‌کرد شیرین را به چنگ بیاورد گفت: _حالا بهت نشون می‌دم کی حماله… فرهاد همان‌طور که می‌خندید دستش را به روی شانه شروین قرار داد و گفت: _خیلی خوب حالا چرا عصبانی شدی؟! ببخشش. اون هنوز بچه‌ست شما بزرگی کن و ببخش. شروین نگاهی به فرهاد کرد و گفت: _بچه است دختر به این گندگی؟! دیگه وقت شوهر کردنشه ترشی انداختیمش فرهاد جون. فرهاد خنده بلندی کرد و گفت: _خیلی خوب منم حرفم‌و پس می‌گیرم، اون دیگه بزرگ شده و نباید از این حرفا بزنه ولی… سرش را نزدیک گوش شروین آورد و به آهستگی گفت؛ _ولی همچین بیراه هم نگفت‌ها شروین جان شروین چشمان گرد شده‌اش را به فرهاد دوخت و گفت: _دست شما درد نکنه آقا فرهاد. شما هم؟! داشتیم آقا؟! شیرین و فرهاد هر دو با صدای بلندی خندیدند و فرهاد همانطور که می‌خندید یک بستنی دیگر از دست فرهاد برداشت و گفت: _خواهش می‌کنم قابل شما رو نداشت حالا بعدا با هم حساب می‌کنیم. و این بار هر سه با هم با صدای بلند خندیدند… 💟💟💟
@Romankade, entegham ziba.pdf
1.13M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, entegham ziba.apk
1.14M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, entegham ziba .epub
116.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
انتقام زیبا ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: معصومه ملک محمودی 📖تعداد صفحات : 138 💬خلاصه: پدر هونیا یک شغل کاملا متفاوت داره،یه شغلی که در نهایت ختم میشه به قاچاق،کلاهبرداری و… اما تصمیم میگیره از اون شغل بیاد بیرون اما رئیسش یه شرطی میزاره که باعث تغیر زندگی هونیا میشه و این شرط با یک انتقام همراه است…با پایانی غمگین》. 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_28 هر دو مرد روی نیمکت نشستند و دوباره مشغول صحبت شدن
رمان ✍به قلم:مستانه بانو ساعاتی بعد درحال بازگشت به خانه هر سه متفق‌القول از این گردش سه نفره راضی و خشنود بودند. خصوصا كه ديگر خبری از بحث و دلخوری در مورد مسائل شخصی هيچ‌کدام به ميان نيامد عشق از نظر هر كسی تعريف خودش را داشت و شيرين اين را پذيرفته بود شروین اتومبیل را کنار منزل عمویش نگه داشت و رو به فرهاد گفت: _بفرمایید آقا فرهاد، ایـــنم خونه، زودتر پیاده شــــو که کلی کار و زندگی داریم. فرهاد خنده‌ای کرد و از ماشین پیاده شد در را بست و در همان حال كنار شيشه خم شد و به طنز پرسيد: _یعنی انقدر از دست من خسته شدین؟! شروین ابرویی بالا انداخت: _ إی…یه چیزی تــو همیــن مایه‌ها. شیرین از ماشین پیاده شد و رو به فرهاد گفت: _ولش کن پسرعمو. برای خودش چرت می‌گه. تو به حرفاش گوش نده. فرهاد درحالی که سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون می‌کشید لبخند بر لب جواب داد: _می‌دونم، به خاطر همین حرفاش‌و جدی نمی‌گیرم. شیرین به سمت خانه‌ی عمویش رفت و گفت: _خوب کاری می‌کنید. ارزشش‌و نداره _ای خواهر بدجنس _از تو ياد گرفتم فرهاد همانطور که با لبخند شیرین را دنبال می‌کرد گفت: _شما هم خوب کاری می‌کنید تشریف میارید تو شیرین که زنگ خانه را زده بود و منتظر باز شدن در بود جواب داد: _ از لطفت ممنونم، ولی من فقط یه کاری… در همین لحظه صدای مینا خانم از آیفون به گوشش رسید که پرسید: _کیه؟! شیرین رو به آیفون کرد ولی دلش نیامد سربه‌سر زن عمویش بگذارد، بنابراین با کمی مکث گفت: _سلام زن‌عمو، منم شیرین مینا خانم با شادی جواب داد: _سلام عزیزم. بیا تو شیرین بلافاصله جواب داد: _نه دیگه زن‌عمو دیروقته باید بریم خونه .فقط خواستم بگم پسرتون رو تحویل بگیرید. صحیح و سالم بردیم، صحیح و سالم هم برگردوندیم. در ضمن مهمونی آخر هفته یادتون نره. مهتاب خانم خنده‌ایی کرد و گفت؛ _مگه می‌شه یادم بره؟! درضمن دخترم از اینکه به قول خودت این پسر سربه‌زیر و خجالتی من‌و با خودتون بردین تا یه کم چشم‌وگوشش باز بشه و سر عقل بیاد ممنون. شیرین که خود را مقابل فرهاد رسوا شده می‌دید حرف زن‌عمویش پرید و گفت: _ إ ...زن عمو... من کِی این حرف رو زدم؟! بعد رو به فرهاد کرد گفت؛ _مامان جان شوخی می‌کنن آقا فرهاد. من اصلا جرئت ندارم پشت سر شما حرف بزنم. فرهاد که در نزدیکی شیرین ایستاده و شاهد گفتگوی او با مادرش بود با اخمی ساختگی گفت: _دست شما درد نکنه دخترعمو. مگه من دیوونه‌ام که سر عقل بیام؟! خیلی ممنون. شیرین لبخندی زیرکانه به لب آورد و با شرم گفت: _اختیار دارید پسرعمو این چه حرفیه؟! گفتم كه من جسارت نمی‌كنم در همین لحظه مینا خانم گفت: _إوا... مادر... فرهاد تو اونجا وایسادی؟! بیا تو مادر، درست نیست به حرفای دو تا خانم گوش بدی بیا تو. فرهاد با خنده به سمت شروین برگشت و با تکان دادن دست و سر خود از شروین خداحافظی کرد بعد هم رو به شرین کرد و گفت: _عجب دور و زمونه‌ای شده برای آدم نقشه می‌کشن و توطئه می‌کنن بعد اسمش‌و می‌ذارن حرف خصوصی... شیرین خنده‌ی ریزی کرد و زیر چشمی فرهاد را پائید، ولی فرهاد بدون توجه به نگاه و خنده‌ی شیرین دهانش را کاملا به آیفون نزدیک کرد و گفت: _مامان جان اگه می‌دونستم شما دوتا چه حرفاسی پشت سرم زدین و چه نقشه‌ای برام کشیدین به قول شروین به حال و روز خودم گریه می‌کردم مینا خانم با لحنی نمكين گفت: _وا... فرهاد جان... فرهاد هم خندید و سرش را به سمت شیرین برگرداند و گفت: _باشه دخترعمو یکی طلبتون بعدا باهاتون حساب می‌کنیم .خداحافظ شیرین همانطور که سرش پائین بود آرام و زیر لبی گفت: _خداحافظ. مراقب باشيد حسابتون سنگين نشه فقط... سپس با خنده لبش را گاز گرفت. فرهاد نگاه از او برگرفت و دوباره برای شروین دست تکان داد و در حیاط را که مادرش باز کرده بود کمی جابه‌جا کرد و همانطور عقب عقب وارد حیاط شد و هنگام بستن در دوباره نگاهی با محبت به شيرین که حالا مشغول تماشای او بود کرد و با لبخندی مهربان در را بست. همین که در حیاط بسته شد. شیرین رو به آیفون گفت: _خوب زن‌عمو تا پشیمون نشده و برگرده بیاد طلبش‌و با من صاف کنه خداحافظ. فرهاد که پشت در ایستاده بود و صدای شیرین را می‌شنید قبل از اینکه مادرش حرفی بزند در حیاط را باز کرد و با لبخند رو به شیرین گفت: _راستی به عمو و زن‌عمو سلام برسونید. در ضمن منکه گفتم باشه بعدا حساب می‌کنیم. شیرین که از دیدن دوباره‌ی فرهاد شوکه شده بود عجولانه گفت: _ چشم حتما، يادم باشه گاهی گوش ايستادن هم بد نيست. و ابروی بالا انداخت: _عجب دوره زمونه‌ایی شده والا، پشت در گوش وایمیستن. فرهاد و مینا خانم به بلبل‌زبانی او خنديدند. شيرين لبخندزنان خداحافظی كرد و به سمت ماشين رفت. فرهاد کمی منتظر ماند و با لبخند و نگاهی دلنشین و مهربان دخترعمو و پسرعمویش را بدرقه کرد و سپس وارد خانه شد…نگاهش هم‌پای لبهايش هنوز از شيرين زبانی‌های دخترعمو می‌درخشيد...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_29 ساعاتی بعد درحال بازگشت به خانه هر سه متفق‌القول از
رمان ✍به قلم:مستانه بانو هوا رو به تاریکی بود که شروین ماشین را کنار منزلشان پارک کرد و از شیرین خواست در حیاط را برایش باز کند. شیرین در حال پیاده شدن رو به برادرش دستی به نشانه اطاعت به پیشانی برد و گفت: _ چشم خان داداش، شما امر بفرمایید شروین فقط سرش را تکان داد و به لبخندی اکتفا کرد و درحالی که ماشین را به حرکت در می‌آورد به شکلکی که شیرین برایش درآورد جواب داد و برای خواهرش چشم‌هایش را چپ کرد و هر دو از این حرکت به خنده افتادند. با پیاده شدن شروین از ماشین شیرین که در حیاط را کامل بسته بود به برادرش پیوست و دست در گردن هم با سروصدا وارد خانه شدند. ستاره خانم کنار تلفن نشسته بود و با عروسش ترانه صحبت می‌کرد و آنها را برای مهمانی آخر هفته دعوت می‌کرد، خواهر و برادر به محض ورود با صدای بلند سلام کردند، آقا سعید که روی کاناپه نشسته بود و روزنامه می‌خواند از بالای عینک مطالعه‌اش نگاهی به دو فرزندش انداخت و با لبی خندان جواب سلامشان را داد ولی ستاره خانم که مشغول صحبت با تلفن بود فقط دستی برایشان تکان داد. شروین سوییچ ماشین را روی جاسوییچی گذاشت و ضمن بالا رفتن از پله ها گفت: _بابا سوئیچ رو جاسوئیچیه، دستتون درد نکنه _خواهش می‌کنم پسرم، خوش گذشت؟! شروین مکثی کرد و رو به پدرش با لبخندجواب داد؛ _بله عالی بود، جای شما خالی، فقط اگر شیرین نبود به من و فرهاد بیشتر خوش می‌گذشت. آقا سعید با صدای بلند خندید و شیرین با اخم نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _واقعا که خیلی بدجنسی، شما دو تا که همش کنار هم نشسته بودین و هی در گوش هم پچ‌پچ می‌کردین و می‌خندیدین. اونوقت... _خوب به‌خاطر همین می‌گم دیگه، اگر تو نبودی پچ‌پچ نمی‌کردیم بلکه با صدای بلند حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. شیرین ایشی گفت و رویش را به سمت پدرش گرفت، آقا سعید با دیدن اخم دخترش خنده بلندی کرد و گفت: _ ولش کن بابا‌، از بس خسته است داره هذیون می‌گه، بیا پیش من برای بابا تعریف کن گردش چطور بود؟! شیرين أدائی برای برادرش درآورد و سپس لبخندزنان کنار پدرش نشست و خود را تنگ به آغوش پرمهر او چسباند: _خیلی خوش گذشت، کاش شما هم می‌وومدین كلی گردش كرديم كلی به ماهيا و اردکا غذا دادم خلاصه جاتون حسابی خالی بود _خوشحالم که بهت خوش گذشته بابا، ببینم چه بلایی سر برادرت آوردی که اینجوری از دستت شاکی بود. هان؟! _هیچی، فقط یه ذره به اندازه‌ی یه سر سوزن سربه‌سرش گذاشتم یعنی من و فرهاد با هم سربه‌سرش گذاشتیم، اونم مثلا داره تلافی می‌کنه، باور کن بابا فقط یه ذره‌ها. آقا سعید ابرویی بالا انداخت و گفت؛ _باور می‌کنم، تو همیشه فقط یه ذره... یه ذره‌ها، سر به سر دیگران می‌ذاری اصلا دلت نمی‌خواد دیگران رو زیاد اذیت کنی. من خودم دخترم رو بهتر می‌شناسم فقط یه ذره سربه‌سر می‌ذاره، یه ذره‌ها... بعد دو انگشت شَست و اشاره را بهم نزدیک کرد و نگاهی به دخترش انداخت و خنده‌اش را به زور مهار کرد. شیرین خودش را لوس كرد و معترض شد: _ بابا نداشتيمااااا متلک می‌گيد؟! _من؟! نه اصلا. فقط یه ذره، یه ذره‌ها، داشتم سربه‌سرت می‌ذاشتم. شیرین با لبانی غنچه شده از کنار پدرش بلند شد و اهمیتی به خنده بلند پدرش که دیگر مهارشدنی نبود نکرد و به سمت اتاقش به راه افتاد. آقا سعید میان خنده گفت: _ حالا دیدی این یه ذره سربه‌سر گذاشتن چه مزه‌ایی داره خوشگل بابا؟! _ باشه، به هم می‌رسیم بابا جــــونم...