رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_33 با نزدیک شدن به آخر هفته ستارهخانم و شیرین به شدت
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_34
همه در سالن پذیرایی نشسته بودند که شیرین رو به پدرش که سلاله را در آغوش گرفته بود گفت:
_ خوبه دیگه... نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار...
شاهین خندید و گفت:
_ حسودی هم مگه به خواهر ناز من میاد؟! اونم به برادرزادهاش.
همه خندیدند و شیرین رو برگرداند و گفت:
_ وقتی عزیز دردونه باشی حسودم میشی
_تو همیشه عزیز منی بابا. ولی این شکر پنیر منم جای خودشو داره حسود خانم...
سلاله رو به پدربزرگش گفت:
_حسودی یعنی چی بابایی؟!
صدای شلیک خندهی جمع به هوا برخواست که سلاله را مات و مبهوت کرد. آقا سعید با خنده جوابش را داد:
_حسود یعنی عمهات عزیزدلم.
شیرین پوفی کشید و گفت:
_عموم که اومد میگم حساب شمارو برسه که برای من رقیب نتراشید.
سلاله رو به عمهاش گفت؛
_عمه رقیب یعنی چی؟!
_ رقیب یعنی یکی مث من که عاشقته عمه.
و با این جمله یکبار دیگر همه باهم خندیدند…
صدای دوباره زنگ خانه خبر از رسیدن خانوادهی عمو میداد. شیرین ذوقزده از جایش بلند شد شخصا به حیاط رفت تا خانوادهی عمویش را به داخل خانه دعوت کند.
پس از سلام و احوالپرسی با دیدن دسته گل زیبایی که در دست فرهاد بود لبخندزنان گفت:
_شبیه دومادها شدی پسرعمو
فرهاد کمی سرخ شد ولی آقا وحید جواب شیرین را داد:
_انشالله دومادیش!
سپس نگاهی به همسرش انداخت و لبخند خاصی میانشان رد و بدل شد. فرهاد اما با نگاهی خیره پشت سرشان وارد خانه شد در حالی که میاندیشید آیا میان قلب دخترعموی شیطانش جایی برای او وجود خواهد داشت؟!
★★★★★
💟💟💟
@Romankade, Az kofr to ta din man .pdf
1.28M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Az kofr to ta din man.apk
1.62M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Az kofr to ta din man.epub
147.2K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
از کفر من تا دین تو ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نوشته: زینب حاجی زاده
📖تعداد صفحات : 155
💬خلاصه:
از خواب که بیدار شدم، چشمام به ساعت افتاد؛ که نُه را نشان میدهد. با سرعت به قسمت سرویس بهداشتی رفتم، صورتم را شستم و به کمد گوشه اتاق هجوم آوردم، اولین لباسی که چشمهایم مشاهده کردند؛ را برداشتم مانتو، شلوار جین پوشیدم. مقابله آیینه موهای خرمایی رنگام را دم اسبی بستم. کشوی اول که پر از لوازم آرایشی بود؛ را باز کردم، به چشمهای عسلیام رسیدگی کردم، دیگر وقت نداشتم بیش از این به خود برسم روسری ساتن مشکی رنگ سر کردم، وسایل مورد نیازم را درون کوله پشتیام ریختم و روی شانه ام انداختم ، از اتاق بیرون رفتم.
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #از_کفر_من_تا_دین_تو
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
هدایت شده از ایتافن | eitaafan
@Romankade, entegham .pdf
2.87M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, entegham .apk
1.41M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, entegham .epub
238.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
انتقام ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نوشته: شبنم آهنین جان
📖تعداد صفحات : 355
💬خلاصه:
مهسا و مهتاب دو خواهر که در کنار خانواده اش زندگی می کردند؛ مهسا دختر بزرگ خانواده با یک اشتباه کوچک به قتل می رسد و این از دید خواهرش مهتاب پنهان نمی ماند مهتاب که می داند قاتل کی هست به دنبال انتقام میرود تا اینکه با میلاد روبه رو می شود و زندگی مهتاب به طور کل تغییر پیدا می کنند و با حقایق رو به رو می شود….
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #انتقام
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_34 همه در سالن پذیرایی نشسته بودند که شیرین رو به پدرش
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_35
شام در محیطی شاد و دوستانه صرف شد و بعد از شام خانمها مشغول شستن ظروف و آقایون مشغول صحبتهای روزمره شدند.
بستنی سنتی وانیلی دسر مخصوص بعد از شام بود که خانمها ترجیح دادند در آشپزخانه دسر خود را میل کنند. شیرین سینی حاوی بستنیها را برداشت و برای پذیرایی نزدیک عمویش شد:
_بفرمایید عموجون. دسر بعد از غذا، بستنی وانیلی مخصوص مامان خانوم...
آقا وحید یکی از ظرفهای بستنی را برداشت و با خوشحالی گفت:
_چی بهتر از این؟! بستنی مخصوص زن داداش از دستان دختر داداش، دستت درد نکنه عمو جان...
_نوش جان، ولی این بستنی رو مامان درست کرده من فقط ریختم تو ظرف براتون آوردم.
_دست هردوتون درد نکنه.
شیرین خندهایی کرد و گفت:
_ اینو باید به خودش بگین...
شاهین با دلخوری به میان حرفاشن آمد:
_ بسه بابا، بستنیها آب شد، شما دونفر چقد تعارف تیکه پاره میکنین
از جایش بلند شد و نزدیک شیرین شد و ادامه داد:
_ اصلا بستنی منو بده ببینم
به خواهرش رسید و یکی از ظرف ها را برداشت و دوباره سرجایش برگشت. نشست و بلافاصله مشغول خوردن شد.
شیرین نگاه تندی به برادر بزرگترش انداخت و گفت:
_ ای شکمو، تحمل یه بچه هم از تو بیشتره.
شاهین قاشقی از بستنی به دهان برد و گفت:
_ آخه هر کی باشه برای خوردن این بستنی تحملش تمام میشه، حالا این بیچارهها رو بگو که آب از دهنشون راه افتاده.
بعد یه قاشق دیگر از بستنیش را به دهان برد و با سر و صدا مشغول خوردن شد و مرتب سرش را تکان می داد و میگفت:
_هوووم، خیلی خوشمزهست
شیرین پشتچشمی برای برادرش نازک کرد و سینی را جلوی پدرش گرفت، آقا سعید یکی از ظرفها را برداشت و از دخترش تشکر کرد، بعد از آن نوبت فرهاد رسید که با لبخندی محو بستنیاش را برداشت:
_ دست شما درد نکنه دخترعمو
_باید حرفهایی که به عمو گفتم به شما هم بگم پسرعمو؟!
_نه، نه، نیازی نیست، بقیهی بستنیا آب میشن. چشم از زنعمو هم تشکر میکنم.
شروین دخالت کرد؛
_بستنی منو بده که دیگه واقعا آب شد. حق داره شاهین والا...
فرهاد به میان حرف شروین پرید و رو به شیرین ادامه داد؛
_ در ضمن شما هم زحمت پذیرایی کردن رو کشیدی به نوبهی خودم باید از شما هم تشکر کنم.
_ زحمتی نیست، ولی با این حال تشکر شمارو میپذیرم
گردنی کج کرد و کمی زانویش را خم کرد که موجب خندهی فرهاد شد، شیرین با دلخوری گفت:
_البته به جز شما و عمو و بابا کسی دیگه تشکر نکرد
و نگاهش را روی دو برادرش که مشغول خوردن بودند چرخاند. شروین قاشقی از بستنیش را به دهان برد و گفت:
_فرهاد راست میگه، اون دست بینمکت درد نکنه
شاهین هم که بستنیاش را تمام کرده بود در ادامهی صحبت برادرش گفت:
_ اگر یه ظرف دیگه پر از بستنی به من بدی من هم تشکر میکنم در غیر این صورت چنین توقعی از من نداشته باش خانم کوچولو.
شیرین ظرف بستنی خودش را برداشت و همانطور که روی مبل کنار عمویش مینشست سینی خالی را کنار مبلش تکیه داد و رو به شاهین گفت؛
_اولا کوچولو اون سلالهی نازته. ثانیا دیگه از بستنی خبری نیست، ثالثا تشکرت هم بمونه برای خودت، رابعا تیرت به هدف نخورد.
بعد رو به فرهاد ادامه داد؛
_دیدین پسرعمو؟! از این دو تا داداش چیزی به من نمیماسه.
شاهین که تازه یاد دخترش افتاده بود گفت:
_راستی این سلالهی من کجاست؟
_میخواستی کجا باشه ؟ داره بغل به بغل میشه.
شاهین با تعجب گفت :
_ بغل به بغل یعنی چی؟
شیرین خندهایی کرد و گفت:
_یعنی داره از بغل مامان میره بغل زنعمو بعدش هم بغل مامان خودش، همینطوری ادامه داره، این یعنی بغل به بغل.
شاهین خندهایی کرد و گفت :
_واقعا؟ پس منم برم یکم بغلش کنم تا سرم کلاه نرفته
_آره برو، زن ذلیل. برو که همین الانشم سرت کلاه رفته.
شاهین که متوجه ی طعنهی خواهرش شده بود، چشمانش را تنگ کرد و گفت:
_ اولا زنِ ذلیل خودتی. ثانیا همین الان سر تو کلاه رفته که نشستی و نمیایی برادرزادتو بغل کنی. ثالثا دیگه دلم نمیخواد از این شوخیا با من بکنی، خودت بهتر میدونی که من زن ذلیل نیستم ولی بینهایت همسرمو دوست دارم و بهش احترام میذارم اگر این معنیش زن ذلیلیه با افتخار میگم آره زن ذلیلم دختر خانم.
شیرین که فهمید برادرش را رنجانده ظرف بستنیش را روی میز گذاشت و درصدد دلجویی از او بر آمد. به سوی شاهین رفت و او را به آغوش کشید؛
_ داداشی ناراحت شدی؟! من معذرت میخوام
💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_35 شام در محیطی شاد و دوستانه صرف شد و بعد از شام خانم
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_36
شاهین دستانش را دور کمر خواهرش حلقه کرد و مهربانانه لبخندی به لب آورد و گفت:
_آدم باید خر باشه که از یکی یه دونه خواهرش ناراحت بشه. عذرخواهیت رو میپذیرم ولی دیگه تکرار نشه.
_چشم، پس حالا که خر نیستی اینقدر به زنت سواری نده. لوس میشهها! از من گفتن بود.
به محض خارج شدن آخرین کلمه از دهانش در حالی که میخندید قصد داشت از دست برادرش فرار کند که شاهین سریع دستش را دراز کرد و موهایش را به چنگ گرفت و او را از حرکت بازداشت. شیرین در حالی که دستش را به سمت موهایش میبرد جیغ کشید و گفت:
_ موهامو کندی. ولم کن دیوونه
شاهین بیرحمانه موهای شیرین را به سمت خودش کشید و شیرین هم برای کم کردن درد سرش عقبعقب میرفت تا جایی که به شاهین برخورد کرد و دیگر راه به جایی نداشت. از صدای جیغ و التماسهای شیرین خانمها به سالن پذیرایی وارد شدند، ستاره خانم در حالی که سلاله را به دست عروسش میسپرد رو به شاهین و شیرین گفت:
_چتونه شما دو تا؟! شیرین باز چیکار کردی؟!
شیرین در حالی که از شدت درد اخمهایش در هم بود و سعی داشت از دست برادرش خلاص شود گفت:
_هیچ کاری نکردم به خدا مامان، فقط یه کم...
ستاره خانم حرفش را قطع کرد؛
_ فقط یه کم باهاش شوخی کردی و یه ذره سر به سرش گذاشتی مثل همیشه... آره؟!
_ آره به خدا مامان، بیا منو از دست این پسر دیوونهات نجات بده.
شاهین موهای خواهرش را ول کرد ولی در عوض بازوان قدرتمندش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و گفت:
_الان بهت نشون میدم کی دیوونهست؟!
بعد در حالی که شیرین را به سمت مهسا میچرخاند گفت:
_به زن داداشت بگو داشتی چی در مورد من و خودش میگفتی.
مهسا که متوجهی شوخی خواهر و برادر شده بود با لبخند نگاهی به شاهین انداخت و گفت:
_ ولش کن شاهین
_ آخه نمیدونی چیا پشت سرت گفت که...
_ باشه، ولش کن حالا
شیرین با نگاهی رو به مهسا گفت:
_ زن داداش من که چیزی بهش نگفتم، فقط دوستانه بهش گفتم مهسا خیلی لاغر شده، چرا اینقدر اذیتش میکنی خجالت نمیکشی؟! که یهو چنگول کشید تو موهام، بقیهاش هم که همهتون دیدین.
_ آره جون خودت. همینارو گفتی. مهسا این...
_ إ ، داداش نگو دیگه این یه حرف مردونه بین خودمونه. بعدش هم این بازوهاتو از دور گردن نازک من بردار که گردنم شکست.
بعد به آرامی گفت:
_ بازو نیست که آناکونداست...
شاهین حرفش را شنید حلقهی بازوانش را تنگتر کرد و گفت:
_چی؟! چی گفتی؟! جرئت داری یه بار دیگه بگو
شیرین هقی زد و به حالت گریه گفت:
_ هِع، هیچی نگفتم، ولم کن دیگه
_ آفرین دختر خوب هیچی نگی بهتره، بیشتر به نفعته.
شیرین که دید کاری از پیش میبرد رو به سلاله گفت:
_عمه تو به بابات یه چیزی بگو
سلاله با شیرین زبانی در حالی که از خوشحالی خنده دیگران چشمانش برق میزد و میخندید گفت:
_عمه رو نزن بابا. عمه بیا بغل خودم
شاهین خندهی بلندی کرد و دستانش را از گردن خواهرش برداشت گفت:
_ برو دعا به جون این بچه کن
شیرین در حال مالیدن گردنش چپچپ نگاهش کرد:
_ دل درد نگیری اینقدر میخندی.
_تو نگران نباش، همون که بهش سواری میدم برام نبات داغ درست میکنه
با این حرف شاهین همگی خندیدند و خانمها هم همانجا نشستند و به آشپزخانه برنگشتند.
فرهاد آرام سرش را بلند کرد و نگاهی به شیرین کرد که داشت گردنش را میمالید...
در حال خوردن چای بودند که آقا وحید رو به برادرش گفت:
_ خب طبق معمول بریم سر اصل مطلب...
شیرین پقی زد زیر خنده حرف عمویش را قطع کرد:
_ وا عمو مگه اومدین خواستگاری؟!
آقا وحید خندهای کرد و با نگاه کوتاهی به پسرش فرهاد گفت:
_بله عمو جان اومدیم خواستگاریِ دردونه داداشم، البته با اجازه خان داداش...
آقا سعید گردنش را کمی کج کرد و با لبخندی گفت:
_ اجازهی ما هم دست شماست داداش، این چه حرفیه؟!
💟💟💟