فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلانه
حساب کردم دیدم با کلیپ شاید جمع و جور تر شه، چون با عکس و کامل بخوام بگم زیاد میشه. ولی هی ادیت زدم و آخرش مکث کردم و با خودم گفتم: واقعاً چرا اینقدر همه چی میرسه به قبر و قیامت؟ نمیدونم دلیلش چیه که از بچگی تو این فازم:/
جوری که سوم دبستان آخرای زنگو از معلمم اجازه میگرفتم که برم بالا منبر و خلاصهی مباحث مرگ و شب اول قبری که از برنامه سمت خدا یاد گرفتمو واسه بچهها تعریف کنم! :)) و اونام میخکوب گوش میدادن... حالا همون روحیه با سخنرانی "آنسویمرگ استاد امینی خواه" ادامه پیدا کرد و تا الان رسید به خریدن کفن و تبرک در حرم امیرالمومنین سلامالله.
بله، اونی که تو پلاستیکه، کفنه.
بالاخره به خواستهام رسیدم و از نجف خریدم، چون کربلا نمیشد خرید، رسمش نیست پیش آقای بیکفن، کفن خرید و برد تبرک کرد...
میگفت کفن رو از نجف بخریم، ببریم پیش مولا، و بگیم آقا؟ من قراره از دار دنیا فقط همین یه کفن سفیدو با اعمالمو با خودم به خونهی قبر بیارم... نه گوشیم که انقدر روش حساسم، نه وسایلم که اگه یه بچه دست بزنه جیغم درمیاد، نه لباسای ستی که دوسشون دارم، نه... هیچی...
میگفت به آقا بگیم: آقا؟ دفعهی بعد که با کفنم خدمتتون میرسم، تو خونهی قبره... به دادم برسی مولا، باشه؟ چون من هیچی ندارم، هیچی....
میگفت بعضیا روی کفنشون نماز میخونن، و دیگه نمازشون، مثل نمازای قبلشون بیکیفیت و سر سری نیست، بلکه روش جون میدن از گریه... از تحول... از... نمیدونم، ولی گفتم به امتحانش میارزه و پیشنهادشو قبول کردم.
عکس کربلا و نجف رو زیاد دیدیم، ولی، سامرا رو نه زیاد...
چون به شلوغی حرمای دیگه نیست...
کلا هر حرمی یه حال و هوایی داره.
کربلا که هواش سنگینه،
نجف که از فضاش علم و نور میباره، ولی اینجا، عجیب هواش سبک ولی غریبه، عجیب حس نزدیک بودن مولایی رو میده که از کنارت گذشته و تو نشناختیش، چون هنوز اونقدر آدم نشدی که چشمت لیاقت دیدن و شناختن و درونت لیاقت معرفت رو پیدا کرده باشه...
اون مولا، اینجا زیاد سر میزنه...
آخه پدرشون(امام حسن عسکری سلامالله)، مادرشون(نرجس خاتون سلامالله)، پدربزرگشون(امام هادی سلامالله)، عمهشون(حکیمه خاتون سلامالله)، اینجان...
نمیدونم، ولی آدم که اینجا میره، مثل یه بچهست که مادرشو گم کرده و هی با اضطرار اینور اونورو نگاه میکنه که مامانشو پیدا کنه و پیدا نمیشه... اینجام بین زوار، دنبال مولات میگردی، ولی نمیشناسی و نمیبینی... و ته دلت میگی خوشبحال آدم خوبا که ملاقات خصوصی با مولا دارن، با معرفت ایشونو میبینن و مخلصانه در خدمتشونن.
ضریح و بارگاه شریفه خاتون بود، دختر امام حسن سلامالله.
اذن میخونی و وارد میشی، زیارت میکنی، حین خروج، خشکت میزنه، قلبت تندتر میزنه، دارن نمادین بقیع رو میسازن، یکی یکی سنگا رو میذارن، میایستی تا تموم شه، انگار برگشتی به زمانی که حرم بقیع رو تخریب کردن...
کنارشون میری، میشینی، و با خودت میگی: بالاخره اومدم زیارت شما هم، نه؟ بالاخره خانوما رو هم راه دادن و محدود به پشت پنجره دیدن شما نیستیم نه؟ اما بازم خلوته... بازم غربت قلب آدمو سنگین میکنه...
تو حرم دختر، صحن و سرایِ خاکیِ پدر رو ساختن...
و تو حرم برادر، در روز شهادت، تابوت تیربارون رو گردوندن و عزاداری کردن...
با خودت فکر میکنی چجوری آب فرات، هنوزم هست و از خجالت و شرمندگی، خشک نشده؟ چجوری میتونه هوای سنگین اونجارو، بعد اینهمه سال تحمل کنه؟ چون جزء به جزء این عالم زندهست و شعور داره...
از سنگ و خاک، تا آب و...
گفتم آب، یاد آب خوردن در بینالحرمین و حرم حضرت عباس افتادم.
نمیدونم چرا، ولی کلاً سیراب شدن در بینالحرمین توسط اون آب سردکنایی که هست، یه چیز نشدنیه.
میخوری، خنکه، زیاده، ولی سیراب نمیشی، تشنهتر میشی. انگار سیراب شدن اونجا معنا نداره، انگار قرار نیست سیراب شی، انگار قراره یه درکی رو از اون واقعه بهت بچشونن، انگار اون محیط، اون آب، وقتی دیده نتونسته کاروانی رو سالها پیش سیراب کنه، خجالتزدهست که کس دیگهای رو در اون محیط سیراب کنه...
ولی از اون طرف، آبی که در حرم حضرت عباس بود هم نمیدونم چرا، ولی با تمام آبهایی که خوردی فرق داره...
خیلی خیلی زیاد، کیفیتش فرق داره...
مزهش فرق داره، انگار ساقیِ کربلا نمیخواد دوباره شرمنده شه، نمیخواد کسایی که بهش پناه آوردن، تشنه از حریمش بیرون برن...
عکس ضریحِ سبز رنگ: یکی از دستان حضرت عباس سلاماللهعلیه
و اما، آقای اباعبدالله...
اینجا، قطعهای از بهشته.
میزان زیباییِ گنبدطلا رو هیچ دوربینی نمیتونه ثبت کنه و میزان لطافت و عشقی که از گنبد و اون صحن و سرا روی سر زوار سرازیر میشه رو هم هیچ قلمی نمیتونه بنویسه...
فقط میشه کف بینالحرمین نشست و به گنبدِ آقا خیره شد و بین دستههایی که هر کدوم یا روضه میخونن یا سینه زنی میکنن، چرخید و غرقِ فضا بود.
پ.ن: سمت چپِ ضریح آقا، مرقد ۷۲ تنه.
همین، زیارتت قبول کربلایی رنشایی!
چون زیارت حرمین، در کارنامهت ثبت شد، و نائبالزیارهت در تکتکجاها بهشرط لیاقت بودم، انشاءالله ذخیره قبر و قیامتت.🍃
https://t.me/gharibjanam/2984
این متنای بنده نیست که اشک شما و کسایی که ربات و ناشناس ابراز لطف داشتنو درآورد، بلکه این رقیق و صاف بودن قلب خودتونو نشون میده که هر کس از این خاندان بگه، نورِ دل و صفای باطن شما، باعث جوشش اشکاتون میشه...
القصه که قدر این اشکاتونو بدونید، چون اشک برای آقا، یه رزقه. از طرفی جایگاه اشک اونقدر بالاست که تو دعای کمیل میگه: "وَ سِلاحُهُ الْبُكاءُ" ، و سلاح شیعه اشکه، چون با اشکه که محبت به این خاندانِ الهی ایجاد میشه و کمکم شباهت میاره و زمینهساز رشد و تحول میشه... چون اشکه که اثر سیاهِ گناه رو روی قلب و روح آدم پاک میکنه، این اشکه که هوای نفسو رام میکنه...
و چقدر با پیامای دیروز تا حالا، من آدم رقیقالقلب تو کانال دیدم! :)
قدر این حالتونو بدونین، نگهش دارین،
حیفه واقعاً🌱
نشست کنارم و گفت: «حال داری برات یه جریان از جنگو تعریف کنم؟»
گفتم: «آره؛ بگو. سراپا گوشم. چون الآنم تو جنگیم و فقط ظاهرش فرق کرده.»
سفرهی دلشو وا کرد و گفت: «تو گردان ما، پنج نفرمون خیلی باهم رفیق و هماهنگ بودیم و هر مأموریتی که به ما میسپردن، به نحو احسن انجامش میدادیم و دم نمیزدیم.
همهمون خالصانه کار میکردیم، جلوی دشمن قد علم میکردیم و بمباشونو خنثی میکردیم و نمیذاشتیم کوچکترین آسیبی به بقیهی همرزمامون یا به مردم اون شهر برسه. با هم خوب بودیم، کمک دست هم بودیم و نقاط ضعف همو پوشش میدادیم. هر کی تیم پنج نفرهی ما رو میدید، میگفت: «بابا اینا کارشون خیلی درسته؛ واقعاً خوشابهسعادتشون که اینجوری پایِ کارِ انقلابن!»
گذشت و گذشت تا اینکه یه روز تو سنگر، حین صحبت، بحثمون کشید به مباحث دینی. سه نفرمون از یه مکتب فکری بودن و دو نفرمون از یه مکتب فکری دیگه. همینجور گرم بحث بودیم و با گذشت زمان، اختلافات، بیشتر دیده میشدن. کمکم با نحوهی بحث اون سه نفر و تندی کردنشون، برای ما دو نفر دلخوری پیش اومد و از اون سه نفر ناراحت شدیم. بهشون میگفتیم: «بابا ما رفیقیم، چرا اینطوری با تندی برخورد میکنین؟» کوتاه نمیاومدن؛ حرف، حرفِ خودشون بود.
میگفت: «به اون سه نفر گفتم: «آقا صلوات بفرستین! همهی ما بچه شیعهایم؛ بیخیالِ اختلافات. بریم به کارمون برسیم. دشمن اولویته، نه این اختلافات ریز داخلی که فقط دلخوری ایجاد میکنن.» اون سه نفر با بیمحلی بحثو تموم کردن و از سنگر بیرون رفتن. به کناریم که از برخورد اونا ناراحت بود، دلداری میدادم که ناراحت نباش! بالأخره تو هر رفاقتی دلخوری و بحثم پیش میاد. فراموشش کن. اونم یه آهی کشید و گفت: «میترسم! میترسم این دلخوری، ریشهای و تبدیل به یه کینه شه. بعدشم بین ما تفرقه و جدایی بندازه و تیم قوی و قدر ما رو از هم بپاشونه.»
بهش گفتم: «نه بابا؛ الکی شلوغش میکنی. اون سه نفر الان داغن، بذار پای اخلاق تندشون. یکم دیگه فروکش میکنن و یادشون میره.» گفت: «چی بگم؟ امیدوارم!»
دستشو گرفتم و یه یاعلی گفتیم و رفتیم بیرون. وقت نماز بود؛ رفتیم وضو بگیریم. اون سه تا دوستمونم اونجا بودن و داشتن وضو میگرفتن. زدم روی شونهی یکیشون و بهش گفتم: «مشتی! هنوز سردیا! تحویل نمیگیری؟» با یه حالت سردی نگام کرد و گفت: «راستش دیگه با شما دوتا زیاد کیف نمیکنیم. شما گرایشتون انحراف داره؛ اشکال داره و روش پافشاری میکنین. ما به عاقبت دوستیمون با شما خوشبین نیستیم.» انگار که آب سرد روی سرم ریختن. کناریم بهم گفت: «دیدی؟ بهت نگفتم؟ شیطان کار خودشو کرد. به تیم مؤثر و پرقدرت ما نفوذ کرد و اختلاف انداخت و یه اختلاف کوچیک رو بزرگ جلوه داد.»
راست گفت. تیم ما از هم پاشید و هر کدوممون به یه گردان دیگه منتقل شدیم. دیگه تک نفره اون قدرت سابقو نداشتیم و انگیزهمون کم شده بود. مدام حرص و جوش میخوردم که چرا اینجور شد؟ چرا باید شیطان انقدر راحت به ما بچه شیعهها نفوذ کنه و ما رو از هم جدا کنه و در مقابل جبههی کفر و دشمن، چند دسته و پراکنده شیم و از هم کینه به دل بگیریم؟ به حال خودم میسوختم و سعی میکردم وظیفهی خودمو تو گردان درست انجام بدم و دم نزنم تا بقیه روحیهشونو از دست ندن؛ ولی به چشم میدیدم که چقدر دشمن از نبود ما پنج نفر با هم خوشحاله، رشد کرده، قویتر شده و داره جبههی خودی رو میزنه. کار خاصی نمیتونستم بکنم. تا الان که پیر شدم و هنوز خرابههای دشمنو تو شهرم میبینم که بازسازی نشدن و داغ دلم تازه میشه. چون اگه ما پنج نفر با هم میبودیم، این خرابهها خیلی کمتر بود؛ خیلی.»
جریانشو تعریف کرد و بعد بهم گفت: «بپا این کاری که دست گذاشتی روش بین خودت و بچه شیعههای دیگه اختلاف نندازه و از هم جداتون نکنه! حواست به نحوهی حرف زدنت باشه که یه وقت دلخوریای برای هم مذهبت ایجاد نکنی. صمیمیتو حفظ کن. اگه اونا بهت بیاحترامی کردن و دلتو شکستن و فکر کردن اینطوری باطل رو کوبوندن، دلخور نشو؛ سکوت کن و بذار پای جهالتشون... تو اتحادو به وسع خودت حفظ کن. نذار ناراحتیهای جزئی بینتون جدایی بندازه و تو این جنگ نرم و جنگ رسانهای، در مقابل دشمن ضعیف شین...
یاد بگیر در هر شرایطی احترامو حفظ کنی و اگه بحثی پیش اومد، بین خودتون با مهر و محبت حلش کنین؛ نه اینکه برسه به بازی برد و باخت و رو کم کنی و نقض طرف مقابل به هر روش و ادبیاتی!»
بهش گفتم: «جریانی که تعریف کردی الآنم هست و حین تعریفت، کاملاً با شرایط موجود تطابق دادم؛ ولی بذار منم سکوت کنم و چیزی نگم تا حالت بد نشه. ولی بدون که حرفات یادم نمیره. چشم؛ بهشون عمل میکنم و به وسع خودم نمیذارم اختلاف گرایش بین تیمم باعث دلخوری، کینه و جدایی شه.»
یه لبخند رضایت زد و با آرامش گفت: «باریکلا دختر، کار درست همینه...»
#دلانه
🆔 @Ronesha_ir
Ronesha | رُنِشا
نشست کنارم و گفت: «حال داری برات یه جریان از جنگو تعریف کنم؟» گفتم: «آره؛ بگو. سراپا گوشم. چون الآنم
جریان مشابه رو اگه اطرافت دیدی یا خودت تجربه کردی، لطفاً برام تعریف کن (انتشار نمیدم)
https://daigo.ir/pm/THoTmf
🔔شبهه:
📌 چرا شما پولی رو که خرج اربعین میکنین به فقرا نمیدین و دولتم برای اربعینتون هزینه میکنه؟ چرا مخالفت بعضیا رو نادیده میگیرین؟
✅ پاسخ این شبهه را ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱
« کاری از مجموعهٔ رُنِشــا »
🆔 @Ronesha_ir تلگرام | روبیکا