eitaa logo
روحانیتا|سجاد بزرگی
131 دنبال‌کننده
89 عکس
140 ویدیو
0 فایل
آیدی من: @shefa128 ❗هر گونه کپی برداری یا اقتباس و برداشت از محتوای رمان در هر موضوعی بطور کلی ممنوع است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✌رهبر انقلاب: دشمنان اعم از آمریکا و رژیم صهیونیستی بدانند نسبت به آنچه که در مقابل ایران و جبهه مقاومت انجام می‌دهند قطعاً پاسخ دندان شکن دریافت خواهند کرد. ۱۴۰۳/۸/۱۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir
☑️گوشه ای از سخنان ناب رهبری معظم: ✌رهبر انقلاب: مسئله، مسئله مقابله با ظلم بین‌المللی است. برای ملت ایران با الهام از تعالیم اسلام، مقابله با ظلم یک فریضه است. مقابله با استکبار، یک فریضه است. استکبار یعنی سلطه اقتصادی و نظامی و فرهنگی همه جانبه و تحقیر ملت‌ها؛ ملت ایران را تحقیر کردند؛ سال‌ها تحقیر کردند. لذا مبارزه ملت ایران با استکبار بوده است و بعد از این هم حتماً خواهد بود. ۱۴۰۳/۸/۱۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir
برنامه عروسی در کار نیست! این جشن شادباش معاون وزیر ورزش و جوانان است! فهمش برای بنده سخته که کسی جشن بگیره که بار سنگین مردم بر دوشش گذاشته شده و روز قیامت قراره از این مسئولیت سنگین ازش سوال بشه! ولی وقتی مسئولیت را وسیله ای برای تامین دنیای خود ببینی میشود که اینچنین از به جاه رسیدن هم سرمست بشوی! اینجاست که باید گفت: ما کجاییم در این بحر تفکر؛تو کجا؟!.. 🆔 sajjadbozorgi
رمان داریم... قسمت دهم رمان آمین ساعت ۲۱ تقدیم نگاهتان خواهدشد.
🔥 ✍اثری از سجاد بزرگی ✨ ✨ همه سرهاشان به سمتم چرخید ولی گویا مرا نمی دیدند چون طوری خودم را میان آن بوته خار مخفی کرده بودم که گویی جزئی از آن شده بودم چشمم به صورتی که روبند باز کرده بود افتاد و نفس راحتی کشیدم؛مرقس بود سریع آمدم از بوته خار بیرون بیایم و خودم را نشان دهم که نفر بعد صورتش را باز کرد،آن یکی شائول بود!!وای بر مرقس... بقیه سوارها سربازها و دربان ها بودند. یکی از سوارها هم پیرمردی بود که اورا می شناختم در شهر معروف بود که راه بلد بسیار زبده است! چطور می شود یعنی! مرقس که همه چیز را درباره شائول می داند،او که دوست نزدیک برنابا بود چگونه با سائول دست دوستی داده؟! حالم گرفت و دلم به حال منجی سوخت کم اینچنین یار بی وفایی دارد. مرقس رو به راهنما کرد و گفت پس کجاست؟چرا اینجا نیست! پیرمرد راه بلد که پیرهنی شبیه یکی از پیرهن های من در دست داشت گفت من تا اینجا وجود آن را حس می کنم یا اینجاست یا مُرده! مرقس به پیرمرد نزدیک شد و با دستش او را از روزی اسب به پرتِ زمین کرد... باورم نمیشد این مرقس همان مرد مهربان جل جتّا باشد!دنیا به آدم ها چه کارها که نمی کند.. شائول رو به مرقس گفت: زنده اش بگذار این پیرمرد بدردمان میخورد! شائول افسار اسبش را گرفت و در اطراف چرخی زد و کنار بوته خاری ایستاد،نفسم را در سینه حبس کردم طوری که گویی راه حنجره ام بسته باشد آخر این شائول نامرد گوش های تیزی دارد شاید هم با جادو جنبل این قدرت را بدست آورده نمی دانم،همانطور که سوار بر اسب بود سرش را به سمت بوته ی خار پایین آورد و من با خود گفتم که تمام شد! همه چیز تمام شد...لیا دیدار به قیامت و عشقی که فرصتی پیدا نکرد تا آنچنان که باید ابراز شود و شعله های محبتی که در‌خود خفه شدند... اما شائول دستش را جلو آورد و تکه خاری از بوته کند و لایه دندان هایش گذاشت و کمی با آن بازی کرد بعد با صدای نسبتا بلندی رو به سربازها گفت برویم و رفتند تا جایی که دیگر اثری از آنها پیدا نبود به سختی خودم را از لای شاخه های آن بوده خار بزرگ جدا کردم بعد رفتنشان گویی دوباره خون در رگ هایش جریان پیدا کرده باشد نفس بلندی از عمق جان کشیدم... در سرم ولوله بود که چرا منجی به داد من نمیرسد که هر لحظه ممکن است در این دشتِ بی پناه در دام و تله شائول و آن مرقس خیانتکار بیفتم. مسیرم را گرفتم و راه افتادم لااقل از یک جا ماندن بهتر است و حوصله ام سر نمیرود... آنقدر راه رفتم که دیگر پاهایم نای ِ رفتن نداشت ولی احساس خنکی خاصی که از اطراف میکردم سبب شد چند قدم دیگر هم بردارم و کم کم صدای آب هم داشت به گوش می‌رسید ذوق از چشمانم بارید که بعد از مدتها، یک آب تنی حسابی خواهم کرد. لباسم را از تن بیرون آوردم و ب شاخه درختی در کنار رودخانه آویزان کردم در آب پریدم و مشغول خنک کردن تن و بدنم شدم و آب تنی کردم مشغول پاک کردن بدنم از چرک ها بودم که صدای خرناس بلندی توجهم را جلب کرد حالا تازه از دست شائول خلاص شده بودم این یکی را چه کنم؟ خرسی که آنقدر به لبه آب نزدیک شده بود که معلوم بود قصد دارد هر چه تا حالا غذا گیرش نیامده را یک جا جبران کند!راه فراری نداشتم که خرس راحت وارد آب می شود و شکارم میکند. احساس صیدی داشتم که از سر بی چارگی ساکن سر جایش مانده،حتی دست و پا نمیزند و تسلیم صیاد شده! پاهایم کم کم داشت سست میشد با خود گفتم بالاخره باید چیزی باشد که از این هراس نجاتم دهد که یاد ملک نگهبان افتادم! هر چه نفس داشتم در حنجره انداختم و از ته دل صدا زدم: جرمیییییییییل...! سرخی عجیبی در آسمان پدیدار شد و آب روان رودخانه از حرکت باز ایستاد باد تندی وزید که صدای پیچشش بین درختان زوزه گرگی را می مانست که دارد اوج می گیرد! شیئ نورانی در میان ستون سرخی که از آسمان تا زمین کشیده شده بود هبوط می کرد و نزولش باشکوه ترین چیزی بود که میشد دید! کم کم ستونِ سرخ که سرخی اش به رنگ خونِ شفاف بود ناپدید شد و تنی آن وسط پیدا شد که از فرط نور رخش پیدا نبود و هیبتی بس با شکوه داشت گروهی از ملک ها به گردش جمع شده بودند و او مثل نگین انگشتر میان آن ملائک ایستاده بود و می درخشید ولی هیچ شباهتی به جرمیل نداشت و به گمانم انسان بود ولی من فقط جرمیل را صدا زده بودم! آن انسان نورانی جلو آمد و ملائکه راه باز کردند و با اشاره انگشتش خرس سرش را روی زمین سایید و پیش پایش کرنش کرد و آنگاه با اشاره پشتِ دستِ آن انسان نورانی خرس با تمام توان به دور دست ترین نقطه دشت شروع به دویدن کرد. و من محو جمال و جلال آن وجود انسی بودم که با ندای من همراه جرمیل ملک هبوط کرده بود جرمیل ملک جلو آمد و گفت مرا صدا کردی ولی امر آمد که امام مبین باید هبوط کند و اسراری بر تو هویدا شود که تقدیر تو را تغییر دهد. من که سراسر هیجان و شور از دیدن امام مبین بودم منتظر جرمیل ماندم _
_ به اشاره ی بالِ جرمیل یکباره دشتِ سرسبز تبدیل به صحرای خشکِ پر از خار شد نگاهی به سمت راست صحرا کردم که چندین خیمه برپا شده بود و زنانی که شیون می زدند و سواری نورانی که با بدرقه می شد و کودکانی که با گریه از او می خواستند نزد آنها بماند! نگاهی به سمت دیگر صحرا کردم و گروهی انبوه از سربازان مسلح با شمشیرهای برّنده گویی منتظر ورود آن مرد به میدان نبرد بودند مرد با زنان و کودکان وداع کرد و وجود همه اهل خِیام مالامال اشک شد و مرد نورانی ولی همه وجودش سوی لشکرِ هزار تن روان شد. چیزی پیدا نبود جز گرد وغبار... جرمیل با بال راستش اشاره به فضای روبروی چشمم کرد و میدان واضح تر شد. مرد نورانی روی زمین افتاده بود و در اوج مظلومیت به خیمه هایش می نگریست و هر چه ندای یاری میداد جز شمشیرها و نیزه ها چیزی به او پاسخ نمی داد... رو به جرمیل کردم و با صدایی بلند از سر اضطراب و هراس گفتم: چرا کمکی نمی کنید چرا از او دفاع نمی کنید؟ جرمیل گفت: نمی شنوی صدای گریه هزاران هزار ملک را که هر آن منتظرند او لب تر کند و و لشکر ظالم را نابود کنند! آنطرف گروه انبوهی از جن با شمشیرهایی از آتش در آن گوشه صحرا منتظر یک تکان لب هایش به تایید هستند! با اینکه همه چیز در این سرا به امرِ اوست و او امام مبینِ همه موجودات است ولی راضی به همه اتفاقات این صحرا شده... چهره ام خیس اشک بود از این همه مظلومیت و این همه رضایت! ناگاه آسمان سرخ شد و خون بارید تمام دشت را خون گرفت، از زیر هر سنگی خون می جوشید؛ خورشید گرفت و آسمان تیره و تار شد! از جرمیل خواستم نزدیک تر رویم...گفت من جلوتر از این نمی‌توانم بروم ولی شاید تو چند قدم دیگر بتوانی برداری...! نزدیک تر رفتم دیدم لب های امام را که به آرامی تکان میخورد صدای ضعیفی از لب هایش به گوشم می‌رسید: «الهی رضاً برضائک و تسلیماً لأمرک!» جرمیل که دید دیگر توان دیدن پیکر غرق در خون امام را ندارم با نیرویش مرا به عقب کشید و بالش را جلوی چشمانم گرفت و قطرات اشکی که از چشمانم می بارید را با بالهایش جمع میکر، آنگاه بین ملائک رفت و اشک ها را با آنها تقسیم کرد ملائک نورانی تر شدند و از امام مبین درجه می گرفتند! احساس بی وزنی عجیبی داشتم،احساس کردم می توانم مثل جرمیل پرواز کنم!احساس میکردم چقدر امام مبین را دوست دارم و حس قرب عجیبی به او در قلبم احساس کردم. از جرمیل پرسیدم ارزش این قطرات اشک چه بود که ملائک را درجه داد و حال مرا اینچنین متحول کرد؟ جرمیل گفت: هر قطره اشک در مصیبت امام مبین برای نجات همه عالم کافی است! و تو با این غم قدرت و منزلتی می یابی که ملائکه برای تبرک جستن به نزد خواهند آمد! رو به امام کردم که این همه فضل از یک اشک بر غم اوست!امام به نگاهم لبخندی زد و تمام وجودم روشن شد و احساس کردم هر چه که باید بدانم به دلم ریخته شد احساس کردم بند بند وجودم به نیرویی چنان عظیم قدرت گرفته کم توان رویارویی با هر چه ظلمت است را پیدا کرده ام! با اشاره سر انگشت امام مبین جرمیل رو بسوی او برگشت و به صف ملائکه گرداگرد امام مبین ملحق شد و آن ستون سرخ دوباره تا آسمان کشیده شد و اطراف آنها را احاطه کرد و گروه ملک امام را تا آسمان همراهی کرد و من محو صعود آنها تا آسمان بودم و هنوز در فکر این بودم که چرا امام مبین از جن و ملک تقاضای کمک نکرد! گرد و غباری از دورا دور پیدا شد ولی اینبار بدون هراس سر جایم ایستادم نمی‌دانم این چه نیرویی بود که مرا سرجایم نگه داشت و بی توجه به اینکه ممکن است دوباره شائول باشد منتظر رسیدن سوارها نگه داشت! صدای سم اسب ها نزدیک تر شد و به استقبال آنها رفتم با کشیدن افسار اسب و بلند شدن صدای شیحه، اسبان از حرکت ایستادند و سوارها به سرعت پیاده شدند برنابا اولین نفری بود که او را در آغوش گرفتم و پشت سرش جوانانی که تازه برای اولین بار می‌دیدم برنابا گفت اینها برادران تو هستند و مرا به آنها معرفی کرد برنابا گفت حتما تا اینجا سخت گذشته مرد جوان! صبوری نکردی و این قرار ما نبود... سرم را پایین انداختم و از شرم چیزی نگفتم! برنابا گفت طوری نیست باید پخته تر از این حرفها شوی حالا هم سوار شو که نباید دیدار منجی را به تاخیر بیندازیم! بر پشت اسب برنابا سوار شدم و رو به خانه منجی تاختیم و می دانستم که داستان زندگیم از امروز به بعد آغاز ماجرایی تازه است! «پایان قسمت دهم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه از کمی توشه و طولانی بودن راه و عظمت سفر (آخرت) و عظمت مقصد... فرازی از حدیث حضرت امیر علیه السلام 🆔 sajjadbozorgi
دوستان ده قسمت اول رمان سنجاق شده کافیه روی سه خط بالای سمت راست صفحه بزنید و ده قسمت رو یکجا داشته باشید.🙏
نمی دونم ولی دلم میگه یا روز انتخابات آمریکا یا فرداش!😉 چه می دونم کار دله دیگه...ولش کن اصلا☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن وقتی شهید شد سه روز بود که غذایی نخورده بود! یحیی! تو نماد تمام زنان،مردان و بچه های غزه بودی! مقتدر در اوج مظلومیت... و این حال همه مجاهدان فی سبیل الله است وقتی سرور و سالار آنها نیز چنین بود: یابن شبیب ارباب ما گرسنه و تشنه شهید شد!😔 🆔 sajjadbozorgi
ساعت ۲۱:۱۵ قسمت یازدهم رمان در کانال قرار داده می شود
🔥 ✍اثری از سجاد بزرگی ✨ ✨ اولین چیزی که به خاطرم آمد و طاقت زبان نگه داشتنش را نداشتم و به برنابا گفتم ماجرای دیده شدن مرقس با شائول بود. به برنابا گفتم آخر چطور ممکن است ولی مرقس مرد با ایمانی بود یعنی واقعا با شائول همراه شده؟...برنابا کلامم را قطع کرد و گفت: آمین! همه ما در این دنیا آزموده خواهیم شد و روزی به یاری منجی به آزمایشی سخت آزموده خواهیم شد و این سرنوشت هر انسانی است و خدا کند که در آن موفق شویم و به خطا نرویم که چیزی جز زیان نصیبمان نخواهد شد. با حرفهای برنابا فهمیدم که مرقس نیز فریب شائول را خورده و از جمع یاران منجی جدا شده. برنابا ادامه داد: ابلیس روش های مختلفی برای گمراه کردن هر که دارد و هر کس را با علاقه اش فریب می دهد.یکی را با مال زیاد و یکی را با مقام بلند و یکی را با عشق زیاد! نمی دانم چرا از آخر کلامش یاد لیا افتادم و دلم تنگ شد...آخر آدم عاشق که بشود به هر بهانه ای یاد محبوبش می کند. با پیمودن مقداری از مسیر حالا از دور می دیدم دیوار شهر را که از آن می گذشتیم و من که سرشار از شوق برای دیدار آن منجی و فرستاده الهی بودم با خودم گفتم وقتی رسیدم چگونه داخل شوم چطور عرض ادب کنم و چه بگویم؟...چه آنکه می‌گویند اولین دیدار مهمترین دیدار است! ولی با خودم گفت او که خودش فرستاده خداست و همه چیز را می داند پس نیاز نیست کاری کنم همان خودم باشم بهتر است. بالاخره رسیدیم؛بیغوله ای بود دور از شهر خانه ای بسیار ساده که جنسش از حصیر بود. از اسب پیاده شدیم و برنابا افسار اسب را همانجا میخِ زمین کرد. لحظه لحظه ی با شکوهی بود و پس از مدت ها بعد از آن روزی که زنده شدن مرده درون قبر را بدست منجی دیدم این اولین دیدار رسمی من با او بود و من دل به دل نداشتم و آروزیم بود تا من هم بتوانم از یاران او شوم و مرا انتخاب کند. برنابا رو به من کرد و گفت برویم روبروی درب خانه قرار گرفتیم خواستیم اجازه ورود بگیریم که صدایی از داخل گفت: مهمانان خسته من بفرمایید سفره آماده است. برنابا وارد خانه شد و من نیز با سری به زیر افتاده و از سر شرم پشت سر برنابا داخل شدم داخل خانه از بیرونش ساده تر بود و من شگفت زده از اینکه اینجا خانه منجی است و فرستاده خدا خاطرم هست مادرم می گفت خدا اختیار همه موجودات دنیا را به فرستادگانش واگذار کرده او که همه چیز در اختیار او بود ولی اینچنین ساده زندگی میکرد هر چه بیشتر منجی را می شناختم بیشتر به ضلالت شائول پی می بردم او در معبدی بود که بیشتر از هر چیزی شبیه قصر بود تا عبادتگاه و زندگی اش هیچ شبیه منجی نبود. وارد شدیم و انگار خورشید تابید و آینه جلال و جمال خدا برنابا را در آغوش گرفت و برنابا رو به منجی کرد و گفت این آمین جوان خدمتگذار شما ! من که از دیدن منجی به کلی خشکم زده بود با صدای منجی گویی از خواب بیدار شده باشم چند قدم رو به جلو رفتم و در آغوش پر مهرش قرار گرفتم آغوش پدرانه ای که تاکنون احساسش نکرده بودم و چقدر این روزها محتاجش بودم. دوست داشتم این چند لحظه سالها طول بکشد و تمام نشود... منجی رو به من و سپس برنابا کرد و گفت بفرمایید سفره غذا آماده است کنار سفره نشستیم و چند عدد نان روی سفره بود که منجی روی نان ها مقداری نمک پاشید و گفت بسم الله من اما احساس میکردم که غذای اصلی هنوز به سفره نیامده ولی از نگاه برنابا فهمیدم که غذا همین است و باید مشغول غذا شویم... لقمه اول را در دهان نگذاشته بودم و همانطور که سرم پایین بود و به سفره نگاه میکردم چکیدن قطره آبی از بالا روی سفره نظرم را جلب کرد نگاه به بالا انداختم و چهره منجی را نگاه کردم که خیس اشک بود برنابا که گویا این حالات منجی را دیده بود بدون تعجب کردن به من نگاه کرد ولی من با تعجب زیاد نگاهش کردم و آرام گفتم اتفاقی افتاده منجی از چیزی ناراحت شده؟ گفت خودت بپرس! خجالت کشیدم و چیزی نپرسیدم...منجی لقمه را در دهان گذاشت و باز هم گریه کرد و اشک ریخت! طاقتم تمام شد و زبان باز کردم و گفتم اتفاقی افتاده آیا از چیزی ناراحت هستید؟ منجی با چشمانی اشک آلود نگاهی به من کرد و گفت: نگاه به این لقمه نان می کنم که خدا برایمان فرستاده با این دستها لقمه را بلند کردم دستهایی که خدا داده لقمه را به دهان گذاشتم و آمدم غذا را بجوم با دندان هایی که خدا داده،چقدر لطف خدا بسیار است و ما ناسپاس!
راست می گفت خدا این همه نعمت به ما داده و ما حسابشان نمی کنیم خدایا ما را ببخش! با خودم گفتم حالا حالا ها باید از صاحب این خانه درس بگیرم تا بتوانم یار همراه او بشوم! کار غذا که تمام شد و سفره جمع شد برنابا رو به منجی کرد و گفت ماشیَخ؛این کلمه به زبان یهودی مسیح معنی میشود. هر چه شما امر کنید ما به اطاعت حاضریم. منجی گفت آمین فرزند میکال؛یار قدیمی ما...! من که می دانستم آن کسی که در زندان بود پدرم بود ولی نمی دانستم او یار منجی بوده و این چه افتخار بزرگی بود که به عنوان فرزند یکی از حواری منجی نزد او بودم. با تمام نگاهم به چهره ی پر نور منجی خیره شدم. منجی گفت:آماده ای تا جانشین پدرت باشی؟ من که ثانیه ها را برای این لحظه می شمردم لبخندی رو لبانم نشست مابقی ذوقم را پنهان کردم و گفت هر چه شما بگویید. منجی گفت بسیار خب،مدتی باید نزد برنابا بعضی امورات مربوطه را فرا بگیری چون چیزی تا هجوم لشکر جنیان نمانده و تو باید به سلاح های خودت مجهز شوی! برنابا سرش را بلند کرد و رو به منجی گفت بروی چشم جناب ماشیخ! آنگاه رو به من کرد و گفت برویم. دل کندن از آن چهره معصوم و نورانی سخت بود اما هیجانم از آنچه که می خواستم از برنابا یاد بگیرم تحملم را در ترک منجی بیشتر می کرد. میخ اسب را از زمین جدا کردم و افسار اسب را در به دست برنابا دادم خودم نیز بر پشت اسب نشستم و حرکت کردیم و جایی میانه جنگل سرسبزی که انتهایش به دریا ختم میشد توقف کردیم. برنابا روبروی تنه بزرگ درختی ایستاد و بی درنگ دستانش را بحالت ضرب قرار داد و آنگاه زیر لب زمزمه ای کرد و به کف هر دستش دمید و آنها را روی تنه درخت گذاشت و درخت مسافتی را به سمت عقب به حرکت در آمد! زیر درخت پله هایی طولانی بودند من که از این حرکت برنابا به وجد آمده بودم و محو حرکت عجیب او شده بودم نگاهی به چهره برنابا انداختم که با نگاهش به من فهماند باید پا در راه پله طولانی بگذاریم و پایین برویم. با اینکه چراغی آن پایین نبود ولی مسیر روشن بود و نیازی به روشنایی نداشت. پله ها را پایین رفتیم وارد اتاقی نسبتا کوچک شدیم آن وسط صندوقچه ای قرار گرفته بود و هر چهار طرفش چهار قفل بود و هر قفل به قفل دیگری محافظت شده بود. برنابا به حرکات دست که آنچنان سریع انجام داد که من متوجه حرکات آن نشدم قفل صندوق را باز تمام قفل ها را..!! درون صندوقچه بقچه ای بود که برنابا از داخل صندوقچه بیرون آورد و مقابل من گرفت و گفت این ها وسایل پدرت هستند و حالا متعلق به تو... مات و مبهوت به چهره برنابا نگاه کردم و بعد بقچه را باز کردم: یک انگشتر منقش به جملاتی که پشت نگین آن حک شده بود و پارچه ای که شبیه عبا بود و تکه های چوب هم اندازه. برنابا رو به من کرد و اشیاء به ظاهر ساده ای هستند و لی قبل از اینکه منجی اسم اعظم را به آنها بخواند! گفتم اسم اعظم چیست؟ گفت اسم اعظم را که داشته باشی دنیا به فرمان تو حرکت می کند و این همان چیزی است که شائول حاضر است برای بدست آوردنش تمام شهر را قربانی کند. برنابا گفت حالا باید به تو نشان دهم که با هر کدام از وسایل چه کاری میتوانی انجام دهی برنابا دستی به صندوقچه کشید و قفل ها به هم پیوستند و صندوق مهر و موم شد از پله ها بالا رفتیم و دوباره جنگل سرسبز... برنابا رو به درخت کرد و کف هر دو دستش را مقابل درخت که با فاصله چند متر از ما قرار گرفته بود نگه داشت دستانش را به عقب کشید و درخت با حرکت دستانش به جلو حرکت کرد تا بروی راه پله قرار گرفت و نگاهی به من کرد و گفت آماده ای جوان؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم... «پایان قسمت یازدهم»
📚قسمت های اول تا دهم ✍ اثر سجاد بزرگی 🔖قسمت اول: https://eitaa.com/Roohaneitaa/280 🔖قسمت دوم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/292 🔖قسمت سوم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/315 🔖قسمت چهارم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/334 🔖قسمت پنجم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/345 🔖قسمت ششم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/353 🔖قسمت هفتم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/381 🔖قسمت هشتم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/390 🔖قسمت نهم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/407 🔖قسمت دهم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/437
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد زمین کار زار ما تلاویو است،تهران نه! 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب دیگه این اول روز یه مقدار زیبایی ببینید!😊 خدا کمک کنه در‌همه مقاطع زندگی پیرو و مطیع تو باشیم آقا جان. 🆔 sajjadbozorgi
❇️ چرا اسرائیل با مردم ایران کاری ندارد؟ خب مثل همیشه صهیونیست‌های فارسی زبان به کمک ارتش تروریستی یهود آمدند و پر کرده‌اند که اسرائیل با مردم ایران کاری ندارد، و الا می‌توانست ایران را تبدیل به غزه‌ای دیگر کند. خلاصه این که می‌تواند ولی نمی‌خواهد.. بله! ما هم می‌دانیم نمی‌خواهد ولی سؤال این است که چرا نمی‌خواهد؟ الف)چون اسرائیل برای حقوق بشر احترام ویژه‌ای قائل است😒 ب)چون اسرائیل با مردم ایران رفاقت خاصی دارد😐 ج)چون به شاهزاده ربع پهلوی قول داده که مردم ایران را هدف نگیرد😜 د)چون مثل سگ از سردار حاجی زاده می‌ترسد.😂😂 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهل روز گذشت... هنوز رفتنت را باور نداریم... بگو که نرفته ای؛بگو که هستی!😔 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براستی هفت اکتبر با دنیا چه کرد؟... حضرت آقا فرمودند اسرائیل دیگر به قبل از هفت اکتبر بر نمی گردد! و حالا شاید تمام دنیا دیگر به قبل از هفت اکتبر بر نگردد!! 🆔Sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه با این کلیپ آب شد از غصه! وقتی با ارزش ترین چیز تو زندگیتو از دست بدی دیگه از هیچی نمی ترسی! شرمنده ایم که به تو ظلم میشه و ما جز غصه چیز دیگه ای نداریم برای تو... ما را به سخت جانی خود این گمان نبود... و لا حول و لا قوة الا بالله... 🆔 sajjadbozorgi
🎉شب ولادتِ مایه زینت خانه علی فاطمه سلام الله علیهما است🌸 الهی بحق حضرت بی بی زینب امسال رو سال نابودی صهیونیسم قرار بده🤲
قسمت دوازدهم رمان امشب در کانال قرار. می گیرد ساعت ۲۱:۱۵ ان شاءالله
🔥 ✍اثری از سجاد بزرگی ✨ ✨ برنابا گفت می خواهم دنیای جدیدی نشانت دهم! آنگاه دست راستش را از جلوی چشمانم عبور داد و ناگهان دیدم جنگل خیلی شلوغ تر از این چیزی است که لحظه ای قبل دیده بودم! موجودات مختلف با صورتهای عجیب و غریب،بعضی روی دوپا مثل ما انسان ها راه میروند و بعضی نیم خیز روی چهار دست و پا بعضی شان به زبان خاصی با هم حرف می‌زنند و بعضی دیگر صدایی شبیه جیغ از خود در می آورند! من که به کلی قیدِ ترس را زده بودم و خودم را برای روبرو شدن با همه چیز آماده کردم بودم برای همین دیدن این موجودات عجیب و غریب بیشتر برایم جالب و هیجان انگیز بود تا ترسناک! به برنابا گفتم آن موجودی که کمی از ما آدم ها قد کوتاه تر است و دست های بلندی دارد ولی شبیه ما راه می رود چیست؟ برنابا گفت:آن یک همراه است؛همراهِ انس! آنها کمک کار انسان هستند و دشمن شیاطین،موجود وفاداری است! موجودات کوچکی که زیادی بازیگوش بودند و از سر و کول هم بالامی رفتند و شیطنت از آنها می بارید،از برنابا در موردشان پرسیدم؛گفت آنها فیول ها هستند از اولاد شیطانند و کارشان اذیت کردن انسان هاست ولی خطر بزرگ نمی توانند درست کنند. گفتم خطر بزرگ برای آدم ها از طرف کدام موجود است؟ که ناگاه موجودی با گوش های پاره و بینی شبیه انسان که از وسط شکافته بود و دندان های نیش بیرون زده از فک پایین و سری از پشت شکافته و قدی نسبتا بلند که هر چه بیشتر راه می رفتن قدش بلند تر می شد از فاصله صد متری ما در حال عبور بود برنابا گفت:این هفاف است همانی که برای آدم ها خطرناک است گفتم کارش چیست؟ گفت:سر راه انسان های بی نوا می نشیند و خودش را به شکل انسان بدبختی در می آورد که دل هر رهگذری را به رحم می آورد آنگاه وقتی با او تنها شد خود واقعی اش را نشان می دهد و مغز سر آن آدم را میخورد! گفتم چه بد ذات است! برنابا گفت شیطان است دیگر،کارش هم شیطانی است. اما هنوز هم هستند شیاطینی که دشمن ما انسان ها هستند!ولی دیگر بس است این را گفت و دوباره دستش را از جلوی چشمانم عبور داد و همه چیز عادی شد! اما من دلم برای لیا تنگ شده بود می دانی دل است دیگر و کاربش نمی شود کرد نه نمی توانستم به شهر بروم نه اینکه به او بگویم که کجا هستم و الا مثل قبل بر بلندی صخره مار شکل با او قرار می گذاشتم و این قلب اسیر شده در عشقش را برای لحظاتی آزاد میکردم اما تا کی با فکر و خیالش خودم را آرام کنم؟ برنابا گفت: حالا دیگر باید بدانی که چگونه باید از وسایلت استفاده کنی! در مرحله اول باید یک همراه انس پیدا کنی! و بعد وقتی که ماه در برج فلکی ولادتت قرار گرفت باید نزد منجی بروی تا انگشترت را برایت بخواند و از نیرویش به انگشترت ببخشد آنگاه عبا و چوبدستی نیز به فرمان تو در می‌آید! گفتم خب حالا همراه از کجا پیدا کنم؟ گفت کاری ندارد باید سراغ رییس همراهان برویم گفتم کجاست؟ برنابا گفت دور نیست از همینجا هم می شود نزد او برویم!فقط دست مرا بگیر و دست دیگرت را روی قلبت بگذار! دست برنابا را محکم گرفتم و دست دیگرم را روی قلب گذاشتم و با اینکه نمی دانستم چه اتفاقی منتظرم است نفس عمیقی کشیدم که بی هوا زیر پاهایم خالی شد و مثل سنگی که از بالا بیفتد پایین رفتیم صدایم به هول بلند شد که برنابا گفت آرام باش همه جا تاریک بود و من فقط می فهمیدم که در یک دالان تونل مانندی داریم رو به پایین می رویم؛ در همان ظلمات برنابا گفت رییس همراهان در طبقه دوم زمین است و طبقه اول زمین موجودات جنی حضور دارند البته همه شان بد نیستند پس اگر چیزی شنیدی به روی خودت نیاور! پایین رفتیم و رفتیم تا اینکه از حرکت ایستادیم و احساس کردم زیر پایم محکم است و پایم روی چیزی مثل زمین قرار گرفته که برنابا گفت خوب است این هم طبقه دوم!البته من تا بیشتر از طبقه دوم نه می‌توانم بروم و نه تا حالا رفته ام ما بقیه طبقات زمین با منجی است و فقط او می‌تواند به آنها نفوذ کند! فضا نه تاریک بود نه روشن،نه سیاه بود و نه سفید رنگ خاکستری کم رنگی بین روشنی و تاریکی بود چشم ها می دید ولی نه واضح اما هر چه بود از آن ظلمات محض بهتر بود! چند قدمی حرکت کردیم و که گویی وارد یه شهر شده ایم همراهان زیادی بودند که هر کدام کاری را مشغول بود حتی با وارد شدن ما سرشان را بالا نکردند نگاهمان کنند کمی جلوتر رفتیم که به دالانی رسیدیم که انتهای آن به یک فضای اتاق مانندی می رسید،برنابا دست مرا گرفت و گفت بیا که باید او را ببینی! وارد شدیم که موجودی عظیم الجثه که ظاهرش شبیه همراهان بود و گوشواره های نسبتا بلندی از گوش های بزرگش آویزان بود روی تختی نسبتا بزرگ نشسته بود چند همراه اطرافش بود و آماده خدمتگذاری به او بودند اما به احترام برنابا به آرامی از جا بلند شد و سمتمان آمد و با برنابا دستی داد آنگاه برنابا که گویی منتظر من بود نگاهی به من کرد و دستش را بر پشتم قرار داد و مرا جلوتر آورد...
...رییس همراهان دستش را برای سلام دراز کرد،دستم را در دست زمخت بدون مویش قرار دادم و لبخندی تصنّعی زدم برنابا رو به رییس گفت؛این جوان به یک همراه کار دان نیاز دارد کوکب ولادتش را ببین و همراه مناسبش را به اختیارش در آور. رییس همراهان یک اوهوم زمختی گفت با صدایی ضخیم گفت بیایید چند قدم جلوتر رفتیم و از دالان خارج شدیم و رسیدیم به محل کار همراهان آنگاه به طرز عجیبی با چشم هایش یکی را انتخاب کرد! همراهی که کنار رییس بود بدون پرسش رفت و همراه منتخب را برایمان آورد رییس گفت بفرمایید این هم همراه مورد نظر شما...فقط سلام مرا به منجی برسانید و بگویید ما همیشه در خدمتشان هستیم. آنگاه رو به همراه منتخب کرد و گفت تا آخرین نفسی که می‌کشی باید مواظب این جوان باشی و به او خدمت کنی!فهمیدی؟ همراه منتخب که سرش را پایین انداخته بود سر بالا کرد و به علامت قبول دستهایش را روی سرش گذاشت. با رییس همراهان خداحافظی کردیم و دوباره دست در دست برنابا باید بالا می رفتیم ولی حالا همراه من هم بود آمدم دستش را بگیرم که برنابا گفت نیاز نیست او خودش می‌تواند بیاید ما فعلا می رویم. دوباره ظلمات اطرافمان را فرا گفت و از طبقه دوم به اول و از طبقه اول به سطح زمین رسیدیم که دیدم همراه جلوتر از ما آن بالا منتظر ایستاده است. با شوخی‌گفتم چه همراهِ همراهیست! همراه با دستانی ورزیده ولی شکمی تقریبا برآمده و گوش های نسبتا بلندتر از گوش انسان و چشمانی درشت و رنگ پوستی متمایل به سبزِ خاکستری،خودش را کاملا آماده به خدمت نشان می داد. فکری به سرم زد و رو به برنابا گفتم مثلا اگر از این همراه بخواهم برایم از شهر چیزی بیاورد یا به کسی چیزی بگوید می‌تواند انجام دهد؟ برنابا گفت این آسان ترین کاری است که از او بر می آید! نگاهی به همراه انداختم و با خودم گفتم چه بهتر از این حالا که من نمی‌توانم بروم لیا را می آوریم! و این اولین ماموریتی بود که همراه باید انجام می داد... «پایان قسمت دوازدهم»