#پیک_مسیح🔥
✍اثری از سجاد بزرگی
✨ #قسمت_دوازدهم ✨
برنابا گفت می خواهم دنیای جدیدی نشانت دهم!
آنگاه دست راستش را از مقابل چشمانم عبور داد و ناگهان دیدم جنگل خیلی شلوغ تر از آن چیزی است که لحظه ای قبل دیده بودم!
موجودات مختلف با صورتهای عجیب و غریب،بعضی روی دوپا مثل ما آدم ها راه میروند و بعضی نیم خیز روی چهار دست و پا بعضی شان به زبان خاصی با هم حرف میزدند و بعضی دیگر صدایی شبیه جیغ از خود در می آوردند!
به کلی قیدِ ترس را زده بودم و برای روبرو شدن با هر چیزی آماده بودم برای همین دیدن این موجودات عجیب و غریب بیشتر برایم جالب و هیجان انگیز بود تا ترسناک!
به برنابا گفتم آن موجودی که کمی از ما آدم ها قد کوتاه تر است ولی دست های بلندی دارد و شبیه ما راه می رود چیست؟
آن یک همراه است؛همراهِ انس! آنها کمک کار انسان هستند و دشمن شیاطین،موجود وفاداری است!
موجودات کوچکی که زیادی بازیگوش بودند و از سر و کول هم بالامی رفتند و شیطنت از سر و رویشان می بارید،از برنابا در موردشان پرسیدم؛گفت آنها فیول ها هستند از اولاد شیطانند و کارشان اذیت کردن آدم هاست ولی خطر بزرگ نمی توانند درست کنند.
گفتم خطر بزرگ برای آدم ها از طرف کدام موجود است؟
که ناگاه موجودی با گوش های پاره و بینی شبیه انسان که از وسط شکافته بود و دندان های نیش بیرون زده از فک پایین و سری از پشت شکافته و قدی نسبتا بلند که هر چه بیشتر راه می رفتن قدش بلند تر می شد از فاصله صد متری ما در حال عبور بود
برنابا گفت:این هفاف است همانی که برای آدم ها خطرناک است
کارش چیست؟
سر راه انسان های بی نوا می نشیند و خودش را به شکل انسان بدبختی در می آورد که دل هر رهگذری را به رحم می آورد آنگاه وقتی با او تنها شد خود واقعی اش را نشان می دهد و مغز سر آن آدم را میخورد!
چه بد ذات است!
خب شیطان است دیگر،کارش هم شیطانی است. اما هنوز هم هستند شیاطینی که دشمن ما انسان ها هستند!ولی دیگر بس است این را گفت و دوباره دستش را از جلوی چشمانم عبور داد و همه چیز عادی شد!
اما من دلم برای لیا تنگ شده بود می دانی دل است دیگر و کاربش نمی شود کرد نه نمی توانستم به شهر بروم نه اینکه به او بگویم که کجا هستم و الا مثل قبل بر بلندی صخره مار شکل با او قرار می گذاشتم و این قلب اسیر شده در عشقش را برای لحظاتی آزاد میکردم اما تا کی با فکر و خیالش خودم را آرام کنم؟
برنابا گفت: حالا دیگر باید بدانی که چگونه باید از وسایلت استفاده کنی!
در مرحله اول باید یک همراه انس پیدا کنی!
و بعد وقتی که ماه در برج فلکی ولادتت قرار گرفت باید نزد منجی بروی تا انگشترت را برایت بخواند و از نیرویش به انگشترت ببخشد آنگاه عبا و چوبدستی نیز به فرمان تو در میآید!
گفتم خب حالا همراه از کجا پیدا کنم؟
گفت کاری ندارد باید سراغ رییس همراهان برویم گفتم کجاست؟
برنابا گفت دور نیست از همینجا هم می شود نزد او برویم!فقط دست مرا بگیر و دست دیگرت را روی قلبت بگذار!
دست برنابا را محکم گرفتم و دست دیگرم را روی قلب گذاشتم و با اینکه نمی دانستم چه اتفاقی منتظرم است نفس عمیقی کشیدم که بی هوا زیر پاهایم خالی شد و مثل سنگی که از بالا بیفتد پایین رفتیم صدایم به هول بلند شد که برنابا گفت آرام باش همه جا تاریک بود و من فقط می فهمیدم که در یک دالان تونل مانندی داریم رو به پایین می رویم؛ در همان ظلمات برنابا گفت رییس همراهان در طبقه دوم زمین است و طبقه اول زمین موجودات جنی حضور دارند البته همه شان بد نیستند پس اگر چیزی دیدی یا شنیدی به روی خودت نیاور!
پایین رفتیم و رفتیم تا اینکه از حرکت ایستادیم و احساس کردم زیر پایم محکم است و پایم روی چیزی مثل زمین قرار گرفته که برنابا گفت خوب است این هم طبقه دوم!البته من تا بیشتر از طبقه دوم نه میتوانم بروم و نه تا حالا رفته ام ما بقیه طبقات زمین با منجی است و فقط او میتواند به آنها نفوذ کند!
فضا نه تاریک بود نه روشن،نه سیاه بود و نه سفید رنگ خاکستری کم رنگی بین روشنی و تاریکی بود چشم ها می دید ولی نه واضح اما هر چه بود از آن ظلمات محض بهتر بود!
چند قدمی حرکت کردیم و که گویی وارد یه شهر شده ایم همراهان زیادی بودند که هر کدام کاری را مشغول بود حتی با وارد شدن ما سرشان را بالا نکردند نگاهمان کنند کمی جلوتر رفتیم که به دالانی رسیدیم که انتهای آن به یک فضای اتاق مانندی می رسید،برنابا دست مرا گرفت و گفت بیا که باید او را ببینی!
وارد شدیم که موجودی عظیم الجثه که ظاهرش شبیه همراهان بود و گوشواره های نسبتا بلندی از گوش های بزرگش آویزان بود روی تختی نسبتا بزرگ نشسته بود چند همراه اطرافش بود و آماده خدمتگذاری به او بودند
اما به احترام برنابا به آرامی از جا بلند شد و سمتمان آمد و با برنابا دستی داد آنگاه برنابا که گویی منتظر من بود نگاهی به من کرد و دستش را بر پشتم قرار داد و مرا جلوتر آورد...
...رییس همراهان دستش را برای سلام دراز کرد،دستم را در دست زمخت بدون مویش قرار دادم و لبخندی تصنّعی زدم
برنابا رو به رییس گفت؛این جوان به یک همراه کار دان نیاز دارد کوکب ولادتش را ببین و همراه مناسبش را به اختیارش در آور.
رییس همراهان یک اوهوم زمختی گفت با صدایی ضخیم گفت بیایید
چند قدم جلوتر رفتیم و از دالان خارج شدیم و رسیدیم به محل کار همراهان
آنگاه به طرز عجیبی با چشم هایش یکی را انتخاب کرد!
همراهی که کنار رییس بود بدون پرسش رفت و همراه منتخب را برایمان آورد
رییس گفت بفرمایید این هم همراه مورد نظر شما...فقط سلام مرا به منجی برسانید و بگویید ما همیشه در خدمتشان هستیم.
آنگاه رو به همراه منتخب کرد و گفت تا آخرین نفسی که میکشی باید مواظب این جوان باشی و به او خدمت کنی!فهمیدی؟
همراه منتخب که سرش را پایین انداخته بود سر بالا کرد و به علامت قبول دستهایش را روی سرش گذاشت.
با رییس همراهان خداحافظی کردیم و دوباره دست در دست برنابا باید بالا می رفتیم ولی حالا همراه من هم بود آمدم دستش را بگیرم که برنابا گفت نیاز نیست او خودش میتواند بیاید ما فعلا می رویم.
دوباره ظلمات اطرافمان را فرا گفت و از طبقه دوم به اول و از طبقه اول به سطح زمین رسیدیم که دیدم همراه جلوتر از ما آن بالا منتظر ایستاده است.
با شوخیگفتم چه همراهِ همراهیست!
همراه با دستانی ورزیده ولی شکمی تقریبا برآمده و گوش های نسبتا بلندتر از گوش انسان و چشمانی درشت و رنگ پوستی متمایل به سبزِ خاکستری،خودش را کاملا آماده به خدمت نشان می داد.
فکری به سرم زد و رو به برنابا گفتم مثلا اگر از این همراه بخواهم برایم از شهر چیزی بیاورد یا به کسی چیزی بگوید میتواند انجام دهد؟
برنابا گفت این آسان ترین کاری است که از او بر می آید!
نگاهی به همراه انداختم و با خودم گفتم چه بهتر از این
حالا که من نمیتوانم بروم لیا را می آوریم!
و این اولین ماموریتی بود که همراه باید انجام می داد...
«پایان قسمت دوازدهم»
⏺قسمت سیزدهم رمان پیک مسیح امشب در کانال قرار داده میشه ان شاءالله؛
⏯امشب برای قسمت سیزدهم یک موسیقی متن قرار میدم اگر کسی تمایل داشت میتونه حین خواندن رمان پخش کنه.
Dos BrainsEpic Music instrumental- 16.mp3
زمان:
حجم:
4.52M
پیک مسیح/قسمت سیزدهم
#پیک_مسیح🔥
✍اثر سجاد بزرگی
✨ #قسمت_سیزدهم ✨
...برنابا گفت خب دیگر تو را با این همراه تنها می گذارم تا بیشتر با هم آشنا شوید!
من باید به امورات دیگر رسیدگی کنم.
برنابا را در آغوش گرفتم و رفت...
من ماندم و این همراهی که نمی دانستم چگونه سر صحبت را با او باز کنم،چه کنم تا حالا روحم از وجود اینچنین موجوداتی خبر هم نداشت چه برسد به اینکه حالا مقابلم ایستاده و با چشمان درشتش به من زل زده
نگاهی به قد و قامتش انداختم و صدایش کردم:
همراه! اسمی هم داری؟
سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته گفت: نامم مرخون است
با صدایی از سر تعجب گفتم مرخون؟؟؟معنایش چیست؟
گفت:نام جایی است که در آنجا بدنیا آمده ام.
گفتم چه جالب؛ از این پس من تو را مرخون صدا میزنم.
پدر مادرت کجا هستند؟
گفت نمی دانم؟از وقتی چشم باز کردم نزد رییس خاروس بزرگ شده ام او این نام را برایم انتخاب کرده.
گفتم خاروس کیست؟
گفت:همان رییس مان که با او ملاقات کردی،
یعنی پدر و مادرت را گم کرده ای؟
گویی غم دلش را گرفت که صدایش محزون شد و گفت نمی دانم!
یا گم شده ام یا مرا گم کرده اند!
-با خودم گفتم چه جالب؛نمی دانستم همراه ها هم غمگین می شوند!-
حالا فرقش چیست؟
گفت: گم شدن ناخواسته است ولی گم کردن خواسته!
آمدم دلداریش دهم که مثلا ناراحت نباشد و از این حرفها ولی هنوز جمله ام را نگفته بودم که ناگاه سایه سیاهی با صدای شبیه سوت،با سرعت زیاد مثل برق به سمتمان حرکت کرد و داشت به سمت ما می آمد که مرخون با یک حرکت عجیب و غریب به سمت درختی سمت راست من بود دوید و در یک آن شاخه ی ضخیمی از درخت شکست و با ضربه ای محکم به سایه سیاه کوبید!
طوری که شاخه ضخیم درخت تقریبا خورد شد و آن سایه سیاه پرتِ زمین شد!
مرخون به سرعت به سمتش رفت و خودش را روی سینه اش انداخت؛مشت تنومندش را بالا آورد تا کارش را یکسره کند
صدایم را بلند کردم و رو به مرخون گفتم:
صبر کن!صبر کن باید ببینمش!
به سمت مرخون دویدم و بالای سر آن سایه سیاه ایستادم موجودی بود با قامت متوسط و با دو شاخ تیز در طرفین سرش و چانه ای کشیده شبیه بُز با موهایی انبوه روی سرش که تا حدودی صورتش را نیز پوشانده بود و چشم هایی بادامی شکل که تا پشت سرش امتداد داشتند!
به مرخون گفتم این چه موجودی است؟
گفت یکی از طوایف جن است که در تنه درختان خشکیده زندگی می کنند و به شدت به پول و طلا علاقه مندند برای همین اموال انسان ها را می دزدند و خیلی هم چابک اند
گفتم حالا این یکی قصد جان ما را کرده بود یا اموال ما را؟
گفت مطمئنم این یکی اجیر شده،هر جنی که اجیر شود باید از طرف آنکه اجیرش کرده علامتی در کف دست چپش باشد تا سایر أجنّه او را بشناسند و مزاحم مأموریتش نشوند مرخون به سرعت و قوّت کف دست چپ موجود جنی را باز کرد؛ستاره ای پنج شاخه کف دست موجود جنی داغ شده بود که علامت اجیر بودنش بود!
چانه بلند آن موجود جنی را گرفتم و ابروهایم را گره کردم و با غیض به صورتش خیره شدم و با صدای بلندی گفتم:
چه کسی تو را اجیر کرده؟
مرخون که عصبانیت مرا دید کم نیاورد و با دستش گلوی موجودی جنی را فشرد آنقدر محکم فشار داد که نفسش را داشت قطع میکرد!
صدای موجود جنی بلند شد؛می خواست چیزی بگوید.
رو به مرخون گفتم رهایش کن ببینم چه می گوید!
مرخون دستش را از گلوی جن برداشت،موجود جنی نفس راحتی کشید گلویش را صاف کرد و رو به من گفت:
کاهن أعظم معبد!
او مرا اجیر کرده تا تو را.... و از ترسِ اینکه مرخون کاری نکند بقیه جمله اش را فرو خورد و ادامه داد:
در آینه اش تصویر تو را به من نشان داد و گفت اگر تو را بکشم یک صندوق طلا به من می دهد!باور کن راهی نداشتم،گفت اگر این کار را نکنم مرا در آینه زندانی خواهد کرد!
با خودم گفتم ای شائول پست فطرت!
وقتی دنبالِ کشتن من است یعنی همه چیز را فهمیده و حالا میخواهد بدون اینکه کسی بفهمد مرا بکشد و به خیال خودش همه چیز را تمام کند ولی کور خوانده!
موجود جنّی به التماس افتاد و گفت مرا نکشید من بدردتان میخورم!
قسم میخورم تا آخر عمر نوکر شما باشم،هر کاری بگویید برایتان انجام میدهم.
مرخون که از جملات موجود جنی به خشم آمده بود گفت:ما به کمک تو احتیاجی نداریم بعد رو به من کرد و گفت: ارباب اگر اجازه دهید این جن را راهی جهنّم کنم!
هر چه شما دستور دهید!
مدام التماس میکرد و زیر دستان تنومند مرخون دست و پا میزد!
رو به موجود جنی گفتم تا قبل از اینکه مرخون تو را زمین گیر کند قصد کشتن ما را داشتی حالا چرا باید حرفهایت را باور کنم؟
گمان نکنم بتوانم به تو اعتماد کنم!
احساس کردم این جن چیزی را از من مخفی می کند اما نمی دانستم چیست!
از سر جایم بلند شدم چند قدمی فاصله گرفتم که فکری به ذهنم رسید!
سرم را به عقب برگرداندم و رو به مرخون گفتم:
باشد راحتش کن!
مرخون دستش را بالا آورد تا کارش یکسره کند اما جن با التماس و دستپاچگی سرش را به سمتم چرخاند و فریاد زد:
در پستوی معبد صدای دختری را شنیدم که گویی زندانی شده بود و نام تو را صدا میزد!
خشکم زد!...
مرخون دستش را بالا نگه داشته بود و منتظر اشاره من بود.خیلی برایم سخت بود که نام لیا را از زبان این جن اجیری بی مروت بشنوم.
به سرعت سمت موجود جنی برگشتم مرخون را کنار زدم و این بار خودم گلویش را فشردم و دندان هایم را از غیض روی هم ساییدم و با فریاد گفتم:
یکبار دیگر بگو چه گفتی؟بگووووو...
با التماس گفت:
باور کن من فقط صدای دختری را شنیدم که تو را صدا میزد گفتم شاید تو او را بشناسی و الّا چرا باید تو را صدا بزند؟
اگر مرا نکشی می توانم در آزادیش کمکت کنم!
ارباب به من اعتماد کن من ناامیدت نمیکنم!
دنیا روی سرم خراب شد اگر لیا اسیر دست شائول شده باشد این مصیبت بزرگی است!
رو به موجود جنی گفتم:وای بحالت اگر دروغ گفته باشی وای بحالت اگر سر کارمان گذاشته باشی خودم با همین دستهایم جانت را میگیرم!
با الحاح و التماس گفت:نه ارباب چرا باید دروغ بگویم،شائول آدم بد ذاتی است و من مجبورا اجیرش شدم!
گفتم حالا داری شائول را میفروشی بعید نیست با لقمه چرب تری مرا هم بفروشی!
اندکی به فکر فرو رفتم و با خود گفتم اگر این جن راست گفته باشد و لیا واقعا اسیر دست آن شائول پست فطرت باشد حسابی کار بیخ پیدا می کند!
حالا اگر مرخون را برای آزادی لیا بفرستم ممکن است بلایی سرش بیاید ولی اگر این جن سخیف را بفرستم حتی اگر بمیرد هم مهم نیست اگر هم دروغ بگوید و فرار کند کاری از دستش ساخته نیست!
جن با چشم های کشیده ی نگرانش داشت مرا نگاه میکرد و مرخون هنوز منتظر دستور من بود؛
باشد فعلا رهایت می کنم تا به قولت عمل کنی و لیا را آزاد کنی.
اگر به قولت عمل کردی آزادی ولی وای بحالت اگر دروغ گفته باشی آن وقت دیگر خودت را مرده فرض کن!
موجود جنی قسم خورد که هر طور شده حتی به قیمت جانش برای آزادی لیا تلاش خواهد کرد با اینکه چشمم آب نمی خورد به مرخون گفتم رهایش کند مرخون از روی سینه اش بلند و شد گفت برو!
به سرعت برق و باد رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد بیچاره خیلی ترسیده بود!
اگر موجود جنی راست گفته باشد و لیا اسیر دست شائول شده باشد چه کار باید می کردم؟
برای همین گفتم باید مرخون را بفرستم تا به شهر برود و از لیا خبری بگیرد!
مرخون را صدا کردم!
به سرعت مقابلم حاضر شد و گفت مطیع اوامر شما هستم ارباب!
آدرس خانه لیا را به او گفتم قرار شد برود و خبری بگیرد!
دستم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
مرخون!
لیا خیلی برای من عزیز است من نمی دانم دارو ندار تو در این دنیا چیست ولی این را بدان که همه دار و ندار من از این دنیا لیاست!
در حالی که اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد با حالتی از سر اضطرار به مرخون گفتم:
همه تلاشت را بکن و از لیا برایم خبری بیاور.
مرخون که محکم مقابلم ایستاده بود و آماده فرمان بود گفت:
خیالت راحت ارباب تا خبری نگرفته ام بر نخواهم گشت...
اجازه می دهید؟
گفتم برو...
میخواستم ته دلم به او بگویم مواظب خودش باشد که حقا خیلی وفادار بود و اگر نبود معلوم نبود آن موجود جنی چه بلایی سرم آورده بود!
مرخون اما رفته بود؛
برو مرخون،برو خدا نگهدارت...
«پایان قسمت سیزدهم»
ادامه دارد...
#پیک_مسیح🔥
✍اثر سجاد بزرگی
✨ #قسمت_چهاردهم ✨
مرخون رفت و آن موجود جنی هم رفته و من ماندم و دلی که حالا هزار راه میرود!
معلوم نیست حالا لیا در چه حالی باشد نکند زبانم لال آن شائول پست فطرت اذیتش کند،نه این چه فکری است که من می کنم حالا حتما لیا روی تخت حیاط خانه شان زیر درخت انار روبروی حوض ماهی نشسته و از ظرف میوه ی پر از میوه های رنگارنگ که پدرش از بازار خریده یک میوه برداشته و گاز میزند و احتمالا به من فکر می کند که این پسر بی فکر کجاست که نه نامه اش می آید نه خودش و نه هیچ کسی که از او خبری بیاورد،خیر سرش مثلا ما را دوست دارد و ادعای عاشقی می کند!
ولی نه!...
ته دلم فکر می کنم آن موجود جنی راست می گفت!
یعنی نه اینکه حرفش راست باشد ولی احساس می کنم حال لیا به این خوبی که لب حوض نشسته و میوه گاز بزند نیست!
از فکر و خیال خسته شدم؛کاش میشد از لیا خبری بگیرم؛
وقتی فکرم پریشان می شود دوست دارم راه بروم ولی چند قدم بیشتر نمی رفتم که دوباره بر می گشتم آخر وقتی نمی دانستم به کدام سمت باید بروم به کجا بروم؟
چه خوب میشد اگر می توانستم نزد منجی بروم و دل مشغولیم را به او بگویم که حس پدرانه ای به او داشتم بنظرم حتما کمکم می کرد!
صدایی از پشت آمد صدایی که آشنا بود دقیق شدم،مرخون بود چه سرعتی دارد این مرخون چه زود رفته بود و آمده بود مرحبا!
سلام ارباب،بسیار گشتم!
شهر را زیر و رو کردم،تمام خانه های شهر را سرک کشیدم...خانه شان هم رفتم ولی خبری از دختری که شما گفتید نبود!
!ناامیدی در کمینم بود و مثل ابلیسی منتظر بدبیاری ام نشسته بود تا قاه قاه به من بخندد!
اصلا چقدر بد است دلت گیر کسی باشد و تو از او بی خبر باشی!
دوست داشتم حتی اگر وسط آتش باشد اما لیا آنجا باشد من هم باشم!
بغض گلویم را می فشرد ولی مرخون نباید از من ضعف ببیند! برای همین بغضم را هر طور شده قورت دادم گلویی صاف کردم و آمدم به مرخون بگویم که باید نزد منجی بروم و... ولی با خودم گفتم اصلا چرا باید به او بگویم شاید صلاح نباشد او با من بیاید اصلا چرا برنابا هیچ به من نگفت و رفت؟
حتی نگفت دوباره چطور همدیگر را ببینیم! اگر اتفاقی افتاد چگونه خبرش دهم...از این حجم از کلافگی خسته شده بودم و دلشوره ام برای لیا هم تمامی نداشت!
از سر بیچارگی روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم سرم را روی زانوانم گذاشتم با خودم گفتم شاید بهتر باشد جرمیای ملَک را صدا بزنم و از او کمک بخواهم اما نه نمی شود برای هر چیزی او را صدا زد!
اصلا شاید برنابا مرا تنها گذاشته تا در این موقعیت درسی به من بدهد،شاید حالا دارد با یک جوری مرا تماشا میکند و بیچارگی ام را می بیند حتما پیش خودش می گوید تو عهد بستی که در این مسیر سختی ها را تحمل کنی و یاور منجی باشی!
بلند شو...بلند شو و بیچارگی را کنار بگذار و از خدای منجی کمک بخواه!
می گویند وقتی بیچارگی به اوج خودش میرسد گره ها باز می شود و تا قبول نکنی بیچاره شده ای خبری از گشایش کارها نمی شود!
مثل ابراهیم در آتش،مثل یوسف در چاه و موسی در بحر!
خدایا من بیچارگی خودم را فهمیده ام و جز تو به هیچ کس امیدی ندارم!
که تویی امید ناامیدان...
بی هوا یاد امام مبین افتادم که وسط آن صحرای بی آب و سوزان تنها شمشیر میزد و دلشوره خیمه هایش را داشت...
به خود آمدم؛دیدم صورتم خیس اشک است!
احساس سبکی کردم،چقدر سنگین بودند این چند قطره اشک!
حواسم خیلی جمع اطرافم نبود که احساس کردم صدای مرحون می آید که مرتب مرا صدا میزند!
ارباب ...ارباب!
از جا بلند شدم سر به سمتش چرخاندن
مرخون گفت:ارباب جن آمده و می گوید خبری آورده و باید به شما بگوید.
گفتم کجاست؟
گفت لای آن درخت خشک رفته و گفت بر می گردد،گفتم برویم دنبالش!
به سمت درخت خشکیده ای که سمت چپ جنگل بود حرکت کردیم
نزدیک درخت که شدیم مرخون موجود جنی را صدا زد!
موجود جنی مثل خمیر از لای چوب ترک خورده درخت خارج شد و گفت ارباب خبر خوشی برایتان آورده ام!
گفتم بگو:گفت زبانم لال به بهانه خبر مرگ شما بر شائول وارد شدم و گفتم که شما را کشته ام! اولش باور نکرد ولی مجبور شدم مقداری از پوست مرداری نشانش بدهم تا قبول کند!زرنگ تر این حرفها بود و آخر سر گفت باید سر شما را برایش ببرم تا قبول کند مرخون که از سخن موجود جنی به خشم آمده بود به سمت موجود جنی حمله ور شد که با اشاره من عقب نشست.
گفتم:قرارمان این بود از لیا خبری بیاوری تا من مطمئن شوم تو راست می گویی!
گفت نگران آنجایش نباشید ارباب برای همین خدمت شما هستم!
صحبتم با شائول که تمام شد و مرخص شدم،دیدم یکی از نگهبانان ظرف غذایی را به طبقه زیرزمین معبد می برد شائول که مشغول کارش بود و پشتش را به من کرده بود و من نیز ا فرصت استفاده کردم و به طبقه زیر زمین رفتم و دختری که گفته بودم را دیدم!
گفتم:خب مطمئنی که او همان لیای من است؟
برای اینکه مطمئن شوید خودش است دستمالی به من داد و گفت اگر آن را به شما بدهم حتما می شناسید!
وقتی خبر از شما برایش بردم نمی دانید چقدر خوشحال شد...
با حس از سر امید گفتم کجاست آن دستمال؟
دست در کله ی پر مویش کرد و از لابلای موهای پلیدش دستمال را بیرون آورد که روی هوا از دستش قاپیدم!
شادی و غم را در یک لحظه تجربه کردم! شناختمش....نقش گل روی دستمال را بوییدم و نفس عمیقی کشیدم!
این دستمال لیا بود که خودش بافته بود!
دستمال خودم را نیز از جیبم در آوردم و به خاطره روزی رفتم که لیا برای من و خودش دستمال دوخته بود و این دستمال برای خودش بود!
آن روز لیا گفت اگر روزی از دوریم دلتنگ شدی حالا که دستان من نیست تا اشک چشمت را پاک کند اشک هایت را با این دستمال بگیر!
و حالا هر دو دستمال نزد من بودند و گویی باید به سهم خودم و او هر دو می گریستم!
موجود جنی که خوشحال شده بود دیگر جانش در امان است با صدای موزیانه گفت:
دیدی ارباب من راست می گفتم و دروغی در کار نبود!
مرخون رو به موجود جنی گفت تو با دروغ زاده شده ای و راست نمیگویی مگر از ترس جانت!
حالت دیگر به تو نیازی نیست برو به همان جایی که بوده ای!
رو به موجود جنی کردم و گفتم با اینکه میخواستی ما را بکشی ولی از تو ممنونم که از لیا برایم خبری آوردی!
اگر روزی کارت گره خورد روی من حساب کن شاید بتوانم کمکی کنم!
مرخون که داشت چپ چپ نگاهم میکرد نمی دانست هر چه و هرکه رنگ و بوی لیا بگیرد نزد من محبوب می شود حتی اگر این جن بد ترکیب باشد!
صدای شیحه اسب نگاهم را از موجود جنی برداشت و به عقب چرخیدم...
برنابا بود!
گفت:آمین آماده باش که کار مهمی در پیش است و لحظه موعود نزدیک است!
«پایان قسمت چهاردهم»
ادامه دارد...
#پیک_مسیح🔥
✍اثر سجاد بزرگی
✨ #قسمت_پازدهم ✨
حرف برنابا مرا به وجد آورد!
لحظه موعود؟...
برنابا گفت معطل نکن آمین،برویم که منجی و یاران همه منتظر هستند!
نگاهی به مرخون کردم و رو به برنابا گفتم ولی مرخون را چه کنم؟
برنابا گفت نگرانش نباش دوباره نزد او خواهی آمد.
با مرخون خداحافظی کردم و پشت برنابا سوار بر اسب شدیم و به سمت لحظه موعود حرکت کردیم.
به خانه ساده منجی که رسیدیم صدای همهمه بلند بود،برنابا برای اولین بار اصرار کرد که من جلوتر از او داخل شوم وقتی داخل شدم منجی از سر جایش بلند شد و همگان با منجی قیام کردند!
نگاهی به پشت سرم انداختم...
تصور کردم برای احترام برنابا ؛شخصی مثل منجی از جا بلند شده ولی در کمال تعجب دیدم برنابا داخل نیامده و ظاهرا منجی و دیگران به احترام من از جایشان برخواسته اند!
منجی آغوش خود را باز کرد و من که بار دیگر طالب آن آغوش پدرانه منجی بودم خودم را به آغوش گرمش رساندم و مثل تشنه ای که آب یافته باشد در گرمای وجودش ذوب شدم!
سپس به همگان دستور نشستن داد و مرا نزد خودش بالای مجلس نشاند،کمی احساس معذب بودن داشتم بالاخره من نسبت به یاران منجی که اکثرا پیر بودند خیلی جوان محسوب می شدم برای همین بالای مجلس و کنار منجی نشستن برایم عذاب آور بود ولی با خودم فکر کردم این امر منجی است و او حتما چیزی با خودش می داند که این کار را کرده برای همین اندکی از این احساس بد خلاصی پیدا کردم و با خیال راحت تری سر جایم نشستم.
منجی رو به یاران و پیران کرد و گفت ای یاران و ای حواری من!
همانطور که از انجیل که کلام خداوند است برای شما گفته ام پریکلتوس؛منجی آخرین بالاخره ظهور خواهد کرد و همه ما برای حضور او در این دنیا تلاش خواهیم کرد ولی از آن طرف هم لشکر ابلیس تمام تلاش خود را خواهد کرد تا مانع ظهور منجی آخر شود!
و این وظیفه ماست تا با لشکر ابلیس بجنگیم و پریکلتوس را قبل از ظهورش یاری کنیم حتی اگر در این راه کشته شویم.
اما امروز در بین شما جوانی حاضر است که زمان آخرین منجی را درک خواهد کرد او میراث همه انبیا را به دست منجی آخرین خواهد رساند تا راه هدایت بر هیچ کس بسته نباشد و هیچ کس عذری در پذیرش منجی آخر نداشته باشد که او با هر دینی به کتاب آسمانی خودشان احتجاج خواهد کرد.
من اما هاج و واج، رویی به منجی و رویی به جمعیت حواری نگاه میکردم،یعنی منجی دارد مرا می گوید؟
من پریکلتوس آخرین منجی را درک خواهم کرد؟
من میراث همه انبیا را باید به دستش برسانم؟
برای همین رو به سمت منجی کردم و پس از صحبتش گفتم:مرا می گویید؟من آن جوان هستم؟
منجی با لبخندی ملیح گفت اینان که همه پیرند و جوانی هم غیر تو در این جمع نیست!
چه وظیفه خطیر و سنگینی؟
صدای منجی بلند شد؛می تواند بروید شما را به خدا می سپارم.
کم کم جمعیت در حال متفرق شدن بودند و دیگر کسی نمانده بود که برنابا داخل شد و بر منجی سلام کرد و به من نگاهی کرد و من که کمی گیج شده بودم
از منجی پرسیدم ولی چگونه باید میراث انبیا را به پریکلتوس برسانم؟
منجی آخر چه موقع ظهور خواهد کرد؟
منجی با تبسم پاسخ داد:آمین!
تو جوانی و اهل ایمان و خدا تو را برای این کار برگزیده!
تو پیک من و تمام مسیحیان خواهی بود تا در سرزمینی امن و امان دست بیعت همه ایمان آورندگان به مرا به منجی آخرین برسانی!
نام منجی آخرین در زبان اهل حجاز محمّد است و دویست سال دیگر در بلد امین مکّه ظهور خواهد کرد!
با تعجب بسیار به منجی گفتم یعنی من تا آن زمان زنده خواهم بود؟
منجی گفت:خدا اراده اش به هر چه تعلق بگیرد همان خواهد شد و تو به امر خدا بیشتر از دویست سال عمر خواهی کرد و این کار بزرگ را به سرانجام خواهی رساند
حتما سلام من و همه یارانم را به او برسان!
از این حرف منجی فهمیدم که احتمالاً آنها در آن زمان حاضر نیستند و این بسیار دردناک بود!
ناگاه یاد لیا در ذهنم جرقه زد:
اگر قرار بر این باشد من دویست سال عمر کنم و لیا دویست سال عمر نکند چه؟!
همه ذهنم بهم ریخت و غصه مثل بختک روی دلم سنگینی میکرد!
بی هوا رو به منجی گفتم:جناب منجی لیا را چه کنم؟
او در زندان شائول است و نمی دانم چگونه او را نجات دهم!
منجی گفت:نگران نباش لیا در امان است و آزاد خواهد شد.
یک جمله کوتاه گفت ولی نمی دانم چرا دلم آرام شد و خیالم تا حد زیادی راحت شد.
منجی ادامه داد:
همه ما وظیفه داریم نگذاریم لشکر ابلیس به شهر وارد شوند که اگر وارد شدند کار سخت خواهد شد!
چون اگر اهل ایمان در نبرد با شیاطین از بین بروند زمین تا سالها در جهالت محض فرو خواهد رفت!
دروازه ورود شیاطین در دست شائول است و او نباید بتواند دروازه شَر را به روی آنها باز کند!
برنابا رو به منجی گفت:شائول را به من بسپارید من می دانم چگونه باید با او مبارزه کنم!
اگر رخصت دهید کم کم برای نبرد با شائول آماده خواهم شد!
منجی گفت:این خوب است ولی بسیار مواظب باش که شائول اکنون با جادوی سیاه قدرت شیطانی گرفته! هم از شیاطین بهره می برد و هم دیگر حد و مرزی برای خودش نمی شناسد او می داند که این نبرد،نبرد آخر است!از فریب و نیرنگش خودت را در امان نبین!
برنابا نصایح منجی را گوش کرد و پس از خداحافظی از منجی دوباره همراه برنابا به سمت جنگل حرکت کردیم!
در مسیر به برنابا گفتم:چرا تا بحال به من نگفته بودی که کار من چیست؟
برنابا گفت این را منجی باید به تو می گفت و من حق گفتن این مطلب به تو را نداشتم تا کم کم آماده شنیدنش باشی!
اصلا برای همین تو وارد حلقه اول یاران منجی شدی چون در سرنوشت تو این نوشته شده که می توانی منجی آخرین جناب پریکلتوس را ببینی و این چه سعادت و فیض بزرگی است که نصیب هر کسی نمی شود!
رو به برنابا گفتم:
ولی می دانی چیست؟
حالا که قرار است عمر طولانی داشته باشم کاش لیا هم عمرش طولانی باشد!
تو از کجا می دانی او چند سال عمر خواهد کرد!
اصلا شاید او بیشتر از تو عمر کند!
لبخندی زدم و گفتم اگر بشود که دیگر آرزویی ندارم!
تو حالا جوانی و آرزوهایت بسیار!...
کم کم به محل جدا شدن از مرخون رسیدیم!
برنابا گفت تا تو مرخون را پیدا کنی من به مخفیگاهِ زیر درخت می روم باید کم کم برای نبرد با شائول آماده شد
تو هم این بالا همراهت را پیدا کن!
«پایان قسمت پانزدهم»
ادامه دارد...