#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتم
یک بار یک جفت گوشوارة طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم
یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را
برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم.
تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.»
نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای
دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.(پایان فصل چهارم)
#ادامه_دارد
ایشون محمدحسین فرزند دوم شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا هستن. بیست روزش بود که پدر تو سوریه شهید میشه.
مادر بزرگوار محمدحسین هم دو ماه پیش از دنیا میرن. یتیم بود یتیم تر شد.
خیلی دلم سوخت براش😭😭😭
343-momenoon-ar-parhizgar.mp3
1.19M
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#هر_روز_با_قرآن صفحه 343
✨تلاوت دسته جمعی قرآن کریم هدیه به روح پاک و مطهر همه #شهدا برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ان شاءالله
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili
💠 خط زندگی
1_4355455103.mp3
8.21M
✋ #دعای_عهد ✋
چله پنجم
روز 5⃣1⃣ ام
😇 عزیزان ارجمند ! 😊
🌹 دعای عهد فراموش نشه!
اگه نخوندی تا قبل ظهر
وقت داری
اگر 0⃣4⃣ روز خوندی
ان شاء الله از یاران امام زمان (عج)🌹 خواهی بود. 😍
#دعای_عهد
#امام_زمان
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
♨️قبل از هر کاری بگوییم: آقا دستمان را بگیر!
آیت الله مصباح یزدی رحمهالله علیه:
باور کنیم بهترین راه برای موفقیت و هدایت، توسل به اهل بیت (صلوات الله علیهم اجمعین) است.
توسل هم [فقط] این نیست که روضه بخوانیم و بنشینیم گریه کنیم!
بلکه این هم از توسل است که هرکاری که میخواهیم شروع کنیم اول یک #صلوات برای امام زمان عجل الله بفرستیم و ته دلمان بگوییم: «آقا دستمان را بگیر!» سعی کنیم این برایمان مَلَکه بشود.
تجربههای زیادی هست که [اهل بیت] در مقام عمل کسانی را که اینگونه رفتار میکردند، رها نکردند.
#امام_زمان
#توسلات_مهدوی
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمیزنند ،،،،،،
چرا هنگام ناراحتی, سکوت یا قهر میکنند ،،،،،،
باور کنید تمام سوءتفاهم ها از همین حرف نزدن ها شروع میشود .......
به یکدیگر اجازه ی حرف زدن بدهیم ، بگذاریم مشکلمان را کلمه ها حل کنند! .......
باور کنید هیچ چیز به اندازه ی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد! .......
کلمه هاقدرتی دارندکه میتوانند کوه های درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوارهای بین ما را از بین ببرند! ........
باز هم میگویم به یکدیگر اجازه ی حرف زدن بدهید ،،،،،،،
در این روزگار افسردگی, سکوت فقط ما را از یکدیگر دور میکند .......
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست ، ماموریت مادر زندگی بی مشکل زیستن نیست، با انگیزه زیستن است ........
سلطان دلها باش،امادل نشکن ، پله بساز، اما از کسی بالا نرو، دورت راشلوغ کن، اما در شلوغی ها خودت را گم نکن .......
سلام. ،. صبح روز سه شنبه شما بخیر.
انرژی درطبیعت ازبین نمی رود، وقتی انرژی ای رها میکنی حالتش عوض می شود وبرمیگردد.
امروز متعلق است به سید الساجدین ، زین العابدین حضرت امام سجاد (ع) و باقر علم النبیین ، شکافنده علوم حضرت امام محمد باقر (ع) و رئیس مذهب تشییع حضرت امام جعفر صادق (ع) . توکلت علی الله.
ذکرامروز یکصدمرتبه ( یاارحم الراحمین) اللهم عجل لولیک الفرج. التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشتن ذکر روز سه شنبه عبارت دعاییِ " یا ارحم الراحمین" بخط ثلث
#ذکر_روز_سه_شنبه
#خط_ثلث
#ویدئو_خط
خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
#یٰا_شٰافِي
برای سلامتی همه مریضا و مجروحین غزه دعا میکنیم.
اللهمَّ اشف کلَّ مریض
به کانال آموزش رایگان خوشنویسی
"خط زندگی" بپیوندید. 👇👇👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیرالمؤمنین علیه السلام:
نابود شد کسی که ارزش خود را ندانست.
نهج البلاغه حکمت ۱۴۹
#موسیقی_خط
#نهج_البلاغه
#امیرالمؤمنین
خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی