بهترین اتفاق ۴٠۳ کربلارفتن مست و نرفتن من بود. یعنی اون همه خیر توی جاموندن مگه میشه؟ یاللعجب.
بدترین روزهای ۴٠۳ بیماریِ مامانجونم بود و شبهایی که بیمارستان بود. من رفتن باباجونم رو ندیدم، ولی همین تا مرز رفتن مامانجونم روانیم کرد.
سختترین درس ۴٠۳ وابستگی و صمیمیت بود. خیلی وحشتناکه و کمکم از درون نابودت میکنه. ولی یه مرگ تدریجی و شیرینه، دوستش دارم.
درد از توست و نمیبینی
و دوایِ تو در توست
و نمیدانی.
آيا خود را همین جرم صغیر
و جسم حقیر پنداشتهای؟
زنهار!
چنین نیست.
که جهان بَرین در
بحر هستیِ تو مستغرق است.
از من میپرسی که چقدر دوستت دارم.. اصلا من واقعا تو را دوست دارم؟ و من را به فکر فرو میبری که چه اشتباهی کردهام که اینگونه سوالات به ذهنت خطور کرده. سکوتم را که میبینی از جوابم ترس برت میدارد. و در همین زمان من درگیرِ اینم که آیا به قدر کهکشانهای کشفنشده و ستارگانی که در عظیمترین صورت فلکی قرار دارند، میتواند عمق عشق من به تو را برساند یا نه؟ پشیمان میشوم، میخواهم بگویم آنقدر زیاد که در این جهان و آخرت نگنجد. ولی مطمئن نیستم که حرفم راست باشد.. شاید باید بگویم که این چه سوالیست؟ مگر تو مهر من نسبت به خودت را نمیبینی. ولی انگار تشر در خود دارد و من حاضر نیستم به تندی با تو سخن بگویم..
سکوت میکنم و نمیدانم تو از آن چه برداشتی کردی که دیگر هیچوقت چنین سوالاتی از من نمیپرسی.
هدایت شده از لیلیبدونمجنون.
این پیامو فور بزن چنل"کسی که اونقدری دوسش داری که قابل توصیف نیست"